زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)/ قسمت سوم
در كتابها نوشتهاند: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) سه روز اول از مادرش آمنه شير خورد و بعضى گفتهاند هفت روز اول شير خورد، سپس ثويبه كنيز ابولهب به آن حضرت شير داد. ثويبه
كنيز آزاد شدهي ابولهب بود، ابولهب هنگامى كه مژدهي ولادت محمد (صلى الله
عليه و آله و سلم) را از ثويبه شنيد به خاطر اين مژده او را آزاد كرد.
لطف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به دايهي اولى
ثويبه
كه دايهي پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، چهار ماه آن حضرت را شير
داد، عمل او تا آخرين لحظات مورد تقدير رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) و همسر پاك او خديجه (عليهالسلام) بود، حتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از مدينه براى او لباس و هديههاى ديگر مىفرستاد و او همچنان از محبتهاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) برخوردار بود تا اينكه بعد از فتح خبير (در سال هفتم هجرت) از دنيا رفت.
وقتىكه خبر فوت او به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
رسيد، آثار تاثر در چهرهي مباركش پديد آمد، از فرزند او سراغ گرفت تا در حق
او نيكى كند ولى خبر يافت كه فرزند آن زن زودتر از او فوت كرده است.1
دومين دايه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
حليمه به سالی خشک که هیچ چیز نبود به همراه شویَش حارث، روانهي شهر مکه شد. مرکبی
که حلیمه سوار بر آن بود از دیگر مرکبها عقب میافتاد و سبب شد زنان بنی
سعد جلوتر از آنها نزد شیرخوارهایشان بروند و کودکی را به دایهگی بپذیرند و
همواره از عقب افتادن مرکب او از سایرین شکایت داشته باشند.
حلیمه می
گوید: من هم سراغ شیرخوارهای را گرفتم، مرا نزد عبدالمطلب راهنمایی کردند و
گفتند: «او را نوزادی است که نیاز به دایه دارد» نزد او رفتم.
علت اینکه
او را به دایهگان دیگر نداده بودند این بود که نوزاد یتیم قریش، پستان
هیچیک از زنان شیرده را نمیگرفت؛ با آمدن حلیمه کودک پستان را گرفت و
مکید؛ در این لحظه خاندان عبدالمطلب غرق در شادی شدند.
عبدالمطلب رو
به من کرده و گفت: «از کدام قبیلهای؟» گفتم: «از بنی سعد»
گفت: «اسمت چیست؟» گفتم: «حلیمه». عبدالمطلب از اسم و نام
قبیلهام بسیار شاد شد و گفت: «آفرین، دو خوی پسندیده و دو خصلت شایسته،
یکی سعادت و خوشبختی و دیگری حلم و بردباری. آنگاه او را به صحرا بردم.»2
كودك را به نزد
كاروان خود آوردم و شب را سپرى كردم، ناگهان يافتم كه به بركت آن كودك هر
دو پستانم پر از شير شده است، كه هم او را سير كردم و هم بچهي خودم را، شوهرم
كنار شترمان رفت و دست به پستان او برد ناگهان آنرا پر از شير يافت و از
آن شير دوشيد، من و بچههايم از آن خورديم و همگى
سير شديم، شوهرم به من گفت اى حليمه! كودك پر بركتى نصيب ما شده است، آن شب
را با شادى و سعادت سپرى كرديم و سپس به محل سكونت خود مراجعت نموديم.
حليمه مىگويد: من سوار همان الاغى
كه هنگام آمدن سوار بر آن بودم شدم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) هم در
آغوشم بود، سوگند به خداوندى كه جانم در دست اوست بر اثر سرعت حركت الاغ
از همهي آنها جلو افتادم، كه آنها به من گفتند: اى حليمه توقف كن! اين همان
الاغى است كه قبلاً بر آن سوار بودى؟
گفتم: آرى.
آنها گفتند: تو پسر با بركتى همراه خود دارى.
به اين ترتيب هر روز و شب خير و بركت به ما افزوده مىشد با اينكه همهجا را خشكسالى و قحطى فرا گرفته بود و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه بر مىگشتند ولى گوسفندان من در حالى كه كاملاً سير و چاق بودند و پستانهايشان هم پر از شير بود، از چراگاه بر مىگشتند و از شير سرشار آنها نيز بهرهمند مىشديم.
