|
|
|
.
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت موسي (عليهالسلام)/ قسمت سوم
بازگشت به خانهي فرعون
موسى دوباره به قصر فرعون قدم گذاشت و تحت سرپرستى سختترين دشمنان خود در بهترين آسايشها و نعمتها، نخستين روزهاى دوران كودكى را پشت سر نهاد. از اتفاقات دوران كودكى موسى در خانهي فرعون كه بيشتر مورخان نوشتهاند و در روايات غير معتبر نيز ذكرى از آن شده، آن است كه روزى هم چنانكه موسى در دامان فرعون يا پيش روى او بازى مىكرد، دست انداخته و تارهايى از ريش بلند و انبوه فرعون را بر كند 1 يا به گفتهي بعضى چوبى در دست داشت و با آن بازى مىكرد كه ناگاه آن چوب را بلند كرد و بر سر فرعون زد. فرعون خشمناك شد و گفت كه اين كودك دشمن من است و مىخواهد مرا بكشد. به همين منظور به دنبال ماءمورانى كه سر فرزندان را مىبريدند فرستاد تا كودك را به آنها بسپارد. زن فرعون پيش آمده گفت: او كودكى است، كه نمىفهمد و براى اينكه صدق گفتار مرا بدانى، طبقى خرما و يا به گفتهي بعضى ياقوت و ظرف ديگرى از آتش گداخته پيش روى او مىگذاريم. اگر خرما را برداشت، مىفهمد و او را به قتل برسان و اگر آتش گداخته را برداشت بدانكه وى كودكى است كه نمىفهمد.
فرعون قبول كرد و دستور داد ظرفى خرما و طبقى از آتش گداخته آورده و پيش روى موسى گذاشتند. موسى خواست خرما يا ياقوت را بردارد، ولى جبرئيل بيامد و دست او را به طرف آتش برد و موسى قطعهاى آتش را برداشت و بر زبان نهاد و چون زبانش بسوخت، آن را بينداخت. فرعون كه چنان ديد از قتل او صرف نظر كرد. اينان گفتهاند كه همين موضوع سبب شد كه در زبان موسى لكنتى پديد آيد و به همين علت نيز هنگامى كه ماءمور ارشاد و هدايت فرعون شد، به خدا عرض مىكند وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي 2 پروردگارا! گره از زبانم بگشا.
ولى اين داستان به افسانه نزديكتر است تا به حقيقت و روايات معتبرى دربارهي آن نرسيده كه ما ناچار به قبول آن باشيم و برخى آنرا از ساختههاى يهود دانستهاند. همچنين معناى آيه نيز معلوم نيست كه اين باشد كه آنها گفتهاند، زيرا تفسير آن در آيهي بعدى است كه خود موسى به دنبال آن مىگويد: يَفقَهُوا قَولى يعنى زبانم را بگشا كه سخنم را فهم كنند، نه اينكه لكنت زبانم را بر طرف كن، والله اءعلم.
به هر صورت موسى دوران كودكى را در خانهي فرعون پشت سر گذاشت و اندك اندك پا در سنين جوانى گذاشت و به حدّ رشد و كمال رسيد و خداى تعالى به او علم و حكمت آموخت و پاداش نيكوكارى خود را از خداى تعالى اينچنين دريافت كرد. خداوند اين موهبت را در سورهي قصص يادآور شده و مىفرمايد: و چون موسى به قوت (و رشد) رسيد و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم و نيكوكاران را اينچنين پاداش مىدهيم.3
بنىاسرائيل چشم به راه آمدن نجاتدهندهي خود بودند
در صفحات قبل گفته شد كه فرعون و قبطيان كار را بر بنىاسرائيل بسيار سخت كرده بودند و انواع ظلمها و ستمها را بر آنان روا مىداشتند. پسرانشان را سر مىبريدند و دختران را زنده مىگذاشتند و كارهاى پر مشقت و شغلهاى پست را به آنان ميدادند و براى انجام آن نيز ماءموران تندخو و دژخيمانى را بر سرشان مسلط كرده بودند تا اگر خواستند شانه از زير بار خالى كنند، در زير ضربات شلاق، آنان را از پاى در آورند. اساساً فرزندان اسرائيل در نظر آنها ارزش و احترامى نداشتند و هيچ حقى، حتي حقوق ابتدايى يك انسان در مصر براى آنان منظور نشده بود.
