معصوم يازدهم
امام محمد تقي (عليه السلام )
نام : مُحمّد ( عليه السلام )
لقب : جواد ، تقي
پدر : رضا ( عليه السلام )
مادر : خيزران
تولد : 10 رجب 195 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 17 سال
مدت عمر : 25 سال
شهادت : آخر ذيقعده 220 هجري
مرقد مطهر : كاظمين
پسر شجاع
بچـهها در كوچه با هم بازي ميكردند. ناگهان متوجـه چيزي شدند، همگي فرار كردند. يكيشان فرياد زد: « مُحمّد فرار كن، تو را دستگير ميكنند. »
كودك ديگري گفت: « واي ! رسيدند. آنها به كسي رحم نميكنند، بيا اينجا ديگر. »
محمّد از جايش تكان نميخورد. بچه ها با نگراني به هم بازيشان نگاه ميكردند. سواران خليفه، لحظه به لحظه نزديكتر ميشدند. اما او تكان نميخورد. پيشاپيش سواران، خليفه ديده ميشد كه ياقوت هاي درشت تاجش ميدرخشيد. يكي از بچه ها دوباره صدا زد: « رسيدند محمد! بيا انيجا! سربازان خليفه به كسي رحم نميكنند. »
محمد فقط كمي به عقب رفت و كنار ديوار ايستاد. چند سرباز با عجله راه را باز ميكردند.
مأمون ( همان خليفهي ستمگر )، از دور بچه ها را زير نظر داشت كه با ديدن آنها، پا به فرار گذاشته و پشت خرابه مخفي شده بودند. قيافهاي خودخواه و از خود راضي داشت. منتظر بود تا پسركي كه كنار جاده ايستاده بود، با نزديك تر شدن آنها پا به فرار بگزارد. به وزيرش گفت: « پسر شجاعي است!!! »
وزير خنديد و گفت: « دنياي بچگي همين است. ميخواهد نترسي خود را به دوستانش نشان دهد. » خليفه گفت: « واقعاً سرِ نترسي دارد. در آينده جنگ جوي خوبي خواهد شد. »
- آن مرد را ببين، دارد از ترس ميدود. مگر ما آدم خوار هستيم؟
- قربان! اگر مردم از فرمانرواي خود ترس نداشته باشند، آشوب خواهد شد.
- اما آن پسرك را ببين، دارد ميخندد!!!
- قربان مواظب اسبتان باشيد. وقتي نزديك شديم، پسرك پا به فرار خواهد گذاشت. اسبتان يك باره نترسد!!
مأمون منتظر بود كه پسرك، ديگر فرار كند. افسار ابريشمي اسب سفيدش را محكم تر گرفت.
صداي ضربه هاي سُم اسب ها كه بر سنگ فرش خيابان فرود ميآمد، بلند و بلند تر ميشد و سواران نزديك تر ميشدند. دوستان محمد كه از پشت ديوار خرابه سرك ميكشيدند، با ترس او را ميپاييدند. قلب هايشان تند تند ميزد. آنها چشم هايشان را بستند. ديگر دير شده بود. فرصتي براي فرار نبود.
مأمون وقتي به نزديكي پسرك رسيد، افسار اسبش را كشيد و ايستاد. پسري خوش سيما و با نمك بود. چشمان زيبايش ميدرخشيد.
مأمون ابروهايش را در هم كشيد تا قيافهي ترسناك پيدا كند و پسرك بترسد و گريه كند. به لباس سر تا پا سفيد او نگاه كرد. تميز و مرتب بود. موهايش را هم شانه كرده بود. يك لحظه در دل گفت: « چه نگاه نافذي دارد!! »
احساس كرد فرشتهاي جلوِ رويش ايستاده است. تا به حال هيچ بچهاي اين چنين جذبش نكرده بود. لبخندي زد تا شايد پسرك بخندد، اما پسرك، بي توجه به قيافهي او، آسمان را نگاه ميكرد.
