|
|
|
. |
|
|
|
|
|
|
|
قصّهي الاغ حضرت عُزير
آيه ي 259 سوره ي بقره، ( صفحه 43 )
كلمات قرآني :
1- قَريَه = آبادي
2- خاويَه = خراب
3- مِائَهَ عام = صد سال
4- طَعام = غذ ا
5- شَراب = نوشيدني
6- حِمار = الاغ
7- ناس = مردم
8- عِظام = استخوان ها
سلام بچه هاي خوب ، حتماً از اين كه با ياد گرفتن چند قصّه ، با قرآن بيشتر دوست شدهايد خوشحاليد .
دوستان ، آيا تا به حال پسري را ديـدهايد كه از پدرش پيرتر باشد ؟ يا پدري كه از پسرش جوان تر باشد ؟ آيا كسي را ديدهايد كه بعد از صد سال دوباره زنده شود ؟ آيا الاغي را سراغ داريد كه بعد از مردن و پوسيدن ، جلوي چشم صاحبش به حالت اول برگردد و زنده شود ؟ آيا غذائي را مي شناسيد كه صدسال سالم بماند و فاسد نشود ؟
همه ي اين معمّاها در اين داستان حل ميشود . پس بشنويم داستان الاغ حضرت عزير را :
حضرت عزير از پيامبراني بود كه خداوند او را براي هدايت مردم انتخاب فرمود و مردم او را خوب ميشناختند ، او انساني راستگو ، درستكار و دوست داشتني بود .
همسر عزير حامله بود . اعضاي خانوادهي او منتظر بودند كه نوزادي به جمعشان اضافه شود . آنها نميدانستند حادثهي عجيبي اتفاق ميافتد كه اين خانواده براي مدتي در غم و اندوه به سر خواهند بُرد . كدام حادثه ؟ چرا غم و اندوه ؟ نكند سر فرزندي كه ميخواهد متولّد شود بلايي بيايد ؟ نه اين حادثه كاري به آن نوزاد ندارد .
روزي عزير( ع ) با خانوادهي خود خداحافظي كرد و از شهر خارج شد . او ميخواست به باغي كه در بيرون شهر داشت برود و قدري ميوه بچيند . حضرت ، سوار الاغ خود( كه همين الاغ قصّهي ماست ) شد و دو ظرف ، يكي مخصوص غذا و ميوه ، و يكي مخصوص آب برداشت .
پس از آن كه مقداري ميوه از آن باغ چيد ، دوباره با الاغش به طرف شهر برگشت . امّا در راه بازگشت ، به شهر خرابهاي رسيد كه نظرش را به خود جلب كرد .
در اين شهر كه شايد در جنگي خراب شده و مردمش به خاطر كارهاي زشت و نافرماني خدا مرده بودند ، استخوان هاي مردهها در گوشه و كنار شهر به چشم ميخورد .
حضرت عزير وقتي چشمش به مردههاي پوسيده افتاد ، به ياد قيامت و زنده شدن دوبارهي اين مردهها و به هم چسبيدن استخوانهاي پوسيده و درست شدن بدني كه از بين رفته است افتاده و گفت : « خداوند چگونه اين انسان ها را پس از مردنشان دوباره در روز قيامت زنده ميكند ؟ »
دوستان عزيز ، صحنهي عجيبي بود . شايد الاغ قصّهي ما هم از مشاهدهي اين شهر خرابه كه هيچ كس در آن نبود و همين طور از ديدن مردهها بسيار تعجب كرده بود و با خود فكر ميكرد : « چرا اين شهر اين طوري شده است ؟ »
حضرت عزير ظرف غذا و ظرف آب را از الاغ پايين گذاشتند و از شدت خستگي در گوشهاي به خواب رفتند . امّا به قدرت خداوند ، اين خواب تبديل به مرگ شد و الاغ عزير هم كمي آن طرف تر مُرد .
امّا سري بزنيم به شهر آن پيامبر خدا . خانوادهي حضرت عزير منتظر برگشتن او بودند . يك روز ، دو روز ، چند روز ، چند هفته ، چند ماه .... ديگر از بازگشت پدر نااميد شدند و پيش خود گفتند : « حتماً پدر عزيزمان از دنيا رفته است » . مردم هم از اين ماجرا با خبر شدند و خانواده عزير و مردم شهر براي آن پيامبر مهربان عزادار شدند و براي هم ديگر از خوبي هاي آن حضرت تعريف كردند .
در همين روزها فرزند حضرت عزير به دنيا آمد . او كه پسري زيبا بود در حالي متولّد شد كه پدرش تازه از دنيا رفته بود . البته هر چه بزرگتر ميشد، براي او از خوبيهاي پدرش ميگفتند و او افسوس ميخورد كه چرا پدرش را نديده است . به اين ترتيب صد سال گذشت . امّا بعد از گذشت صد سال اتفاق جالبي افتاد .
