زندگينامه معصومين (عليهمالسلام)/ حضرت علي (عليهالسلام)/ قسمت بيستوسوم
كشتار و يغماگري در شهرهاي اسلامي تحت حكومت امام علي (عليهالسلام) توسط معاويه
اين برگ از تاريخ حكومت امام علي (عليهالسلام) بسيار دردآلود و اندوهبار است. آنچه در اختيار حضرت علي (عليهالسلام) بود مشتى مردم فضول و بهانهگير و راحتطلب و بدتر از همه دهنبين بودند كه مانع اميرالمؤمنين (عليهالسلام) براي رسيدن به اهداف عالى خود بودند.
از سوي ديگر معاويه در سرزمين عراق جاسوسانى داشت كه وقايع را مرتب براى او گزارش مىكردند. برخى از اين جاسوسان، كينهتوزانى ديرينه نسبت به امام على (عليهالسلام) بودند.
يكي از اين جاسوسان در نامهاى پرده از اختلاف و دو دستگى ميان ياران اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) برداشت و واقعه نهروان را گزارش كرد و يادآور شد كه گروهى از قرّاء قرآن در اين واقعه به دست حضرت على (عليهالسلام) و يارانش كشته شدهاند و بدين سبب اختلاف و نارضايتى در ميان آنان بالا گرفته است. او نامه را به وسيله مسافرى به شام فرستاد. معاويه نامه را خواند و از او، تشكر كرد.
معاويه تصميم گرفت براى ايجاد ناامنى و يغماگرى و قتل شيعيان امام علي (عليهالسلام) به جنگ روانى دست زند. او با اعزام گروههايى سنگدل به قلمرو حكومت اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) هزاران تن را به قتل رسانيد. اين ياغيان مهاجم حتى به كودكان و زنان نيز رحم نمىكردند و چنانكه خواهد آمد دو كودك عبيد الله بن عباس را در برابر چشم مردم سربريدند.
تاريخ، شرح اين هجومهاى وحشيانه رابه دقّت نگاشته است و ما در اينجا گوشهاي از اين هجومهاي وحشيانه را بيان مىكنيم تا ميزان تعهد معاويه نسبت به اصول اسلام و مبانى انسانى روشن شود.
اعزام ضحاك بن قيس توسط معاويه، به سرزمين عراق
معاويه پس از استقرار در شام در سال 39 هجری ضحاك بن قيس فهرى را كه از معارف لشكر او بود فرا خواند و خيل عظيمى از سواران شام را به او سپرد و گفت: اى ضحاك از طريق سماوة به جانب كوفه برو و در راه هر چه را يافتى غارت و هر كسى از شيعيان على (علیهالسلام) را ديدى به قتل برسان.
ضحاك چنان كرد، تا به ثعلبیه رسیدند و به یکی از پاسگاههای سپاه علی (علیهالسلام) شبیخون زدند و تا قطقطانه پیش آمدند. چون این خبر در كوفه به اميرالمؤمنين (علیهالسلام) رسید، بالاى منبر رفتند و مردم سست عنصر و بیحال كوفه را مخاطب ساخته و فرمودند: اى اهل كوفه اگر در راه خدا كار میكنید به سوى عمرو بن عمیس بشتابید كه از همكیشان شما گروهى كشته شده و جمعى نیز مجروح گشتهاند، بروید با دشمنان پیكار كنید و بیگانه را از حریم دیار خود باز گردانید (چون از مردم ضعف و سستى دیدند) فرمودند: اى گروه سست پیمان و بىحمیت دوست داشتم كه به جاى هشت تن از شما یك تن از لشكریان معاویه را داشتم، به خدا سوگند حاضر به ملاقات پروردگارم (مرگ) هستم تا براى همیشه از دیدار شما آسوده باشم، به من خبر رسیده است كه معاویه ضحاك بن قیس را براى قتل و غارت فرستاده و آن خونخوار فرومایه هم عدهاى از برادران شما را كشته و اموالشان را نیز تاراج كرده است در حالی كه شما در خانههاى خود نشسته و براى دفاع از حریم خانهي خود از جاى حركت نمیكنید!1
حجر بن عدی برخاست و ضمن ستایش از شهادت و شوق بهشت و یادآوری اینکه حق، از سوی خدا یاری میشود، آمادگی خود را برای عزیمت به آن سامان ابراز کرد و از امام خواست که جمعی را همراه وی سازد و خدا هم پشتیبانی خواهد کرد .
