|
|
|
. |
|
|
|
|
|
|
|
قصّهي كلاغ مأمور خدا
آيات 27 تا 31 سوره ي مائده ، ( صفحه ي 112 )
كلمات قرآني :
1- آدَم = نام پيامبر
2- قُربان = قرباني در راه خدا
3- مُتَّقين = انسان هاي پاك
4- اَصحابِ النّار = اهل جهنم
5- اَخيه = برادرش
6- غُراب =كلاغ
7- أَرض = زمين
8- نادِم = پشيمان
سلام دوست مهربانم ، ان شاءالله در پناه لطف خدا و زير سايهي قرآن زندگي خوب و شيريني داشته باشي .
همهي ما با كلاغ ها آشنا هستيم . ممكن است از قيافه و صداي كلاغ ها خوشمان نيايد ، اما يكي از آنها خدمت بزرگي به ما انسانها كرده و درس مهمي به ما آموخته است . اگر گفتي چه درسي؟ بله ، درس دفن كردن مردهها . از چند هزار سال پيش در زماني كه اولين انسان يعني « حضرت آدم » در زمين زندگي ميكرد آن كلاغ معروف شد . حالا بشنويم اين قصهي جالب را :
خداي بزرگ حضرت آدم (ع) را آفريد و به فرشته ها فرمود در مقابل او سجده كنند . همهي فرشتهها سجده كردند ، ولي ابليس كه در آن زمان مهمان فرشته ها و از گروه جنّ بود سجده نكرد و از درگاه خداوند بيرون شد . اما قسم خورد كه آدم و فرزندان او را گمراه كند و غير از بندگان خالص خدا همهي مردم را فريب بدهد .
آدم و همسرش « حوّا » مدتي را در يك باغ زيبا ( كه شايد يكي از باغ هاي زيباي آسمان بود ) زندگي كردند . زندگي آنها در اين باغ بسيار راحت و لذت بخش بود . اما از طرف خداوند به آنها گفته شده بود كه به طرف يكي از درختان باغ نروند و از ميوهي آن نخورند و گرنه از باغ اخراج ميشوند .
شيطان ، آدم و حوّا را فريب داد. او با تغيير قيافه و به شكي كه خود را خيرخواه آنان نشان ميداد ، كاري كرد كه آن دو ، به خيال اين كه با خوردن آن ميوه ، تبديل به دو فرشتهي زيبا ميشوند و هميشه در اين باغ ميمانند ، از ميوهي آن درخت خوردند و پس از خوردن ميوه ، از آن باغ به زمين اخراج شدند .
آنها از اين كه آن باغ زيبا و پرنعمت را كه مثل بهشت بود از دست داده بودند بسيار ناراحت شدند . حضرت آدم و حوّا به درگاه خدا توبه نمودند و خداوند نيز توبهي آنها را قبول كرد .
اما دوست عزيز ، زندگي در روي زمين با زندگي در آن باغ بزرگ فرق ميكرد . آنها بايد براي گذراندن زندگي خود زحمت ميكشيدند . آن دو براي خود خانهاي ساختند و كارها را تقسيم كردند . آدم بيرون خانه تلاش ميكرد و حوّا در خانه فعاليت ميكرد و خداوند راه زندگي در اين زمين را به آنها آموخت .
بله فرزندم ، چندي بعد خداوند مهربان چند فرزند به ايشان داد كه معروف ترين آنها دو پسر به نام هابيل و قابيل بودند . با تولّد فرزندان ، زندگي آنان حال و هواي ديگري پيدا كرد ، چرا كه بچه ها شيريني زندگياند . اما به دنيا آمدن هر يك از آنها زحمت پدر و مادر را هم زيادتر ميكند .
كمكم فرزندان بزرگ شدند . دخترها در خانه كمك مادرشان وپسرها در بيرون خانه كمك پدرشان ميكردند. حضرت آدم و حوّا متوجه شدند اين دو پسر يعني قابيل كه پسر بزرگتر بود و هابيل كه پسر كوچكتر بود از نظر اخلاق و رفتار با هم خيلي فرق دارند . ( مثل خيلي از فرزندان خانواده كه با هم تفاوت دارند ) پس بايد كاري را به آنها بدهند كه با روحيّات و اخلاق آنها جور در بيايد .
قابيل كه كمي بداخلاق بود به كار كشاورزي مشغول شد و هابيل كه پسري با ايمان و مهربان بود به كار دام داري يعني پرورش حيوانات اهلي پرداخت . چرا كه پرورش حيوانات نياز به صبر و حوصله و اخلاق خوب دارد .
آنها بزرگ و بزرگتر شدند تا اين كه خداوند به حضرت آدم وحي كرد كه : « پيامبري پس از تو به هابيل خواهد رسيد . پس راه پيامبري را به او بياموز » . معلوم است اگر قرار باشد كسي پيامبر بشود بايد انساني با ايمان ، دانا و دور از زشتيها و بديها باشد كه البته هابيل براي اين كار مناسب بود و قابيل اصلاً به درد پيامبري نميخورد .
