و از آنسو حضرت علي اكبر (عليهالسلام) وارد ميدان شدند و رَجز خواندند:
اَنَا عَلىُّ بْنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلي نَحْنُ وَ بَيْتِ اللهِ أَوْلى بِالنَّبِىِّ
اَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتّى يَنْثَني ضَرْبَ غُلامٍ هاشِمِىّ عَلَوِي
وَ لا يَزالُ الْيَوْمَ اَحْمي عَن اَبي تَا للهِ لا يَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعي2
ايشان به سپاه دشمن حمله كردند و به هر جانب كه روى مىكردند گروهى را به خاك هلاك مى افكندند، آنقدر از ايشان كشتند تا آنكه صداى ضجه و شيون از سپاه عمر سعد بلند شد، بعضى روايت كردهاند كه صد و بيست تن را به خاك هلاكت افكندند. در اين وقت حرارت آفتاب و شدت عطش و كثرت جراحت و سنگينى اسلحه ايشان را به تعب در آورد، على اكبر (عليهالسلام) از ميدان به سوى پدر شتافتند و عرض كردند، اى پدر! تشنگى مرا كشت و سنگينى اسلحه مرا به تعَب عظيم افكند، آيا ميتوانيد شربت آبي به من بدهيد تا قوتي براي جنگيدن پيدا كنم؟ اشك از چشمان امام حسين سرازير شد و فرمودند: واغَوْثاه! اى فرزند، زمان كمي جنگ كن پس به زودي جدت محمد (صلى الله عليه و آله) را ملاقات ميكنى و تو را به شربتي كه ديگر هرگز تشنه نشوي سيراب كنند. در روايت ديگر است كه فرمودند اى پسرك من! زبانت را بياور، پس زبان على را در دهان مبارك گذاشتن و مكيدند و انگشتر خويش را به ايشان دادند و فرمودند كه در دهان خود بگذار و به جهاد با دشمنان برگرد، فَاِنّى اَرْجُو اَنَّكَ لا تُمسْى حَتّى يَسْقيكَ جَدُّكَ بِكَاْسِه الاَْوْفى شَرْبَةً لا تَظْمَأُ بَعْدَها اَبَداً.3
پس جناب على اكبر (عليهالسلام) به ميدان برگشتند، در حاليكه اين رَجَر را ميخواندند:
الْحَربُ قَدْبانَتْ لَهاَ الْحَقائقُ وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِها مَصادِقُ
وَ اللّهِرَبِّ الْعَرْشِ لانُفارقُ جُمُوعَكُمْ اَوْ تُغْمَدَ الْبَوارِقُ
ايشان از چپ و راست به سپاه عمر بن سعد حمله كردند تا هشتاد تن را به درك فرستادند، ناگهان مُرّة بن مُنْقِذ فرصتى پيدا كرد و شمشيرى بر فرق ايشان زد كه فرقشان را شكافت.
موافق روايتى مرة بن منقذ چون على اكبر (عليهالسلام) را ديد كه حمله مىكنند و رجز مىخوانند گفت: گناهان عرب بر من باشد، اگر عبور اين جوان به من افتاد و پدرش را به عزايش ننشانم، پس همين طور كه جناب على اكبر (عليهالسلام) حمله مىكردند به مرّة بن منقذ برخوردند، مُرّه لعين نيزه بر آن جناب زد و ايشان را از پاى درآورد. پس سواران ديگر على (عليهالسلام) را به شمشيرهاى خويش مجروح كردند تا يك باره توانائيشان را از دست دادند پس دست در گردن اسب انداختند و اسب عنان از دست داد، پس علي اكبر را در سپاه دشمن از اين سوى به آن سوى مىبرد و هر بىرحمى زخمى بر على مىزد تا اينكه بدنشان را با تيغ پاره پاره كردند.4 تا اينكه از اسب واژگون شدند و در ميان خون خويش مىغلطيدند و لي تحمل مىكردند، تا وقتي كه روح به گودى گلوى مباركشان رسيد پس صدا بلند كردند:
يااَبَتاه عَلَيْكَ مِنّىِ السَّلامُ هذا جَدّي رَسُولُ الله يَقْرَؤُك السَّلام وَ يَقوُلُ عَجّلِ الْقُدُومَ اِلَيْنا.5
پس حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) بالاى سر فرزندشان آمدند و به روايت سيد بن طاوس صورت بر صورت ايشان نهادند و فرمودند خدا بكشد جماعتى را كه تو را كشتند، چه چيز ايشان را جرى كرده كه از خدا و رسول نترسيدند و پرده حرمت رسول را چاك زدند. پس اشك از چشمهاى نازنينشان جارى شد و گفتند: اى فرزند! عَلَى الدُّنْيا بَعدَك الْعَفا؛ بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا.
