:جستجو
مراکز قرآنی
منتخبين مراكز قرآني
تفسیر نور
تواشیح
پرتال ثامن الائمه
زمان
 

جمعه 19 آبان 1402

 
 
خلاصه آمار سايت
 
 
 
 
.امام علي (عليه السلام) مي فرمايند : بزرگترين عيب آن است ، چيزي را كه در خود داري بر ديگران عيب بشماري .
 
 




زندگي‌نامه معصومين‌ (عليهم‌السلام)/ حضرت علي (عليه‌السلام)/ قسمت يازدهم

ذكر وقايع پس از شهادت رسول الله (صلي الله عليه و آله) در  نامه‌ي عمر به معاویه1

به راستی به چیزی اقرار کردیم که با شمشیر به آن مجبور شدیم در حالی‌که سینه‌ها از کینه به شدت گرم بود و جان‌ها می‌لرزید و نیت‌ها و دیده‌ها دچار شک و تردید بود از این که ما را بر چیزی که مورد انکارمان بود می‌خواندند و بدان جهت از او اطاعت کردیم که قوم و قبیله‌ی یَمَنی‌مان شمشیر زور خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند.
به هبل و لات و عزی و بتان دیگر سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم دست از آنها برنداشتم، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده‌ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده‌ام و خواسته‌ام او را بفریبم. چون جادوی بزرگی را برایمان آورد و در سحر و جادوگری بر سحر بنی‌اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و عیسی افزود و سحر و جادوی همه‌ي آنان را او یک تنه آورد و بر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند...

... همانا از ستاره‌ي بنی هاشم نوری برخاست که پرتو آن درخشنده و دانش آن یاری کننده بود. و تمام نیروی آن، کسی بود که حیدر نامیده شد و داماد محمد گردید و همسرش زنی بود که او را سرور زنان جهان قرار دادند و فاطمه نامیدند.
من به کنار خانه‌ي علی و فاطمه و دو پسرشان حسن و حسین و دو دخترشان زینب و ام کلثوم و کنیزی که به فضه خوانده می‌شد رفتم‌، در حالی‌که خالد بن ولید و قنفذ و گروهی از طرفداران خاص ما همراه من بودند و در خانه را به شدت کوبیدم.2 کنیز خانه مرا جواب داد. گفتم به علی بگو سخنان بیهوده را رها کن و به خودت در طمع خلافت فشار نیاور. بدان که امر خلافت از آن تو نیست امر خلافت از برای کسی است که مسلمانان او را برگزیدند و بر آن اجتماع کردند.

به خدای لات و عزی قسم اگر مسأله تعیین خلافت به ابوبکر واگذار می‌شد، بی تردید موفق به رساندن خود به خلافت نمی‌شد. ولی من برای او سینه‌ام را جلو انداختم و چشمانم را درشت کردم و به قبیله‌ي نزار و قحطان گفتم خلافت جز در قریش نخواهد بود. تا وقتی که از خداوند اطاعت می‌کنند از آنان اطاعت کنید و این سخن را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خون‌هایی که در جنگ‌ها و غزوات محمد از کفار و مشرکان ریخته استناد می‌کند و قرض‌های او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده‌های او جامه‌ي عمل پوشیده و قرآن را جمع‌آوری نموده و بر ظاهر و باطنش حکم می‌کند و هم‌چنین به سبب گفتار مهاجرین و انصار که وقتی به آنان گفتم امامت در قریش خواهد بود،‌ گفتند: آن قریشی، امیرالمومنین علی بن ابی طالب است که رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمومنین سلام کردیم. پس ای جماعت قریش اگر شما چنین امری را فراموش کرده‌اید، ما فراموش نکرده‌ایم و بدانید که بیعت و امامت و خلافت و وصیت چیزی نیست مگر حقی واجب و امری صحیح نه اینکه اهدایی و ادعایی باشد.

