زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت ابراهيم (عليهالسلام)
ابراهيم خليل (عليهالسلام) از پيامبران بزرگوارى است كه خداى تعالى بيش از ساير انبياى خود از او به عظمت ياد كرده و اوصاف ستوده و خصال پسنديدهي او را در قرآن ذكر فرموده و قسمت زيادى از الطاف و عنايات خود را كه به او داده است در قرآن كريم تذكر داده است.
خداوند، ابراهيم را با القابى چون حنيف، مسلم، حليم، اوّاه، منيب و صديق1 ياد كرده و يا او را با اوصافى چون شاكر و سپاسگزار نعمتهاى خدا، قانت و مطيع خالق توانا، داراى قلب سليم، عامل و فرمانبردار كامل دستورهاى آفريدگار حكيم، بندهي مؤمن و نيكوكار و شايسته و صالح درگاه پروردگار، نام برده و وى را ستوده است. همچنين ابراهيم را به منصبهايى چون امامت و پيشوايى مردم، برگزيدگى و شايستگى هر دو جهان و مقام خلّت و دوستى خود مفتخر داشته است.
از جمله الطاف بسيارى كه دربارهي او مبذول داشته اينها است:
او را يكى از پيامبران اولوالعزم خويش قرار داده است؛
نبوت را در ذريّه و نسل او گذارده است؛
به وى علم، حكمت، كتاب و شريعت داده است؛
ملك و هدايت خود را به او عنايت فرموده است؛
درود و سلام مخصوص خود را بر او فرستاده است؛
خود و خاندانش را مشمول رحمت و بركات خويش ساخته است؛
او را به تنهايى امّت واحده خوانده است؛
خانهي كعبه را كه به دست تواناى او بنا شده بود، قبلهي مردمان جهان كرد؛
رنجهايى را كه براى بر افراشتن پرچم توحيد در آن سرزمين داغ و سوزان كشيد به صورت خاطراتى فراموش ناشدنى در آورد و با تشريع حج، آن خاطرات را براى هميشه زنده و جاويد نگاه داشت؛
دعاى گرم و عاشقانه و تقاضاى پُرمعنا و عارفانهي او را كه از سينهاى سوزان و قلبى لبريز از ايمان برخاست و در آن صحراى خشك و وادى بى آب و علف طنين انداخت، اجابت فرمود و دلهاى اهل عرفان و قلبهاى عاشقان حقجو را به سوى فرزندان او متوجه ساخت.
اينها قسمتى از القاب و اوصاف و ساير افتخارات حضرت ابراهيم است كه در قرآن كريم بدانها تصريح و يا اشاره شده و در اخبار نيز قسمتهاى ديگرى ذكر شده است.
حال بد نيست كه قبل از ورود به شرح حال آن پيغمبر والا مقام دربارهي برخى از اين اوصاف و افتخارات، توضيح مختصرى بدهيم.
از جمله القاب آن حضرت حنيف بود كه لغت شناسان آن را به ثابت در دين مستقيم، جوياى دين حق، پايدار در دين و امثال اينها معنى كردهاند. اوّاه به كسى گويند كه با آه و ناله، خشيت و خوف خود را از خداى تعالى اظهار كند. همچنين در روايات اوّاه را پر دُعا و پُر گريه معنى كردهاند.
مفسّران در تفسير آيهي إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لأوَّاهٌ حَلِيمٌ 2 معناى بسيارى براى اوّاه ذكر كردهاند، مانند مهربان نسبت به بندگان، مؤمن و كسى كه اهل يقين و جوياى آن باشد، پارسا و فروتن باشد و تسبيح خدا گويد و بسيار ياد خدا كند و ...
ابوعبيده كه يكى از دانشمندان اهل لغت و تفسير است، معناى نسبتاً جامعى براى اوّاه ذكر كرده و گفته: اوّاه كسى است كه از روى ترس و بيم آه كشد و با يقين به اجابت پروردگار و ملازمت طاعت و فرمانبردارى وى، به درگاهش تضرّع و زارى نمايد.
مُنيب به معناى توبه كننده و كسى است كه با اخلاص در عمل، به درگاه خداى تعالى رجوع كند.
صدّيق به شخصى گويند كه بسيار راستگو باشد، به هر چه مىگويد خود عمل كند و هر چه را انجام دهد بگويد و در مجموع، گفتار و كردارش يكديگر را تصديق كند و اختلاف و تنقاضى ميان آنها نباشد.
چرا ابراهيم (عليهالسلام)، خليل خدا شد؟
خليل به معناى دوستى است كه خللى در محبت و دوستى او نباشد. طبرسى (رحمة الله عليه) در تفسير آيهي وَ اتَّخَذَ اللّهُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلاً در سورهي نساء مىگويد: اما اينكه ابراهيم دوست خدا بود، يعنى دوستدار دوستان خدا و دشمن دشمنان خدا بود. اما منظور از اينكه خدا خليل و دوست ابراهيم بود، يعنى او را در برابر دشمنان و بد انديشان يارى مىكرد، چنانكه از آتش نمرود نجاتش داد و آنرا بر وى سرد كرد و در داستان ورود به مصر، به شرحى كه پس از اين خواهد آمد، او را از پادشاه مصر محافظت فرمود و امام و پيشواى مردم قرارش داد.3
برخى در تفسير آن گفتهاند: يعنى خدا او را به طور كامل دوست داشت و ابراهيم نيز به همينگونه به خدا مهر مىورزيد.4
در احاديث، علّتهاى جالب و آموزنده براى آن ذكر شده است. از آن جمله در حديثى كه صدوق (رحمة الله عليه) از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده، آن حضرت فرمود: اينكه خداوند ابراهيم را خليل خود قرار داد. براى آن بود كه هيچكس را از در خانهاش بازنگرداند و از احدى جز خداى بزرگ سؤال نكرد.5
در حديث كلينى (رحمة الله عليه) است كه امام صادق (عليهالسلام) فرمود: ابراهيم ميهمان دوست بود و هرگاه ميهمان نداشت براى پيدا كردن ميهمان از خانه بيرون مىرفت و درهاى خانهاش را قفل مىكرد و كليدهاى آن را همراه خود مىبرد. تا روزى درها را بست و بيرون رفت. چون بازگشت درها را باز ديد و مردى را در خانهي خود مشاهده كرد، به او گفت: اى بندهي خدا به اجازهي چه كسى وارد اين خانه شدى؟
در پاسخ گفت: به اجازهي پروردگارم و اين جمله را سه بار تكرار كرد.
ابراهيم دانست كه او جبرئيل است و خداى را سپاس گفت.
سپس جبرئيل رو به ابراهيم كرد و گفت: پروردگار تو مرا نزد بندهاى از بندگانش كه او را خليل خويش گردانيده فرستاده است.
ابراهيم پرسيد: به من بگو چه كسى است كه تا زنده هستم خدمتش را انجام دهم (و خدمتگزار او گردم)؟
گفت: تو همان خليل خدا هستى.
پرسيد: به چه علت؟
گفت: بدان سبب كه تاكنون از احدى چيزى نخواستهاى و تاكنون چيزى از تو درخواست نشده است كه در جواب آن نه گفته باشى.6
به راستى معناى دوست هم همين است كه از كسى جز دوست خود چيزى نخواهد.
در حديث ديگرى است كه شخصى از امام صادق (عليهالسلام) پرسيد كه به چه علّت خدا ابراهيم را خليل خود گردانيد؟ حضرت فرمودند: براى سجده بسيارى كه بر زمين مىكرد.7
در روايت ديگرى آمده است كه جابر انصارى گويد: از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شنيدم كه مىفرمود: خداوند ابراهيم را دوست خود نكرد، جز بدان خاطر كه ابراهيم، بينوايان و مردم ديگر را خوراك مىداد و در وقتى كه مردم در خواب بودند، براى خدا نماز مىگزارد.8
در داستان نزول فرشتگان براى عذاب قوم لوط، به شرحى كه در داستان لوط خواهد آمد، از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده است كه فرمود: همينكه فرشتگان به خانهي ابراهيم آمدند، حضرت گوسالهي بريانى براى آنها آورد و به آنها فرمود كه بخوريد. فرشتگان گفتند: ما نمىخوريم تا به ما بگويى بهاى آن چيست؟ ابراهيم گفت: چون خورديد بسم الله بگوييد و چون از خوردن فراغت يافتيد الحمدالله بگوييد. در اين وقت جبرئيل رو به همراهان خود كرد و گفت: خدا حق دارد كه چنين شخصى را خليل خود گرداند.9
علىّ بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقر (عليهالسلام) روايت مىكند كه ابراهيم، نخستين كسى بود كه ريگ برايش به آرد تبديل شد. به اين شرح كه هنگامى براى قرض كردن خوراكى به سوى دوستى كه در مصر داشت حركت كرد، ولى او در منزل نبود و ابراهيم نخواست با خورجين خالى به منزل بازگردد، از اين رو وقتى برگشت آنرا پر از ريگ كرد و به خانه آمد. چون از ساره خجالت مىكشيد (كه بگويد دوستم در خانه نبود و خورجين پر از ريگ است) الاغش را پيش ساره رها كرد و خود داخل اتاق شد و خوابيد.