امام از این موضع و آمادگی حجر ستایش کردند و فرمودند: هرگز مبادا که خدا تو را از فیض شهادت محروم سازد، من یقین دارم که تو از مردان شهادتطلبی.2
سپس امام على (علیهالسلام) حجر بن عدى را با 4000 نفر به تعقیب ضحاك فرستادند.
هنوز حجر بن عدى خود را به ضحاك نرسانده بود كه ضحاك به قبيله بنىكلب رسيده و مشغول قتل و غارت شد، و رئيس قبيلهي ثعلبيه به نام عمرو بن مسعود را كه از اخيار اصحاب اميرالمؤمنين على (علیهالسلام) بود، كشتند.
ضحاك وقتى از خبر آمدن حجر بن عدى با خبر شد به سربازان خويش گفت: شما رئيس قبيله را كشتيد و شهرهاى آنان را غارت كرديد و در نزديك كوفه هستيد، اما چون توانايى قدرت مقابله با حجر بن عدى را نداريم، به شام برمىگرديم تا از ياران على (علیهالسلام) آسيب نبينيم. اگر به دنبال ما بيايند، مىگريزيم و سالم به شام مىرسيم و يا ما را ملاقات مىكنند، در اين صورت با آنها مقابله مىكنيم.
حجر از گريختن ضحاك خبر يافت و به تعقيب او شتافت، در منطقه تدمر به آنها رسيد، با هم به جنگ پرداختند نوزده نفر از سربازان ضحاک و دو نفر از یاران حجر کشته شدند. تاریکی شب که فرارسید، ضحاک و سربازانش از آنجا گریختند، حجر و همراهانش نیز بازگشتند.3
اعزام بُسْربن ابى أرطاة توسط معاويه به حجاز و يمن
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) ادارهي بخش مركزي يمن كه صنعا نام داشت را به عهدهي عبيد الله بن عباس و ادارهي بخش ديگر را به نام جَنَدْ4 به سعيد بن نمران واگذار كرده بودند.
مردم منطقه مركزى يمن كه از طرفداران عثمان بودند سر به شورش برداشتند.
عبيدالله بن عباس مخالفين على بن ابى طالب (عليهالسلام) را به حضور خويش خواند و گفت:
اى مردم! اين چيست كه اعلام مخالفت مىكنيد و فساد به راه انداختيد و خون عثمان را از على بن ابى طالب (عليهالسلام) طلب مىكنيد؟ شما را به طلب خون عثمان چه كار! چه نسبت و خويشاوندى با عثمان داريد! شما جمعى رعيت هستيد، به زندگى خويش مشغول بوديد، حالا كه غارت و تاراج تابعين معاويه را شنيديد، سينه سپر كرده و گردنكشى مىكنيد و با اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) پسر عم من و داماد مصطفى (صلى الله عليه و آله) مخالفت مىكنيد، بر جاى خويش بنشينيد و خون عثمان را بهانه نسازيد.
آنان قانع نشده و دست از مخالفت برنداشتند.
عبيدالله نامهاى، به اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) نوشت و ايشان را از مخالفت مردم يمن و صنعا آگاه كرد و آنچه از مخالفت و عصيان ديده و شنيده بود، شرح داد.
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) يزيد بن انس الارحبى را فرا خواندند و فرمودند:
آيا خبر دارى كه اقوام تو در يمن فتنه و فساد در پيش گرفتند، بر من و عامل من نافرمانى و تمرد مىكنند!
يزيد گفت: يا على! به قوم خويش نسبت به تو حسن ظن داشتم و احتمال مخالفت نمىدادم؛ اگر صلاح بدانى به سوى آنان بروم و كيفيت حال را معلوم كنم يا اينكه نامه اى بنويسم و از ضمير آنان با خبر شوم.
اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) فرمودند: من خود براى ايشان نامهاى مىنويسم تا حقيقت معلوم شود.