ولی من حرف آنها را تکذیب نمودم و چهل مرد را بلند کردم که (به دروغ) شهادت دهند محمد گفته است امامت به اختیار و انتخاب است. در این هنگام انصار گفتند ما از قریش سزاوارتر هستیم زیرا ما بودیم که رسول خدا را جا و مکان دادیم و یاریش نمودیم و مردم به سوی ما مهاجرت کردند. پس اگر قرار است خلافت به کسی که صاحب حق است داده شود آن شخص از میان ماست و در بین شما نیست. و گروهی گفتند از برای ما امیری باشد و از برای شما امیر دیگری باشد.3 من به آنها گفتم مشاهده کردید که چهل مرد شهادت دادند که رسول خدا گفته است پیشوایان امت من از قریش‌اند
.
سخن مرا جماعتی قبول کردند و گروهی نپذیرفتند و این باعث نزاع و کشمکش شد.
وقتی همه ساکت شدند و صدایم را می‌شنیدند، گفتم آگاه باشید که خلافت از برای مسن‌ترین ما و نرم‌خو‌ترین ماست.
گفتند چه کسی را می‌گویی.
گفتم ابوبکری که رسول خدا او را در نماز خواندن به جای خود بر دیگران مقدم می‌داشت و روز جنگ بدر با او در خیمه‌ي فرماندهی به مشورت نشست و نظرش را جویا شد و در غار هم صحبت او بود و شوهر دختر او عایشه بود.

در این هنگام بنی هاشم در حالی‌که از شدت خشم به خود می‌پیچیدند پیش آمدند و زبیر که شمشیرش معروف بود آنها را یاری کرد و گفت بیعت نمی‌شود مگر با علی یا اینکه شمشیر من گردنی را آزاد نمی‌گذارد‌. گفتم ای زبیر فریاد تو آتشی از سوی بنی‌هاشم است. زیرا مادرت صفیه دختر عبدالمطلب است. زبیر گفت به خدا قسم نسبت من به بنی‌هاشم شرفی بلند مرتبه و افتخاری بسیار عالی است. ای فرزند صهاک خاموش باش که مادری از برای تو نیست. و نیز حرفی گفت که چهل مرد از کسانی که در سقیفه بنی ساعده حاضر بودند بر زبیر هجوم آوردند.4

به خدا قسم قادر نبودیم که شمشیرش را از دستش بگیریم. سر انجام او را به زمین بستیم و دیگر برای او یاوری ندیدیم.
دراین فرصت بود که با عجله به طرف ابوبکر رفتم و با او مصافحه کردم و بیعت را بستم و در این امر عثمان بن عفان و تمام کسانی که آنجا حاضر بودند از من پیروی کردند. به زبیر گفتم بیعت کن که در غیر این صورت تو را می‌کشیم‌. اما مدتی بعد مردم را از کشتن او بازداشتم و به آنها گفتم او را مهلت دهید که خشم نکرد مگر به قصد فخرفروشی بر بنی‌هاشم. سپس دست ابوبکر را در حالی‌که می لرزید و عقلش زایل شده بود گرفتم و به طرف منبر محمد حرکتش دادم‌. ابوبکر گفت ای اباحفص از مخالفت و حرکت علی می‌ترسم‌. من به او گفتم علی اکنون به کاری سرگرم است و توجهی به این امر ندارد‌. و در این کار ابوعبیده جراح به کمکم آمد‌، او دست ابوبکر را گرفته بود و به طرف منبر می‌کشید و من از پشت سر او را هل می‌دادم ،هم‌چون کشاندن بز نر به طرف چاقوی بزرگ قصاب‌، و این باعث خواری او شده بود. تا اینکه با حال گیجی و سر درگمی بر منبر ایستاد. به او گفتم خطبه بخوان، اما حرف زدن بر او سخت شده بود. تأمل کرد ولی مات و مبهوت ماند. مدتی بعد با لکنت زبان شروع به حرف زدن کرد ولی سخنش مبهم بود.

با خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم هر چه به ذهنت می‌آید بگو‌، ولی از او هیچ امر خیر و مفیدی بر نیامد. لحظه‌ای قصد کردم او را از منبر پایین آورم و خود به جای او بایستم. ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره‌ي او گفته بودم تکذیبم کنند. عده‌ای گفتند پس آن فضائلی که درباره‌ي او گفتی کجاست. تو از رسول خدا درباره‌ي او چه شنیده بودی. گفتم من از رسول خدا درباره او فضائلی شنیده بودم که دوست می‌داشتم، که ای کاش مویی بر بدن او می‌بودم.
به او گفتم حرف بزن یا اینکه بیا پایین و چیزی گفتم که در به حرف آمدن او کمکی نکرد.

