سفر دريائي آنها تمام شد . وقتي به ساحل رسيدند و راه خود را در خشكي ادامه دادند ، پسر بچه اي را مشاهده كردند كه مشغول بازي با دوستانش بود . خضر پيامبر آن پسر بچه را به كناري برد و او را كُشت . موسي با ديدن اين صحنه ناراحت شد و در اعتراض به خضر گفت : « چرا انسان بي گناهي را بدون آنكه جرمي كرده باشد ميكشي ؟ براستي كه كار زشتي انجام دادي !!! »
خضر در پاسخ موسي گفت : « آيا من به تو نگفتم كه هرگز نمي تواني كارهاي مرا تحمل كني ؟ » موسي به ياد پيماني كه با خضر بسته بود افتاد و عذرخواهي كرد و گفت : « اگر از اين به بعد به كارهاي تو اعتراض كردم ديگر با من همراهي نكن »
در ادامهي سفر به دهكده اي رسيدند و براي رفع گرسنگي از مردم آنجا تقاضاي غذا كردند ولي آنان از اين دو نفر پذيرائي نكردند . با اين حال حضرت خضر ديواري را كه در حال فرو ريختن بود تعمير كرد . اين بار نيز حضرت موسي در اعتراض به اين عمل آن مرد دانشمند گفت : « آيا بهتر نبود اين كار را جائي انجام بدهي كه مزدي دريافت كني ؟!! »
خضر گفت : « ديگر وقت جدائي من و تو فرا رسيده ، پس دليل كارهايي كه نتوانستي در برابر آن صبر كني را به تو ميگويم » .
اما آن كشتي مال گروهي از فقيران بود كه با آن در دريا كار ميكردند . من ميخواستم آن را معيوب كنم چرا كه مأموران پادشاه كشتي هاي سالم را به زور از صاحبانش ميگرفتند .
اما آن پسر بچه ، پدر و مادر با ايماني داشت ولي به خاطر دوستان بد در آينده راه كفر و بي ديني را طي ميكرد . البته خداوند به جاي اين پسر ، فرزندي پاكتر و مهربانتر به آن دو خواهد داد . پس كشتن او به نفع خودش و پدر ومادرش بود .
اما آن ديوار مال دو نوجوان يتيم بود و زير آن گنجي برايشان مخفي شده بود و پدرشان هم مردي صالح بود . خدا مي خواست با تعمير ديوار آن گنج در آينده به آنها برسد . من آن كارها را خودسرانه انجام ندادم بلكه همه فرمان خداوند بود . اين بود راز كارهايي كه تحمل ديدن آن را نداشتي .!!
حضرت موسي با آموختن درس هايي آموزنده از اين سفر با خضر خداحافظي كرد و به شهر خود برگشت .