بنى اسرائيل همهي اين زجرها و سختىها را تحمل مىكردند و از همه سختتر آنكه هيچ دادرس و پناهگاهى هم نداشتند كه به او شكايت كنند. تنها دلخوشى و روزنهي اميد آنها، وعدهاى بود كه پيغمبران گذشته و بزرگانشان به آنها داده بودند كه چون كار بر شما سخت شود و مورد ظلم و اهانت فرعونيان واقع شده و دادرسى نداشته باشند، در آن زمان خداوند شما را به دست مردى از فرزندان لاوى كه نامش موسى بن عمران است نجات خواهد داد.
صدوق از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمودند: هنگامى كه مرگ يوسف فرا رسيد، فرزندان يعقوب را كه 80 نفر مرد بودند جمع كرد و به ايشان گفت: به زودى اين قبطيان بر شما پيروز شده و حكومت خواهند كرد و شما را به شكنجه و عذاب دچار مىكنند. در آن وقت خداوند شما را به وسيلهي مردى از فرزندان لاوى بن يعقوب كه نامش موسى بن عمران است، نجات خواهد داد. او پسرى بلند بالا و گندمگون و پيچيده موست. به خاطر همين آرزو، مردان بنىاسرائيلى نام پسران خود را عمران مىگذاردند و او هم پسرش را موسى نامگذارى مىكرد.4
امام پنجم (عليهالسلام) فرمودند: موسى هنگامى ظاهر شد كه پنجاه دروغگو پيش از او آمده و هر كدام مدعى بودند كه همان موسى بن عمران موعود هستند.5
در حديث ديگرى است كه امام چهارم از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: چون مرگ يوسف رسيد، پيروان و خاندان خود را جمع كرد و پس از حمد و سپاس الهى، آنها را از سختىهايى كه در پيش داشتند، خبر داد و گفت: چنان كار بر شما سخت شود كه مردان را بكشند و زنان آبستن را شكم پاره كنند و كودكان را سر ببرند تا آنكه خداوند حق را به وسيلهي قيام كنندهاى از فرزندان لاوى بن يعقوب ظاهر سازد. او مردى است گندمگون و بلند قامت و اوصاف او را بر شمرد و بدانها سفارش كرد كه اين وصيت را به ياد بسپارند.
دوران سختى بنىاسرائيل فرا رسيد و چهار صد سال تمام آنها در انتظار قيام قائم (و آمدن موسى) بودند تا هنگامى كه مژدهي ولادت او را دريافتند و نشانههاى ظهورش را به چشم ديدند.6
در حديثى امام باقر (عليهالسلام) فرمودهاند: بنىاسرائيل در شبى مهتابى از خانه بيرون آمده و نزد پيرمردى كه از علوم گذشته اطلاع داشت رفتند و به او گفتند: ما از شنيدن اخبار (آينده) آرامش خاطر مىيابيم. چقدر بايد چشم به راه باشيم و چه اندازه بايد در اين گرفتارى به سر بريم؟ پير گفت: به خدا سوگند در اين سختى و رنج خواهيد بود تا زمانى كه خداى تعالى پسرى از فرزندان لاوى بن يعقوب را بياورد كه نامش موسى بن عمران و پسرى بلند قامت و پيچيده موى است.
در همين گفتوگو بودند كه موسى سوار بر استرى پيش آمد و به آنها رسيد. آن پير سر بلند كرده و از روى نشانههايى كه از موسى مىدانست او را شناخت و به او گفت: نامت چيست؟ گفت: موسى، موسى نيز آنها را شناخته و پيروانى پيدا كرد.