ساره بيامد و خورجين را باز كرد و بهترين آردها را در آن ديد. بىدرنگ مقدارى را خمير كرده و نانى پخت و غذاى لذيذي آماده كرد و نزد ابراهيم آورد. ابراهيم پرسيد: اين غذا و نان را از كجا تهيه كردى؟ گفت: از آن آردى كه از نزد خليل (دوست) مصرى خود آوردى! ابراهيم گفت: آرى او خليل من است، اما مصرى نيست. از همينجا مقام خُلّت و دوستى به وى داده شد و پس از آن خدا را شكر كرد و به خوردن آن مشغول شد.10
مقام امامت نيز به حضرت ابراهيم (عليهالسلام) تفويض شد
خداى تعالى در قرآن كريم در سورهي بقره مىفرمايد: و هنگامى كه خداوند ابراهيم را به كلماتى (يعنى امور و تكاليفى) آزمود و آنها را به پايان رسانيد و بدو گفت: (اكنون) من تو را امام مردم قرار مىدهم و به امامت منصوب مىدارم. ابراهيم گفت: از فرزندان من؟ خدا فرمود: عهد من (يعنى امامت) به ستمكاران نمىرسد.11
در تفسير اين آيه، حديثى نيز از امام صادق (عليهالسلام) رسيده است به اين مضمون كه خداى تعالى ابراهيم را بندهي خود گرفت، پيش از آنكه به نبوت انتخابش كند، و به نبوت انتخابش فرمود پيش از آنكه رسول قرارش دهد و او را رسول خود ساخت قبل از آنكه امامش گرداند و چون همهي اين منصبها را برايش فراهم كرد، آنگاه بدو فرمود: من تو را امام مردم ساختم، و به سبب عظمتى كه اين منصب در نظر ابراهيم داشت، گفت: و از فرزندان من؟ فرمود: عهد من به ستمكاران نمىرسد.12
در معناى آيه و حديث شريف، سخنان بسيارى گفتهاند كه خلاصهي آنها چنانچه از خود آيه و حديث هم استفاده مىشود، اين مطلب است كه منصب امامت وقتى به ابراهيم رسيد كه از هر نظر شايستگى خود را نشان داده و مورد آزمايشهاى گوناگونى مانند افتادن در آتش نمروديان، ذبح اسماعيل، دورى از زن و فرزند و ... قرار گرفته بود و البته همهجا به خوبى امتحان پس داد و خدا هم او را كمك كرد. آنگاه بود كه آماده دريافت اين منصب الهى گرديد و به مقام امامت نايل آمد.
از آن قسمت آيهي شريفه كه ابراهيم از خدا خواست كه امامت را در فرزندانش قرار دهد، معلوم مىشود كه اين مقام در اواخر عمر آن حضرت به وى عطا شده است؛ يعنى پس از آنكه فرزندانى چون اسماعيل و اسحاق پيدا كرد، از خدا خواست كه اين منصب را به فرزندانش نيز عطا فرمايد كه آن پاسخ را دريافت داشت.
و نيز روشن مىشود كه مقام امامت الهى چه منصب بزرگى است و رسيدن به اين مقام والا چه شرايط و مقدماتى دارد، از آن جمله اينكه هيچ ستمى (چه ستم به نفس، يعنى گناه و چه ستم به ديگران) نبايد در دوران زندگى او ديده شود و به اصطلاح بايد معصوم از خطا و گناه باشد.
در تفسير الميزان با استناد به آيات ديگر قرآن كريم مطالب زير هم از اين آيه استفاده شده:
1. امامت منصبى است كه از طرف خدا بايد به افراد بشر واگذار شود و امام بايد از طرف خدا به اين مقام منصوب گردد؛
2. امام بايد به عصمت الهى معصوم باشد؛
3. زمين هيچگاه خالى از امام حق نخواهد بود؛
4. امام بايد از جانب خداى تعالى تاييد و يارى شود؛
5. اعمال بندگان خدا از علم امام پوشيده و پنهان نيست؛
6. امام بايد به همهي آنچه مورد نياز و احتياج دنيا و آخرت مردم است، عالم و دانا باشد؛
7. مُحال است ميان مردم كسى برتر از امام در فضايل نفسانى باشد.13
و مطالب ديگرى كه از حديث بالا استفاده كرده و در تفسير آيهي شريفه ذكر نموده است كه ما براى فهم معناى امامت به همين مقدار اكتفا مىكنيم.
حضرت ابراهيم (عليهالسلام) به تنهايى يك امّت بود
از افتخاراتى كه خداوند به ابراهيم عطا كرد، اين بود كه او را به تنهايى يك امّت خوانده و دربارهاش فرموده: به راستى ابراهيم يك امّت بود كه فرمانبردار و مطيع خدا بوده و از مشركان نبود.
در معناى آن وجوهى گفته شده، از آن جمله گفتهاند: امّت به معناى معلّم و مقتداست، يا چون در زمان ابراهيم خداپرستى جز او نبود، خدا او را يك امّت خوانده، يا گفتهاند: امّت به معناى امام و هادى است، چون قوام امّت به وى بود. ولى شايد از همهي اين معانى بهتر، معنايى است كه راغب براى اين آيه كرده و روايت نيز شاهد آن است، اگر چه معناى دوم نيز معناى خوبى است و شاهد حديثى هم دارد. وى مىگويد: إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِله14 يعنى ابراهيم در عبادت خدا به تنهايى همانند جماعت و گروهى بود، چنانكه گويند فلانى به تنهايى يك عشيره و قبيله است.
خلاصهي اين معنا آن است كه عبادت ابراهيم به درگاه خدا به قدرى پر ارزش بود كه مثل عبادت يك ملت و گروه بود، مانند حديثى كه شيعه و سنّى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت كردهاند كه دربارهي على (عليهالسلام) فرمود:
ضَربَةُ عَلِی یَومَ الخَندَقِ اَفضَلُ مِن عِبادَةِ الثّقلین؛ ارزش ضربت على در جنگ خندق، از عبادت ثقلين بيشتر است.
اين بود پارهاى از توضيحات در معناى بعضى از القاب و افتخارات ابراهيم (عليهالسلام) كه تذكر آن در اينجا لازم به نظر مىرسيد. اكنون به شرح حال آن بزرگوار مىپردازيم.
آغاز زندگى ابراهيم (عليهالسلام) و مبارزهي او با بت پرستى
از جمله موضوعاتى كه بايد در اينجا بحث شود، موضوع نسب ابراهيم است، چون از يكسو در قرآن كريم نام پدر ابراهيم، آزر ذكر شده و او را مردى بتپرست كه در پرستش بتها پافشارى داشته معرفى كرده و از سوى ديگر، طبق رواياتى كه از شيعه و سنى نقل شده، پدران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) همگى خداپرست بودهاند و مشركى ميان آنها وجود نداشته است. همچنين مورخان نام پدر او را تارخ ذكر كردهاند، چنانكه در تورات كنونى هم، همين نام ذكر شده است. از اين رو اين بحث پيش آمده كه آزر چه نسبتى با ابراهيم داشته كه او را پدر خويش خوانده و معناى اينكه او را پدر خود ناميده و قرآن در چند مورد نقل كرده، چيست؟
نسب ابراهيم (عليهالسلام)
ظاهراً ميان نسب شناسان و مورخان اختلافى نيست كه نام پدر ابراهيم، تارخ بوده و بعضى نسب آن بزرگوار را تا نوح پيامبر چنين نوشتهاند:
ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشد بن سام بن نوح.
اگر چه در بعضى از تواريخ، در ضبط نام اجداد آن حضرت اختلاف به چشم مىخورد، ولى ظاهراً در نام پدرش تارخ اختلافى نيست، چنانكه از زجاج نقل كردهاند كه گفته است: ميان نسب شناسان اختلافى نيست كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده است. و لذا اين بحث پيش آمده كه آيا اولاً، آزر لقب يا وصف همان تارخ است و هر دوى آنها يكى هستند يا آنها دو نفر بودهاند؟ و ثانياً، آن مردى كه ابراهيم او را مخاطب قرار داده (و بدو مىگويد: ... آيا بتهايى را به خدايى مىگيرى؟ به راستى من، تو و قوم تو را در گمراهى آشكارى مىبينم.15 يا آنجا كه خدا مىگويد: ... ابراهيم به پدر و قوم خود گفت كه اين تصويرها چيست كه به عبادت آنها كمر بستهايد ...؟16 و يا در جاى ديگر مىگويد: ابراهيم به پدرش گفت: اى پدر! چرا مىپرستى چيزى را كه نمىشنود و نمىبيند و كارى براى تو انجام نمىدهد و بارى از دوشت برنمىدارد؟17 اى پدر! شيطان را پرستش و بندگى نكن كه به راستى شيطان نافرمان خداى رحمان است. اى پدر! من بيم آن دارم كه از پروردگار رحمان عذابى به تو برسد و دوستدار شيطان گردى.18) آيا همان تارخ بوده، و اين مرد مشرك بت پرست، پدر نسبى ابراهيم است يا شخص ديگرى است كه ابراهيم او را پدر خطاب كرده است؟!
به اتفاق نظر بزرگان و اهل حديث شيعه، ميان اجداد رسول گرامى اسلام، بت پرستى وجود نداشته و همگى خداپرست بودهاند، پس بايد ببينيم اين مرد بت پرستى كه ابراهيم او را پدر خود خوانده چه كسى بوده است؟
پر واضح است كه ما چه لفظ آزر را لقب تارخ يا نام بتى بدانيم و چه آن را وصف تارخ يا به معناى نصرت و امثال آن بگيريم، جوابگوى اين مشكل نخواهد بود و بايد راه ديگرى را بپيماييم.
آنچه اشكال را حلّ مىكند، دقّت در سخنان اهل بيت و مفسّران حقيقى قرآن است. از مجموع رواياتى كه در اين باب رسيده، با مختصر توضيحى كه بزرگان براى آن ذكر كردهاند چنين به دست مىآيد: در زبان عرب و نيز ساير زبانها، چنانكه به پدر صلبى و نسبى انسان پدر مىگويند، به پدر مادرى، عمو، پدر زن و حتى به كسانى هم كه انسان به نحوى تحت سرپرستى او به سر مىبرد - اگر چه او بيگانه باشد - پدر گفته مىشود، چنانكه از طرفى به فرزند برادر و نوه دخترى هم فرزند مىگويند. بهترين شاهد براى اين سخن، قرآن كريم است كه دربارهي يعقوب در سوره بقره مىفرمايد: آيا شما حاضر بوديد آندم كه يعقوب را مرگ در رسيد و به پسران خويش گفت پس از من چه مىپرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق، خداى يگانه را (پرستش مىكنيم) و در برابر او تسليم هستيم.19 و با اينكه اسماعيل عموى يعقوب است، بر او اطلاق پدر شده است. همچنين در داستان يوسف از قول آن حضرت به اسحاق كه جدّ اوست، پدر اطلاق شده است.