حالا برويم سراغ عزيرو الاغش كه سالهاست در گوشهاي دور افتاده ، از دنيا رفتهاند . خداوند به قدرت خود حضرت عزير را زنده كرد و فرشتهاي را سراغ او فرستاد . آن فرشته از عزير كه ماجراي مردن خود و الاغش را نميدانست پرسيد : « چه مدت است كه اين جا خوابيدهاي ؟ »
عزير پاسخ داد: « يك روز يا قسمتي از يك روز »آن فرشته گفت :« نه ، بلكه تو صد سال مرده بودي ».
- خداي من ، صد سال مرده بودم ؟ عجب ! من فكر كردم چند ساعتي است خوابيده ام و تازه از خواب بيدار شده ام !
آن فرشته به حضرت عزير گفت : « به غذا و نوشيدني خود نگاه كن كه در اين مدت طولاني اصلاً خراب نشده و ( به قدرت خداوند )سالم مانده است » .
آن فرشته ادامه داد : « و حالا به اُلاغت نگاه كن » وقتي حضرت به الاغ نگاه كرد ، ديد كه سال هاست مُرده و حتي استخوان هاي او هم متلاشي شده است . البته معلوم است كه بعد از صد سال لاشهي يك الاغ چه ميشود . شايد بعضي از حيوانات درنده هم گوشت او را خورده بودند .

فرشتهي خدا به عزير گفت : « خداوند ميخواهد تو را نشانهاي براي مردم قرار بدهد » . يعني اينكه مردم با شنيدن داستان تو بدانند براي خدا زنده كردن مردهها كاري ساده و آسان است .
- حالا عزير به استخوان هاي الاغت نگاه كن كه خداوند چگونه آنها را به هم وصل ميكند و سپس گوشت هايش را روي آن قرار ميدهد .
عزير وقتي نگاه كرد ، منظرهي جالبي را ديد . استخوان هاي الاغ ، از گوشه و كنار جمع گرديد و به هم وصل شد . هر استخواني سر جاي خود قرار گرفت . سپس گوشت الاغ كه تبديل به خاك شده بود از اطراف آن جا جمع شد و به استخوان ها چسبيد و حتي رگ ها ، پوست ، موها و دُم الاغ هم سرجايش قرار گرفت و الاغ مثل اولش دوباره زنده شد .
الاغ بيچارهي قصّهي ما كه از ماجرا بي خبر بود ، فكر ميكرد چند ساعتي خوابيده است . او بي خيال خميازهاي كشيد و شروع به علف خوردن كرد .
در اين جا سؤالي كه حضرت عزير صد سال پيش در آن شهر خرابه از خدا كرد پاسخ داده شد . يعني با چشم خود ديد كه چگونه يك مردهي پوسيده دوباره زنده ميشود . عزير گفت : « ميدانستم كه خداوند هر كاري را ميتواند انجام بدهد » .
آري دوستان خوبم ، حضرت عزير و آن الاغ به طرف شهر خود حركت كردند . وقتي به شهر رسيدند، ديدند كه شهر در اين صد سال خيلي تغيير كرده است . عزير سراغ خانهي خود رفت . خانوادهي آن حضرت و مردم شهر از بازگشت عزير پس از صد سال بسيار تعجب كرده بودند و حتي بعضي از آنها باورشان نميشد .
از همه عجيب تر آن كه حضرت عزير به همان شكل قبلي يعني سنّ جواني بود ، ولي فرزند او كه پس از مرگش متولّد شده بود ، صدسال از عمرش گذشته و موهايش سفيد شده بود . پسر صد ساله به پدر جوان خود نگاه ميكرد و پدر جوان به پسر پيرش خيره شده بود . چگونه ميشود پسري از پدرش پيرتر شده باشد ؟! بقيهي افراد خانواده هم همين وضع را داشتند .
بله دوستان ، اين نشانهي خداست . در اين جا خوبست خبر جالبي هم از زمان امّام باقر ( ع ) بشنويم . جمعي از مسيحيان از امّام باقر( ع ) سؤال كردند : « به ما خبر بده از دو نفري كه با هم در شكم مادر بودند و با هم در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت دفن شدند و هر دو در يك قبر به خاك سپرده شدند ولي يكي از آنها 150 سال عمر كرد و آن يكي 50 سال زندگي كرد » .
حضرت امّام باقر ( ع ) پاسخ دادند : « نام آن دو « عزير » و « عزره » بود ( كه دو قلو بودند ) و مادرشان آنها را با هم به دنيا آورد و 50 سال با هم زندگي كردند ولي عزير صد سال از دنيا رفت و به اين ترتيب عزره 150 سال عمر كرد و عزير 50 سال » .
به هر حال عزير پيامبر ، مدت ديگري از عمر خود را در كنار اعضاي خانواده ، از جمله همين خواهر دو قلو طي كرده و دوباره از دنيا رفت . امّا قصّهي او و الاغش در كتاب هاي آسماني نقل شد و نام آنها براي هميشه جاودان ماند .
پایان قصه الاغ حضرت عزیر
|
|
|
|
|
|
|
|
|