معصوم نهم
امام كاظم (عليه السلام )
نام : موسي ( عليه السلام )
لقب : كاظم
پدر : صادق ( عليه السلام )
مادر : حميده
تولد : 7 صفر 128 هجري
محل تولد : روستاي ابواء ( بين مكه و مدينه )
مدت امامت : 35 سال
مدت عمر : 55 سال
شهادت : 25 رجب 183 هجري
مرقد مطهر : كاظمين
در نااُميدي بسي اميد است
در زمين كشاورزي پيرمرد، همه چيز نابود شده بود. نه خياري مانده بود نه هندوانهاي . فقط چند بوتهي سبز در گوشه و كنار مزرعه به چشم ميخورد . پيرمرد چشمانش را ماليد. نگاهي به اطراف كرد. اول خيال كرد اشـتباهي آمده است . از زمين سرسبز ديـروزش خـبري نبود. با ديدن ملـخ هايي كه از بس خورده بودند شكم هايشان باد كرده بود، چشمانش سياهي رفت .
به طرف مترسكي رفت كه وسط مزرعه قرار داشت. آهي كشيد . يك شبه دسترنج يك سالهاش از بين رفته بود. هنوز هم باور نميكرد. بعد سمت نخلي به راه افتاد كه چون شاخهي خشكي در زمين فرو رفته بود و از برگ هايش خبري نبود .
ابري از ملـخ، آسمان را تيره كردند و پـرواز كنان به مزرعـهي ديگري حمـلهور شدند. پيرمــرد خم شد، هندوانهي سوراخ شدهاي را برداشت، با نااميدي سري تكان داد وناليد .
غم و اندوه، چهرهي پرچين و چروكش را فرا گرفته بود. امسال كه اين قدر قرض داشت، چنين حادثهي وحشتناكي اتفاق افتاده بود .
وسط زمين زانو زد و فرياد زد: « خدايا! خدايا ! .... »
به هزار اميد مزرعهاش را كاشته و به آن رسيدگي كرده بود تا با فروش محصولاتش بدهياش را بپردازد. برخاست و به طرف چند بوته رفت كه نيمه سالم بودند . برگهاي بوتههاي خيار و كدو سوراخ شده بودند. با اندوه گفت: « بدبخت شدم ! » سپس به سمت جاده به راه افتاد .
نميدانست چه كار كند. همان طوركه پيش ميرفت، با خشم، ملخ هايي را كه توي زمين ميغلطيدند لِه ميكرد. اما پاهايش قدرت نداشت. آرزو كرد همانجا بيفتد وبميرد!
به سختي خود را به كنار جاده رساند. روي تخته سنگي نشست و از زير ابروان خاكسترياش تمام زمينش را برانداز كرد. بيش از نود سال شرافتمندانه زندگي كرده بود، اما حالا ........
با حسرت آهي كشيد. دستهاي لـرزانش را به آسمان بلند كرد. قرض كرده بود به اُميد روز برداشت محصول . قطره اشكي بر صورت پُر از چين و چروكش غلطيد. حالا به همسر پيرش چه بگويد . او كه با كوچكترين خبر ناراحت كنندهاي مياُفتاد و بيهوش ميشد، اين بار حتماً سكته ميكرد و ميمُرد .
زير لب گفت: « حالا به سوي چه كسي دست دراز كنم، بيچاره شدم. من كه .............. »
هنوز حرفهايش تمام نشده بود كه شيههي اسبي را شنيد. كسي از سمت مدينه ميآمد . اشك هايش را پاك كرد. دوست نداشت كسي به اندوهش پي ببرد .
با صداي سلامِ گرمِ اسب سوار، سر بُلند كرد. با ديدن چهرهي مهربان بزرگ خاندان پيامبر، يك دفعه بغضش تركيد. سر به زير افكند و با گريه جواب سلام امام را داد .