از خاطرات ديگر حليمه اينكه: بعدها كه پيامبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) بزرگ شد و با خديجه (عليهاالسلام) ازدواج نمود حليمه به
مكه به حضور آن حضرت آمد و از قحطى و خشكسالى و هلاكت چهارپايان شكايت
كرد؛ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در اين باره با خديجه (عليهاالسلام) صحبت كرد و به آنها چهل گوسفند و شتر داد.
و پس از آنكه آئين اسلام ظهور كرد او با شوهرش به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آمدند و مسلمان شدند.3
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تا لب قبر اشك ريخت
سال چهارم ولادت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرا رسيد حليمهي سعديه او را به مكه آورد و به مادرش آمنه تحويل داد بعضى آنرا در آغاز سال ششم دانستهاند.
در سال ششم ولادت بود كه آمنه (عليهاالسلام) قصد كرد
فرزندش را جهت زيارت آرامگاه شوهرش به يثرب ببرد و در ضمن از خويشاوندان
خود ديدارى به عمل آورد، با خود فكر كرد كه فرصت مناسبى به دست آمده و
فرزند گرامى او بزرگ شده است و مىتواند در اين راه شريك غم او گردد.
آنان با ام ايمن بار سفر بستند و راه يثرب را پيش گرفتند و
يك ماه در آنجا ماندند، اين سفر براى حضرت با تاءلمات روحى تؤام بود زيرا
براى نخستين بار ديدگان او به خانهاى افتاد كه پدرش
در آن جان داد و به خاك سپرده شده بود و مسلماً مادر تا آن روز چيزهائى از
پدر براى او نقل كرده بود، هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود
كه ناگهان حادثهي جانگداز ديگرى رخ داد و امواج ديگرى از حزن و اندوه به
وجود آورد، زيرا موقع مراجعت به مكه مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى
بنام (ابواء) از دست داد.
در اين هنگام ام ايمن كه همراه آمنه (عليهاالسلام) بود،
بعد از گذشت پنج روز از وفات آمنه (عليهاالسلام) پيامبر (صلى الله عليه و
آله و سلم) را با خود به مكه آورد، از آن پس او كنيز رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم) شد كه از مادرش آمنه (عليهاالسلام) آنرا به ارث برده بود، ام ايمن آن حضرت را نگهدارى و سرپرستى مىكرد وقتىكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در سن بيست و پنج سالگى با خديجه ازدواج كرد او را آزاد نمود.
حادثهي فوت مادر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حضرت را
بيش از پيش در ميان خويشاوندان عزيز و گرامى گردانيد و يگانه گلى كه از اين
گلستان باقى مانده بود، فزون از ديگران مورد علاقهي عبدالمطلب قرار گرفت از اين
جهت او را از تمام فرزندان خويش بيشتر دوست مىداشت و بر همه مقدم مىشمرد.
هنوز امواجى از اندوه در دل پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) حكومت مىكرد، كه براى بار سوم مصيبت بزرگترى روى داد، در هشتمين بهار زندگيش بود كه جد و سرپرست بزرگوار خويش (عبدالمطلب) را از دست داد، مرگ عبدالمطلب آنچنان روح وى را فشرد كه در روز مرگ او تا لب قبر اشك ريخت و هيچگاه او را فراموش نمىكرد.4
عبدالمطلب فرمود: اكنون مرگ براى من آسان گرديد
عبدالمطلب وقتىكه نشانههاى مرگ را در خود احساس كرد پسرش ابوطالب (پدر بزرگوار على (عليهالسلام)) را
به حضور خود طلبيد و به او چنين وصيت كرد: اى ابوطالب! خوب در حفظ اين پسر
يگانه كه بوى پدر را استشمام نكرده و مهربانى مادر را نچشيده و در كودكى
يتيم بوده كوشا باش، همچون جگرت از او نگهبانى كن، بدانكه من در ميان پسرانم تنها تو را براى اين كار برگزيدم زيرا مادر تو و مادر پدر او يكى است.