و حضرت نامهاى به اين مضمون نوشتند:
اى اهل يمن! به من خبر رسيده، كه راه اختلاف و تفرقه در پيش گرفتيد و بر عامل من عبيدالله بن عباس اعتراض و نافرمانى داريد. البته بعد از بيعت و اطاعت چنين روشى در پيش گرفتيد، از خدا پروا داشته باشيد و طريق اطاعت و متابعت و مسير هدايت را رها نكنيد، من از جرم و خيانت جاهلان مىگذرم، عدل و احسان را در حق شما فرو نگذارم، هر كسى متابعت كند به خدا احسان كرده است و هر كسى مخالفت كند وزر و وبال آن به گردن خودش برگردد. وَ مَا رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِّلْعَبِيدِ.5 و السلام.
نامه را به مردى از قبيله همدان دادند تا به اهل يمن برساند او نامه را براى اهل يمن خواند، سپس به شهرى از شهرهاى يمن به نام جند رفت؛
اهل جند قبلاً نامهاى به معاويه نوشته و از او خواسته بودند تا امير و نمايندهاى براى آنان بفرستد تا با او بيعت كنند و گفته بودند اگر در اين كار تأخير كند ناچارند با على (عليهالسلام) و مشاور او يزيد ارحبى بيعت نمايند.
وقتى نامهي شورشيان به دست معاويه رسيد تصميم گرفت كه سياست قتل و ايجاد نامنى و شورش را به خاك حجاز و يمن گسترش دهد. از اين جهت، يكى از سنگدلترين فرماندهان سپه خود به نام بُسْر بن اَرطاة را به حضور طلبيد و به او گفت: راه حجاز و مدينه را در رأس يك سپاه سه هزار نفرى در پيش گير و در سر راه خود به هرجا رسيدى كه مردم آنجا پيرو حكومت على بودند زبان به بدگويى و دشنام به آنان باز كن. آنگاه همگى را به بيعت با من دعوت نما و بيعتكنندگان را رها ساز و كسانى را كه تن به بيعت ندادند بكُش، و هر نقطهاى كه به شيعيان على دست يافتى خون آنان را بريز.
بُسْر با گروه كثيري از شام حركت كرد. او به هر آبادى كه مىرسيد شتران مردم را به زور مىگرفت وخود و سربازانش بر آنها سوار مىشدند تا به آبادى ديگر برسند، آنگاه آنها را رها مىكردند واز شتران آبادى بعد بهره مىگرفتند. بدين ترتيب اين راه طولانى را پيمودند تا وارد مدينه شدند.
بُسْر، در بدو ورود به مدينه، فحّاشى و بدزبانى به مردم آنجا را آغاز كرد و مسئلهي قتل عثمان را پيش كشيد و گفت:
اى روسياهان! اين شهر موضع هجرت سيدالمرسلين و خاتم النبيين است و منازل خلفا راشدين است. شكر نعمت گزارديد، حق پيشوايان را رعايت نكرديد و خليفه مسلمين را ميان ما كشتند و شماها ناظر و شاتم و بعضى قاتل و خائن بوديد و او يارى نداديد، به خدا سوگند با شما چنان كنم كه هرگز فراموش نكنيد.
اى اشرار انصار و دوستان يهودان، شما را بنى نجار و بنى دينار و بنى سالم و بنى زريق، بنى ديلم، بنى عجلان و بنى طريق خوانند، اينك با شما كارى كنم كه سينهي مومنين از كينه ديرين شفا يابد.
سپس مردم مدينه را به بيعت معاويه خواند و به ميل و اكراه از آنان بيعت گرفت، بعد از آن دستور داد تا خانههاى قومى از انصار را كه از نظر فكرى با معاويه مخالف بودند يا در عراق با على (عليهالسلام) همكارى نزديكى داشتند آتش بزنند و منهدم سازند و چنين كردند. خانه زرارة بن حرون و رفاعة بن رافع و ابوايوب انصارى از جملهي آنها بود. همچنين جابر بن عبدالله انصارى را كه شيخى كهن سال بود احضار كرد و اكراهاً از او بيعت گرفت.
