معصوم هفتم
امام باقر (عليه السلام )
نام : محمّد ( عليه السلام )
لقب : باقر
پدر : سجّاد ( ع )
مادر : فاطمه ( دختر امام حسن )
تولد : اول رجب يا سوم صفر سال 57 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 19 سال
مدت عمر : 57 سال
شهادت : 7 ذي حجه 114 هجري
مرقد مطهر : مدينه منوره
قهرمان واقعي
خليفهي ستمگر نقشه كشيده بود كه امام شيعيان را خوار كند. دستور داد او و فرزندش جعفر را از مدينه به شام بياورند تا نقشهي خود را عملي كند.
امام محمد باقر ( ع ) همراه فرزندش، سوار بر شتر، پيشاپيش مأموران حكومتي به سوي كاخ ميرفت. آن ها از جادهي سنگفرش شده گذشتند و جلو درِ بزرگ كاخ توقف كردند.
فرزند امام، نگاهي به ديوارهاي بلند كاخ و گُلها و درختان حياط انداخت. به نظرش رسيد كاخي كه با ظلم و ستم ساخته شود هيچ صفايي ندارد.
هر دو منتظر بودند تا اجازهي ورود بدهند، امّا مأمور هشام پس از مدتي گفت : « خليفهي بزرگ اجازهي ورود ندادند، ايشان جلسهي مهمّي دارند! »
امام باقر ( ع ) لبخند معنا داري به فرزندش زد و حضرت صادق ( ع ) فهميد كه هشام به بهانهي جلسه، قصد اهانت دارد. مأموران، آن ها را به جايي نمور و كثيف در آن سوي كاخ بردند. آنان چند روز امام و فرزندش را تا دم در كاخ مي بردند و به بهانهاي بر ميگرداندند.
سرانجام پس از سه روز، هشام دستور داد تا امام و فرزندش داخل شوند. آن دو، همراه مأموري از حياط پر گُل و درخت گذشتند. از پلههاي سنگي بالا رفتند . چندين در پشت سرِ هم باز شد. پس از گذشتن از راهرو دراز و آيينه كاري شده وارد تالار شدند.
هشام بن عبدالملك بر تخت فرمانروايي لَم داده بود. افراد زيادي در دو رديف تالار صف بسته بودند. تالار به محل مسابقه تبديل شده بود. آن ها با تيرو كمان هدف گيري ميكردند. فرزند امام به هدف نگاه كرد. در بين دو ميله، پوست چرمي آويزان بود كه در مركز آن، دايرهاي سياه رنگ وجود داشت.
هشام با ديدن امام باقر و فرزندش خنديد و از تخت پائين آمد. بي آنكه از احوالشان بپرسد ، چشمكي به يكي از وزيرانش زد وگفت: « چه خوب شد ابوجعفر آمد! » بعد رو به امام كرد و گفت: « تو نيز تيراندازي كن! » و قاه قاه خنديد. ديگران نيز خنديدند.
اين نقشهي او بود. ميخواست امام را وادار به تيراندازي كند و به ناتواني او بخندد و اگر در اين كار پيروز ميشد، با سرزنش و اهانت ديگري، درس بزرگي به او بدهد.
هشام در حالي كه با حالت تمسخُر ميخنديد بر تختش لَم داد و رو به حاضران گفت: « اين خاندان پيامبر، هميشه مردان شجاع و تيراندازانِ ماهري بوده اند، خوب است ببينيم فرزندشان چه ميكند! »
امام باقر با خونسردي فرمود: « من ديگر پير شدهام، تيراندازي از من گذشته است. از من درگُذر »
- نه نه، اي ابوجعفر، به خدا قسم تا تيراندازي نكني، نميگذارم پا از اين قصر بيرون بگذاري! بعد هشام به جوان ورزيدهاي كه در اول صف ايستاده بود، اشاره كرد و گفت: « اول تو، بعد ابوجعفر!! » جوانِ تيرانداز رفت و آخرِ تالار ايستاد، بند كمان را تا آخر كشيد. تالار در سكوت فرو رفت. جوان حواسش را خوب جمع كرد و يك چشمش را بست. لحظهاي بعد تير از كمان رها شد و كنار دايرهي سياه خورد.