مدتى از اين موضوع گذشت و موسى همچنان بود تا داستان درگيرى آن مرد اسرائيلى كه از پيروان موسي بود با آن مرد قطبى پيش آمد كه خداوند قصهي آن دو را در سورهي قصص نقل كرده است.7 و ذيلاً آنرا مىخوانيد:
موسى
در هنگام بىخبرى مردم به شهر در آمد. در آنجا دو مرد را ديد كه با هم مىجنگند. يكى از پيروان او و آن ديگرى از دشمنان او بود. آنكه از پيروانش
بود بر ضدّ آنكه از دشمنانش بود از موسى كمك خواست و موسى مشتى بدان مرد
زد و بىجانش كرد. (موسى) گفت: اين كار شيطان است كه به راستى او دشمنى گمراه كننده و آشكار است. سپس
گفت كه پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم. مرا بيامرز و خدا او را آمرزيد،
كه او آمرزنده و رحيم است. موسى گفت: پروردگارا! به پاس اين نعمت كه مرا
دادى، من پشتيبان بدكاران نخواهم بود. در آن شهر با حال ترس و نگرانى شب
را به روز آورد كه ناگاه، آنكه روز پيش از او يارى خواسته بود، باز از وى
فريادرسى خواست، موسى به او گفت: به راستى كه تو در گمراهى آشكار هستى و همينكه خواست به سوى آنكه دشمن هر دوشان بود دست بگشايد، آن مرد گفت: آيا مىخواهى مرا بكشى؟ چنانكه دشمن را كشتى. تو مىخواهى در اين سرزمين، ستمكارى بيش نباشى و نمىخواهى كه اصلاحگر باشى.8
اين بود اجمال داستان كه قرآن كريم آنرا نقل كرده است.
البته چون برخى از قسمتهاى آن به نظر در ظاهر با مقام عصمت و نبوت سازگار
نيست و موجب ايراد انتقادكنندگان شده است، مفسّران توضيحاتى براى آن داده
و در روايات و تواريخ به نحوى كه به اشكالات مزبور نيز پاسخ داده شود،
براى شما نقل مىكنيم و اگر لازم بود، در پايان نيز توضيحاتى خواهيم داد.
چنانكه از گفتار تاريخنويسان برمىآيد، بنىاسرائيل طبق
بشارتهايى كه گذشتگان براى ظهور موسى به آنها داده بودند و نشانههايى كه
در او ديدند، كمكم متوجه شدند كه دوران بدبختى و ذلّت آنها به سر رسيده و
خداى تعالى اراده فرموده تا به دست موسى همان جوان نيرومند و رشيدى كه در
خانهي فرعون تربيت شده است آنان را از زير بار ستم و شكنجهي قبطيان و
فرعونيان نجات بخشد. از اين رو هرگاه او را مىديدند، مقدمش را گرامى داشته
و به او از حال خود شكايت مىكردند. آن حضرت نيز در فرصتهاى مختلف به
ديدارشان رفته و آنان را به آيندهي اميدبخش اميدوار مىكرد و گاهى هم اگر
شرايط اجازه مىداد، به نفع آنها وارد عمل مىشد و به هر اندازه كه مقدور
بود، ظلم و ستم را از آنها دفع مىنمود.
در اين احوال، روزى بىخبر از مردم و دور از چشم ماءموران
فرعون به شهر مصر يا به گفتهي برخى به شهر منف كه مركز حكومت فرعون بود
وارد شد. وقتىكه در شهر مىگشت تا به وضع بنىاسرائيل ستمديده و پيروان
خود سركشى كند، يكى از افراد بنىاسرائيل را ديد كه با مردى از قبطيان به
جنگ و نزاع مشغول است. آن مرد قبطى، كارى را بر آن مرد اسرائيلى تحميل
كرده و به زور مىخواهد او را بر آن كار وادارد، و آن مرد اسرائيلى هم حاضر
به انجام آن نيست و در نتيجه كار آن دو به كتك كارى و نزاع كشيده است. مرد
اسرائيلى كه چشمش به موسى افتاد، او را به كمك طلبيده و از او يارى خواست.
موسى كه براى ايجاد زمينهي قيام خود با فرعون، درگير شدن يك مرد اسرائيلى
را با يك مرد قبطى به اينگونه صلاح نمىدانست و از جنگ و نزاع بىثمر
ناراحت شده بود، فرمود: هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ؛9
اين كار شما عملى شيطانى است و او دشمن گمراه كننده و آشكارى (براى پيش رفت آيين حق در جهان) مىباشد.
يا منظورش اين بود كه عمل اين مرد قطبى كه مىخواهد به
ناحق و زور، كارى را بر مرد اسرائيلى تحميل نموده و زورگويى بكند، كارى
شيطانى است. به دنبال اين سخن، به يارى مرد اسرائيلي آمد و مشتى بر سر مرد قبطى زد.