اى ابوطالب! هرگاه ايام زندگى او را درك كردى5 خواهى دانست كه من كاملاً او را مىشناختم
و از همه بيشتر به مقام او آگاهى داشتم، اگر توانستى از او پيروى كنى، از
او پيروى كن و با زبان و دست و مال خود او را يارى نما زيرا سوگند به خدا،
او بزودى سرور و آقاى شما مىگردد و به موقعيتى مىرسد كه هيچيك از پسران پدرانم به آن نرسيدهاند و نمىرسند.
اى ابوطالب! من هيچيك از پدران تو را نيافتم كه همچون پدر او (عبدالله) باشد و يا مادرشان همچون مادر او (آمنه) باشد او را كه تنها و يتيم است محافظت كن، سپس فرمود: آيا وصيت مرا پذيرفتى؟
ابوطالب عرض كرد: آرى پذيرفتم و خداوند را شاهد مىگيرم كه پذيرفتم.
عبدالمطلب گفت: دست خود را به سوى من دراز كن او نيز دستش
را به سوى پدر دراز كرد، عبدالمطلب دست خودش را بر دست ابوطالب زد آنگاه
گفت: اكنون مرگ برايم آسان گرديد.6
محبتهاى مادر على (عليهالسلام) به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
روزى
كه ابوطالب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را از عبدالمطلب گرفت و
به خانه آورد، به همسرش فاطمه بنت اسد گفت: بدانكه اين فرزند براى من از
جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش كه مبادا احدى جلوى او را از آنچه كه مىخواهد بگيرد.
فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرد و گفت: آيا سفارش فرزندم را به من مىكنى! در صورتيكه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مىباشد! براستى كه فاطمه او را بسيار دوست مىداشت و كمال مراقبت را از وى مىكرد و هر آنچه مىخواست براى آن حضرت فراهم مىنمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مىكرد، از طرفى هم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) او را مادر خود مىدانست.
نوشتهاند چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت، على (عليهالسلام) خبر مرگ او را به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) داد.
على (عليهالسلام) فرمود: مادرم از دنيا رفت!
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: به خدا قسم
مادر من هم بود و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را
داد تا او را در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمد و جنازه را به
دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار قبر رفت.
چون سبب آن كارها را پرسيدند آن حضرت فرمود: امروز نيكىهاى ابوطالب را از دست دادم، فاطمه به اندازهاى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت؛ و مرا بر خود و فرزندانش مقدم مىداشت.7
آنها گمان مىكنند كه ابوطالب كافر است
این مطلب مسلم است که چون پس از شهادت امیرالمؤمنین علي (عليهالسلام) دستگاه خلافت و زمامدارى مسلمانان به دست بنىامیه و پس از آن به دست
بنىعباس افتاد آنها نیز بنىهاشم و بخصوص فرزندان امیرالمؤمنین (عليهالسلام) را رقیب خود در
خلافت مىپنداشتند و براى کوبیدن رقیب و استقرار پایههاى حکومت خود از هیچگونه
تبلیغ به نفع خود و تهمت و افترا و انکار فضیلت رقیب دریغ نداشتند، اگر چه منجر به
انکار فضیلت رهبر اسلام و اهانت به شخص پیغمبر گرامى و شریعت مقدسهي اسلام گردد. چون
براى آنها هدف اساسى و مسئلهي اصلى همان حکومت و ریاست بود و بقیه همگى وسیله
بودند، و این مطلب براى هر محقق و متتبع بىنظر و منصفى قابل تردید نیست، و ظاهراً براى هرکسى که کمترین آشنایى با تاریخ اسلام
داشته باشد اثبات این مطلب نیازى به اقامهي دلیل و برهان، و ذکر شاهد تاریخى و حدیثى
ندارد. ايشان تا جایىکه مىتوانستند فضایل امیرالمؤمنین (عليهالسلام) و هرکس را
که به آن بزرگوار ارتباط و بستگى داشت انکار کرده و در برابر، حدیثى در مذمت ایشان
به وسیلهي ایادى خود جعل مىکردند.
ابن ابىالحدید در شرح نهجالبلاغه گوید8:
«معاویه مردم شام و عراق و دیگران را مأمور ساخت تا در
منابر و مجامع، على (عليهالسلام) را دشنام داده و از او بیزارى جویند، و این کار عملى گردید، و
در زمان بنى امیه این جریان سنتى شد تا اینکه عمر بن عبد العزیز از آن جلوگیرى
کرد.