- آفرين، بارك الله، خيلي جالب بود!
حاضران او را تحسين كردند. هشام رو به امام كرد و گفت: « در اين تالار خيليها هستند كه دُرست به وسط نشانه ميزنند. حالا نوبت توست ابوجعفر! »
امام باقر با وقار و شجاعت، بدون هيچ ترس و نگراني، همان جايي كه تيراندازِ جوان ايستاده بود، قرار گرفت. تير را در كمان گذاشت و بند كمان را آرام كشيد و هدف گيري كرد.
همه لبخند بر لب داشتند و منتظر بودند تا تير امام خطا برود و صداي خنده شان، فضاي تالار را پُر كند اين نقشه مي توانست سرگرمي جالبي براي هشام و اطرافيانش باشد.
ناگهان تير از كمان رها شد و دُرست به مركز دايره ي سياه خورد. دهانها از تعجُّب بازماند و هشام انگشت به دهان به هدف خيره شد امام تير ديگري گرفت و دوباره هدف گيري كرد. تير دوّم مثل برق گذشت و تير اوّلي را شكافت همه مات و مبهوت مانده بودند.
- نه، چنين چيزي ممكن نيست. هيچ تيراندازي تا كنون چنين معجزه اي نكرده است!
تير سوّم، تير دوّم را شكافت. تير چهارم تير سوّم را و همين طور پشت سر هم تا نُه تير، زوزه كشان در قلب يكديگر فرو رفتند. عجب منظرهاي بود، نُه تير در هم فرو رفته!!!
صداي آفرين فضا را پُر كرده بود. از همه شادتر فرزند نازنين حضرت بود كه از پيروزي پدرش بسيار شادمان شد. امّا هشام انگار بر تختش سنگ شده بود. رنگش پريده بود. در دلش گفت: « عجيب است، عجيب! او چـگونه با اين سنّ و سال، اين گونه تيراندازي ميكند؟ آه، اين خاندان هميشه عجيب بودهاند. بي شك اين به جادو بيشتر شبيه است. مرا بگو كه مي خواستم او را شكست دهم، ولي اين من بودم كه شكست خوردم. آه، حالا چه خاكي به سرم كنم!! »
هشام با اينكه ناراحت بود، تظاهر به شادماني كرد و از تخت پايين آمد.
- درود بر تو، آفرين!! چقدر زيبا تير انداختي!! بعد به تيراندازان اجازه ي مرخصي داد و دستور داد غذا آماده كنند و با امام گرم گرفت.
- اي اباجعفر، چطور ميگفتي تيراندازي از من گذشته است. من كه در تيراندازي هرگز كسي را مانند تو نديدهام، و فكر نميكنم در سراسر زمين كسي باشد كه مثل تو تيراندازي كند. آيا فرزندت هم ميتواند مانند تو تيراندازي كند؟!!
امام در جواب هشام لبخند زد و فرمود: « ما همهي كمال و خوبيهاي خدا را از يكديگر به ارث مي بريم و براي هم به ارث ميگذاريم. همان كمال و نعمت هايي كه خداوند در قرآن از آن ياد فرموده است.
اي هشام، زمين هيچ گاه از شخصي كه بتواند كامل كنندهي دين خُدا باشد خالي نيست و جز ما كسي به اين كمال نخواهد رسيد. »
حضرت صادق ( ع ) به چهرهي هشام نگاه كرد. او مثل سيلي خورده ها سُرخ و عصباني شده بود. پدرش در قصر خليفه و در حضور يارانش، او را سرزنش كرد و با اين سخنان به او فهماند كه خلافت و امامت حق ماست، زيرا از نظر كمال و فضل و هنر از همه بالاتريم.
جملاتي آموزنده از امام مُحمّد باقر ( عليه السلام )
- خداوند از شخص بدگو و بد زبان متنفّر است.
- هر كس با رفيق بد همراه باشد، سالم نمي ماند.
- ديدار خويشاوندان موجب آبادي خانه ها و افزايش عمرهاست.
پايان