وقتى متوجه شد كه مرد قبطى بر اثر مشت او از پا درآمد و نقش بر زمين شد، رو به درگاه خداى خود كرد و گفت:
رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ؛ 10
پروردگارا! من به خود ستم كردم. تو مرا بيامرز، خدا نيز او را آمرزيد، و منظورش از اين ستم به نفس خود اين بود كه من در دفاع از ستمديدگان بنىاسرائيل و اظهار حق شتاب كردم و موجبات گرفتارى خود را به دست قبطيان به اين زودى فراهم كردم و به اين وسيله، مشكلاتى در راه پيشبرد هدف خويش ايجاد نمودم. اكنون تو در اين راه كمكم كن و داستان مرا از فرعون و قبطيان پوشيده دار.
يا چنانكه در روايتى از امام هشتم (عليهالسلام) نقل شده است،11 منظورش اين بود كه پروردگارا! من با ورود به اين شهر و اين پيشآمد، خود را در معرض تعقيب قبطيان قرار دادم و به جان خود ستم كردم. اكنون تو مرا از دشمنان خود پوشيده و پنهان دار كه به من دسترسى پيدا نكنند و مرا به جرم قتل آن مرد قبطى نكشند. خلاصه منظور آن حضرت، طلب كمك از خداى تعالى بود و منظور اين نبود كه خدايا! گناهى از من سرزده و تو آن را بيامرز. شاهد بر اين مطلب، جملهاى است كه خداى تعالى به دنبال آن از زبان موسى نقل فرموده است:
قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ؛ 12
كه موسى عرض كرد: پروردگارا! به پاس آن نعمتى كه به من دادى، من پشتيبان مجرمان نخواهم بود.
و اگر اين عمل موسى گناه بود، اين جمله را نمىگفت.
به هر صورت موسى آن شب را ترسان و نگران و شايد دور از انظار در خفاگاهى به سر برد. وقتى داستان كشته شدن مرد قبطى كه برخى گفتهاند وى نانواي مخصوص فرعون بود در شهر شايع شد، مردم مىدانستند كه وى به دست يكى از افراد بنىاسرائيل كشته شده است. كسى هم جز همان مرد اسرائيلى كه موسى به كمكش شتافته بود، نمىدانست كه قاتل آن مرد موسى است. وقتى خبر قتل مرد قبطى به گوش فرعون رسيد، ماءمورانى براى شناختن و دستگيرى او در شهر گماشت و جاسوسانى را براى پيدا كردن وى به گوشه و كنار شهر فرستاد.
موسى كه نگران اتفاق روز گذشته بود كه مبادا او را بشناسند و دستگيرش سازند، در شهر گردش مىكرد كه ناگهان همان مرد اسرائيلى را ديد كه با قبطى ديگرى درگير شده و به زد و خورد مشغول است. وقتى آن شخص چشمش به موسى افتاد دوباره از موسى كمك طلبيد و او را به يارى خواست. موسى كه از اتفاق و پيش آمد روز گذشته دل خوشى نداشت و همچنان نگران بود، رو به آن مرد كرد و فرمود: به راستى كه تو مرد گمراه آشكارى هستى. منظورش اين بود كه تو هر روز با يكى از قبطيان درگير مىشوى و به كارى كه تاب و توان آن را ندارى دست مىزنى، به اين ترتيب تو شخص گمراهى هستى.
اين سخن را فرمود و به دنبال آن براى يارى او پيش آمد و مىخواست به مرد قبطى حمله كند. مرد اسرائيلى كه آن سخن را از موسى شنيد و ديد كه آن حضرت به قصد حمله پيش مىآيد، خيال كرد موسى مىخواهد خود او را مورد حمله قرار دهد، از اين رو با فرياد گفت: مىخواهى همان طور كه ديروز شخصى را به قتل رساندى، مرا هم به قتل رسانى؟
با اظهار اين جمله مرد قبطى دانست كه قاتل مرد قبطى در روز گذشته موسى بوده و او كسى است كه جاسوسان فرعون و ماءموران در جستوجوى وى هستند، از اين رو خود را به ماءموران رساند و ماجرا را به آنها اطلاع داد. آنها نيز براى دستگيرى و كشتن موسى بسيج شده و به تعقيب آن حضرت پرداختند. در اينجا بود كه همان حزبيل (يا حزقيل)13 كه به مؤمن آل فرعون مشهور بود، خود را به موسى رسانيد و از روى خيرخواهى، پيشنهاد فرار از شهر را به آن حضرت داد.