سر انجام با صدایی ضعیف و رنجور گفت: از شما اعراض می‌کنم تا وقتی که علی در بین شماست من بهترین شما نیستم.5 بدانید که برای من شیطانی است که گرفتارم کرده و غیر مرا قصد نکرده است. پس اگر لغزیدم بلندم کنید من در فهم‌ها و خوشحالی‌های شما دخالت نمی‌کنم و از خدا برای خود و شما طلب آمرزش می‌کنم‌. این را گفت و پایین آمد، ولی من دستش را گرفتم در حالی‌که چشمان مردم به او خیره مانده بود و آنرا به شدت فشار دادم. سپس او را نشاندم و از مردم در بیعت و معاشرت با او پیشی گرفتم تا او را بترسانم.

مردم برای بیعت با او جلو آمدند، من در کنارش نشستم تا او را و کسانی را که بخواهند از بیعتش سر باز زنند، بترسانم. او گفت: علی ابن ابی طالب چه کرد؟ در جوابش گفتم علی خلافت را از گردن خود برداشت و آنرا به عهده‌ي مسلمانان قرار داد. او با آنچه که مسلمین اختیار کنند مخالفتی ندارد.
سپس ابوبکر رفت و در خانه‌اش نشست و مردم برای بیعت با او به نزدش می‌رفتند، در حالی‌که نسبت به این امر دل‌خوشی نداشتند.
وقتی خبر بیعت مردم با ابوبکر پخش شد دانستیم که علی، فاطمه و حسن و حسین را به خانه‌های مهاجرین و انصار می‌برد و بیعت آنها با او در چهار موضع را یادآور می‌شود و از آنها یاری می‌طلبد و آنها در شب به او وعده‌ي یاری می‌دهند و در روز از یاری کردنش باز می‌مانند. اینجا بود که به خانه‌ي علی رفتم با مشورتی که درباره‌ي خارج کردن او از خانه کرده بودم. فضه بیرون آمد. به او گفتم به علی بگو بیرون آید و با ابوبکر بیعت کند، زیرا همه‌ي مسلمین بر خلافت او اجتماع کردند. فضه گفت امیرالمومنین علی مشغول است. (جمع آوری قرآن)

گفتم: این حرف‌ها را کنار بگذار به علی بگو بیرون بیاید و گرنه وارد خانه می‌شویم و او را به اجبار بیرون می‌آوریم. در این هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت: ای گمراهان دروغگو چه می ‌گویید و چه می‌خواهید.
گفتم: ای فاطمه. گفت: چه می خواهی عمر
.
گفتم: چیست حال پسر عمویت که تو را برای جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است. فاطمه گفت: طغیان و سرکشی تو بود که مرا از خانه بیرون آورد و حجت را بر تو و هر گمراه و منحرفی تمام کرد.
گفتم: این حرف‌های بیهوده و قصه‌های زنانه را کنار بگذار و به علی بگو از خانه بیرون آید.
گفت: دوستی و کرامت لایق تو نیست آیا مرا از حزب شیطان می‌ترسانی ای عمر. بدان که حزب شیطان ضعیف و ناتوان است. گفتم اگر علی از خانه بیرون نیاید و به بیعت با ابوبکر پای‌بند نشود هیزم فراوانی بیاورم و آتشی برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم.6

آنگاه تازیانه‌ي قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن ولید گفتم تو و مردان دیگر هیزم بیاورید، و به فاطمه گفتم من این خانه را به آتش می‌کشم.7 فاطمه گفت: ای دشمن خدا و ای دشمن رسول خدا و ای دشمن امیرمومنان و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد. من او را دور نمودم و کار بر من مشکل شد. سپس با تازیانه بر دست‌های او زدم که دردش آمد و صدای ناله و گریه‌اش را شنیدم. ناله‌اش آنچنان جان‌سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آنجا برگردم ولی به یاد کینه‌های علی و حرص او در ریختن خون بزرگان عرب و نیز به یاد نیرنگ محمد و سحر او افتادم اینجا بود که با پای خودم لگدی به در زدم در حالی‌که او خودش را به در چسبانده بود که باز نشود، و صدای ناله‌اش را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود.