بُسْر، پس از انجام مأموريتش در مدينه، رهسپار مكه شد و ابوهريره را براى جانشينى خود در مدينه برگزيد.
او در مسير خود از مدينه تا مكه گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد.
قثم بن عباس بن عبدالمطلب عامل اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) در مكه چون شنيد بُسر بن ارطاة به مكه مىآيد از آنجا متوارى شد، بُسر به مكه نزديك شد، اشراف و بزرگان شهر به استقبال او در بيرون مكه رفتند.
بُسر بانگ بر آنان زد و دشنامهاى قبيح داد و گفت: و الله اگر سفارش و وصيت معاويه نبود، هيچكس از شما را زنده نمىگذاشتم.
از آنجا حركت كرده به بئر ميمون رسيد، مردم از بيش او، از ترس جان مىگريختند در آن ميان دو كودك نيكو صورت و با جمال را ديد كه مىگريزند، بُسر گفت:
آن دو كودك را پيش من آريد، چون آنان را پيش آوردند پرسيد: شما كيستيد؟ يكى گفت من عبدالرحمان و اين برادر من از فرزندان قثم بن عباس بن عبدالمطلب هستيم.
بُسر آن دو نوجوان زيباروى را گردن زد و كشت.
پس از آن ازمردم مكه با اضطرار و اكراه براي معاويه بيعت گرفت.
بعد از چند روز اقامت در مكه شيبة بن عثمان را نايب خود كرد و به سمت طائف رفت.
در طائف مغيرة بن شعبه به استقبال او بيرون آمد و قوم خود را شفاعت كرد و گفت:
اى امير! تا تو از شام بيرون آمدهاى از حال تو تفحص مىكردم و چون دانستم كه طلب خون عثمان مىكنى، بدان خوشدل بودهام و ثناها گفتهام. بسر چون سخن مغيره را شنيد، خاموش شد و سخن نگفت و هيچكس از اهل طائف را نرنجانيد. چون وارد شهر شد، به يكى از مبارزان لشكر خود گفت: با جمعى به جانب بثاء برو.6 در آنجا جماعتى از محبان على ابن ابىطالب (عليهالسلام) بودند به او دستور داد كه آنها را به قتل برساند و خانههايشان را در آتش بسوزاند. آن فرد به موجب فرمان بسر، بدان ناحيه رفت و جمعى از بىگناهان را فقط به دليل دوستى با اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) كشت و مراجعت نمود.7
سپس بسر مردى را در رأس گروهى روانه تُباله كرد، زيرا مىدانست كه مردم آنجا از شيعيان على (عليهالسلام) هستند و دستور داد كه همگان را بدون كوچكترين گفتگو و سؤال و جواب از دم تيغ بگذرانند.
مأمور بسر به سرزمين تباله رسيد و همهي مردم را به بند كشيد. بعضى در اين مورد با او سخن گفتند كه اينان قوم تواند، دست از ايشان بدار تا مگر از بسر اماننامه بياوريم. منيع باهلى جهت گرفتن اماننامه راهى طائف شد و نزد بسر شفاعت كرد. بسر پذيرفت، ولى در نوشتن امان نامه وقتكشى مىكرد به اين خيال كه اماننامه هنگامى به سرزمين تباله برسد كه همگى به قتل رسيده باشند. سرانجام منيع با اماننامه به سرزمين خود قدم نهاد و در هنگامى رسيد كه همه را براى گردن زدن به خارج شهر آورده بودند و مردى را پيش كشيده بودند تا گردن او را بزنند، ولى شمشير جلاد شكست. شاميان شمشيرهاى خود را در برابر آفتاب به حركت درآوردند تا بر اثر گرمى خورشيد نرم شود. منيع برق شمشيرها را از دور ديد و با تكان دادن لباس خود اشاره كرد كه دست نگه دارند. شاميان گفتند: اين مرد خبر خوشى به همراه دارد، دست نگه داريد. منيع رسيد و اماننامه را به فرمانده تسليم كرد و از اين طريق جان همه را خريد.
بُسر، پس از انجام مأموريت، طائف را ترك گفت و مغيرة بن شعبه او را بدرقه كرد.