خداى تعالى در سورهي قصص داستان آمدن او به نزد موسى و پيشنهادش را اينگونه بيان مىفرمايد: و مردى از انتهاى شهر شتابان بيامد و گفت كه اى موسى، سركردگان قوم دربارهي تو راءى مىزنند (و نقشه كشيدهاند) كه تو را به قتل برسانند، پس از شهر خارج شو كه من خيرخواه تو هستم.14 و او همان كسى است كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) طبق روايتى فرمودند: سه نفر در ايمان به خدا از همگان سبقت جستند و چشم بر همزدنى به خدا كافر نشدند:
1- حزقيل، مؤمن آل فرعون؛ 2- حبيب نجّار، صاحب ياسين؛ 3- على بن ابى طالب، و او برتر از ديگران است.15
خروج حضرت موسي (عليهالسلام) از مصر
در اين هنگام بود كه موسى از شهر خارج شد و از خداى تعالى درخواست كرد تا او را از شرّ مردمان ستمگر نجات بخشد. ناگفته پيداست كه شخصى مانند موسى كه تا به آن روز از مصر خارج نشده و مسافرتى نكرده بود تا چه حدّ اين سفر برايش دشوار به نظر مىرسيد. نه زاد و توشهاى داشت كه بتواند با آن از گرسنگى برهد و نه مركبى كه بر آن سوار شود و طى راه كند و اساساً نميدانست به كدام جهت برود از اين رو در برخى از روايات و تواريخ آمده كه چون از شهر خارج شد، سرگردان ماند كه به چه سمتى برود؟ ناگهان فرشتهاى بيامد و او را به سوى مدين راهنمايى كرد. برخى هم گفتهاند كه همچنان با تحير و بىاطلاعى پيش رفت تا به طور تصادفى به مدين رسيد. به هر صورت براى اينكه در بيابانها سرگردان نشود، باز هم از خداى تعالى كمك طلبيده و راهنمايى خواست و خدا هم او را به مدين هدايت فرمود.
بيشتر تاريخ نويسان گفتهاند كه مسير آن حضرت از مصر تا مدين هشت روز راه و به مقدار فاصلهي كوفه تا بصره بوده است. البته در حديثى هم آمده كه فاصله، سه روز راه بوده و در اين مدت خوراك آن بزرگوار علف سبز صحرا و برگ درختان بود و پياده طى طريق مىكرد.16
آن قدر علف و برگ سبز خورده بود كه سبزى آن از پوست شكم لاغرش نمودار بود، و آن قدر با پاى برهنه راه رفته بود كه پاهايش زخم شده و خون از كف پايش مىريخت، اما در هر حال به ياد خدا بود و در هر پيش آمد سخت و ناگوارى از او كمك مىطلبيد و رفع مشكل خود را از خداى خود درخواست مىكرد.17
پس از گذشت، شبها و روزها و تحمل همهي مشكلات و سختىها، به دروازهي شهر مدين رسيد و براى رفع خستگى در زير درختى آرميد كه چاهى در نزديكى آن قرار داشت. موسى ديد كه جمعى از مردم شهر براى آب دادن گوسفندانشان در سر آن چاه جمع شدهاند و در گوشهاى نيز دو زن را ديد كه گوسفندانى در پيش دارند، ولى براى آب دادن آنها به جلو نمىآيند و تنها از گوسفندان خود نگهدارى مىكنند تا با گوسفندان ديگر مخلوط نشوند.
حسّ انسان دوستى و غيرت موسى اجازه نداد كه همچنان نشيند و آن منظره را تماشا كند. با كمال خستگى كه داشت، برخاست و پيش آن دو زن رفت و به آنها گفت: كار شما چيست و براى چه ايستادهايد؟ و با اين جملات در صدد تحقيق حال آن دو برآمد. آنان در پاسخ موسى گفتند: پدر ما پيرمردى كهنسال است كه نمىتواند براى آب دادن گوسفندان به سر چاه بيايد و ما نيز نمىتوانيم براى آب دادن آنها با مردان بيگانه همراه شويم و از اختلاط با آنان پرهيز داريم. اكنون ايستادهايم تا آنها گوسفندانشان را آب دهند و سپس ما بر سر چاه رويم و از باقى ماندهي آبها گوسفندانمان را سيراب كنيم.