امام كاظم ( ع ) گويا به سفر ميرفت. لباس نو و پاكيزهاي به تن داشت. وقتي صداي اندوهناك پيرمرد را شنيد، از اسب پياده شد. نگاهي به زمين ملخ زده انداخت. اُلاغ پيرمرد، وسط مزرعه، باقيماندهي هندوانهها را به خاك ميماليد و ميخورد. پرسيد: « چرا ناراحتي عيسي؟ »
پيرمرد سر بلند كرد و با چشمان پر از اشك گفت: « بيچاره شدم اي فرزند پيامبر ! خانه خراب شدم! بعد از عمري زندگي شرافتمندانه فقير و بدبخت شدم . »
امام به نزديك عيسي آمد. دست روي شانهي لرزانش گذاشت. دلدارياش داد، ولي عيسي آرام نميشد. گاه به مزرعـهاش زُل ميزد و گاه به امام نگاه ميكرد و آه ميكشــيد. حضرت فرمود: « چـقدر خسارت ديدهاي؟ »
پيرمرد برخاست. كمرش راست نميشد. دست به كمر گرفت، امّا مگر ميتوانست. تمام سرمايهاش همين تكّه زمين بود و بس. چشم اُميد او و همسرش ليلا به محصول آن بود. با بغض گفت: « اميد داشتم امسال از اين زمين 120 دينار محصول برداشت كنم ! »
بلند شد و خميده خميده به طرف اُلاغش رفت. دهـانهاش را گرفت و با تأسف گفت: « جواب ليلا را چه بدهم؟ تازه غير از قرضهايم، خرج زمستانمان چه ميشود؟ »
امام كاظم ( ع ) به سمت اسبش رفت. از خورجين، كيسهاي پُر از سكّه بيرون آورد و پيرمرد را صدا زد. كيسه را به او داد و گفت كه 150 دينار در آن است و از او خواست كه از رحمت خداوند مهربان نااُميد نباشد .
عيسي كه باور نميكرد، خم شد و دستان امام را بوسيد. ميخواست كيسهي سكهها را برگرداند كه از نگاه مهربان حضرت فهميد كه بايد نگهش دارد. يعني دوست نداشت كه جلوي كسي دست دراز كند، امّا امام با ديگران فرق داشت . بارها شنيده بود كه حضرت فرمودهاند: « وقتي ما چيزي را به كسي ببخشيم باز پس نميگيريم. » كيسهي پر از سكه در دستانش ميلرزيد. درد سينهاش كمتر شده بود. ديگر قلبش مانند قبل نميسوخت .
امام كنار اسبش ايستاده بود و ميخواست سوار شود. عيسي كيسه را روي سنگ گذاشت . با كمري خميده پيش رفت. باز ، دست خوشبوي امام را گرفت و به چشمانش ماليد . اشك هايش چون كودكان فرو ميغلطيد با چشمان كم سويش به چهرهي نوراني امام كاظم ( ع ) نگاه كرد. هيچ تكبري در آن ديده نميشد. گويا او نبود كه 150 دينار با ارزش بخشيده بود .
گفت: « از شما تشكر ميكنم اي بزرگ مرد ! اما خواهشي دارم . »
امام كه يال سفيد اسبش را نوازش ميكرد، به طرف پيرمرد اندوهگين برگشت. عيسي ادامه داد: « خواهش ميكنم براي بركت مزرعهام دعا كنيد اي پسر رسول خدا ! »
امام كاظم به بوته هاي باقيماندهي گوشه و كنار مزرعه كه از هجوم ملخ ها در امان مانده بودند، نگاهي كرد و بعد رو به پيرمرد فرمود: « از پيامبر خدا روايت شده به باقيماندهي مزرعهاي كه به آن خسارت وارد نشده بچسبيد . »
بعد پا در ركاب اسب گذاشت و از پيرمرد خداحافظي كرد. دست لرزان ولي شوق انگيز عيسي چون شاخهاي تكان ميخورد و امام را بدرقه ميكرد. اسب امام دور و دورتر ميشد. عيسي به سمت زمين برگشت. فكر كرد بايد بوتههاي باقيمانده را به خوبي سرپرستي كند و به جاي بوته هاي خشك و خورده شده، بوتهي تازه بكارد. كيسهي دينارها را برداشت. بعد به سوي بوته هاي نيم خورده رفت كه قبل از اين، هيچ اميدي به پرورش آن ها نداشت. احساس ميكرد بايد به سخن بزرگ مرد مدينه گوش بسپارد .
پيرمرد جان تازهاي گرفـته بود. ديگر نااُميد نبود و به آيندهاي روشن فكر ميكرد، به مزرعهاي سرسبز و خرّم. در چنين شرايطي هر مسلماني به ياد جملهاي نوراني از قرآن ميافتد: « هيچ گاه از رحمت خدا نااُميد نشويد »
جملاتي آموزنده از امام موسي كاظم ( عليه السلام )
- هر كس هر روز به حساب كارهاي خود نرسد از ما نيست .
- انسان راستگو عملش نيز پاكيزه است .
- از شوخي بي جا بپرهيز زيرا نور ايمان را مي برد .