معصوم دهم
امام رضا (عليه السلام )
نام : علي ( عليه السلام )
لقب : رضا
پدر : موسي ( عليه السلام )
مادر : نجمه
تولد : 11 ذيقعده 148 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 21 سال
مدت عمر : 51 سال
شهادت : 28 صفر 203 هجري
مرقد مطهر : مشهد مقدس
شيعهي حقيقي كيست ؟
نزديك به دو ماه بود كه منتظر بودند. دوباره راه افتادند. در بين راه سر و وضعشان را مرتب كردند، به موهايشان دستي كشيدند و با اميد به همديگر چشم دوختند.
يكي از آنها گفت: « ان شاء الله امام امروز ديگر ما را ميپذيرد. »
ديگري گفت: « پناه بر خدا! چقدر دلم براي يك مهماني خودماني و نشستن در كنار او تنگ شده! »
سومي كه پيرمرد بود، دستي به ريش بلندش كشيد و گفت: « كاش ميگذاشت شب و روز در خدمتش باشيم و مثل يك خدمتكار، كارهايش را انجام دهيم! »
چهارمي با نگراني گفت: « اگر امروز هم خدمتكارش ما را راه نداد، چه كنيم؟ »
- آن قدر ميآييم و ميرويم تا بالأخره به ما اجازهي ورود بدهد.
- نميدانم موضوع چيست؟ يعني چه رازي در اين بياعتناييهاست؟!!
كسي چيزي نميدانست. اما با اُميد زياد راه افتادند تا به درِ خانهي اما رضا ( ع ) رسيدند. نوبت پيرمرد بود كه در بزند و به نمايندگي از آنان كه از راه دور به « مَرو » آمده بودند، سخن بگويد. او درِ خانهي امام را زد.
- تق تق تق ......... تق تق تق .....
- كيستي ؟ آمدم ......... آمدم!!
در باز شد. مردان سلام كردند. خدمتكار گفت: « سلام عليكم! باز هم شماييد، شيعيانِ مسافر!؟ »
پيرمرد با قيافهاي مهربان گفت: « باز هم خدمت مولايت برو و بگو شيعيانتان آمدهاند، همان مردان روزهاي پيش! »
خدمتكار كه نااُميدانه نگاهشان ميكرد گفت: « به روي چشم، صبر كنيد. »
او راه افتاد و پيرمرد صدايش را بلند كرد وگفت: « سلام گرم ما را به پسر رسول خدا برسان و بگو ما دست از ديدار شما برنميداريم تا به ما پناه بدهيد! »
آن ها با اضطراب به درون خانه چشم داشتند. طولي نكشيد كه خدمتكار آمد، اما قيافهاش مثل هميشه بود. ناراحت و نگران.
پيرمرد اَخم كرد. دوستانش هم ابرو در هم كشيدند.
- چه شد مرد مؤمن؟
- آقا اجازهي ديدار دادند؟
خدمتكار گفت: « امام فرمودند برويد، فعلاً كار دارم! »
پيشاني مردانِ غريب، پر از چين و چروك شد و چشم هايشان غصه دار، يعني چه شده بود؟ چرا امام آن ها را به خانهاش راه نميداد؟ آنها شگفت زده بودند. با ناراحتي به هم خيره شدند بعد سر به زير و غم زده از خانهي امام ( ع ) دور شدند.
روز بعد، اين ماجرا تكرار شد. دو ماه بود كه از آمدن آنها به « مَرو » ميگذشت. آن ها براي ديدار با امام تصميمي تازه گرفتند.
اين تصميم آخرين راه براي رفتن به خانهي او بود.
يكي از آنها در زد. خدمتكار در را باز كرد. پس از سلام و احوال پرسي يكي از مردان غريب، حرفِ دلش را به زبان آورد: « به حضرت رضا ( ع ) عرض كنيد، ما شيعيانِ پدر شما امير مؤمنان علي ( ع ) هستيم. اگر شما به ما اجازهي ملاقات ندهيد، دشمنان ما را سرزنش ميكنند و ما شرمندهي آنها ميشويم! »
خدمتكار به درونِ خانه رفت و خيلي زود پيغام آنان را به امام رضا ( ع ) گفت: حضرت بي درنگ به او پاسخ داد: « به آن ها بگو وارد شوند! »
خدمتكار، آنها را به خانه دعوت كرد. آنها شوق كردند و همديگر را در آغوش گرفتند. بعد با عجله پا به خانه گذاشتند. سپس با راهنمايي خدمتكار، وارد اتاقِ حضرت شدند. همگي سلام كردند و جلو رفتند.