همينطور موارد ديگرى كه در قرآن كريم ديده مىشود كه به عمو و جدّ پدرى، پدر و به نوهي دخترى، فرزند اطلاق شده است، چنانكه خداى تعالى عيسى را كه از طرف مادر نسبش به ابراهيم مىرسد، از فرزندان او دانسته و در سورهي انعام فرموده: و به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را هدايت كرديم و از نژاد او (و فرزندان اويند) داود، سليمان، ايوب، يوسف، موسى و هارون، و نيكوكاران را اينگونه پاداش مىدهيم و نيز زكريا، يحيى، عيسى و الياس كه همگى از شايستگاناند.20
در اينجا نيز چنانكه در روايات فرمودهاند، آزر جدّ مادرى ابراهيم يا عموى آن حضرت بوده است كه چون تارخ (پدر ايشان) در زمان كودكى ابراهيم از دنيا رفته بود، آزر سرپرستى او را به عهده داشت و به همين دليل ابراهيم، او را پدر خطاب كرده است.
مسعودى در اثباتالوصيه گويد: طبق روايتى كه رسيده، آزر جدّ مادرى ابراهيم و منجّم مخصوص نمرود بوده و هنگامى كه تارخ از دنيا رفت، ابراهيم كودك كم سنى بود.21
در حديثى كه از قصصالانبياء راوندى از امام صادق (عليهالسلام) نقل شده آن حضرت فرمود: آزر عموى ابراهيم و ستاره شناس نمرود بود.22
چنانكه گفتيم اين مطلب ويژهي زبان عرب نبوده و در ساير زبانها نيز اين توسعه در اطلاق وجود دارد و طبق آنچه گفته شد، احتياجى به پيمودن راههاى پرپيچ و خم و بحثهاى مشكلى كه در لفظ و معناى آزر كردهاند، نداريم. آزر هر كه بوده و به هر معنا باشد، نام، لقب يا وصف شخصى است كه پدر صُلبى و نسبى ابراهيم نبوده، ولى آن حضرت به اعتبار اينكه تحت سرپرستى او به سر مىبرد و يا به اعتبارات ديگرى، او را به عنوان پدر خوانده و با او بحث نموده است.
ولادت ابراهيم (عليهالسلام)
در روايات و تواريخ دربارهي داستان ولادت حضرت ابراهيم چنين آمده است كه آزر منجّم مخصوص نمرود بود و از روى حساب نجوم به دست آورد كه كودكى به دنيا مىآيد كه دين و آيين نمروديان را بر هم خواهد زد. هنگامى كه آزر اين مطلب را به نمرود گفت، نمرود پرسيد: اين كودك در چه سرزمينى به دنيا خواهد آمد؟ آزرگفت: در همين سرزمين.
در برخى از تفاسير است كه نمرود در خواب ديد، ستارهاى طلوع كرد كه نور ماه و خورشيد را از بين برد و زير پرتو خويش قرار داد. وقتى تعبير آنرا از خواب گزاران پرسيد، به او گفتند: كودكى به دنيا مىآيد كه نابودى پادشاهى تو به دست اوست.23
جمعى گفتهاند: نمرود اين مطلب را از روى پيشگويىهاى گذشتگان و كتابهاى پيامبران دانست.24 به هر صورت، نمرود دستور داد همهي پسرانى را كه در آن سال به دنيا آمده بودند، به قتل رسانند. مردان از زنان كنارهگيرى كنند و زنان آبستن را كنترل و تا هنگام زاييدن در جايى حبس كنند و چون زاييد، اگر نوزادش پسر بود، او را به قتل برسانند. اما برخلاف تمام پيشبينىها و سختگيرىهايى كه در اينباره انجام داد، نطفهي ابراهيم در رحم مادرش جاىگير شد و جهان تاريك آن روز براى ولادت مقدم گراميش آماده گرديد.
شيخ صدوق از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه وقتى مادر ابراهيم به وى حامله شد، نمرود زنهاى قابله را مامور كرد تا براى بررسى نزد آن زن بروند و دقت كنند تا آيا اثر حملى در وى مشاهده مىكنند يا نه؟ زنان مزبور با كمال مهارتى كه در فنّ خود داشتند، نتوانستند اثر حاملگى را در شكم آن زن بفهمند و خداى تعالى مانع ديد آنها شد، از اينرو به نمرود گفتند: ما چيزى در شكم اين زن نديديم.25
ابراهيم در شكم مادر بزرگ گشته و به تدريج زمان زايمان نزديك شد. على بن ابراهيم در تفسير خود نقل كرده كه چون زمان ولادت فرا رسيد، مادر ابراهيم به شوهرش گفت: من بيمارم و مىخواهم به كنارى بروم. بدين ترتيب مادر ابراهيم به غارى رفت و ابراهيم در همان غار به دنيا آمد، وقتى كودك را زاييد، در پارچهاى پيچيد و در غار نهاد و مقدارى سنگ بر در غار چيد و به شهر بازگشت.
ولى در روايت صدوق و ديگران آمده است: ابراهيم در همان خانهي پدر به دنيا آمد و پدرش به دليل بيمى كه از نمرود داشت، مىخواست فرزندش را به وى تحويل دهد، اما مادرش مانع شد و گفت: پسرت را به دست خود براى كشتن پيش نمرود مبر. او را به من واگذار تا به غارى از غارهاى كوه ببرم و در آنجا بگذارم تا مرگش در رسد و تو به دست خود پسرت را نكشته باشى. پدر نيز اجازه داد و آن زن فرزند دلبندش را به غارى برد و پس از اينكه او را شير داد، در همانجا گذاشت و جلوى غار را سنگ چيده و بازگشت.
ابراهيم به طور غيرطبيعى بزرگ مىشد و طبق روايات، رشد هر روز او به مقدار يك هفتهي بچههاى ديگر بود و روزىِ او را نيز خداى قادر متعال به صورت شير در انگشت او قرار داده بود كه آنرا مىمكيد و مىخورد. مادرش نيز گاه گاهى به بهانههاى مختلف از شوهر اجازه مىگرفت و نزد فرزند مىآمد و او را شير مىداد و پس از بوسيدن و بوييدن او را بغل كرده، در همان غار نهاده به شهر باز مىگشت تا هنگامى كه ابراهيم بزرگ شد و از غار بيرون آمده و با پاى خود به شهر درآمد.
مسعودى در اثباتالوصيه گويد: خداوند محبت او را در دل مادر انداخت، چنانكه حال ساير انبيا و ائمه نيز چنين بوده است. ابراهيم مدتى در همان وضع به سر برد تا روزى كه مادر آمد تا از حال او با خبر شود. وقتى او را ديد چشمانش چون ستاره مىدرخشيد، او را در برگرفت و به سينه چسبانيد و شيرش داده، بازگشت. روزى ديگر كه مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهيم دست به دامن او زده و گفت: مرا نيز با خود ببر.
مادر گفت: باشد تا من از پدرت اجازه بگيرم، آنگاه تو را نزد او ببرم. وقتى به شهر آمد مطلب را به پدرش گفت. او در جواب اظهار داشت: او را در سر راه بنشان. وقتى برادارانش بر او بگذرند، او نيز همراه برادران به خانه بيايد تا كسى از وضع او مطّلع نشود.
مادر ابراهيم همينكار را كرد و به اين ترتيب ابراهيم به خانه آمد. وقتى آزر وى را بديد، خداوند محبتى از او در دلش انداخت (كه به شدت دوستى او در دلش جايگير شد). اين وضع ادامه داشت تا روزى كه مردم همچنان بت مىساختند، ابراهيم نيز چوبى را برداشت و آنرا نجّارى كرد و بتى كه تا آن روز نظيرش ديده نشده بود بساخت. آزر كه چنان ديد به مادرش گفت: اميد است كه از بركت اين پسر تو، بركت زيادى به ما برسد. اما ناگهان ديد كه ابراهيم تبرى برداشت و همان بت را شكست. آزر به اين عمل او پرخاش كرد. ابراهيم گفت: مگر شما مىخواستيد با اين بت چه كار كنيد؟ گفتند: مىخواستيم آن را پرستش كنيم.
ابراهيم با تعجب پرسيد: آيا چيزى را كه به دست خود مىتراشيد، پرستش مىكنيد؟
در اين وقت آزر كه جدّ ابراهيم بود، گفت: آن كسى كه نابودى اين سلطنت به دست اوست، همين فرزند است.26
زادگاه حضرت ابراهيم (عليهالسلام)
در روايات مختلف، زادگاه ابراهيم جايى به نام كوثى ربى ذكر شده است. ياقوت حموى گفته: كوثى نهرى است در عراق در سرزمين بابل كه آنرا به نام كوثى يكى از فرزندان ارفخشد بن سام بن نوح، نام گذاردهاند و آن نخستين نهرى است كه از فرات منشعب مىشد. كوثى عراق در دو جاست: يكى كوثى طريق و ديگرى كوثى ربى كه محل تولد ابراهيم بوده و در همانجا او را درون آتش انداختند و هر دو كوثى در سرزمين بابل است و سعدبن ابى وقاص (كه سرزمين عراق را فتح كرد) پس از فتح قادسيه آنجا را تصرف كرد.27
در برخى از تواريخ، زادگاه حضرت ابراهيم شهر اءورا - كه از شهرهاى بابل است - ذكر شده است. در قسمتى از كتاب ادب و علومالمنجد گويد: اءورا نام آثارى در عراق و شهر كلدانيان است كه ابراهيم خليل از آنجا بيرون آمده است.28
ولى در قصصالانبياء نجّار است كه ابراهيم خليل جوانى بود از اهل فدان آرام در سرزمين عراق و مردم آنجا بت پرست بودند. پدر ابراهيم نجّار بود كه بت مىتراشيد و به بت پرستان مىفروخت (چنانكه در انجيل برنابا است) و ابراهيم با هدايت حق تعالى به مبارزهي بتها برخاست،29 تا آنجا كه پس از يكى دو صفحه مىگويد: ابراهيم كه چنان ديد، از ماندن نزد پدر و قوم خود خسته و بيزار و به اوركلدانيان رهسپار شد و از آنجا به حاران رفت.30
از مجموع آنچه گفتيم، استنباط مىشود كه زادگاه ابراهيم در سرزمين عراق و بابل بوده و در روايت على بن ابراهيم كه قسمتى از آنرا قبلاً نقل كرديم، امام صادق (عليهالسلام) فرموده است: منزل نمرود نيز در همان سرزمين كوثى ربى بوده و ابتداى كار مبارزه ابراهيم نيز از همانجا شروع شد.