در آن حال فاطمه می‌گفت ای پدر جان ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می‌شود، آه ای فضه بیا و مرا دریاب که به خدا قسم فرزندم کشته شد .متوجه شدم که فاطمه بر اثر درد زایمان به دیوار تکیه داده است. در خانه را فشار دادم و آنرا باز کردم. وقتی که وارد خانه شدم فاطمه با همان حال رو به روی من ایستاد (‌تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود) ولی از شدت خشم پرده‌ای در برابر چشمانم افتاده بود، پس چنان از روی روپوش بر صورت فاطمه زدم که گوشواره‌اش کنده شد و خودش بر زمین افتاد.
علی از خانه بیرون آمد. همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفت جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم،‌ این علی است که از خانه بیرون آمده، من و همه‌ي شما توان مقاومت در برابر او را نداریم. (‌البته در برخی از روایات این‌گونه آمده است).
علی خارج شد در حالی‌که فاطمه دست بر جلو سر گرفته می‌خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شکوه نموده و از او کمک بگیرد‌. علی چادر را بر روی فاطمه انداخت و گفت «ای دختر رسول خدا خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتی برای دو جهان باشد. به خدا سوگند اگر از چهره‌ات آشکار شود که از خدا می‌خواهی که این مردم هلاک شوند، بی‌تردید خداوند دعایت را اجابت می‌کند و از این مردم احدی را باقی نگذارد، زیرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از مقام نوح است. خداوند به خاطر نوح طوفانی فرستاد و تمام آنچه را که بر روی زمین و زیر آسمان بود غرق کرد. به جز آنهایی که در کشتی بودند و قوم هود را به خاطر تکذیب نمودن پیامبر خود هلاک کرد، و قوم عاد را با بادی شدید و سرد هلاک نمود. در حالی‌که قدر و منزلت تو و پدرت بزرگتر از هود است. قوم ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر کشتن شتر صالح و بچه آن عذاب کرد. پس ای سیدةالنساء تو برای این مردم عذاب مخواه. در این هنگام درد زایمان بر فاطمه شدت یافت. او را به داخل خانه بردند و بچه‌ای که علی آنرا محسن نامیده بود، سقط شد.

جماعت بسیاری را که گرد آورده بودم در برابر قدرت علی زیاد نبود، ولی به خاطر حضور آنها دلم قوت می‌گرفت. اینجا بود که به طرف علی رفتم و او را به اجبار از خانه‌اش بیرون آوردم و برای بیعت با ابوبکر حرکتش دادم. البته به یقین می‌دانستم که اگر من و تمام کسانی که روی زمین بودند به کمک یکدیگر تلاش می‌کردیم تا علی را مغلوب سازیم موفق به چنین امری نمی‌شدیم،  ولکن علی به خاطر منظور و هدف بسیار مهمی که در وجودش بود و آنرا می‌دانست و بر زبان نمی‌آورد حرکتی انجام نداد.

وقتی به سقیفه‌ي بنی ساعده رسیدیم، ابوبکر از جای خود برخاست و کسانی که اطرافش بودند علی را به مسخره گرفتند.
علی گفت: ای عمر آیا دوست داری شتاب کنم بر ضرر تو آنچه را که تاخیر انداخته بودم.
گفتم: نه یا امیرالمومنین.
خالد سخنان مرا شنید و با شتاب نزد ابوبکر رفته و سه مرتبه به او گفت مرا چه کار با عمر؟ و مردم هم این سخنان را شنیدند. هنگامی که علی به سقیفه رسید، ابوبکر کودکانه به او نگریست و وی را مسخره کرد.
من به علی گفتم پس بالاخره بیعت کردی ای ابا الحسن، ولی علی خودش را از ابوبکر عقب کشید.
گواهی می‌دهم که علی با ابوبکر بیعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نکرد، و من خوش نداشتم علی را وادار به بیعت کنم تا شتاب کند بر من آنچه را که تأخیر انداخته بود. از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتماً بیعت کند. ابوبکر از روی ترس و ناتوانی دوست داشت که علی را در این مکان نبیند. چیزی نگذشت که علی از سقیفه خارج شد. پرسیدیم کجا رفت. گفتند کنار قبر محمد رفته و آنجا نشسته است.

در این هنگام من و ابوبکر به سوی آنجا راه افتادیم همین طور که با عجله می‌رفتیم، ابوبکر می‌گفت وای بر تو ای عمر، چه بر سر فاطمه آوردی، سوگند به خدا کاری که تو با او کردی زیانی آشکار است. گفتم: بزرگ‌ترین مشکل تو این است که علی با ما بیعت نکرده و اطمینانی نیست که مسلمانان از وادار کردن او بر بیعت با ما سست و بی‌رغبت نشوند. ابوبکر گفت پس چه باید کرد.
گفتم: وقتی به قبر محمد رسیدی جوری وانمود کن که علی با تو بیعت کرد. وقتی به آنجا رسیدیم علی قبر محمد را قبله‌ي خود قرار داده بود و دستش بر تربت قبر بود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه نشسته بودند. ما نیز در مقابل علی نشستیم.

