معصوم سيزدهم
امام حسن عسكري (عليه السلام )
نام : حسن ( عليه السلام )
لقب : عسكري
پدر : هادي ( عليه السلام )
مادر : سوسن ( سليل )
تولد : 8 ربيع الثاني 232 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 6 سال
مدت عمر : 29 سال
شهادت : 8 ربيع الاول 260 هجري
مرقد مطهر : سامرّا
ادعاي فقر، فقر ميآورد
صداي قدمهاي حسن بي علي و خدمتكارش به گوش ميرسيد. اسـماعيل آهسته سرك كشــيد. فـكر كرد: « خاندان پيامبر خيلي دست و دلبازند، چه خوب است خودم را شكل آدمهاي فقير و بيچاره درآورم. »
از كنار كوچه مُشتي خاك برداشت و بر سر و روي خود ريخت. لباس هايش را گرد و خاكي كرد. يك لنگهي كفش كهنهاش را به داخل خرابهي پشت سرش انداخت. كنار ديواري كه خراب شده بود نشست. با آب دهان از زير پلك تا چانهاش را خيس كرد و سعي كرد كمي گريه كند. با ناله گفت: « به منِ فقير بدبخت كمك كنيد. »
صداي گام هاي امام و خدمتكارش نزديك تر مي شد. مرد با حالت گريه گفت: « به من بيچاره رحم كنيد! »
صداي خدمتكار حضرت را شنيد: « چه كسي گريه ميكند؟! »
سايهي دو نفر را مشاهده كرد. بوي عطر خوشي از امام عسكري ( ع ) مشامش را نوازش ميداد. اسماعيل صدايش را بلند كرد و با گريه گفت: « آي شكمم! »
بعد با پنجههاي كلفت خود، شكمش را مالش داد و با ناله گفت: « مسلمانان ، به فريادم برسيد! راحت در خانه نخوابيد، وقتي كه مؤمني مثل من از گرسنگي زجر ميكشد. » بعد سرش را به ديوار تكيه داد و با خواهش گفت: « آيا يك نفر مسلمان پيدا نميشود كه به من بيچاره كمك كند؟ »
خدمتكار امام جلوي مرد زانو زد. او را آرامش داد و گفت: « چه شده برادر؟ »
- بلند شو مرد سياه! كاش مثل تو غلامي بودم تا حداقل شكمم سير بود.
- نميگويي چه شده؟
- خدا هيچ بندهاي را به روزگار من گرفتار نكند. از گرسنگي هلاك ميشوم، اما كسي نيست كه با تكهي ناني مرا سير كند. به خدا سوگند يك درهم ندارم كه چيزي بخورم. از ديشب تا به حال جُـز آب دجله، هيچ نخوردهام. لباس و كفشم را كه خود ميبيني، يك لنگهي كفش دارم كه آن را از خرابه پيدا كردهام. »
كامل ( خدمتكار امام ) با تَرَحُّم به مرد نگاه كرد كه مثل زنان بچّه مُرده، اشك ميريخت و التماس ميكرد وآهي كشيد.
اسماعيل خواست به حرف هايش ادامه دهد: « به خدا سوگند ........... » كه امام لبخندي زد و فرمود: « به دروغ قسم نخور اي مرد! تو دويست دينار، زير خاك پنهان كردهاي! »
اسماعيل يك لحظه ساكت شد و به امام و افراد رهگذري كه دور آنها جمع شده بودند نگاه كرد. فـكر كرد: « در آن شب تاريك كه كيسهي سكه هايش را كنار درخت خرما چال ميكرد چه كسي او را ديده بود؟ » با بغض گفت: « من ميگويم يك درهم ندارم تا قرص ناني بخرم! »
يك رهگذر سكهي كهنه و سياهي جلويش انداخت. اسماعيل نيم نگاهي به سكه كرد، پوزخندي زد و ادامه داد: « حسن ابن علي مي گويد دويست سكهي طلا زير خاك پنهان كردهام!! »
خدمتكار گفت: « حسن ابن علي دروغ نميگويد » ونزد خود انديشيد كه: « بيچاره نميداند كه امام علم غيب دارد. »
امام فرمود: « اين به خاطر آن نيست كه چيزي به تو ندهم » اسماعيل در دل خوشحال شد، فهميد كه امام ميخواهد به او كمك كند، ميدانست كه او يكي دو سكّه نميداد. دست از گريه برنداشت. امام عسكري ( ع ) وقتي به كسي كمك ميكرد كمتر از يك كيسهي پر از سكّه نبود، تا بخت او چه باشد.