و از ابى عثمان روایت کرده که جمعى از بنى امیه به معاویه
گفتند: تو اکنون به آرزوى خود رسیدى خوب است جلوى لعن این مرد را بگیرى؟
گفت: نه به خدا، تا وقتىکه خردسالان به لعن او بزرگ شوند و
بزرگسالان با آن پیر گردند. سپس داستانهایى دربارهي کسانى که نسبت به
على (عليهالسلام) عداوت داشته و از معاویه پول مىگرفتند و در مذمت امیرالمؤمنین حدیث جعل
مىکردند نقل کرده و اسامى آنها را ذکر مىکند مانند ابو هریره، مغیرة بن شعبه، عروة
بن زبیر، زهرى و سمرة بن جندب، انس بن مالک، سعید بن مسیب، ولید بن عقبه و امثال ایشان 9 و از هر کدام نیز برخى از احادیث جعلى آنها را ذکر مىکند. در همین رابطه فضایل بسیارى را از فاطمه زهرا (عليهاالسلام) بانوى
محترم آن بزرگوار و حسن و حسین (عليهماالسلام) و دیگر فرزندان آن حضرت و ابوطالب، جعفر، عقیل، پدر
و برادران آن امام مظلوم انکار کرده و علتى جز همین رابطه با امیرالمؤمنین (عليهالسلام) نداشته
است.
و به گفتهي یکى از نویسندگان:
«جناب ابوطالب هیچ جرمى و گناهى نداشته که این چنین مورد
اتهام نارواى کفر و شرک قرار گیرد، جز آنکه پدر امیرالمؤمنین (عليهالسلام) بوده، و در حقیقت
هدف واقعى در این اتهام شنیع و ناروا فرزند برومند او بوده که همچون خارى در چشم
امویان و فرزندان زبیر و همهي دشمنان اسلام فرو مىرفت، و از اعمال خلاف و ضربههایى
که مىخواستند به پیکر اسلام جوان بزنند جلوگیرى مىکرد.
و بسیار عجیب و شنیدنى است که ابوسفیان پدر معاویه در
مجلس عثمان آشکارا گفت: سوگند بدانکه ابوسفیان به او قسم مىخورد که نه بهشتى وجود
دارد و نه جهنمى! او مؤمن و پرهیزگار و عادل است، اما ابوطالب و پدر امیرالمؤمنین
کافر و مشرک، و در گودال آتش است...!»10
و
گرنه کسى که با تاریخ اسلام و حمایتهاى بىدریغ ابوطالب
از رسول خدا و آیین مقدس آن حضرت یعنى اسلام آشنا باشد و آن همه فداکارى و
ایثار
او را در این راه از نظر بگذراند، و سخنان و اشعار زیاد او را که در دفاع
از رسول
خدا به عنوان پیامبر برگزیده، از طرف خدا گفته است بشنود، جاى تردید براى او
در این باره باقى نمىماند که او والاترین مؤمنان و سابقهدارترین
مسلمانان بوده است.
کسى که وقتى پیغمبر و على (عليهالسلام) را مىبیند که نماز مىخوانند
و على در طرف راست آن حضرت ایستاده به جعفر فرزند دیگرش نیز دستور مىدهد تا با آن
دو نماز بگزارد و در این باره به او مىگوید: «صل جناح ابن عمک و صل عن یساره»، 11و در این باره آن اشعار معروف را مىگوید که از آن جمله
است:
ان علیا و جعفرا ثقتى
عند ملم الزمان و النوب
لا تخذلا و انصرا ابن عمکما
أخى لامى من بینهم و أبى
و الله لا اخذل النبى و لا
یخذله من بنى ذو حسب 12
و شخصیت بزرگوارى که وقتى مسلمانان به حبشه هجرت مىکنند
قصیدهاى انشا فرموده و براى نجاشى پادشاه حبشه مىفرستد و در آن قصیده مىگوید:
لیعلم خیار الناس ان محمدا
وزیر لموسى و المسیح بن مریم
اتانا بهدى مثل ما أتیابه
فکل بأمر الله یهدى و یعصم 13
و یا در قصیدهي دیگرى که راویان شعر و حدیث نقل کردهاند
دربارهي آن حضرت گوید:
أمین حبیب فى العباد مسوم
بخاتم رب قاهر فى الخواتم
نبى اتاه الوحى من عند ربه
و من قال لا یقرع بها سن نادم 14
و یا در جاى دیگر که گوید:
ألم تعلموا أنا وجدنا محمدا
رسولا کموسى خط فى اول الکتب 15
و چون هنگام مرگ آن جناب فرا مىرسد فرزندان عبدالمطلب را
گرد آورده و بدانها مىگوید:
«یا معشر بنى هاشم! أطیعوا محمداً و صدقوه تفلحوا و ترشدوا»
16
و اشعار و سخنان بسیار دیگرى که هر که خواهد باید به کتاب
شریف الغدیر و شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید (ط مصر،ج 3،صص 318ـ310) مراجعه نماید.
