خلاصه ي قصّه ي حضرت داود (ع) قسمت اول :
سال ها پس از وفات موسي ، بين بني اسرائيل اختلاف افتاد و دشمنان از اين فرصت استفاده كردند و شهرها و سرزمين هاي زيادي را از دستشان گرفتند تا آنجا كه جالوت يكي از پادشاهان ستمگر بر آنها حاكم شد . بني اسـرائيل براي جنـگ با دشـمنان و برگرداندن سرزميـنهاي از دست رفته از پيـامبر آن زمـان يعني « اشموئيل » خواستند تا فرمانده اي برايشان انتخاب كند .
اشموئيل هم طالوت را كه مردي با ايمان و قوي بود به فرماندهي بني اسرائيل انتخاب كرد . اگر چه گروهي از مردم به خاطر اينكه طالوت مرد ثروتمندي نبود به انتخاب او اعتراض كردند ، اما پس از پيدا شدن صندوقچهي مقدسي كه باعث دلگرمي بني اسرائيل بود آنها رهبري طالوت را پذيرفتند .
طـالوت براي جـنگ با دشمن گروهي را انتـخاب كرد و چون آنها را حـركت داد به آنها گـفت : « خداوند شما را به نهر آبي آزمايش ميكند ، هر كس از آن بنوشد از من نيست و هر كس از آن به اندازهي كف دستي بخورد از من است » لشكريان طالوت كه سخت تشنه بودند وقتي به آب رسيدند ( غير از تعداد كمي ) همگي از آن نهر سيراب شدند و بنا بر اين در امتحان الهي مردود گشتند .
آن تعداد كم كه به نقلي 313 نفر بودند در مقابل سپاه جالوت صف آرائي كردند . در ميان سربازان طالوت سه برادر بودند كه پدر پيرشان براي آنها توسط برادر كوچكترشان كه « داود » نام داشت قدري خوراكي و غذا فرستاد .
داود كه در سن نوجواني بود و وظيفهي چوپاني گوسفندان پدر را بعهده داشت ، قلاب سنگ خود را كه معمولاً هنگام چرانيدن گوسفندان به همراه خود ميبرد ، برداشت و به ميدان جنگ آمد .
وقتي وارد ميدان شد ، از سربازان طالوت شنيد كه از دلاوري و شجاعت جالوت ( فرمانده سپاه دشمن ) ترسيده اند . بنا بر اين تصميم گرفت با ياري خداوند او را بكشد .
روز بعد كه دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند ، داود ، جالوت را در سپاه دشمن پيدا كرد و با قلاب سنگي كه داشت پيشاني او را هدف قرار داد و سنگي را به سمت او پرتاب كرد و سر جالوت را شكست . داود با چند سنگ ديگر جالوت را سرنگون كرد و همين كار لشكر او را از هم پاشيد و باعث پيروزي سپاه بني اسرائيل شد .