وقتى حضرت موسى اين سخن را شنيد، دلش به حال آنها سوخت. پيش رفت و مقدارى آب كشيده و گوسفندان آنها را آب داد و سپس به جاى خود بازگشت و آن دو نيز گوسفندان را به خانه بردند.
برخى گفتهاند: چاهى كه موسى از آن آب كشيد، غير از چاهى بود كه شبانان از آن آب مىكشيدند، زيرا وقتى موسى آن وضع را ديد، بر سر چاه ديگرى كه در آن نزديكى بود و سنگ بزرگى بر روى آن قرار داشت رفت و آن سنگ را كه ده نفر نمىتوانستند از سر آن بردارند، به تنهايى برداشت و دلوى آب كشيد و گوسفندان آن دو زن را آب داد.18
در روايت ديگرى آمده است كه به نزد شبانان آمد و گفت: بگذاريد تا من يك دلو براى شما و يك دلو نيز براى خود بردارم. آنها كه براى كشيدن يك دلو آب مىبايست ده نفرى با هم كمك كنند تا آنرا از چاه بكشند، آنرا به دست موسى دادند و خود به كنارى رفتند. آن حضرت براى آنها يك دلو آب كشيد و دلوي ديگرى هم براى گوسفندان آن دو زن كشيد و گوسفندان را آب داد.
به هر صورت زنان را خيلى زود به خانه فرستاد و دوباره به جاى خود بازگشت و از شدت گرسنگى به خداى تعالى شكايت حال خود كرد و گفت: پروردگارا! من به چيزى كه برايم بفرستى نيازمندم.19
از اميرمؤمنان (عليهالسلام) روايت شده كه فرمود: موسى در آن وقت از خداوند جز نانى كه بخورد و رفع گرسنگى كند درخواستى نداشت.20 در حديث ديگرى نقل شده كه امام باقر (عليهالسلام) فرمود: موسى در آن وقت به يك تكه خرما نيازمند بود (كه با آن خود را از گرسنگى برهاند).21
بارى آن دو زن برخلاف عادت هر روز، خيلى زود به خانه برگشتند و گوسفندان را با خود آوردند. پدرشان كه از آمدنشان به آن زودى تعجب كرده بود، پرسيد: چه شد كه امروز به اين زودى بازگشتند؟ دختران گفتند: مرد صالحى بر سر چاه بود كه با ديدن وضع ما بر ما رحم آورد و گوسفندانمان را آب داد و ما زودتر به خانه آمديم. پيرمرد روشن ضمير به يكى از آن دو گفت: نزد آن مرد برو و او را پيش من آر تا پاداش كارش را به وى بپردازم. آن دختر براى آوردن موسى حركت كرد و با كمال حيا و آزرم به راه افتاد و خود را به وى رسانيد و اظهار كرد: همانا پدرم تو را فرا خوانده است تا پاداش آب دادن گوسفندانمان را به تو بدهد.22
موسى كه در آن وقت خود را در سرزمين غربت و تنهايى مىديد كه نه مسكنى داشت تا خود را از سرما و گرما و جانوران حفظ كند و نه لقمه نانى كه بدان از گرسنگى برهد، چارهاى نديد جز آنكه پيشنهاد آن دختر را بپذيرد. پس بىدرنگ به دنبال او به راه افتاد و به خانهي پير كهنسال رسيد.
آيا پير كهنسال شهر مدين همان شعيب بود؟
تا اينجا ما نامى از اين پيرمرد روشن ضمير مدين كه بر اثر پيرى نمىتوانست خودش گوسفندان را به چراگاه و سر چاه آب ببرد و دخترانش اين كار را انجام مىدادند، نبرديم. به سبب آنكه ميان تاريخنگاران و مفسران در نام وى اختلاف است: بيشتر آنها عقيده دارند كه وى همان شعيب پيغمبر بود كه پيش از اين شرح حالش مذكور شد و از برخى هم مثل سعيد بن جبير نقل شده است كه نام او يثرون يا يترون يا يثرى برادر شعيب بوده و شعيب پيش از وى از دنيا رفته و مابين زمزم و مقام در كنار خانهي كعبه دفن شده بود.23
از ابن عباس نيز نقل شده است كه وى برادر شعيب و نامش يثرون بود.24 برخى هم در مقابل اينان عقيده دارند كه شعيب سالها يا قرنها پس از موسى به دنيا آمده و معاصر 25 او نبوده است.26 با توجّه به رواياتى كه از اهلبيت نقل شده، قول اوّل صحيحتر به نظر مىرسد، از اين رو ما همان را اختيار كرده و از اين پس نام آنرا ذكر مىكنيم.