اکنون پس از ذکر این مقدمه بد نیست بدانید روایاتى که
دربارهي عدم ایمان ابىطالب و یا ایمان او در پایان عمر و هنگام مرگ، و یا بودن او
در گودال آتش و امثال آن رسیده سند آنها بیشتر به همان عروة بن زبیر و یا زهرى و یا
سعید بن مسیب باز مىگردد،17 که دشمنى و انحراف آنها نسبت به امیرالمؤمنین (عليهالسلام) آشکار و به اثبات رسیده و یا از کسانى نقل شده که نزد خود اهلسنت نیز
متهم به دروغ و وضع حدیث هستند.18
و از نظر علماى شیعه نیز مطلب اجماعى و اتفاقى است چنانکه
شیخ مفید (رحمة الله عليه) در اوایلالمقالات فرموده:
«امامیه اتفاق دارند بر اینکه ابوطالب مؤمن از دنیا رفت».
19
و شیخ طوسى (رحمة الله عليه) در تبیان فرماید:
از امام باقر و صادق (عليهالسلام) روایت شده که ابوطالب مؤمن و
مسلمان بود و اجماع امامیه نیز بر آن است که در آن اختلافى ندارند.20
و مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار گوید:
شیعیان اجماع دارند بر اسلام ابوطالب، و اینکه او در آغاز
کار به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ایمان آورد و هیچگاه بتى را پرستش نکرد، بلکه او از اوصیاى
ابراهیم (عليهالسلام) بوده است... 21
و از نظر روایات نیز بیش از حد تواتر در این باره از رسول
خدا و ائمه اطهار (عليهماالسلام)حدیث به ما رسیده که مرحوم علامه امینى (رحمة الله عليه) بیش از چهل حدیث از
آنها را در کتاب شریف الغدیر 22 نقل کرده و ما براى تیمن و تبرک به
ذکر سه حدیث از آنها اکتفا مىکنیم:
1.از ابو بصیر روایت شده که گوید: به امام باقر (عليهالسلام) عرض
کردم: اى آقاى من مردم مىگویند: ابوطالب در گودالى از آتش است که مغز سرش از آن
به جوش مىآید؟
فرمود: دروغ گویند به خدا سوگند، براستى اگر ایمان ابوطالب
را در کفهاى از ترازو بگذارند و ایمان این مردم را در کفهي دیگر، قطعاً ایمان ابوطالب بر ایمان ایشان مىچربد... 23
2.از امام سجاد (عليهالسلام) دربارهي ایمان ابوطالب پرسیدند که آیا
مؤمن بود؟ فرمود: آرى! عرض شد: در اینجا مردمى هستند که مىپندارند او کافر
بوده؟ فرمود: خیلى شگفت است! آیا اینان به ابوطالب طعن زده و ایراد مىگیرند یا به
رسول خدا؟ با اینکه خداى تعالى پیغمبر خود را در چند جاى قرآن نهى فرموده از اینکه
زن با ایمانى را در نزد مرد کافرى نگاه دارد! و کسى شک ندارد که فاطمه بنت اسد از
زنهایى است که به ایمان به رسول خدا سبقت جست و او پیوسته در خانهي ابوطالب و در
عقد او بود تا وقتىکه ابوطالب از دنیا رفت.24
شخصى به امام صادق (عليهالسلام) گفت:
اهل تسنن گمان مىكنند كه ابوطالب كافر بوده است؟
امام (عليهالسلام) فرمودند آنها دروغ مىگويند چگونه او كافر بود با اينكه (در اشعارى در ايمان به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چنين مىگويد:
الم تعلمو انا وجدنا محمدا
|
|
نبيا كموسى خط فى اول الكتب
|
لقد علمو ان ابننا لا مكذب
|
|
لدينا و لا يعنا بقيل الاباطل
|
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
|
|
ثمال اليتامى عصمه للارامل
|
1 - مگر نمىدانند كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را مانند موسى (عليهالسلام) پيغمبرى يافتهايم كه نامش در كتابهاى پيشينيان نوشته شده است.