شيخ مفيد (رحمة الله عليه) فرموده: حضرت زينب (عليهاالسلام) از سراپرده بيرون آمدند و با حال اضطراب و سرعت به سوى نعش جناب على اكبر شتافتند و بر فرزند برادر ندبه مىكردند، تا خود را به آن جوان رساندند و بر روى او افكندند، حضرت سر خواهر را از روى جسد فرزند خويش بلند كردند و به خيمهاش برگرداندند و به جوانان هاشمى رو كردند و فرمودند: برادر خود را برداريد؛ پس جسد نازنين علي اكبر (عليهالسلام) را از خاك برداشتند و در خيمهاى كه جلوي آن جنگ مىكردند گذاشتند.6
شهادت جناب قاسم بن الحسن بن على بن ابى طالب (عليهمالسلام)
وقتي سيدالشهداء (عليهالسلام) ديدند كه فرزند برادرشان عزم رفتن به ميدان كرده، دست به گردن قاسم انداختند و او را در بركشيدند و هر دو چنان گريه كردند كه روايت وارد شده حَتّى غُشِىَ عَلَيْهِما.
پس قاسم بن الحسن به زبان ابتهال و ضراعت، از امام اجازه مبارزه گرفتند، حضرت اجازه ندادند، پس قاسم گريه كرد و دست و پاى عموي خود را بوسيد تا اجازه دادند، پس جناب قاسم (عليهالسلام) به ميدان آمدند، در حالىكه اشكشان به صورت جارى بود و مىفرمودند:
اِنْ تُنْكرُونى فَاَنَا اْبنُ اْلحَسَنِ سِبْطِ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى اْلمؤتَمَنِ
هذا حُسَيْنٌ كَالاَْسيِر اْلمُرْتَهَنِ بَيْنَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوْبَ الْمَزَنِ7
با اينكه سن كمي داشتند جنگ سختي كردند و سى و پنج تن از لشكر عمر سعد را به درك فرستادند. ناگهان شخصي شمشيرى بر فرق آن مظلوم زد و سر ايشان را شكافت. پس جناب قاسم به صورت بر روى زمين افتادند و فرياد زدند يا عمّاه! چون صداى جناب قاسم به گوش امام حسين (عليهالسلام) رسيد، شتاب كردند و مانند عقابى كه از بلندى به زير آيد صفها را شكافتند و مانند شيري غضبناك به لشكر حمله كردند تا به عمرو قاتل جناب قاسم رسيدند، پس تيغى حواله آن ملعون كردند، عمرو دست خود را سپر كرد، امام دست او را از مرفق جدا كردند. پس آن ملعون صيحه عظيمى زد. لشكر كوفه حمله كردند تا مگر عمرو را از چنگ امام (عليهالسلام) بربايند، همين كه هجوم آوردند بدن او پا مال سُمّ اسبان گشت و كشته شد.
پس چون گرد و غبار معركه فرو نشست، ديدند امام (عليهالسلام) بالاى سر قاسم است و ايشان در حال جان دادنند و پا به زمين مىكشند و امام مىفرمايند: به خدا سوگند كه بر عموي تو دشوار است كه او را بخوانى و نتواند اجابتت كند و اگر اجابت كند نتواند ياريت كند و اگر ياريت كند به تو سودى نرسد، از رحمت خدا دور باشند جماعتى كه تو را كشتند. هذا يَوْمٌ وَ الله كَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.
آنگاه قاسم را از خاك برداشتند و در بر كشيدند و سينه او را به سينه خود چسباندند و به سوى سراپرده حركت كردند در حالىكه پاهاى قاسم روي زمين كشيده مىشد. پس او را در ميان كشتگان اهلبيت در كنار على بن الحسين (عليهالسلام) قرار دادند، آنگاه گفتند: بارالها، تو آگاهى كه اين جماعت ما را دعوت كردند كه ما را يارى كنند، ولي اكنون دست از ياري ما برداشته و با دشمن ما يار شدند، اى داور دادخواه! اين جماعت را نابود ساز و ايشان را هلاك كن و پراكنده گردان و يك تن از ايشان را باقى مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ايشان مگردان.
آنگاه فرمودند: اى عموزادگان من 8!صبر نمائيد، اى اهلبيت من، شكيبائى كنيد و بدانيد بعد از اين روز، خوارى و خذلان هرگز نخواهيد ديد.9
شهادت اولاد اميرالمؤمنين (عليهالسلام)
جناب ابوالفضل العباس (عليهالسلام) چون ديدند كه بسيارى از اهلبيت شهيد شدند به برادران خود عبدالله و جعفر و عثمان فرزندان اميرالمؤمنين (عليهالسلام) از امالبنين (عليهالسلام) رو كردند و فرمودند:
تَقَدَّموُا بِنَفسى اَنْتُمْ فَحاموُا عَنْ سَيِّدِكُمْ حَتّى تَموُتوُا دُو نَهُفَتَقَدَّموُا جَميعاً فَصارُوا اَمامَ اْلحُسَيْنِ (عليهالسلام) يَقُونَهُمْ بِوُجُوهِهِمْ وَ نُحُورِهِمْ: اى برادران من! جان من فداى شماها باشد، پيش برويد در جلو سيد و آقايتان و خود را سپر كنيد و آقاى خود را حمايت كنيد و از جاى خود حركت نكنيد تا تمامى در مقابل او كشته گرديد.