مأمون دوباره اخم هايش را در هم كشيد و سرفهاي كرد. اما پسرك زيباروي، به او توجهي نكرد. انديشيد: « شايد آن قدر ترسيده كه نميتواند تكان بخورد! »
- چرا اينجا ايستادهاي اي پسر؟!!
محمد چيزي نگفت.
- مگر صداي سربازان ما را نشنيدي كه خبر عبور ما را ميدادند؟
محمد آرام و بدون هيچ ترسي گفت: « چرا »
وزير كه احساس ميكرد يكي به دو كردن خليفه با پسر بچّه خوب نيست گفت: « قربان! اگر شتاب نكنيم، آب دجله بالا ميآيد و ماهي گيري مشكل خواهد شد. »
مأمون به سوي او برگشت و گفت: « شكار اين ماهي واجب تر است. »
بايد ميفهميد او چه كسي است و پدرش چه كاره است. در دل به پدر آن پسر آفرين گفت كه چنين پسر شجاعي را تربيت كرده بود. ضربهي آرامي به پهلوي اسبش زد و جلوتر رفت و گفت: « پسر جان! چرا با بچه هاي ديگر فرار نكردي ؟ »
محمد سر بلند كرد، به وزير و درباريان نيم نگاهي كرد. عجب قيافههايي داشتند. نگاه سنگين و خشم آلود آنها را حس ميكرد. با دست كوچك و لطيفش خيابان را نشان داد و گفت: « خوب، خيابان تنگ و باريك نبود كه با رفتن من گشاد شود. تازه خطايي هم نكرده بودم تا بترسم. »
مأمون رو به اطرافيانش كرد و گفت: « چه شيرين حرف ميزند، مثل مردان بزرگ سخن ميگويد. »
دهان پسرك مثل غنچه باز و بسته ميشد. مأمون دستي به تاجش زد ، بعد پياده شد. سربازي جلو دويد و افسار را از خليفه گرفت. مأمون آهسته پيش رفت و با غرور پرسيد: « يعني از شوكت شاهانهي ما، هيچ نترسيدي؟ »
پسرك ، بي اعتنا شانه بالا انداخت و گفت: « چرا بترسم؟ مگر تو به كسي كه خطايي نكرده كاري داري؟ » اين گونه پاسخ دادن، مأمون را به شگفتي آورد. انديشيد: « بايد فرزند يكي از بزرگان بغداد باشد كه چنين شايسته و شجاع پرورش يافته و بي هيچ ترسي جواب ميدهد. گفت: « سرت را بالا بياور تا بهتر ببينمت! »
پسرك صورتش را بالا آورد. مثل ماه بود. خليفه احساس كرد چنين چهرهاي را جايي ديده است اما نميدانست كجا. پرسيد: « نگفتي اسمت چيست؟ »
آرام و بي هيچ ترسي گفت: « محمد »
- چه اسم زيبايي ! فرزند چه كسي هستي؟
محمد آهي كشيد. به آسمان نگاه كرد و آهسته گفت: « فرزند علي بي موسي الرضا هستم »
يك لحظه لرزش سراسر وجود مأمون را فرا گرفت. با شنيدن نام رضا، دلش فرو ريخت. بايد همان ابتدا حدس ميزد، فرزند علي ابن موسي الرضا!!! خاطرهي تلخ سرزمين خراسان و شهادت پيشواي شيعيان به فرمان خودش را به ياد آورد.
دست روي شانهي محمد گذاشت و گفت: « به راستي كه فرزند علي ابن موسي هستي! »
بعد برگشت و سوار اسبش شد حسابي حالش گرفته شده بود. حالِ ماهي گيري هم نداشت. افسار را تكان داد و در سكوت به راه افتاد.
جملاتي آموزنده از حضرت امام محمد تقي ( عليه السلام )
- سلامتي، بهترين نعمت خداوند است.
- عزت مؤمن در بي نيازي از مردم است.
- به ناتوان تر از خود رحم كنيد و با مهرباني به آن ها، رحمت خداوند را طلب كنيد.