|
|
|
. |
|
|
|
|
|
|
|

حضرت موسی (عليه السلام)
خلاصه ي قصّه ي حضرت موسي (عليه السلام) (قسمت دوم):
روزي حضرت موسي (ع) در حال گردش در شهر دو مرد را ديد كه با هم درگير شده بودند . از آن دو يكي از پيروان خودش و يكي نيز از طرفداران فرعون بود . آن مردي كه از پيروانش بود از او كمك خواست كه موسي در ياري او به آن مرد ديگر مشت محكمي زد كه باعث شد در جا كشته شود . موسي كه قصد كشتن مرد قبطي را نداشت از خداوند عذرخواهي كرد و با نگراني آن روز را به فردا رسانيد .
فردا نيز همان مرد را ديد كه با شخص ديگري درگير شده بود ، همين كه خواست به ياري او برود ، مرد بني اسرائيلي خيال كرد كه موسي ميخواهد به او آسيب بزند بنابراين فرياد زد : « آيا مي خواهي مرا بكشي چنان كه ديروز هم آن مرد را كشتي ؟ » و به اين ترتيب مردم قاتل آن مرد قبطي را شناختند .
اين خبر به گوش فرعون كه به دنبال قاتل ميگشت رسيد و دستور داد موسي را دستگير كنند . سربازان فرعون هم براي دستگيري موسي به تعقيب او پرداختند . اما يكي از وزيران فرعون كه با ايمان بود ولي ايمان خود را مخفي ميكرد خود را به موسي رسانيد و از او خواست بي درنگ شهر را ترك كند .
موسي (ع) با حالت ترس و نگراني از شهر خارج شد و پس از طي كردن بيابانها و كشيدن سختي هاي فراوان به دروازه شهر « مدين » رسيد . او براي رفع خستگي زير درختي استراحت كرد .
او در حال استراحت ، جمعي از چوپانان را ديد كه در كنار چاه آبي مشغول آب دادن گوسفندان هستند ، اما كمي دورتر ، دو دختر را مشاهده كرد كه مراقب گوسفندان خود هستند اما براي آب دادن جلو نميآيند .
با وجود خستگي برخاست و پيش آنها آمد و پرسيد : «كار شما چيست ؟ » آنها پاسخ دادند : « پدر ما ديگر پير شده است و نميتواند به دنبال گوسفندان بيايد ما هم منتظريم اطراف چاه خلوت شود و به گوسفندان آب بدهيم » .
حضرت موسي (ع) از روي دلسوزي به آن گوسفندان آب داد و پس از روانه كردن آنان ، از خداوند براي نجات از غربت و تنهايي و گرسنگي تقاضاي كمك كرد .....
ادامه دارد...
منبع و مأخذ : کتاب تاريخ انبیاء ، نوشته ی رسولی محلاتی
پایان قسمت دوم
|
|
|
|
|
|
|
|
|