معصوم دوازدهم
امام علي النقي (عليه السلام )
نام : علي ( عليه السلام )
لقب : هادي
پدر : جواد ( عليه السلام )
مادر : سمانه
تولد : 15 ذيحجه سال 212 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 33 سال
مدت عمر : 42 سال
شهادت : سوم رجب 254 هجري
مرقد مطهر : سامرّا
شيرها هم او را ميشناسند
در مجلس متوكّل، همه به حرفهاي آن زن گوش ميكردند. زن ادّعا ميكرد زينب، دختر حضرت علي ( عليه السلام ) است و بر ادعاي خود سخت پافشاري ميكرد . او 35 سال بيشتر نداشت. قدي بلند و چشماني درشت داشت و بيشتر به زنان روستايي شبيه بود.
- به خدا سوگند من زينب هستم!
- دروغ نگو زن! زينب كه سلام خدا بر او باد، سال هاست كه از دنيا رفته است.
- چرا كسي حرف مرا قبول نميكند؟ خدايا من زينب هستم، دختر علي كه داماد پيامبر بود، دختر فاطمه. چه روزگاري داشتم. كودكي بيش نبودم، روزي جدم رسول خدا به خانهي ما آمد، با مهرباني دستي به سرم كشيد و دعا كرد كه من هر چهل سال يك بار جوان شوم. حال اگر سخنان مرا نپذيريد، به خدا قسم نفرين ميكنم كه اين كاخ بر سرتان خراب شود.
متوكّل با چشماني پُر از تعجب به وزيرش نگاه كرد. وزير گفت: « اي امير مؤمنان! جز علي بن محمّد هيچ كس نميتواند جواب اين زن پُرگو را بدهد. »
زن گفت: « او هم ادعاي مرا قبول خواهد كرد! » و با خودش فكر كرد پيشواي شيعيان چون مخالف خليفه است سخن او را تأييد ميكند.
وزير گفت: « خواهيم ديد. چند لحظهي ديگر او ميآيد ! »
با آمدن امام، همه برخاستند. زن هم با احترام برخاست، سلام كرد و گفت: « درود خدا بر برادرم علي بن محمد! »
متوكل خنديد و گفت: « اين زن ادعا ميكند كه زينب، دختر علي ابن ابي طالب است!»
لحظاتي سكوت فضاي قصر را فرا گرفت، وزير گفت: « شايد راست بگويد! » همه به چهره ي امام نگاه ميكردند. چهرهي امام كمي گرفته شد . با خشم به زن نگاه كرد و فرمود: « گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. وي را نزد شيرها ببريد . »
زن يك باره از جا پريد و با ناراحتي فرياد زد: « چه ميگويد اين مرد؟ ميخواهد مرا بكشد ! » سپس با گريه ادامه داد: « اگر اين حرف درست است، اين همه مرد و زن ادعا ميكنند كه از فرزندان مادرم هستند، ابتدا آن ها را آزمايش كنيد ! »
سكوتي سنگين بر تالار قصر حاكم شد . متوكل به صورت تك تك مرداني كه جمع شده بودند نگاه كرد. ترس در چشمان آن ها ديده ميشد. همه، وصف شيرهاي گرسنه در قفس متوكل را شنيده بودند.
زن شـروع به جيغ و شيون كرد و دستهاي استخوانياش را به آسمان بلند كرد وناليد: « خدايا به فريادم برس. مادر جان! ميخواهند دخترت را خوراك شيرهاي گرسنه كنند! »
متوكل با خشم فرياد زد: « خاموش باش زن ! »
بعد از جا بلند شد و در حالي كه قدم ميزد با خود فكري كرد. احساس خوشايندي وجودش را فرا گرفت. وقت خوبي بود تا مخالف هميشگي و سرسخت خلافت، يعني امام هادي را بي آبرو كند يا با انداختن او در دام شيرها، براي هميشه خيالش راحت شود.
خندهاي شيطاني چهرهاش را پوشاند يك باره برگشت و رو به امام كرد و گفت: « پيروان تو ادعا ميكنند كه پيشواي آنهائي و جانشين بر حق پيامبر هستي و نهمين فرزند علي ابن ابي طالب و فاطمه. »
بعد لحظاتي ساكت ماند تا همه آمادهي شنيدن آخرين حرفش شوند.
- راستي ، چرا خودت پيش شيرها نميروي تا بر همه ثابت شود كه راست ميگويي؟!!
سكوت عجيبي قصر خليفه را فرا گرفت. متوكل منتظر بود با شنيدن جواب منفي امام، آبروي حضرت را ببرد و بگويد تو هم مثل اين زن دروغ گويي بيش نيستي. ولي امام ساكت بود و با آرامش گوش ميكرد. متوكل جلوتر رفت و فرياد زد : « ميروي يا نه؟ »
امام با شجاعت و آرامش پاسخ فرمود: « آري ميروم! »
متوكل در دل شاد شد . از اين بهتر نميشد. بزرگترين دشمنش با پاي خود به قتلگاه ميرفت.