2 - مردم دانستهاند كه ما پسرمان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را به دروغ نسبت ندهيم و به سخن بيهودهگويان اعتنا نمىشود.
3 - محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) رو سفيد و آبرومند است كه به احترام آبروى او از ابرها طلب باران مىشود، او فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان مىباشد.25
و
در پایان تذکر این نکته لازم است که چون طبق روایات بسیار جناب ابوطالب
ایمان خود را مخفى مىداشت، براى اینکه بهتر بتواند از رسول خدا (صلي الله
عليه و آله) دفاع و حمایت کند و مشرکین در برابر او موضع نگیرند و او را
از خویش بدانند، اسلام خود را ظاهر نمىکرد، شاید همین امر براى برخى از اهل سنت سبب اشتباه شده که نسبت کفر به آن جناب دادهاند، و گاهى
نیز شیعه را در مورد این عقیده زیر سؤال بردهاند که اگر ابوطالب مسلمان
بود چرا هیچ کجا دیده نشد نماز بخواند و مانند فرزندانش و دیگر مسلمانان در
نماز آنها شرکت جوید؟ و چرا در «یوم الدار» و ماجراى دعوت رسول خدا از خویشان
سبقت به ایمان به آن حضرت نجست؟ و چرا در هیچیک از مراسم اسلامى شرکت
نمىکرد؟
همانگونه که گفتیم پاسخ آن را ائمه اطهار دادهاند چنانکه در یک حدیث
است که امام صادق (عليهالسلام) فرمود: براستى که ابوطالب تظاهر به کفر
کرد و ایمان خود را پنهان داشت، و چون وفات او فرا رسید خداى عزوجل به رسول
خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود که از مکه خارج شو که دیگر در مکه یاورى
ندارى، و رسول خدا به مدینه هجرت کرد.26
و
در حدیث دیگرى از آن حضرت روایت شده که فرمود: حکایت ابوطالب، حکایت اصحاب
کهف است که ایمان خود را مخفى داشته و تظاهر به شرک کردند و خداى تعالى دو
بار به ایشان پاداش عنایت فرمود.27
دفاع ابوطالب پدر على (عليهالسلام) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
آغاز سالهاى
بعثت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، مشركان با شديدترين
برخوردها در برابر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) صف كشيده
بودند و مانع گسترش اسلام مىشدند.
روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه لباس نو بر تن
داشت، كنار كعبه طبق معمول براى عبادت و دعوت آمد و مشركان كنيهتوز شكمبهي
شترى را برداشته و به طرف آن حضرت افكندند، و همين موجب آلوده شدن لباس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گرديد، حضرت با ناراحتى شديد نزد عمويش ابوطالب آمد و گفت: اى عمو! ارزش و موقعيت مرا نزد خود چگونه مىبينى؟
ابوطالب فرمود: اى برادرزاهي من مگر چه شده است؟
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ماجراى گستاخى مشركان را براى ابوطالب بازگو كرد.
ابوطالب برادرش حمزه (عليهالسلام) را طلبيد و شمشير به دست گرفت و به حمزه فرمود: شكمبه را بردار، آنگاه همراه حمزه و ابوطالب سه نفرى نزد مشركان كه كنار كعبه بودند رفتند، مشركان ابوطالب را كه آثار خشم از چهرهاش آشكار بود ديدند، ابوطالب به حمزه (عليهالسلام) گفت: شكمبه را بردار به سبيل همهي آنها بمال.
حمزه (عليهالسلام) با كمال دلاورى اين دستور را اجرا كرد
و سبيل همهي آنها را آلوده نمود، آنگاه ابوطالب رو به پيامبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) كرد و گفت: يابن أخي, هذا حُسبك فينا.