طبرسى و ديگران از سلمة بن دينار نقل كردهاند: وقتى موسى به دنبال دختر شعيب به راه افتاد و نگران بود تا او از چه راهى مىرود كه او نيز به دنبالش حركت كند، متوجه شد كه گاهى بر اثر وزش باد، پستي و بلندىهاى بدن دختر از پشت نمودار مىگردد و ديدن آن منظره براى موسى كه از دودمان نبوت و مردى غيور بود ناگوار آمد. از اين رو ناچار شد ديدگان خود را به زير اندازد و به بدن آن دختر نگاه نكند. ولى طاقت نياورد و به آن دختر فرمود، من از جلو مىروم و تو پشت سر من بيا. هر جا كه ديدى من به خطا مىروم، سنگريزهاى جلوى پاى من بينداز تا من راه را تشخيص دهم، زيرا ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمىكنيم.
وقتىكه به خانهي شعيب درآمد، آن حضرت دستور داد براى وى شام آورند و به او فرمود: بنشين و بخور.
موسى گفت: به خدا پناه مىبرم.
شعيب پرسيد: مگر گرسنه نيستى؟
موسى گفت: آرى، ولى مىترسم اين غذا مزد كار من باشد و ما خانوادهاى هستيم كه كارهاى اخروى (و اعمالى) را كه براى خدا انجام مىدهيم، به چيزى نمىفروشيم اگر چه زمين را پر از طلا كنند (و بخواهند مزد آنرا بدهند).
شعيب گفت: اى جوان! به خدا اين غذا مزد عمل تو نيست، بلكه عادت و شيوهي من و پدرانم اين است كه از ميهمان پذيرايى كنيم و به مردمان غذا بدهيم. در اين وقت موسى نشست و غذا خورد.27
عبدالوهاب نجّار پس از نقل اين داستان مىنويسد: داستان خوبى است، اما بايد توجه داشت كه موسى در آن وقت يقين داشت شعيب جز براى آن او را نخواسته كه مزد آب دادن گوسفندان را به او بپردازد. پس با اين ترتيب نمىشود گفت كه چون به نزد شعيب رسيد، خود را به نادانى و بىاطلاعى زد و اين سخن را گفت.28 از اين رو معلوم نيست قسمت آخر اين داستان صحيح باشد.
به هر صورت، بعد از چند ساعت دعاى موسى برآورده شد و چنانكه مفسران گفتهاند، نياز او به غذا مرتفع گرديد.
پس از صرف غذا، شعيب حال او را پرسيد و موسى سرگذشت خود را نقل كرد. در اين هنگام شعيب او را دلدارى داد و فرمود: اكنون ديگر ترسى نداشته باش كه از گروه ستمكاران نجات يافتهاى.29
ازدواج حضرت موسي (عليهالسلام) با دختر شعيب (عليهالسلام)
گويا شعيب با شنيدن سرگذشت موسى و مشاهدهي اخلاق و كمالات آن حضرت، مايل شد تا او را به طريقى نزد خود نگاه دارد و براى نگهدارى و چرانيدن گوسفندان خود، چند سالى از وجود او استفاده كند و شايد در فكر اين بود كه با چه شرايطى اين مطلب را به موسى پيشنهاد دهد.
در اينجا يكى از دختران كه به گفتهي جمعى دختر بزرگ شعيب بود به سخن آمد و گفت: پدر جان! او را اجير كن كه بهترين اجيرى كه مىشود گرفت آن كسى است كه نيرومند و امين باشد (و اين مرد چنين است).30 شعيب رو به دختر كرد و فرمود: نيرويش را از آب دادن گوسفندان و كشيدن آب به تنهايى از چاه دانستى، ولى امانتش را از كجا فهميدى؟
دختر در پاسخ، جريانى را كه در راه آمدن به خانه اتفاق افتاد و اينكه موسى براى نديدن پستي و بلندىهاى بدن او، تكليف كرد تا پشت سرش بيايد را براى پدر بازگفت.