گفت و گوى حضرت ابراهيم (عليهالسلام) با آزر
پس از اينكه ابراهيم به سنّ رشد رسيد و به ميان مردم آمد، متوجه شد كه آزر و مردم ديگر به عبادت چيزهايى كه به دست خود ساخته و سود و زيانى براى آنها ندارد، مشغولند. وى در آغاز براى هدايت آنها، با منطقى نيرومند به استدلال پرداخت تا آنها را متوجه اشتباه بزرگ خود كرده و از پرستش بتان باز دارد.
خداى تعالى در سورهي مريم قسمتى از احتجاج او را با آزر چنين نقل فرموده است: و در اين كتاب ابراهيم را ياد كن كه وى پيغمبرى راستگو (و راستى پيشه) بود، آندم كه به پدرش گفت: اى پدر! چرا پرستش مىكنى چيزى را كه نمىشنود و نمىبيند و كارى براى تو نسازد؟ اى پدر! به راستى كه مرا دانشى آمده كه تو را نيامده، از من پيروى كن تا تو را به راهى راست هدايت كنم. اى پدر! شيطان را پرستش مكن كه شيطان، نافرمان خداى رحمان است. اى پدر! من بيم دارم كه از خداى رحمان عذابى به تو برسد و دوست شيطان گردى، (آزر) بدو گفت: مگر تو اى ابراهيم از خدايان من رو گردانى. اگر بس نكنى (و دست از اين سخنانت برندارى) تو را سنگسار مىكنم (يا دشنام و ناسزا گويم) و بايد زمانى دراز از پيش من دور شوى، (ابراهيم گفت:) درود بر تو، به زودى از پروردگار خود براى تو آمرزش خواهم خواست كه او به من مهربان و رحيم است و از شما و آنچه جز خدا مىپرستيد، كنارهگيرى مىكنم و پروردگار خود را مىخوانم، اميدوارم كه در مورد خواندن پروردگارم بدبخت نباشم.31
و در سورهي انبياء چنين است: و ما از پيش، رشد ابراهيم را به او داديم و به حال او دانا بوديم، هنگامى كه به پدر و قومش گفت: اين تصويرها چيست كه به پرستش آنها كمر بستهايد؟ گفتند: پدران خويش را چنين يافتيم كه عبادت آنها را مىكردند. گفت: شما با پدرانتان در گمراهى آشكارى بودهايد. گفتند: آيا به حق نزد ما آمدهاى يا تو از بازيگران هستى؟ ابراهيم گفت: بلكه پروردگار شما پروردگار آسمانها و زمين است كه آنها را آفريده و من بر اينها گواهم.32
و در سورهي شعراء فرموده است: و بخوان بر ايشان خبر ابراهيم را كه به پدر و قوم خود گفت: چه مىپرستيد؟ گفتند: بتهايى را پرستش مىكنيم و به عبادتشان كمر بستهايم. ابراهيم گفت: آيا وقتى آنها را مىخوانيد سخن شما را مىشنوند يا سود و زيانى به شما مىرسانند؟ گفتند: ما پدران خود را يافتيم كه چنين مىكردند. ابراهيم گفت: آيا مىدانيد كه آنچه شما و پدران پيشينتان مىپرستيدهاند، همه دشمن من هستند، مگر پروردگار جهانيان، آنكس كه مرا آفريده و هدايتم كند و آنكس كه غذايم دهد و آبم دهد و چون بيمار گردم بهبودم دهد و آنكس كه بميراندم و سپس زندهام گرداند و آنكس كه طمع دارم در روز جزا خطايم را ببخشد تا آنجا كه فرمود: پروردگارا! پدرم را بيامرز كه از گمراهان است.33
و آيات ديگرى كه در سوره صافات و زخرف و ممتحنه به همين مضامين آمده است.
نكته
در آياتى كه دربارهي استغفار ابراهيم براى پدرش ذكر شده، اينگونه است كه ابراهيم پس از بحث با آزر و قوم خود، بدو وعده داد كه از خدا برايش آمرزش بخواهد و به اين وعده وفا كرد، اما وقتى متوجه شد كه او دشمن خدا بوده و اصلاح شدنى نيست، از او كنارهگيرى و بيزارى جست، اما در پايان عمر مىبينيم براى خود، پدر، مادر و مؤمنان طلب آمرزش مىكند. از اينجا معلوم مىشود، اين شخصى كه او را پدر خود خوانده و با او بحث كرد و براى او آمرزش خواست و بعد چون فهميد كه او دشمن خداست از وى بيزارى جسته، پدر صلبى و نسبى او نبوده كه در آخر عمر براى او آمرزش خواسته است.
اما اصل وعدهي ابراهيم در آيات سورهي مريم بود كه خوانديد و وفاى بدان نيز در سورهي شعراء ذكر شده كه به خدا عرض كرد: پروردگارا! پدرم را بيامرز كه وى از گمراهان است.34 اما بيزارى جستن و كناره گرفتن از وى را خداوند در سورهي توبه چنين بيان فرموده: پيغمبر و كسانى كه ايمان آوردهاند نبايد براى مشركان آمرزش بخواهند پس از آنكه براى ايشان آشكار شد كه آنها اهل دوزخند، ابراهيم هم كه براى پدرش آمرزش خواست فقط به سبب وعدهاى بود كه به او داده بود و چون براى او آشكار شد كه وى دشمن خداست از او بيزارى جست.35
اين داستان به اينجا خاتمه مىيابد، و ابراهيم چون از ايمان وى مايوس گرديد، از آمرزش خواهى براى او صرف نظر كرد و از وى و قوم بت پرستش كناره گرفت و خداى تعالى نيز فرزندانى به او عنايت كرد. خداوند اين مطلب را در سورهي مريم چنين بيان فرموده: و همينكه ابراهيم از آنها و بتهايى كه به جز خدا پرستش مىكردند كنارهگيرى كرد، ما به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را پيامبر قرار داديم.36
وقتىكه خداوند اسماعيل و اسحاق را به او عطا كرد و هر دو بزرگ شدند و عمر ابراهيم به آخر رسيد، در اواخر عمر اين دعا را كرد كه در سورهي ابراهيم ذكر شده:
رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ37
پروردگارا! روزى كه حساب برپا شود مرا و پدر و مادرم و مؤمنان را بيامرز.
واضح است، اين پدرى كه ابراهيم در اينجا آمرزشش را در روز قيامت از خدا مىخواهد و ميخواهد او را با خود و مؤمنان ديگر همنشين فرمايد، غير از آن پدرى است كه پيش از اين آمرزشش را خواست و چون دانست دشمن خداست از وى بيزارى جست.
به گفتهي يكى از استادان، لطف مطلب در اين است كه خداوند آن پدر را همهجا با لفظ اءب در قرآن ذكر كرده است: اذ قال لابيه ... و اغفرلابى ... و و ما كان استغفار ابراهيم لابيه ... و لفظ اءب چنانكه گفتيم به غير از پدر صلبى و نسبى اطلاق نمىشود.
به هر صورت، از اين آيات كه دربارهي گفت و گو و بحث ابراهيم با آزر و آمرزشخواهى براى او در قرآن ذكر شده، تاءييدى براى مطلب قبلى ما به دست آمد كه اين شخص، تارخ و پدر صلبى ابراهيم نبوده و اين، دليلى ديگر براى گفتار شيعه در اين مورد است.
حضرت ابراهيم (عليهالسلام) درصدد شكستن بتها بر آمد
چنانكه گفتيم، ابراهيم در آغاز با كمال ادب و با منطقى مستدّل و تذكراتى سودمند به دعوت آزر و مردم بتپرست شهر خويش پرداخت، اما وقتى ديد سخنان منطقى او در دل آن مردم فريب خورده اثر نمىكند و به جاى استدلال به يك سلسله سخنان پوچ و بى اساس متوسل مىشوند و به آن حدّ از رشد نرسيده بودند كه وضع ناهنجار خود را از راه تذكرات سودمند وى درك كنند، در صدد برآمد از راه عمل، فطرت خفتهي آنها را بيدار كند تا بفهمند كه در مورد پرستش بتان بىجان اشتباه مىكنند.
به همين منظور تصميم گرفت مجسمههاى چوبى، سنگى و فلزى را كه منشاء بدبختى و عقب ماندگى مردم شده بود، در هم بشكند و در عمل به آنها نشان دهد كه آن بتان، مالك چيزى نيستند، سودى به كسى نمىرسانند و حتى قادر به دفع ضرر و زيان از خود هم نيستند و در لابهلاى سخنان خود اين مطلب را به آنها گوشزد كرد و به شكستن بتها تهديدشان نمود و چنين گفت: و به خدا سوگند پس از آنكه (به سخنان من گوش فرا دهيد و) پشت كنيد و برويد، در كار بتهاتان تدبيرى مىكنم. براى انجام اين مهمّ، تبرى تهيه كرد و در انتظار فرصتى بود تا منظور خود را عملى سازد.
اين فرصت هنگامى به دست ابراهيم افتاد كه مردم براى برگزارى مراسم عيد مخصوص خود - كه مطابق روايتى كه مجلسى (رحمة الله عليه) نقل كرده، روز نوروز بود -38 عازم خروج از شهر شده و دسته دسته از شهر بيرون رفتند.
در اينجا قرآن كريم داستان را چنين بيان مىكند: ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت كه من بيمارم، مردم نيز روى از وى گردانيده و (او را در شهر گذارده و) رفتند، ابراهيم نزد خدايانشان آمد و گفت: چرا چيزى نمىخوريد؟ شما را چه شده كه سخنى نميگوييد؟ آنگاه (پيش آمد و) ضربتى سخت بر آنها نواخت.39
آنچه از اين آيات به دست مىآيد، اين است كه مردم نزد ابراهيم آمده و از وى خواستند او نيز به همراه آنان براى برگزارى مراسم عيد به خارج شهر رود. ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت: من بيمارم و نمىتوانم با شما بيايم. و اين سخن را به اين علّت گفت، تا او را به حال خود بگذارند و فكرى را كه دربارهي برانداختن بتها كرده بود با استفاده از خلوت بودن شهر و با خيالى آسوده انجام دهد.