امام رضا ( ع ) بي آنكه به آنها تعارف كند تا در كنارش بنشينند، منتظر ايستاد تا خواسته شان را بگويند.
مردانِ غريب جا خوردند. پيرمرد جلوتر رفت و گفت: « اي پسر رسول خدا !! چه شده كه شما با ما مهربان نيستيد و دو ماه است كه به ما بياعتنايي ميكنيد!!؟ »
امام رضا ( ع ) در جواب، آيهاي از قرآن براي آنها خواند: « اگر به شما مصيبتي برسد، به خاطر كارهايي است كه كردهايد، و خدا بسياري از گناهان را ميبخشد. »
مردها نگاهي به هم كردند و به امام خيره شدند. امام فرمود: « من در برخوردم با شما از خدا و رسولش و اميرالمؤمنين و پدرانِ پاكم پيروي كردهام! »
مردان با تعجب پرسيدند: « براي چه؟ مگر ما چه گناهي كردهايم؟! »
امام رضا ( ع ) خيلي جدّي گفت: « شما ادعا ميكنيد كه شيعهي اميرمؤمنان هستيد ... واي بر شما! بدانيد كه، شيعهي علي كساني مثل حسن ( ع )، حسين ( ع )، سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار و محمد بن ابي بكر هستند كه از دستورهاي آن حضرت سرپيچي نميكردند و هيچ وقت كاري را كه از آن نهي شده بودند انجام نمي دادند.
شما ميگوييد شيعه هستيد، ولي در بيش تر كارهايتان خلافكار و مقصّريد در انجام واجبات كوتاهي ميكنيد، در دادن حقِ برادرانِ ديني خود سستي ميورزيد ...
ميگوييد ما دوستدارِ علي و دوستِ دوستانِ او هستيم و از دشمنانش دوري ميكنيم، اما اگر كردار شما با گفتارتان يكي نباشد، هلاك خواهيد شد. مگر اين كه توبه كنيد و گذشته ها را جبران كنيد تا خداوند بر شما رحمت بفرستد. »
امام با علم غيبي، آنها را خوب شناخته بود. آنها كه صورتشان از خجالت خيسِ عرق شده بود، به اشتباهاتشان پي بردند و با هم گفتند: « اي پسر رسول خدا ( ص )! ما توبه ميكنيم و ديگر ادعا نميكنيم كه شيعهي علي ( ع ) هستيم. بلكه با اعتقاد ميگوييم كه ما دوست علي ( ع ) و دوستِ دوستان علي ( ع ) هستيم و با دشمنان شما نيز دشمنيم. ما بديها ي گذشته را جبران ميكنيم. »
امام رضا ( ع ) لبخندي زد و با مهرباني فرمود: « آفرين بر شما اي برادران و دوستان. بفرماييد ........ بفرماييد ........ »
سپس تك تك آنها را در آغوش گرفت و از خدمتكارش پرسيد: « چند بار اجازه ندادي نزد من بيايند؟ » او كمي فكر كرد و گفت: « شصت روز »
امام رضا ( ع ) فرمود: « از اين پس، شصت بار نزد آنها برو و سلام كن و سلام مرا به آنها برسان. اين ها با توبهي خود از گناه پاك شدند و به خاطر دوستيشان با ما سزاوار احترامند. مردان غريبه دور تا دور امام، با صفا و صميميت به تعريف خاطراتشان پرداختند.
سخناني آموزنده از حضرت امام رضا ( عليه السلام )
- هرگز نماز را از اول وقت به تأخير نينداز.
- كسي كه از بندگان خدا تشكر نكند، از خداي بزرگ تشكر نكرده است.
- استفاده از بوي خوش از اخلاق پيامبران است.
پايان