اسماعيل فكر كرد: بايد بيشتر به خودش بپيچد. دست به شكم پُـرش گرفت و نيم خيز شد، اما خودش را انداخت و گفت: « از گرسنگي سرم گيج ميرود و چشمانم تار ميشود. »
امام به خدمتكارش كه با تعجب به حركات مرد خيره شده بود رو كرد و گفت: « هر چه هـمراه داري به او بده » اسماعيل تا اين سخن را شنيد، دست از ناله كشيد. به سوي خدمتكار نيم خيز شد و گفت: « گوش كن ببين مولايت چه مي گويد!! »
كامل انديشيد: « چه گداي پررو و سمجي! » و با ابرواني گره خورده گفت: « تو كه از گرسنگي ناي بلند شدن نداشتي؟ »
خدمتكار كه به حيلهي مرد پي برده بود، دو دل بود، اما وقتي اصرار مولايش را ديد، كيسهاي كه صد درهم در آن بود و براي خريد برداشته بودند، نشان داد و گفت: « پس خريد خودمان چه ميشود، مولايم؟! »
اسماعيل فوري هميان را قاپيد و گفت: « از اين كه به اين بندهي سر تا پا فقير، كمك كرديد، تشكر ميكنم. خدايا! به اين بندگان هزار تا سكه بده! »
امام به او فرمود: « اما دينارهايي كه پنهان كردهاي، وقتي به آنها نياز داشته باشي، پيدا نميكني!! »
اسماعيل با خنده گفت: « اكنون سكه هاي اين كيسه را خرج ميكنم تا وقت برسد به دينارهايي كه شما ميگوييد » بعد بلند شد و لنگان لنگان به خرابه رفت.
اسماعيل تا داخل خرابه شد. سگ گَري را ديد كه لنگهي ديگر كفشش را ميجَويد. فريادي زد و به طرف سگ، كلوخي انداخت. سگ فرار كرد و اسماعيل داد و بيداد كنان به دنبال سگ دويد. همان طور كه به سگ ناسزا ميگفت، دور و دورتر شد.
مدتي بعد، صد دينار خرج شد. زمستان در راه بود و او پولي نداشت تا غذايي بخرد. سراغ پول هايي كه كنار درخت نخل مخفي كرده بود رفت. تكه چوبي برداشت و شروع به حفر كردن نمود. هر چه بيشتر گود ميكرد، بيشتر نگران ميشد، دلش فرو ريخت، از كيسهي چرميِ پُر از دينار خبري نبود.
اسماعيل با خشم، چوب را به تنهي نخل كوبيد و گفت: « مگر دستم به تو نرسد حارث! پسر بي لياقت، كيسهي پول مرا ميدزدي و براي خوش گذراني به بغداد ميروي؟ خفه ات ميكنم پسر! »
وقتي ديد فايدهاي ندارد، سر به خاك هاي نرم و مرطوب گذاشت و شروع به گريه كرد. به ياد سخني افتاد كه در آن روز بهاري از حسن بن علي شنيده بود. هيچ فكر نميكرد كه روزي سخن وي به حقيقت بپيوندد، اما او به راستي فقير و نادار شده بود. آن هم وقتي كه زمستان در راه بود.
جملاتي آموزنده از امام حسن عسكري ( عليه السلام )
- خندهي بي جا، نشانهي بي ادبي است.
- هر كس برادر ديني خود را مخفيانه نصيحت كند ، او را آراسته است.
- دو ويژگي است كه بالا دست ندارد: 1 – ايمان به خدا 2 – نفع رساندن به برادر ديني.
پايان