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه آيا ابراهيم به راستى بيمار بود يا اين سخن را از روى مصلحت گفت؟ همچنين علّت نظر او به ستارگان چه بود؟
در پاسخ اين سؤال جوابهايى گفتهاند كه ذكر همهي آنها، سخن را به درازا كشانده و موجب خستگى خواننده محترم مىشود. شايد بهترين جواب اين باشد كه برخى گفتهاند: ابراهيم در آن هنگام، از نظر جسمى هيچ بيمارى نداشت، اما از نظر روحى به سختى افسرده و بيمار بود، زيرا مىديد جمعى سودجو براى استعمار آن مردم بىچاره، سنگ و چوبهايى را تراشيده، به صورت خدايانى درآوردهاند و مردم را به پرستش آنها واداشته و از راه راست منحرف كردهاند و نيز با تبليغات پوچ و بى مغز، آنها را در بىخبرى و جهالت نگاه داشته و بر آنها فرمانروايى مىكنند. مردم نادان نيز فريب آنها را خورده و از حق روگردان شدهاند و حاضر نيستند به خود آيند و ببينند در چه بدبختى و سيهروزى به سر مىبرند. آرى اين اوضاع مردان خدا و دلسوز به حال اجتماع را افسرده كرده و روحشان را بيمار مىسازد.
اما علت اينكه به ستارگان نگاه كرد و گفت: من بيمارم، اين بود كه وقتى آن ستارگان درخشان و زيبا را در آسمان فيروزه فام مشاهده كرد كه همچون قطعات الماس ميان اقيانوسى بىكران خودنمايى مىكنند، فكرش متوجه خالق بزرگ آنها گرديد كه به راستى چه آفريدگار بزرگى بوده كه اين همه ستارگان را در اين فضاى بى پايان خلق فرموده و از طرف ديگر آن مردم نادان را ديد كه تا چه اندازه كوته نظرند و تا چه حدّ مقام خود را پست كردهاند كه به جاى آنكه آفريدگار بزرگ را بپرستند، روى نياز به بت مىآورند و او را معبود خويش مىپندارند و شايد همان نگاه به ستارگان سبب اين فكر و به دنبالش آن اندوه و بيمارى دل گرديد و فرمود: من بيمارم.
مطلب ديگرى كه از اين آيات به دست مىآيد، اين است كه آن مردم احمق هنگام رفتن به خارج شهر براى بتهاى خود غذاى رنگارنگ و گوناگون تهيه كرده و پيش آنها گذارده بودند، لابد به اين منظور كه اگر آن بتها گرسنه شدند، غذا بخورند، يا به اين جهت كه آن غذاها متبرّك شود و شب كه برمىگردند از آن خوراكهاى متبرّك بخورند. همچنين ممكن است خود حضرت ابراهيم غذايى تهيه كرده و براى ريشخند و مسخره نزد بتها آورده و براى خوردن بدانها تعارف كرده باشد.
به هر صورت مردم بيرون رفتند و ابراهيم را در شهر به جاى گذاشتند، بلكه مطابق نقل على بن ابراهيم (رحمة الله عليه)،40 نمرود، ابراهيم را موكل بتخانه كرد و كليد آنجا را به او داد تا در نبود آنها از بتها محافظت كند! گويا آن بىچاره خبر نداشت سرسختترين دشمن بتها همان مرد است و اين موفقيت ديگرى براى پيشبرد هدف حضرت ابراهيم بود كه نصيب وى شد. ابراهيم صبر كرد تا همه خارج شدند، سپس تبرى را كه پيش از اين تهيه كرده بود، برداشت و به بتخانه آمد و درها را بازكرد. هنگامى كه غذاها را در برابر بتها ديد از روى مسخره آنها را مخاطب ساخته، گفت: چرا غذا نمىخوريد؟ وقتى ديد سخن نمىگويند و همچنان خاموشند، بدانها گفت: شما را چه شده كه سخن نمىگوييد؟
در اين وقت بود كه غيرت آن حضرت به جوش آمد تبر را بلند كرد و بر سر بتها كوفت. طولى نكشيد كه آتش انتقام آن بزرگوار از آن بتهاى بىروح و وسيلههاى بدبختى، كار خود را كرد و همهي بتها به جز بت بزرگ زير ضربههاى محكم آن حضرت درهم شكسته و به صورت تلّى پيش روى او درآمدند و فقط بت بزرگ بود كه از ضربات سخت آن حضرت در امان ماند و آسيبى نديد. سپس حضرت ابراهيم تبر را به گردن او انداخته و رفت. اينهم بدان جهت بود كه شالودهي استدلال نيرومند خود را به اين وسيله ريخته باشد و درضمن اين عمل شجاعانه، فطرت خفتهشان را بيدار كند و آنها را به اشتباهشان واقف سازد.
در اين هنگام حضرت ابراهيم نفسى آسوده از ته دل بركشيد و با دلى شاد از بت خانه بيرون آمد، زيرا ماموريت خطرناك خود را تا آن مرحله به خوبى انجام داده بود. حالا مردم چه واكنشى نشان خواهند داد و چه بر سر او خواهند آورد؟ انتقام خدايان خود را چگونه از او خواهند گرفت؟ اين سؤالات به فكر ابراهيم نمىآمد و هراسى هم از آنها نداشت.
مردم مراسم عيد را انجام دادند و هنگام غروب بود كه دسته دسته به شهر بازگشتند و به منظور تجديد عهد با بتها، يا انجام عبادات روزانه به سوى بتخانه آمدند. همينكه وارد بتخانه شدند، با منظرهاى رو به رو شدند كه مدتى مبهوت گشته و خيره خيره به هم نگاه مىكردند. تمام بتهايى كه با رنج فراوان تراشيده و پولها خرج تهيه و نگهدارى آنها كرده بودند و كوچكترين اهانت را به آنها روا نمىداشتند، همگى خرد و قطعه قطعه شده و روى زمين ريخته و به جز بت بزرگ، بتى سالم نمانده بود و جز قطعات خرد شدهشان چيزى به چشم نمىخورد. ديدن اين منظره سبب شد كه با كمال تعجب و نگرانى از هم بپرسند: چه كسى با خدايان ما چنين كرده، به راستى كه او از ستمكاران است؟41
چون كم و بيش از طرز فكر ابراهيم آگاه بودند و تهديد او را دربارهي بتها شنيده بودند، فرياد زدند: جوانى را مىشناسيم كه بتها را ياد مىكرد كه به او ابراهيم گويند،42 اين كار اوست كه ما را از پرستش آنها منع مىكرد و بتها را به مسخره و تحقير مىگرفت وگرنه شخص ديگرى جرئت انجام چنين كارى را نداشته و به شكستن آنها اقدام نكرده است.
محاكمهي حضرت ابراهيم (عليهالسلام)
بعد از اين واقعه، قوم او گفتند: پس او را در برابر ديد مردم بياوريد شايد گواهى دهد و با اين گواهى او را به سزاى عملش برسانيم.
ابراهيم اين ماجرا را پيشبينى مىكرد و انتظار مىكشيد كه او را براى محاكمهي علنى در حضور مردم ببرند تا او در برابر اجتماع، برهان خود را عليه بتپرستان بيان و آنها را به اشتباهشان واقف سازد و از پيش با سالم گذاشتن بت بزرگ، زمينهاى براى پاسخ خود فراهم كرده بود. همينكه او را در حضور مردم بردند و به عنوان بازپرسى گفتند: آيا تو با خدايان ما چنين كردهاى، اى ابراهيم؟43
وى در پاسخ گفت: بلكه اين بزرگشان اين كار را كرده، از خودشان بپرسيد، اگر سخنى مىگويند.44
ابراهيم با اين پاسخى كه به آنها داد، هم تاييدى براى گفتههاى قبلى خود آورد و هم مىخواست به آنها بفهماند مگر من به شما نگفتم كه اين بتها قادر به دفع زيان از خود نبوده و حتى سخن گفتن هم نمىتوانند، و هم شالودهاى براى استدلال بعدى خود ريخت كه آنها را به باد ملامت گرفته و فرمود: آيا جز خدا چيزهايى را مىپرستيد كه به هيچ وجه سود و زيانى براى شما ندارند ...
ابراهيم (عليهالسلام) برخلاف آنچه بسيارى از اهل سنت پنداشتهاند، مرتكب خلاف و دروغگويى هم نشد.
امام صادق (عليهالسلام) در حديثى كه على بن ابراهيم و ديگران نقل كردهاند،45 فرمود: به خدا سوگند نه بتها اين كار را كرده بودند و نه ابراهيم دروغ گفت. وقتى از آن حضرت پرسيدند كه پس چگونه بود؟ در جواب فرمود: ابراهيم گفت كه بزرگشان كرده اگر سخن مىگويند، و اگر سخن نمىگويند بزرگشان اين كار را نكرده است.
به هر حال چنانكه گفتيم، ابراهيم با اين جواب مىخواست آنها را به اشتباه چندين ساله و بدبختىهايى كه قرنها از راه بتپرستى گريبان گيرشان شده بود واقف سازد. همين كار را هم كرد، زيرا خداى تعالى نقل مىكند كه پس از اين پاسخ به فكر فرو رفته و به درون خويش مراجعه كردند و گفتند: به راستى كه شما (در مورد پرستش بتان) ستمگرانيد، سپس سر به زير انداخته (به ابراهيم گفتند) تو خود مىدانى كه اينان سخن نمىگويند.