من به ابوبکر اشاره کردم که دستش را هم‌چون علی بر قبر بگذارد و آنرا به دست او نزدیک کند. ابوبکر نیز چنین کرد و من در این فرصت دست ابوبکر را گرفتم که بر دست علی بگذارم و هم زمان گفتم پس علی بیعت کرد. اما علی دستش را عقب کشید.8 در این هنگام برخاستم و ابوبکر نیز برخاست، گفتم خدا علی را جزای خیر دهد، زیرا او وقتی در کنار قبر رسول خدا قرار گرفت از بیعت با تو خودداری نکرد.
ولی ابوذر از جلوی جماعت بلند شد و فریادکنان گفت: ای دشمن خدا به خدا قسم علی با ابوبکر بیعت نکرد.
پس از آن همیشه وقتی ما با مردم ملاقات می‌کردیم و یا با قومی مواجه می‌گشتیم به آنها خبر می‌دادیم که علی با ابوبکر بیعت نمود، در همه‌جا ابوذر ما را تکذیب می‌کرد. سوگند به خدا علی نه در خلافت ابوبکر با ما بیعت کرد و نه در خلافت من و نه در خلافت کسی که قرار بود بعد از من بیاید، و از اصحاب او دوازده نفر بودند که نه با ابوبکر بیعت کردند و نه با من.9

ای معاویه، چه کسی کارهای مرا انجام داده و چه کسی انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است...




پي‌نوشت‌ها

1- بحار الانوار: ج30، ص293، (چاپ جدید)؛ ج8، ص230، (چاپ قدیم) و ریاحین الشریعة: ج1، ص267
  -2
الامامه و السیاسه: 1/30
3- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 2/24 ،‌ تاریخ طبری: 3/202 و 206 و 218 ، کتاب طرائف ابن طاووس: ص 64، سیره ابن هشام: 3/472، الریاض النضره: 1/211، الامامه و السیاسه: 1/25،‌ طبقات‌الکبری: 3/182
4- این که در چند موضوع از این نامه سخن از همکاری و همراهی چهل مرد مطرح است فاش می‌کند که مساله غصب خلافت نقشه‌ای از قبل طراحی شده است. ما در آخر این نامه بادلایل دیگر ثابت می‌کنیم که قضیه غصب خلافت کاملاً از پیش تعیین شده بود.
5- تاریخ طبری 3/210،‌ طبقات ابن سعد 3/182،‌ الریاض النضره: 1/217، سیره ابن هشام: 3/473
6
- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 2/56 و 6/48، تاریخ طبری: 3/202، طرائف ابن طاووس: ص 64
7- الامامه و السیاسه: 1/30،‌ شرح نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید: 6/48
8
- الامامه و السیاسه: 1/29
9
- شرح نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید: 2/21، تاریخ طبری: 3/203،‌ طرائف ابن طاووس: ص 64، الامامه و السیاسه: 1/28، الریاض النضره: 1/209
.

 

 
عکس روز
 

 
 
نوا
 

Salavate emam reza

 
 
ورود اعضاء
   
 
اخبار قرآني
 
 
  محفل انس با قرآن کریم به مناسبت ایام بهار قرآن در محل بنیاد تعاون سپاه کشور
  موسسه فرهنگی قرآن وعترت ثامن‌الائمه علیه السلام در نوزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن و عترت اصفهان
  حضور پسران ودختران نسیم رحمت در جشن انقلاب و راهپیمایی ۲۲ بهمن ماه سال 1402
  مراسم آیین نمادین زنگ انقلاب به مناسبت دهه فجر
  جشن عبادت دانش آموزان سوم دبستان دخترانه نسیم رحمت
  حضور خادمان امام رضا در دبستان و پیش دبستانی پسرانه نسیم رحمت
  جشن پایان سال تحصیلی نوآموزان پیش دبستانی های موسسه فرهنگی آموزشی نسیم رحمت رضوی
  برگزاری همایش اساتید، مربیان و معلمین موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیهم السلام و نسیم رحمت رضوی
  برگزاری محفل انس با قرآن کریم در شهر افوس با همکاری مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام
  به وقت کلاس رباتیک
 
 
 
میهمانان دانشجویان خردسالان   فارسی العربیة English
كليه حقوق اين سايت مربوط به مؤسسه ثامن الائمه(ع) ميباشد