او در مسير خود به يمن به سرزمين بنىكنانه رسيد و آگاه شد كه دو كودك خردسال عبيد الله بن عباس فرماندار امام (عليهالسلام) در صنعاء به همراه مادرشان در آن سرزمين هستند. عبيدالله فرزندان خود را به مردى از بنىكنانه سپرده بود. آن مرد با شمشير برهنه به سوى شاميان آمد. بسر به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، ما قصد قتل تو را نداشتيم بلكه خواهان كودكان عبيدالله هستيم. آن مرد در پاسخ بُسر گفت: من در راه كسانى كه در حمايت من هستند آمادهي كشته شدن هستم. اين جمله را گفت و بر شاميان حمله كرد و سرانجام كشته شد. كودكان خردسال عبيد الله را براى اعدام آوردند و با كمال قساوت هر دو را كشتند. زنى از بنىكنانه فرياد كشيد: شما مردان را مىكشيد، كودكان چه تقصيرى دارند؟ به خدا سوگند، نه در جاهليت و نه در اسلام كودكى را نمىكشتند. سوگند به خدا، آن حكومتى كه پايههاى قدرت خود را با كشتن پيران و كودكان استوار سازد حكومت سستى است. بُسر گفت: به خدا سوگند كه تصميم داشتم زنان را نيز بكشم. آن زن در پاسخ گفت: از خدا مىخاستم كه تو اين كار را بكنى. بسر پس از بنىكنانه به نجران رفت. مردى بزرگوار از اصحاب مصطفى (عليهالسلام) در آنجا بود كه او را پيش از اسلام عبدالمدان مىگفتند و چون خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله) آمد، آن حضرت او را عبدالله ناميد. بسر عبدالله و مالك پسرش را خواند و هر دو را گردن زد. بسر اهل نجران را به كشتن تهديد كرد و گفت:
بدان خدايى كه جان بسر در قبضهى ارادت اوست اگر بعد از اين بشنوم كه شما متابعت على (عليهالسلام) كرده باشيد و در راه او قدمى زده باشيد باز گردم و همگان را به شمشير درگذرانم. اكنون شما خود دانيد.8
بسر پس از نجران به جانب همدان روانه شد كه طايفهاى از بنىأرحب از دوستان و محبان اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در آنجا بودند. بسر همهى آنان را كشت.9 و ابوكرب كه سرور باديهنشينان قبايل همدان بود و اظهار تشيع مىكرد از اين واقعه بسيار ناراحت شد و به صنعاء رفت.10
سپس به سمت جيشان حركت كرد. اهل اين منطقه همگى از شيعيان على (عليهالسلام) بودند. نبرد ميان آنان و بُسر درگرفت و سرانجام، پس از دادن تلفاتى، مغلوب و اسير شدند و به وضع فجيعى به شهادت رسيدند. 11
او پس از آن بر قبيلهى همدان در يمن حمله كرد و نسبت به زنان آنان بىحرمتى نمود و اينها اولين زنانى بودند كه در اسلام به آنان اهانت شد. چنانكه روزگارى در مدينه نيز چنين شد.12
عبيدالله بن عبّاس و سعيد بن نمران دو كارگزار امام در يمن پس از غلبه بُسر بن أرطاة بر آنجا، به حضور امام رسيدند. آن حضرت بر فراز منبر شد و ضمن نكوهش كوفيان از كوتاهي اصحابش در جهاد و مخالفت آنان با نظر حضرتش اظهار دلتنگي نمودند و فرمودند: تنها حكومت كوفه در دستم مانده است كه در آن فرمان ميرانم، آن هم مركز همهي فتنههاست. و آنگاه از قول شاعر مثال آوردند: «اي عمرو، به جان پدرت سوگند كه چربي كمي در ته ظرف برايم مانده است.»
سپس فرمودند: به من خبر رسيده كه بُسر بن أَرطاة بر يمن دست يافته است. به خدا سوگند، ميبينم كه آنان با هماهنگي و وحدت كلمه بر شما غالب آيند با اينكه بر باطلند، و شمايان در راه حقّتان پراكنده و پريشانيد. شما امام بر حقّ خود را نافرماني كنيد، و آنان از سردمدار غاصب و باطل خويش فرمان برند. آنان بر سر پيمان اميرشان باشند، و شمايان خيانت ورزيد. آنان در جامعه قانونمند، و شما فاسد و قانون شكنيد. تا آنجا كه اگر قدحي را به شما سپارم ترسم در آن خيانت كنيد و بند آن را بدزديد.