ابراهيم كه گويا منتظر اين حرف بود و آن سخن را به آن صورت گفته بود تا چنين اقرارى از آنها بگيرد، با لحنى كوبنده و سرزنشآميز به ايشان گفت: پس چرا غير از خدا چيزى را پرستش مىكنيد كه به هيچ وجه سود و زيانى براى شما ندارد، اُف بر شما و اين بتانى كه به جز خدا مىپرستيد آيا تعقل نمىكنيد!46
منطق ابراهيم به قدرى قوى و كوبنده بود كه مجال پاسخ را از مردم گرفت و ديگر جاى سخنى براى آنها باقى نگذاشت و همه را در حيرت فرو برده و مجبور به سكوت و عجز كرد. اما مگر اين بشر مغرور و خيره سر حاضر است به اشتباه خود اعتراف كند و از عقيدهي نادرست (به ويژه اگر پدرانشان هم پيرو آن بوده باشند) دست بردارد، به علاوه دستهاى نيرومندان و استعمارگران هم از پشت سر كمكشان مىكرد. زيرا اگر بشر از نظر منطق عاجز شود، براى كوبيدن سخن حق به زور و زر متوسل مىشود، چنانكه نمروديان در آخر كار به همين وسيله متوسل شدند و درصدد نابود كردن ابراهيم و اعدام او به سختترين راهى كه ممكن بود برآمدند، از اين رو فرياد زده و گفتند: ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر آنها را يارى مىكنيد!.47
حضرت ابراهيم (عليهالسلام) ميان آتش نمروديان
حكم سوزاندن حضرت ابراهيم از دادگاه فرمايشى نمرود صادر شد. قرار شد ابراهيم را به جرم حق پرستى و مبارزه با بت پرستى با سختترين شكنجهها نابود كنند و او را زنده زنده بسوزانند تا عبرتى براى ديگران باشد، كه هيچگاه در فكر شكستن بتها و روشن ساختن افكار مردم و آزاد ساختن آنها از قيد بندگى و اسارت ستمگران نباشند. مردم نادان هم كه هرچه مىكشيدند از نداشتن رشد و درك بود و كاسه ليسان دربار نمرود نمىخواستند آنها درك و علمى پيدا كنند و چيزى بفهمند، از اين راى صادر شده، هلهلهها و شادىها كردند و درصدد تهيهي هيزم برآمدند. كار به جايى كشيد كه تاريخنگاران و مفسّران گفتهاند: همچنان كه امروز مردم هنگام مرگ وصيت مىكنند، فلان مقدار مالشان را صرف كارهاى نيك كنند، در آن روزها اگر مردى مىخواست بميرد، وصيت مىكرد كه فلان مقدار از مال مرا هيزم بخريد و به صرف سوزاندن ابراهيم برسانيد، يا فلان زن نخريس از صبح تا شام جان مىكند و چند دوكى پشم و پنبه مىريسيد و به هنگام غروب، مزد آن را مىگرفت و هيزم مىخريد و براى سوزاندن ابراهيم، روى هيزمهاى ديگر مىگذاشت، همچنين مردم براى بهبودى از بيمارى و رسيدن به آرزوهاى خود در تهيه هيزم شركت مىكردند.
پر واضح است كه دستگاههاى حاكم نيز در رهبرى و كمك به اينگونه برنامهها، نقش مهمى را برعهده داشتهاند و با وسايل تبليغاتى خود، مردم را بيشتر تحريك و تشويق مىكردند تا بلكه چند سالى بيشتر از آنها بهره بگيرند، و ضمناً وقتى مىديدند كه مردم چگونه از روى خلوص و ايمان، برنامههاى آنها را اجرا مىكنند، از حماقت آنها لذت برده و از ته دل به آنها مىخنديدند.
تا جايى كه مىتوانستند هيزم تهيه كردند و چون به اين كار جنبه مذهبى و عقيدتى هم داده بودند، مردم با عنوان يك عمل مقدس در تهيهي آن شركت كردند و مىتوان حدس زد كه چه هنگامهاى برپا شد و چه كوه عظيمى از هيزم تشكيل شد.
وقت آن رسيد كه محكوم را از زندان بيرون آورند و در حضور مردم هيزمها را روشن كنند و او را در آتش افكنند، اما به اين فكر افتادند كه اولين كوه هيزم وقتى روشن شود خطر آتش سوزى و سرايت به اطراف را دارد، از اين رو بايد اطراف آن را ديوارى كشيد و به اين وسيله آتش را مهار كرد. ثانياً حرارت چنين آتشى مانع از آن است كه انسانى بتواند حتى از صد مترى به آن نزديك شود تا ابراهيم را در آن بيندازد. براى رفع خطر با مشكل اول (به گفته ابن عباس) محوطه وسيعى را انتخاب كردند و اطراف آن ديوارهايى به ارتفاع سى ذرع كشيدند و تا جايى كه مىتوانستند از آن هيزمها در آن محوطه انباشتند.
براى رفع مشكل دوم نيز در فكر بودند كه با چه وسيلهاى مى توانند ابراهيم را از فاصلهي دورى به آتش بيندازند تا آنكه (بر طبق بعضى روايات) شيطان به صورت انسانى نزد آنها آمد و چگونگى ساخت منجنيق را به آنها ياد داد. هنگامى كه منجنيق ساخته شد، هيزمها را برافروختند و آتش مهيبى روشن شد، شعلههاى آتش از فرسنگها راه به چشم مىخورد و حتى پرندگان هم نمىتوانستند از هوا به زمين به آن محوطه نزديك شوند. در اين وقت بود كه ابراهيم را دست بسته ميان منجنيق گذارده و به سوى آتش پرتاب كردند.
غوغايى برپا شده بود، مردمى كه از راههاى دور و نزديك براى تماشاى اين مراسم آمده بودند، غريو هلهله و شاديشان فضا را پر كرده بود، اما در عالم بالا نيز (مطابق روايات) هنگامهاى ميان فرشتگان برپا گرديد و همگى روى تضرّع به درگاه خداى بىنياز آورده گفتند: پروردگارا! خليل تو ابراهيم به دست آتش سپرده مىشود و مىسوزد؟ تا آنجا كه جبرئيل به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! در روى زمين جز ابراهيم كس ديگرى نيست كه تو را عبادت كند. او را به دست دشمن سپردى كه بسوزانندش؟
حتى در برخى از احاديث است كه زمين و جنبدگان آن نيز نالهها و شكوهها كردند و هركدام به زبان خويش از آفرينندهي جهان نجات يگانه خداپرست روى زمين را خواستار شدند.
جبرئيل نزد حضرت ابراهيم (عليهالسلام) آمد
در چند حديث از احاديث اهل بيت اين مطلب با مختصر اختلافى ذكر شده كه چون ابراهيم را در منجنيق گذاردند يا پس از اينكه به سوى آتش پرتاب كردند و ميان زمين و هوا به طرف آتش سرازير گرديد جبرئيل نزد آن حضرت آمده گفت:
هل لك حاجة: آياحاجتى دارى؟
ابراهيم در جواب گفت:
اما اليك فلا؛ به تو هيچ حاجتى ندارم!
به اين ترتيب نهايت توكل، تسليم و رضاى خويش را به پيشگاه خليل خود به ظهور رسانيد و بزرگترين فرشتگان الهى را شيدا و حيران رفتار خود گردانيد.
بارى، ابراهيم با دلى سرشار از ايمان به حق، روحى آرام و مطمئن و چهرهاى خندان بدون هيچ بيم و هراس خود را تسليم آتش - و در حقيقت تسليم رضاى حق - كرد و به سوى جبرئيل امين يعنى بزرگترين فرشتهي درگاه حق نيز دست حاجت دراز نكرد و به اين وسيله عالىترين درس مردانگى، توكل و عزت نفس را تا قيامت به فرزندان آدم آموخت. عجيب آن است كه در بعضى از نقلها آمده كه در آن روز از عمر ابراهيم شانزده سال بيش نگذشته بود و به اصطلاح جوانى نورس بود!48
نمرود و آزر چه ديدند؟
در تواريخ و روايات آمده است كه نمرود دستور داد كه در آن نزديكى ساختمان بلندى براى او بسازند تا از آنجا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند. هنگامى كه ابراهيم را به هوا پرتاب كردند، آزر را نيز همراه خود به بالاى آن بنا برد. ناگهان برخلاف انتظار و با كمال تعجب ديد كه ابراهيم به سلامت ميان آتش نشسته و آن محوطه به صورت باغ سرسبز و خرمى در آمده و ابراهيم با مردى كه دركنار اوست به گفتوگو مشغول است. نمرود رو به آزر كرد و گفت: اى آزر! بنگر كه اين پسر تو تا چه حدّ پيش پروردگارش گرامى است.49
و در نقل ديگرى است كه چون نمرود آن منظره را ديد فرياد زد:
من اتّخذ الها فليتّخذ مثل اله ابراهيم؛
هركس معبود و خدايى براى خود انتخاب مىكند، بايد معبودى مثل خداى ابراهيم براى خود برگزيند.
و سخن حق بىاختيار برزبانش جارى گرديد.
خداى تعالى ماجرا را با اين بيان نقل فرموده كه گويد:
قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ، وَأَرَادُوا بِهِ كَيْدًا فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَخْسَرِينَ؛50
به آتش گفتيم: اى آتش سرد و سالم باش بر ابراهيم، و اينان دربارهي او توطئه و نيرنگى داشتند و ما زيانكارشان كرديم.
در سوره صافّات فرموده:
فَأَرَادُوا بِهِ كَيْدًا فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَسْفَلِينَ؛51
آنها خواستند نيرنگى درباره ابراهيم انجام دهند و ما آنها را پست و حقير گردانديم.
مبارزه با بتهاى جاندار
تا اينجا ابراهيم خليل سرگرم مبارزه با بتهاى بىجان و شكستن آنها بود كه در اين راه با خطرهاى بسيارى مواجه شد و خداوند او را حفظ كرد، اما مشكل فقط اين نبود كه آن مجسمههاى چوبى و سنگى را از سر راه بردارد و در هم بشكند، بلكه بت جاندار و نيرومندترى پيدا شده بود كه به سبب اينكه چند صباحى خداوند، نيرو و قدرتى به او داده بود، باد غرور و نخوت در مغز او جاى گرفته و به تدريج خود را خداى مردم خوانده بود و از ساير خدايانى كه مردم به عبادتشان مشغول بودند، خود را برتر مىدانست و اين بت همان نمرود بود.
