:جستجو
زمان
 

سه شنبه 18 مهر 1402

 
 
ورود اعضاء
   
 
خلاصه آمار سايت
 
 
 
.امام علي (عليه السلام) مي فرمايند : هر كس از آبروي خود بيمناك است از جدال بپرهيزد .
 
 





معصوم هشتم      

 امام صادق(عليه السلام )


نام : جعفر ( عليه السلام )
لقب : صادق
پدر : باقر ( عليه السلام )
مادر : فاطمه
تولد : 17 ربيع الاول 83 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 31 سال
مدت عمر : 65 سال
شهادت : 25 شوال 148 هجري
مرقد مطهر : مدينه منوره

همه جا راستگويي


در آفتاب بعد از ظهر مدينه، هوا چنان گرم بود كه كمتر كسي جز چند كودك كه زير سايه اي نشسته بودند، در كوچه ديده مي شد. هواي گرم، بچه ها را از هرگونه جست و خيزي باز داشته بود و مجبورشان كرده بود كه در پناه سايه اي بازي كنند .
يكي از بچه ها كه با دست هاي خاك آلودش، خط هاي نامنظمي بر روي خاك مي كشيد، سرش را بلند كرد وگفت: « بچه ها ، چطور است بازي استاد و شاگرد راه بيندازيم؟ »
بچه ها كه تا به حال نمي دانستند چه كار كنند، خوشحال شدند و دور هم حلقه زدند تا بازي را شروع كنند. ناگهان يكي از بچه ها گفت: « اما جعفر كه نيست !! »
ديگري گفت: « به خانه شان رفت، گفت كه دوباره بر مي‌گردد. »
- پس صبر مي كنيم تا برگردد!
- اگر او بيايد، بازي خيلي جالب مي شود .
اندكي بعد جعفر، پسري زيباروي با موهاي پرپشت و بيني كشيده و باريك كه خالي بر چهره داشت و آرام و متين قدم برمي‌داشت و بسيار با ادب بود، آمد. او به دوستانش سلام كرد و بين آن ها نشست.
بچه ها با آمدن او خوشحال شدند. بازي شروع شد و يك نفر به عنوان استاد انتخاب شد. استادِ بازي، صاف نشست و با افتخار به دوستانش نگاه كرد و وقتي كه ديد همه ساكت هستند، گفت: « آن چه ميوه اي است كه زرد است و قرمز، شيرين است و ترش. آبدار است و دانه هاي زيادي دارد؟ »
بچه ها سرشان را به زير انداختند و به فكر فرو رفتند. يكي گفت: « سيب نيست؟ »
جواب منفي بود. بعضي از بچه ها جواب هاي ديگري دادند. ناگهان جعفر گفت: « انار است »
جواب درست بود و حالا جعفر جايِ اُستاد قبلي را گرفته بود و پرسش هايش شروع شد .........
نيم ساعتي مي شد كه بازي ادامه داشت. بچه ها غرق در بازي بودند. گاهي هيجان بازي آن قدر زياد مي شد كه سر و صداي بچه ها از چند كوچه آن طرف تر شنيده مي شد. در اين مُدّت جعفر، چندين بار اُستاد شد امّا شاگرديش چندان دوام نمي‌آورد. چون به خوبي جواب مي داد. معلوم بود هوش و دانش او از بقيّه بيـشتر است .
ساعتي گذشت تا اينكه پسري موفرفري و سيه چهره كه چشمهاي ريزي داشت به اُستادي رسيد. نگاهي به بچه ها كرد و پرسيد: « آن چه ميوه‌اي است كه گِرد است و كوچك، سفيد است و سياه، شيرين است و پُردانه؟ »
جعفر به سرعت جواب داد: « انجير! »
پسرك يكّه خورد. سعي كرده بود سؤال سختي پيدا كند، امّا باز هم جعفر آن را جواب داده بود. رويش را به جعفر كرد و گفت: « نه انجير نيست ! »
