حضرت يعقوب ( عليه السلام ) دوازده پسر داشت كه از بين آنها ، دونفر يعني يوسف و بنيامين را بيشتر دوست مي داشت و همين باعث حسادت برادران ديگر به آن دو ( مخصوصاً نسبت به يوسف ) شده بود .
آنان با وسوسه ي شيطان تصميم گرفتند يوسف را از پدر دور كنند به ويژه كه يوسف در خواب ديده بود كه يازده ستاره و خورشيد و ماه بر او سجده مي كنند و حضرت يعقوب هم آينده اي درخشان كه رسيدن به مقام پيامبري و پادشاهي است را براي يوسف پيش بيني كرده بود .
برادران به بهانه ي بردن يوسف به گردش ( با وجود مخالفت پدر و نگراني از حمله ي گرگ به فرزندش ) او را از پدر جدا كرده و با تهديد او را به چاه انداخته و در برگشت با رنگين كردن لباس يوسف به خون دروغين ، با چشم گريان ادعا كردند كه او را گرگ خورده است .
يعقوب كه دروغ پسرانش را باور نميكرد ، براي تحمل دوري فرزندش از خدا تقاضاي صبر نمود . اما يوسف به دست كارواني كه براي تهيه آب ، كنار آن چاه آمدند اسير و در مصر به عزيز مصر فروخته شد .
عزيز مصر چون آثار پاكي و بزرگواري را در يوسف مشاهده كرد ، سفارش او را به همسرش زليخا نمود . اما زليخا كه از خداپرستي بي بهره بود ، پس از مدتي شيفتهي زيبائي يوسف گرديد و قصد مراوده با او را نمود كه البته يوسف ، با پناه بردن به خداي بزرگ ، پيشنهاد زليخا را نپذيرفت و از دام حيله ي او فرار كرد .
عزيز مصر كه از اين ماجرا با خبر شد ، با ديدن پيراهن يوسف كه از پشت پاره شده بود متوجه شد كه اين ، توطئه ي زليخاست و از يوسف خواست كه از اين ماجرا به كسي خبر ندهد .
خبر رسوائي زليخا به زنان ثروتمند و اشراف شهر رسيد و او نيز با دعوت از آنها در تالار قصر و فراخواندن يوسف به آن مجلس ، كاري كرد كه آنها به هنگام مشاهده ي زيبائي يوسف ، به جاي پوست گرفتن ميوه ، دست خود را بريدند و به اين ترتيب زليخا پاسخ زنان مصري را داد .
عزيز مصر تصميم گرفت براي نجات از اين آبرو ريزي ، يوسف را مدتي به زندان بياندازد . البته زنداني شدن از نظر يوسف بهتر از افتادن در دام زنان هوسران بود .