شايد منطق او اين بود كه وقتى بنا شد مردم در برابر بتهايى بىجان كه به دست خود ساختهاند سر تعظيم و پرستش فرود آورند، بهتر است اين كرنش را در برابر شخص جاندار و نيرومندى مثل من انجام دهند و البته تشويق به پرستش بتها را نيز خود او و نزديكان و مشاورانش رهبرى مىكردند تا راه را براى پرستش بتهاى جاندار هموار سازند.
اگر چه سرزنش ابراهيم از بتپرستى و پرستش غير خدا، شامل همهي پرستشهاى غلط مىشود و پرستش نمرود را هم كه يكى از اين پرستشهاى غلط بود در برمىگرفت، اما ابراهيم به صراحت نمىتوانست چيزى بگويد و مبارزهي خود را متوجه او سازد، پس از ماجراى شكستن بتها و انداخته شدن ابراهيم در آتش، اين فرصت پيش آمد و ابراهيم با نمرود رو به رو شد. نوبت در هم شكستن اين بت هم فرا رسيده بود.
در تواريخ و روايات از كيفيت رو به رو شدن ابراهيم با نمرود بحثى نشده و معلوم نيست در كجا و به چه وسيله اين موقعيت پيش آمد كه حضرت ابراهيم بتواند با چند جملهي كوتاه، نمرود را محكوم و به تعبير قرآن كريم مبهوت و عاجز سازد.
نمرودى كه حاضر نبود حتى نام ابراهيم را پيش او ببرند و در جامعه او را به عنوان آشوبطلب معرفى كرده بود و نمىخواست سايهي او را هم در شهر و ديار خود ببيند، چگونه حاضر شد پيش روى ابراهيم بنشيند و به استدلال او در مسئلهي خداشناسى پاسخ گويد و خود را آنگونه رسوا و سرافكنده سازد؟ و چه مطلب مهمى پيش آمد كه او را به اين كار واداشت؟ معلوم نيست.
بعيد نيست سبب عمدهاش شهرت فوقالعادهاى بود كه ابراهيم پس از نجات از آتش كسب كرد و نام او به عنوان يك قهرمان مبارزه با بتپرستى و يك انسان برتر در سرتاسر مملكت پيچيد و داستان نجات يافتن او از آتش (آنهم آتش بىسابقه) به صورت يك معجزهي بزرگ الهى در آمده و بحث روز شده بود. يعنى اين جريان سبب شد تا نمرود به خود آيد و احساس خطر جدّى براى حكومت يا خدايى خويش كند و به فكر بيفتد تا او را به قصر سلطنتى خويش دعوت كند يا جاى ديگرى را براى اين كار انتخاب كند، تا هم از نزديك ابراهيم را ببيند و هم با مغلطه كارى بتواند او را محكوم سازد و با وسايل تبليغاتى خود او را در هم بكوبد.
به هر حال خدا مىخواست در اين فرصت پيش آمده، اين بت را هم مغلوب ساخته و اقتدار او را در هم بشكند.
قرآن كريم گفتوگوى ابراهيم و نمرود را اينگونه نقل ميكند: آيا نديدى آنكس را كه - با اينكه خداوند به او ملك و پادشاهى داده بود- با ابراهيم دربارهي پروردگارش محاجّه كرد، آندم كه ابراهيم گفت: پروردگار من كسى است كه زنده مىكند و مىميراند. او گفت: من هم زنده مىكنم و مىميرانم. ابراهيم گفت: خداى يكتا خورشيد را از مشرق مىآورد، تو آن را از مغرب بياور! پس (در مقابل اين حجت نيرومند) آنكس كه كفر مىورزيد مبهوت شد.52
چنانكه از اين آيات استفاده مىشود، نمرود در آغاز راه سفسطه و مغالطه را پيش گرفت و خواست در ديدهي حاضران، خود را حاكم جلوه دهد و از انحراف فكرى مردم آن زمان - كه از خلال اين داستان ظاهر مىگردد- به نفع خود بهره بردارى كند. پس بىدرنگ در پاسخ جملهي نخست ابراهيم در مورد معرفى پديد آورندهي اين جهان هستى او، نيز خود را برابر با خداى عالم معرفى كرد و در جواب اينكه ابراهيم گفت: پروردگار من كسى است كه جان ميبخشد و جان مىستاند، مىميراند و زنده مىكند. گفت: من هم زنده مىكنم و مىميرانم.53 و طبق روايات،54 براى اثبات ادّعاى خود دستور داد دو نفر را از زندان آوردند. آنگاه يكي را آزاد ساخت و ديگرى را به قتل رسانيد. حاضران هم بر اثر كجروى فكرى يا از روى چاپلوسى برهان نمرود را پذيرفتند.
اما خداى تعالى، خليل خود را با منطق نيرومندترى مجهز كرده بود كه دشمنان را با برهان محكم خويش محكوم مىكرد و در سورهي انعام پس از نقل قسمتى از دلايل آن حضرت، اين امتياز را براى ابراهيم بازگو مىكند و مىفرمايد: وَ تِلْکَ حُجَّتُنَا آتَیْنَاهَا إِبْرَاهِیمَ عَلَی قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَّن نَّشَاء.
چنانكه در داستان شكستن بتها و داستانهاى ديگر مشاهده مىشود، ابراهيم با چند جملهي كوتاه مجال سخن را از دست دشمن مىگرفت و جايى براى ادامه سخن باقى نمىگذارد، در اينجا نيز مطلبى را پيش كشيد كه ديگر جاى مغلطهاى براى نمرود باقى نماند و با كمال سرافكندگى مبهوت شد و در عمل عجز خود را در برابر ابراهيم ثابت كرد.
ابراهيم نخواست با تشريح داستان زندگى و مرگ و بيان مغالطهاى كه نمرود كرده و مرگ و زندگى مجازى را به جاى مرگ و زندگى حقيقى به كار برده بود، نادرستى استدلال او را آشكار سازد، زيرا مىديد كه اثبات اين مطلب به پيمودن راههاى علمى و مفصّل احتياج دارد و با آن فرصت كوتاه و مردم كوردل، شايد كار مشكل و بلكه ناممكنى بود. از اينرو آن مطلب را رها كرد و نشانهي آشكار ديگرى را پيش كشيد و آن مسئلهي طلوع خورشيد، از مشرق و غروب آن در مغرب بود كه با ذكر اين نشانهي الهى، فرصت سفسطه و مغالطه را از دست نمرود گرفت و او ديگر نتوانست امر را بر حاضران مشتبه سازد، زيرا مسئلهي گردش خورشيد و طلوع آن از مشرق، مليونها سال قبل از خلقت نمرود، به همين ترتيب بوده و نمىتوانست بگويد اين كار را من هم مىتوانم انجام دهم يا قدرت انجام عكس آن را دارم و به اين ترتيب حيران و شكست خورده ماند.
گفتوگوى حضرت ابراهيم (عليهالسلام) با ستاره پرستان
مشكلاتى كه ابراهيم خليل در هموار ساختن راه خداپرستى داشت، كم نبود. چون دشمنان يكتاپرستى، تنها بتپرستان نبودند، بلكه گروه بسيارى نيز معتقد به خدا بودن ستارگان، ماه و خورشيد بوده و آنها را به جاى خداى يكتا پرستش مىكردند يا شريك او قرار مىدادند. چنانكه از تواريخ معلوم مىشود، در همان بابل و حران (كه هجرتگاه دوم ابراهيم بود) از اين نوع منحرفان بسيار ديده مىشد كه معابد و هيكلهايى به نام ستارگان ساخته و آنها را پرستش مىكردند.
ابراهيم وظيفهي خود مىدانست كه با همهي اين انحرافات مبارزه كند و به طريقى مردم را از اين پرستشهاى غلط و عقايد انحرافى باز دارد. مهمترين وسيلهاى كه او در دست داشت، همان منطق نيرومند و حجت دندانشكنى بود كه خداى تعالى به او عنايت فرموده بود و همهجا از آن تيغ برّان استفاده مىكرد و دشمن را مغلوب استدلالهاى كوبندهي خويش مىساخت.
ابراهيم در مبارزه با ستارهپرستى راه بسيار كوتاه و هموارى را پيمود و به صورت بسيار جالبى استدلال خود را مطرح كرد و مانند جاهاى ديگر دشمن را با ذكر چند جمله مغلوب ساخته و راه اشكال و فرار را بر آنها بست.
ابراهيم در آغاز بدون آنكه آشكارا عقايد باطل آنها را به رُخشان بكشد، خود را در صورت ظاهر با آنها هماهنگ نشان داد و عقيدهي باطنى خويش را پنهان كرد تا بهتر عواطف آنها را به خود جلب كند و در ايشان آمادگى بيشترى براى گوش دادن به استدلال خويش فراهم سازد. به همين منظور ميان آن مردم رفته و خود را مانند يكى از آنها جلوه داد.
چون پردهي تاريك شب، افق را فرا گرفت، يكى از ستارگان را55 كه به گفتهي بعضى ستارهي زهره بود، بديد و براى اينكه آنها را به شنيدن استدلال نيرومند خود در نادرستى عقيدهي انحرافيشان آماده سازد، تظاهر به هماهنگى با آنها كرد و طبق عقيدهي آنها گفت: اين است پروردگار من!56
اين جمله را گفت و تا وقتى آن ستاره غروب كرد ديگر سخنى بر زبان نراند. هنگامى كه ستارهي مزبور غروب كرد، ابراهيم پيش روى مردم به دنبال آن به اين طرف و آن طرف آسمان نگريست و به جست و جو پرداخت. سپس با آواز بلند گفت: من خدايانى را كه غروب كنند دوست ندارم.57
ابراهيم در اينجا بيش از اين چيزى نگفت و به همين يك جمله كه من خدايى را كه غروب كند دوست ندارم اكتفا كرد.