سخن دختر زمينه را از هر جهت براى پيشنهاد شعيب فراهم كرد و او فرمود: من مىخواهم يكى از دو دختر خود را به ازدواج (و همسرى) تو درآورم به شرط آنكه هشت سال اجير من شوى و اگر ده سال را تمام كنى (و دو سال ديگر بر آن بيفزايى) به اختيار خود كردهاى (و تفضّلى است كه دربارهي من نمودهاى، ولى من تو را ملزم به ده سال نمىكنم) و نمىخواهم با تو سختى (يا سختگيرى) كنم و مرا ان شاءالله از مردمان صالح خواهى يافت،31 و خواهى ديد كه به عهد خود وفا دارم و در برخورد با مردم سختگير نيستم.
موسى پيشنهاد شعيب را پذيرفت و در پاسخ وى گفت: همين قرار ميان من و تو باشد و هر يك از دو مدت را به پايان بردم، به من ظلمى نشود و خدا بر آنچه مىگوييم شاهد و گواه است.32
به اين ترتيب موسى به دامادى شعيب در آمد و با دخترش كه بيشتر نام او را صفورا نوشتهاند ازدواج كرد و در كنار شعيب زندگى جديدى را آغاز نمود و با كمال صداقت و درستكارى به خدمت مشغول شد.
پينوشتها:
1- در روايات على بن ابراهيم است كه
موسى عطسهاى كرد و به دنبال آن گفت: الحمدلله رب العالمين. فرعون
وقتى كه اين جمله را شنيد خشمناك شد و لطمهاى بر او زد و گفت: اين چه
سخنى است كه مىگويى؟ موسى برخاست و ريش دراز او را در دست گرفته و بر
كند. فرعون خواست از را به قتل برساند، اما همسرش پيش آمد و گفت: كودك
نورسى است و نمىداند چه مىگويد. فرعون گفت: چرا مىداند چه مىگويد،
زن گفت: اكنون مقدارى خرما و آتش پيش روى او بگذار، اگر ميان آنها
فرق گذاشت، حق با تو است تا به آخر داستان.
2- طه/ 27.
3- قصص/ 14.
4- اكمالالدين: ج 1، ص 147.
5- همان.
6- همان، ص 145.
7- همان، 146.
8- قصص/ 15 19.
9- قصص/ 15.
10- قصص/ 16.
11- احتجاج: ص 234؛ عيونالاخبار: ص
110.
12- قصص/ 17.
13- در نام مؤمن آل فرعون، اختلافى
در تواريخ و روايات ديده مىشود. در بعضى حزبيل، در برخى حزقيل و در
جايى خربيل ذكر شده و گفتهاند كه وى برادر آسيه همسر فرعون بوده است.
مرحوم مجلسى گويد: برخى گقتهاند مردى كه به موسى موضوع را خبر داد،
نامش شمعون يا شمعان بوده و اين قول هم كه گفتهاند وى برادر آسيه بود،
بعيد به نظر مىرسد، زيرا چنانكه پيش از اين گفته شد، بيشتر مورخان
عقيده دارند كه آسيه از بنىاسرائيل بوده نه از فرعونيان، والله
اءعلم.
14- قصص/ 20.
15- عرائسالفنون: ص 105 114؛ بحار
الانوار: ج 13، ص 58.
16- مجمعالبيان: ص 239 353؛
بحار الانوار: ج 13، ص 19.
17- پيش از اين در شرح زندگانى حضرت
شعيب وضع جغرافيايى شهر مدين ذكر شد.
18- مجمعالبيان: ج 7، ص 239 253؛
بحار الانوار: ج 13، ص 30.
19- مجمعالبيان: همان؛
بحارالانوار: ج 13، ص 20.
20- تفسير قمى: ص 483 - 488.
21- اكمالالدين: ج 1، ص 150.
22- قصص/ 25.
23- مجمعالبيان: ج 7، ص 239؛
بحارالانوار: ج 13، ص 21.
24- نجّار، قصصالانبياء: ص 169.
25- براى تحقيق بيشتر و اطلاع از
اقوال زيادى كه در اين باره نقل شده، مىتوانيد به كتاب قصصالانبياء
نجار مراجعه كنيد.
26- همان، ص 170.
27- مجمعالبيان: ج 7، ص 239 253؛
بحار الانوار: ج 13، ص 21.
28- نجّار، قصصالانبياء: ص 172.
29- قصص/ 25.
30- قصص/ 26.
31- قصص/ 27.
32- قصص/ 28.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|