پروردگارا، من اينان را به ستوه آوردم، و اينان نيز به ستوهم آوردند خستهشان كردم، و مرا خسته كردند. پس بهتر از ايشان را به من ارزاني دار، و بدترين را بر ايشان بگمار. پروردگارا، دلهاشان را - چون نمك در آب - متلاشي كن. به خدا سوگند، دوست ميداشتم به جاي انبوه شمايان تنها هزار سوار از قبيله «بني فراس بن غنم» داشتم، كه: «اگر يكي از آنان را فراخواني، سواركاراني چون ابر تابستان به سويت هجوم آرند.13
چون اين دعا تمام شد، حارثة بن قدامة السعدى برخاست و گفت يا اميرالمؤمنين (عليهالسلام) تحت فرمان شما هستم هر چه دوست دارى امر فرما.
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) فرمود: اى حارثه! من هميشه از تو راضى بودم و به تو اعتماد داشتم، چون داراى حسن سيرت و صفاى نيت هستى.
اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) دو هزار نفر را انتخاب كرد و در اختيار او گذاشت و فرمود: به جانب بُسر بن ارطاة برو و او را سركوب و دفع كن.
وقتى حارثه مهياى حركت شد، او را چنين وصيت فرمودند:
اى حارثه! تقوى خدا را رعايت كن، چون به سرزمين يمن رسيدى هيچكسى را نترسان و احدى را تحقير نكن، احترام ذمى و مسلمان را نگه دار، مال كسى را نستان، نماز پنجگانه را به وقتش بگزار، به لطف پروردگار، دشمن مقهور و مخذول تو مىشود.
بسر وقتى شنيد حارثة به تعقيب او ميآيد، از ترس حارثه فرار كرد و خود را به شام رسانيد و گزارش سفر خود را به معاويه داد.14
تاريخ مىنويسد: بُسر در اين سفر سى هزار نفر را كشت و گروهى را با آتش سوزاند.
اميرمؤمنان (عليهالسلام) پيوسته او را نفرين مىكرد و مىفرمود: خدايا، او را نميران تا عقل او را از او بازگيرى. خدايا بُسر و عمروعاص و معاويه را لعنت كن و خشم خود را دربارهي آنان نازل كن. نفرين امام (عليهالسلام) به هدف اجابت رسيد و چيزى نگذشت كه بُسر ديوانه شد و پيوسته مىگفت: شمشيرى به من بدهيد تا آدم بكشم. مُراقبان او چارهاى نديدند جز اينكه شمشيرى از چوب به او دادند و او پيوسته با آن شمشير به در و ديوار مىكوبيد تا هلاك شد.
اعزام سفيان بن عوف غامدي توسط معاويه به أنبار و مدائن
معاويه در سال ۳۹ را خواست و به او گفت: تو را با لشكر انبوه و ساز و برگ جنگى مىفرستم. مسير فرات را پيش بگير، تا آنكه به هِيْت15 برسى و از آن بگذرى. اگر آنجا لشكريانى ديدى بر آنان بتاز و غارت كن، وگرنه پيش برو تا شهر انبار را غارت كنى. اگر در آنجا لشكريانى نيافتى، برو تا به مدائن شبيخون بزنى. سپس به نزد من باز گرد. مبادا به كوفه نزديك شوى! و بدان كه اگر بر مردم انبار و مدائن شبيخون بزنى، گويا كوفه را غارت كردهاى.
اى سفيان! اين شبيخونها بر مردم عراق، دلهايشان را به هراس مىافكنَد و هواداران ما را نيز كه در فكر جدا شدن از آناناند، جرئت مىبخشد و كسانى را كه از پيشامدها مىترسند، به سوى ما مىكشانَد. به هر آبادىاى كه رسيدى خراب كن و هركس را كه با خودت همفكر نديدى بكُش و اموال را غارت كن كه اين كار هم مثل كشتن است و دلها را بيشتر به درد مىآورد.16
سفيان امر معاويه را امتثال نمود، و با لشكريانش بر مردم بيپناه و بدون اسلحه و در امان بوده حمله برد، و خانهها و كوچهها را از جثههاي كشتگان پشته ساخت، و اموال را غارت كرد و به سوي معاويه بازگشت.