همه به طرف ساختمان مخصوص قفس شيرها كه آن سوي باغ كاخ بود، حركت كردند.
متوكل دوشادوش امام قدم برميداشت. از شادي در پوست خود نميگنجيد. نيم نگاهي به چهرهي امام كرد، هيچ ترسي در صورت او ديده نميشد و احساس ميكرد قهرماني است كه شجاعانه به پاي دار ميرود، بدون هيچ ترسي.
به قفس بزرگ شيرها نزديك شدند.متوكل در جايگاه مخصوص نشست. تعارف كرد ديگران هم بنشينند. كمي آن طرف تر، مادر خليفه و زنها و از جمله زني كه ادعا ميكرد زينب است، روي نيمكت نشستند.
چهار شير گرسنه در فضاي پائين قفس آهني دور ميزدند و ميغريدند. گويي منتظر غذا هستند. متوكل سري تكان داد وگفت: « اي فرزند رسول خدا ! نردبان آماده است! »
امام برخاست، از در قفس وارد شد. دست به نردبان گرفت و مثل يك قهرمان دلاور، آرام آرام از پله ها پائين رفت . همه نگران بودند حتي وزير بزرگ. آن زن كه فكر ميكرد بعد از امام، نوبت اوست از ترس ميلرزيد. اما متوكل تلاش ميكرد خوشحاليش را پنهان كند.
شيرها كنار پايههاي نردبان آمده و منتظر ايستاده بودند. نفسها در سينهها حبس شده بود. بعضي از تماشاچيان چشمانشان را بستند. وقتي حضرت پا بر كف قفس گذاشت، شير نري كه از همه قويتر بود آهسته پيش آمد. لباس امام را بوييد و سپس مثل آهويي مهربان خود را به تن او ماليد وكفش هايش را ليس زد، انگار كه دارد پاي امام را ميبوسد.
شيرهاي ماده، غرش آراميكردند و شير نر را كنار زدند و خود را به لباس امام ماليدند و همان كار شير نر را تكرار كردند.
امام هادي ( عليه السلام ) پوست مخملي شيرها را نوازش كرد. هر شيري سعي ميكرد به امام نزديك تر باشد. در برابر نگاه همه، شيرها چون گوسفند دور امام ميچرخيدند و خود را به او ميماليدند و ميبوييدند و احترامشان را به حضرت نشان ميدادند و او هم آنها را نوازش ميكرد.
بعضي از تماشاچيان گريه ميكردند، هيچ كس باور نميكرد. متوكل از تعجب خشكش زده بود و نميتوانست حرف بزند . بارها ديده بود كه هنوز مخالفانش به زمين نرسيده، شيرها آنها را تكه پاره كرده و خوردهاند. با خود فكر كرد: « واي، اگر خبر اين حادثه در شهر شايع شود ... »
امام براي آخرين بار شيرها را نوازش كرد و به سوي نردبان رفت. امّا شيرها جلويش را گرفتند و ناليدند، گويي از رفتن امام ناراحتند و امام با آنها سخن گفت، همگي را نوازش كرد و از قفس بيرون آمد.
همه به امام خيره شده و ساكت بودند. عجب نمايشي بود! متوكل آب دهانش را قورت داد و گفت: « چه نمايش شگفتي پسر عمو! شما سربلند شديد. حالا نوبت ديگران است . » اما در دلش به شكست سنگين ديگري در برابر حُجّت خدا وامام شيعيان اعتراف كرد. بعد اشاره به آن زن كرد و گفت: « حالا نوبت توست »
فرياد و شيون زن بلند شد. جيغ ميكشيد و ميناليد: « غلط كردم، من دروغ گفتم، من دختر فقيري هستم كه به خاطر فقر چنين ادعايي كردم، مرا ببخشيد! »
بعد خود را روي قدم هاي امام انداخت و گفت: « به جان مادرتان، از من درگذريد ! به پدر پير و فقير و تنهايم رحم كنيد! » امام، با مهر به آن زن كه چون ابر بهاري اشك ميريخت نگاه كرد و او را بخشيد.
جملاتي آموزنده از حضرت امام هادي ( عليه السلام )
- دنيا بازاري است كه گروهي از آن سود ميبرند و گروهي ضرر و زيان ميكنند.
- كسي كه عملي را انجام دهد ولي از صميم دل با آن موافق نباشد، خدا آن را نمي پذيرد.
- علوم خدايي در اخلاق فاسد اثر نميكند.
پايان
|