حضرت آدم اين خبر را به هابيل رساند . وقتي قابيل هم ماجرا را فهميد ، خشمناك شد و پيش پدر آمد و گفت : « پدر جان ، مگر من از او بزرگتر نبودم و براي اين مقام شايسته تر از او نيستم ؟ »
آدم فرمود : « اي فرزند ، اين كار به دست خداست و او هر كسي را بخواهد به اين مقام ميرساند . اگر چه تو از او بزرگتر هستي اما خداوند او را براي اين مقام مناسب ترديد . حال اگر مي خواهيد درستي حرف مرا بدانيد ، هر كدام يك قرباني به درگاه خداوند ببريد . قرباني هر كس قبول شد او براي پيامبري انتخاب ميشود » .
قرباني يعني هديهاي كه انسان به خدا تقديم ميكند . البته خداوند احتياجي به هديههاي ما ندارد ، ولي وسيلهاي است براي آزمايش انسانها . نشانهي قبول شدن قرباني در آن وقت اين بود كه آتشي ميآمد و قرباني را ميخورد .
قابيل و هابيل به حرف خداوند و گفتهي پدرشان عمل كردند و هر كدام يك قرباني آوردند و شايد آن را بالاي كوهي گذاشتند و منتظر ماندند ببينند چه ميشود .
قرباني آنان چه بود و از كدامشان قبول شد ؟
قابيل كه شغل كشاورزي داشت مقداري گندم بي ارزش و به درد نخور را براي قرباني به درگاه خدا انتخاب كرد ، ولي هابيل كه شغل دام داري داشت يكي از بهترين گوسفندان چاق و چلّهي خود را جدا كرد و براي قرباني برد .
آنان قربانيهاي خود را در جاي مخصوص قرار دادند . آتشي آمد و قرباني هابيل را خورد و به اين ترتيب معلوم شد كه قرباني قابيل قبول نيست و درنتيجه پيامبري و جانشيني آدم به هابيل ميرسد .
قابيل از اين حادثه بسيار ناراحت شد . از آن جا كه او انسان حسودي بود و شيطان اين جور آدم ها را دوست دارد ، فريب شيطان را خورد و تصميم گرفت كه برادرش را بكشد شايد جانشين پدر شود .
دوست با ايمان ، ميداني به چه كسي حسود ميگويند ؟ حسود به كسي ميگويند كه از نعمتي كه خداوند به ديگران ميدهد ناراحت ميشود و دوست دارد آن نعمت مال خود او باشد . حسادت يكي از بزرگترين گناهان است و افراد حسود هيچ وقت آسايش و راحتي ندارند .
قابيل به برادرش گفت : « من تو را خواهم كشت » . هابيل گفت : « قبولي قرباني به دست من نيست ، بلكه به دست خداست و او فقط از آدم هاي با ايمان مي پذيرد . اگر تو بخواهي مرا بكشي ، من براي كشتن تو كاري نميكنم زيرا از پروردگار جهانيان ميترسم . من ميخواهم گرفتار گناه نشوم و گناه كشتن من و مخالفت تو با خداوند به خودت بر گردد و به جهنم بروي كه البته مجازات ستمكاران همين است » .
دوست خوبم ، هابيل با اين حرف ها ميخواست برادرش را نصيحت كند ، اما قابيل تصميم خود را گرفت و با اين كه هابيل برادرش بود و آن دو سال ها در كنار هم زندگي كرده بودند ، فريب شيطان را خورد و در حالي كه هابيل مشغول كار خود بود ( يا به خواب رفته بود ) با سنگي بر سر او زد و او را كشت . به اين ترتيب اولين قتل در روي زمين اتفاق افتاد .
طولي نكشيد كه قابيل پشيمان شد ، اما پشيماني چه فايدهاي داشت . او نميدانست با جسد بي جان برادر چه كار كند . ميخواست آن را مخفي كند اما نميدانست چگونه .
خستگي و شرمندگي از اين عمل زشت به او فشار ميآورد ، اما افسوس كه كار از كار گذشته بود . در اين هنگام خداوند متعال براي احترام به جسد پاك هابيل و اين كه مردم بعد از اين زمان هم روش به خاك سپردن مرده ها را بياموزند ، كلاغي را معلم قابيل ساخت .

در مقابل چشم قابيل دو كلاغ با هم به دعوا پرداخته و يكي از آنها ديگري را كشت و سپس با پاهاي خود گودالي درست كرد و لاشهي آن كلاغ مرده را در گودال انداخت و روي آن را خاك ريخت .
قابيل با ديدن اين منظره گفت : « واي بر من كه از اين كلاغ ناتوان تر هستم » . او از خودش خجالت ميكشيد كه اين قدر پيش خدا بي آبروست كه خداوند كلاغ را براي ياد دادن دفن برادرش براي او فرستاده است .
بالاخره او برادرش را به خاك سپرد و به خانه برگشت . حضرت آدم كه هـابيل را همراه او نديد پرسـيد : « هابيل كجاست ؟ » قابيل جواب داد : « مگر من نگهبان او بودم كه سراغش را از من ميگيري ؟ » آدم فهميد كه پسر خوبش هابيل كشته شده است . او و همسرش در اين مصيبت بزرگ بسيار گريه كردند .
اما خداوند به او فرمود : « من به جاي هابيل پسر ديگري به تو خواهم داد » . خداوند پسر پاك و زيبايي به نام « هبه الله » به آدم و حوّا داد كه او جانشين آدم شد و قابيل حسود به آرزوي خود نرسيد .
پایان قصه کلاغ مامور خدا
|
|
|
|
|
|
|
|
|