اى برادرزاده! موقعيت و ارزش تو نزد ما اين است.28
با مرگ ابوطالب، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) احساس بىياورى كرد
دفاعيات همه جانبهي ابوطالب (پدر على (عليهالسلام)) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بگونهاى
چشمگير و مفيد بود كه تا ابوطالب زنده بود پيامبر (صلى الله عليه و آله و
سلم) در پرتو پشتيبانى قوى او، مكه را ترك نكرد ولى وقتىكه در سال نهم يا
دهم بعثت ابوطالب از دنيا رفت، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آنچنان
در مكه احساس بىياورى كرد كه جبرئيل حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت:
یَا مُحَمَّدُ! اُخْرُجْ مِنْ مَکَّةَ فَلَیْسَ لَکَ فِیهَا نَاصِرٌ
اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از مكه بيرون برو زيرا در اينجا يار و ياورى ندارى.
وقتى قريش جاى خالى ابوطالب را ديد بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هجوم آوردند و آن حضرت ناگزير از مكه به سوى كوه (حجون) رفت و در آنجا (گويا در غار آنجا مخفى شد) ماند و سپس جريان هجرت به مدينه پيش آمد.29
پينوشتها:
1- فرازهائى از تاريخ پيامبر اسلام (صلى
الله عليه و آله و سلم): ص 61، بحار الانوار: ج 15، ص 384 مناقب ابن شهر آشوب: ج
1، ص 119، كحل بصر: ص 51.
2- سيره حلبي: ج1، ص106.
3- كحل بصر: ص 53 و 54، فرازهايى از
تاريخ پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم)، ص 62، بحار الانوار: ج 16، ص 442.
4- فرازهائى از تاريخ پيامبر اسلام (صلى
الله عليه و آله و سلم): ص 68 و 69، كحل بصر، 56.
5- دوران اسلام.
6- سيماى پرفروغ محمد (صلى الله عليه و
آله و سلم) ترجمه كحل بصر: ص 62.
7- زندگانى حضرت محمد خاتم النبين (صلى
الله عليه و آله و سلم): ج 1، ص 79.
8- خداى تعالى
در سوره حجر فرموده: «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشرکین انا کفیناک المستهزئین»
[اى پیغمبر با صداى بلند آنچه را مأمور بدان شدهاى به مردم برسان و از مشرکان روى
بگردان همانا ما تو را از شر استهزاکنندگان محفوظ مىداریم]، و اینان پنج یا شش نفر
بودند به نامهاى اسود بن عبد یغوث، ولید بن مغیره، عاص بن وائل سهمى، حارث بن طلاطله و
پنجمى آنها حارث بن قیس بود که پیغمبر را تهدید به مرگ کردند و خداوند شرشان را
کفایت فرمود به تفصیلى که در تفاسیر و کتب تاریخى ذکر شده.
9- شرح نهجالبلاغه: ج 1(چهار جلدى، چاپ مصر)،ص 356
.
10- همان، صص 364ـ 356.
11- الصحیح من
السیرة: ج 2،ص 156.
12- اسد الغابة: ج
1،ص 287، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید: ج 3،ص 315، الاصابة:ج 4،ص 116.
13- دیوان ابى
طالب: ص 36، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید: ج 3،ص 314.
14- مستدرک حاکم
نیشابورى: ج 2،ص 623.
15- دیوان
ابىطالب: ص 32، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید: ج 3،ص.313.
16- سیره ابن
هشام: ج 1،ص 373، خزانة الادب: ج 1،ص 261،تاریخ ابن کثیر: ج 3،ص 87.
17- شرح نهج
البلاغه: (چاپ مصر) ج 2،ص 315.
18- سیرة
المصطفى: ص 219 ـ 216.
19- همان.
20- اوائل
المقالات: ص 45.
21- تبیان: چاپ
سنگى،ج 2،ص 287.
22- بحار
الانوار: ج 9،(چاپ کمپانى)،ص 29.
23- الغدیر: ج
7،صص 400ـ 342.
24- همان،ج 7،ص 390.
25- مولود النبى: ج 1، حديث 24، ص 447،
داستانهاى اصول كافى: ج 1، ص 182.
26- همان، ص 386.
27- الفصول
المختارة: ص 80، اکمالالدین صدوق: ص 103.
28- داستانهاى اصول كافى: ج 1، ص 183.
29- داستانهاى اصول كافى: ج 1، ص 185.
|