مرد تنومندى از اهالى انبار نزد اميرالمونين على (عليهالسلام) آمد و از حوادث آنجا خبر داد. حضرت بر منبر رفتند و فرمودند: «اى مردم! برادر بكرى شما در انبار كشته شده است، شخصى كه بلند همّت و سرفراز و بىباك بود و پاداش الهى را بر دنيا برگزيد. به سوى مهاجمان بشتابيد تا با آنان رو در رو شويد. اگر ضربهاى به آنان بزنيد، براى هميشه آنان را از عراق راندهايد.»
آنگاه، به اميد پاسخ مساعد و سخن مناسب آنان سكوت كردند؛ ولى هيچكس، حتى يك كلمه دم نزد. چون سكوت آنان را بر آنچه در دلشان بود ديدند، فرود آمدند و پياده به سمت نُخَيله راه افتادند، در حالى كه مردم پشت سر ايشان مىرفتند، تا آنكه گروهى از اشراف كوفه بر گرد ايشان جمع شدند و گفتند: اى اميرمؤمنان! برگَرد، كه ما تو را از اين كار كفايت مىكنيم.
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) فرمودند: «شما نه مرا كفايت مىكنيد، نه خود را!» آنان همچنان با او به سخن پرداختند تا حضرت را به خانهشان بازگرداندند. امام (عليهالسلام) برگشتند، در حالىكه غمگين و آزرده خاطر بود.
امام على (عليهالسلام) سعيد بن قيس هَمْدانى را خواستند و او را از نخيله همراه هشت هزار نفر فرستادند؛ چرا كه خبر يافته بودند غارتگران با جمع انبوهى آمدهاند. به وى فرمودند: «تو را با هشت هزار نفر فرستادم. اين قشون غارتگر را تعقيب و از سرزمين عراق بيرون كن.» سعيد در ساحل فُرات به تعقيب او پيش رفت تا به عانات رسيد.
سفیان چون از حرکت سپاه سعید بن قیس مطّلع شد، به سوی معاویه بازگشت و سعید تا ناحيهي عانات در کرانه فرات به دنبال سپاه او تاخت. گروهی نیز از سوی سعید تا نزدیک قِنَّسْرين17 یا صفین پیش رفتند، اما بر سفیان دست نیافتند و به نزد امام بازگشتند.
پينوشتها:
1- ارشاد مفید جلد 1 باب سیم فصل 38 با تلخیص و نقل به معنى.
2- تاریخ یعقوبی: ج 2، ص 196.
3- ابن اثیر، کامل: ج 3، ص 377.
4- يمن در آن هنگام به سه بخش تقسيم مىشد:
بخش مجاور با حجاز را «حضرموت» و بخش مركزى را «صنعا» و نقاط دورتر را
«جَنَد» مىناميدند. مراصد الاطلاع، ماده جند.
5-
فصلت/ 46.
6- ابن اعثم كوفى، ص 724.
7- ابن اعثم كوفى، ص 724.
8- همان، ص 724 - 725؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 189.
9- ابن اعثم كوفى، همان، ص 725.
10- ابن هلال ثقفى، همان، ص 224؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 189.
11- ابن هلال ثقفى، همان، ص 224؛ يعقوبى، همان، ج 2، ص 108.
12- ابن اثير، همان، ص 269؛ دانشنامه جهان اسلام، ج 3، ص 404.
13- نهجالبلاغه: خطبه 25
14- ناسخالتواريخ: كتاب خوارج ص 643.
15- در ساحل فرات از نواحی بغداد.
16- شرح ابن ابي الحديد ج 1 ص 144 طبع قديم.
17- شهرى در يك منزلى حلب از سمت حِمص. در كوه هاى آن مزارى است كه گويند قبر حضرت صالح (عليهالسلام) است (معجمالبلدان: ج ۴ ص ۴۰۳).
|