جعفر دوباره گفت: « انجير است »
پسرك گفت: « نه! مقصودم ميوه‌ي ديگري است »
جعفر ناباورانه به پسرك كه به راحتي دروغ مي گفت نگاه كرد. و با صداي بلند گفت: « پس چه ميوه‌اي است؟ »
سكوت برقرار شد. بچه ها كنجكاو شدند. راستي اگر انجير نبود پس چه ميوه اي بود؟
پسرك گفت: « اين را شما بايد بگوييد! »
جعفر كه ديد پسرك دروغ مي گويد، ناراحت شد. سرش را زير انداخت، دلش گرفت، فكر كرد: « آيا بازي ارزش دروغ گفتن را دارد؟ » سپس بي آنكه اعتراضي بكند، از ميان بچه ها برخاست و در گوشه اي دورتر نشست .
پسرك مو فرفري گفت : « خودمان بازي را ادامه مي دهيم »
و بچه ها بدون اعتنا به جعفر بازيشان را ادامه دادند.
چند دقيـقه اي گذشت. ديگر كسي نبود كه مثل جعـفر سؤال هاي زيبا بَلَد باشد و بتواند به سرعت جواب سؤال ها را بدهد. حضور او در بازي، نشاط و هيجان خاصّي به بچّه ها مي داد.
بازي بچّه‌ها كم‌كم سرد شد. دو سه تا از بچه ها ساكت بودند و فـقط به پاسخ هاي دوستان خود گوش مي‌دادند‌. همان پسرك مو فرفري سعي مي‌كرد بازي را با نشاط نگه دارد. اما ديگر كسي حال بازي نداشت. همه فهميدند كه بدون جعفر نمي‌شود بازي كرد. ساكت شدند و به جعفر نگاه كردند. يكي از بچّـه ها گفت: « جعفر خواهش مي كنيم بيا ! »
امّا جعفر جوابي نداد.
بچّه ها به پسرك موفرفري نگاه كردند و با نگاهشان از او خواستند كه برود و از او عذرخواهي كند.
پسرك دلش نمي‌خواست ولي چاره‌اي نداشت. بلند شد و پيش جعفر رفت و در كنارش نشست. سرش را زير انداخت و گفت: « حق با تو بود، مرا ببخش. استاد تو هستي. حالا بيا با هم بازي كنيم. »
پس از چند لحظه سكوت، جعفر گفت: « ناراحتي ام براي اُستاد شدن نيست. من به يك شرط مي‌آيم »
پسرك بي درنگ پرسيد: « چه شرطي ؟ »
- به شرط اينكه ديگر كسي دروغ نگويد.
- باشد ديگر دروغ نمي گويم.
- بچه ها، جعفر مي آيد امّا قول بدهيد كه ديگر دروغ نگوييد.
بچه ها از خوشحالي دست زدند و از بازگشت جعفر استقبال كردند. چند دقيقه بعد دوباره سر و صداي بچه ها تا چند كوچه آن طرف تر شنيده مي‌شد. بچه‌ها فهميدند بدون دروغ، تقلب و جِر زدن هم مي‌توان بازي كرد. آن‌ها همچنين ياد گرفتند كه در بازيِ زندگي هم، دروغ و حُـقّه موجب پيروزي و موفقيت نمي‌شود و هيچ چيز بهتر از راستگويي و صداقت نيست.
سال ها بعد، جعفر آن پسر زيبا روي و دانا پيشواي مسلمانان جهان شد و لقب « صادق » يعني راستـگو گرفت. درود خداوند بر او و پدران بزرگوار و فرزندان پاكش باد!

جملاتي آموزنده از حضرت امام جعفر صادق ( عليه السلام )

- احترام مؤمن از كعبه ( خانه ي خدا ) بالاتر است.
- مسواك زدن از ويژگي هاي پيامبران است.
- با همدردي با برادران ديني به خداي متعال نزديك شويد.

پايان

 

 
میهمانان دانشجویان خردسالان   فارسی العربیة English
كليه حقوق اين سايت مربوط به مؤسسه ثامن الائمه(ع) ميباشد