به دنبال آن ماه بيرون آمد. و چون ديد ماه طلوع كرده؟ باز براى هماهنگى با مردم گفت: اين است پروردگار من؟ و چون ماه نيز غروب كرد، گفت: به راستى اگر پروردگارم مرا هدايت نكند، مسلماً از گمراهان خواهم بود.58
در اينجا ابراهيم قدرى صريحتر عقيدهي انحرافى آنان را گوشزد كرده و ضمن آنكه هدايت خود را از پروردگار عالم درخواست مىنمايد، ماه و ستارهپرستى را گمراهى مىنامد و در قالب اين بيان، گمراهى مردم را نيز به آنها تذكر مىدهد.
با سپرى شدن شب، اندك اندك هوا روشن شد و همه خود را براى پذيرايى خورشيد آماده كردند. خورشيد از شرق بيرون آمد و چون ابراهيم خورشيد را ديد كه طلوع كرد، گفت: اين است پروردگار من، اين بزرگتر است! و چون غروب كرد گفت: اى مردم! من از آنچه شما شريك خدا مىدانيد، بيزارم.
در اينجا ديگر ابراهيم پرده را بالا زد و آشكارا آن مردم را مخاطب قرار داد و عملشان را شرك ناميد و بيزارى خود را از آن عقايد انحرافى اظهار كرد و سپس عقيدهي باطنى خود را آشكار نمود و فرياد زد: من روى دل (و پرستش خود را) به كسى متوجه مىدارم كه آسمانها و زمين را آفريده و از مشركان نيستم.59
در اين وقت مردم به بحث با وى برخاستند و ناگهان متوجه شدند كه ابراهيم عقيدهاى به ستارگان، ماه و خورشيد نداشته و اگر سخنى هم گفته، براى هماهنگى با آنها و مقدمهاى براى ابراز عقيدهي قلبى خويش بوده است. خواستند تا به وسيلهاى او را از عقيدهي توحيد برگردانند. ابراهيم در جوابشان فرمود: آيا دربارهي خداى يكتايى كه مرا به راه راست هدايت كرده با من محاجّه مىكنيد و از آنچه با او شريك مىپنداريد بيم ندارم، مگر آنكه پروردگارم چيزى بخواهد.60
گرچه قرآن كريم از متن گفتار آنها و تهديدى كه در مورد رو گرداندن از ستارهپرستى يا پرستش بت كردهاند چيزى بيان نكرده، ولى از كلام ابراهيم به خوبى معلوم مىشود كه آنها وقتى متوجه شدند كه او با آنها هم عقيده نيست و اظهار بيزارى از پرستش بت، ستاره، ماه و خورشيد مىكند، ابراهيم را از خشم خدايان خويش برحذر داشته و به او گفتهاند كه از مخالفت اينان بترس كه تو را صدمه و آزار مىرسانند (چنانكه خودشان اين عقيده را داشتهاند).
ابراهيم با اين روش مىخواهد، بفرمايد كه من از خشم اين خدايانى كه شما براى خود انتخاب كردهايد واهمهاى ندارم، چون اينها قادر نيستند به كسى سود يا زيانى برسانند و اين شماييد كه در حقيقت بايد از خشم پروردگار بزرگ عالم بترسيد و آفريدههايش را شريك او قرار ندهيد!
ابراهيم (عليهالسلام) و نشانهي روز قيامت
از جمله ماجراهايى كه در زندگى ابراهيم خليل اتفاق افتاده و در قرآن كريم ذكر شده است، درخواست او از خداوند در نشان دادن كيفيت زنده كردن مردگان در روز قيامت است.
خداوند به او وحى كرد: چهار پرنده بگيرد و آنها را بكشد. بعد بدنهايشان را در هم بكوبد و به يكديگر بياميزد و سپس هر قسمت را سر كوهى بگذارد. سپس آنها را بخواند و بنگرد چگونه هر جزئى به بدن اصلى باز مىگردد و زنده مىشود. ابراهيم (عليهالسلام) نيز اين كار را انجام داد و آشكارا زنده شدن مردگان را مشاهده كرد.
اصل داستان در قرآن كريم چنين بيان شده است: و چون ابراهيم گفت: پروردگارا به من بنما چگونه مردگان را زنده مىكنى؟ خداوند گفت: مگر ايمان نياوردهاى؟ ابراهيم (عليهالسلام) گفت: چرا، ولى مىخواهم (تا با مشاهدهي آن) دلم آرام گيرد، فرمود: چهار پرنده را بگير، و آنها را (بكش و گوشتشان را) در هم بياميز، سپس بر سر هر كوهى قسمتى از آنها را بگذار، آنگاه آن پرندگان را بخوان كه شتابان به سوى تو آيند و بدان كه خداوند نيرومند و فرزانه است.61
چنانكه امام صادق (عليهالسلام) طبق حديثى كه صدوق (رحمة الله عليه) در معانىالاخبار از آن حضرت نقل كرده و از آيهي شريفه هم ظاهر مىشود، درخواست ابراهيم از چگونگى زنده كردن مردگان به قدرت الهى بود، نه از اصل برانگيخته شدن آنها در قيامت، و او مىخواست تا از نزديك چگونگى آن را ببيند و اطمينان قلب بيشترى در اين باره پيدا كند، اگر چه در اصل مسئلهي رستاخيز هيچ ترديدى نداشت و يقينش در آن مورد كامل بود. خداى تعالى نيز دستورى با آن ويژگىها به وى داد كه با انجام آن آرامش دل بيشترى پيدا كند و بينشش در اين باره افزون گردد و به گفتهي امام صادق (عليهالسلام) چنين سؤالى موجب عيب سؤال كننده نمىشود و نشانه آن نيست كه در يگانهپرستى وى نقصى وجود دارد.62
حالا در انگيزهي طرح اين سؤال اختلاف است و مفسّران سخنها گفتهاند و حديثهايى هم در اين مورد از ائمهي اطهار رسيده است.
از جمله، حديثى است كه صدوق و على بن ابراهيم از امام صادق (عليهالسلام) روايت كردهاند كه آن حضرت فرمود: ابراهيم مردهاى را در كنار دريا مشاهده كرد كه درندگان صحرا و دريا از آن مىخوردند، سپس همان درندگان را ديد كه به يكديگر حمله كردند و برخى از آنها برخى ديگر را خوردند و رفتند. ابراهيم كه آن منظره را ديد، به فكر افتاد چگونه اين مردگانى كه اجزاى بدنشان با يكديگر مخلوط شده، زنده مىشوند؟ و در شگفت شد. به همين سبب ازخداى تعالى درخواست كرد كه چگونگى زنده شدن مردگان رابه وى نشان دهد.63
قول ديگر كه نظر جمعى از مفسّران چون ابنعباس و سعيد بن جبير و سدّى است و بر طبق آن نيز با كمى اختلاف، حديثى از امام هشتم رسيده، آن است كه خداى تعالى به ابراهيم وحى كرد: ميان بندگانم براى خود خليل و دوستى انتخاب كردهام كه اگر از من درخواست كند، مردگان را برايش زنده خواهم كرد. ابراهيم به دلش افتاد كه آن خليل اوست، و در روايتى كه از ابن عباس و ديگران نقل شده، فرشتهاى به او بشارت داد كه خداوند او را خليل خود گردانيده و دعايش را مستجاب و مردگان را به دعاى او زنده مىكند. در اين وقت بود كه ابراهيم براى آنكه به اين مژده دل گرم و مطمئن گردد و به يقين بداند كه آن خليل اوست و به دعايش مردگان زنده مىشوند، ازخدا چنين درخواستى كرد و معناى اينكه گفت: بَلي وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي64 اين است كه مىخواهم مطمئن شوم كه آن خليل من هستم.65
قول سوم كه از محمد بن اسحاق بن يسار نقل شده، آن است كه سبب اين سوال، همان بحثى بود كه آن حضرت با نمرود داشت، كه چون نمرود گفت: من، هم زنده مىكنم و هم مىميرانم و به دنبال آن محبوسى را از زندان آزاد كرد و انسان بى گناه ديگرى را به قتل رسانيد تا گفته خود را ثابت كند، ابراهيم بدو گفت كه اين زنده كردن نيست و سپس از خدا خواست تا چگونگى زنده كردن مردگان را به وى نشان دهد تا نمرود بداند كه زنده كردن مردگان چگونه است.66
قول چهارم آن است كه ابراهيم با اينكه از راه استدلال و برهان، داناى به رستاخيز بود، امّا مىخواست به روشنى بر انگيختن مردگان را ببيند و وسوسههاى شيطانى را از خاطر بزدايد. از اين رو سوال مزبور را از خداى تعالى كرد.67
مرحوم طبرسى (رحمة الله عليه) گفته است: قوىترين گفتهها، همين قول است.68 البته بعيد نيست منظور روايتى نيز كه در بالا از صدوق و على بن ابراهيم نقل كرديم، همين قول باشد. هم چنين از آيهي شريفه نيز استنباط مىشود كه ابراهيم براى اطمينان خاطر يا براى مشاهدهي زنده شدن مردگان و يقين به اينكه خليل خدا كسى جز او نيست، اين درخواست را كرد و انگيزهي اين سؤال همان يقين و آرامش خاطر بوده است.
همچنين روايات در مشخص كردن نام پرندگان، با هم اختلاف دارند.
در حديثى است كه آنها طاووس، خروس، كبوتر و كلاغ بود؛69
در روايت ديگرى طاووس، باز، مرغابى و خروس آمده كه جمعى از مفسران نيز همين قول را اختيار كردهاند؛70
در تفسير عياشى در حديثى آمده است كه آنها طاووس، هدهد، كلاغ و صرد بودهاند.71
در حديث ديگرى است كه شترمرغ، طاووس، مرغابى و خروس بود؛72
در روايات اهل سنت نيز اختلاف درباره آن چهار پرنده بسيار است و به نظر مىرسد در همه آنها نام طاووس ذكر شده است.
موضوع ديگرى كه باز مورد بحث واقع شده، تعداد كوههايى است كه ابراهيم مامور شد اجزاى درهم و گوشتهاى كوبيدهي بدن پرندگان را بالاى آنها بگذارد. در روايات ده كوه ذكر شده و برخى از مفسّران آنها را هفت تا و بعضى ديگر چهار كوه ذكر كردهاند. مجاهد و ضحاك هم گفتهاند كه عدد معيّنى ندارد و منظور از كوه، كوه خاصى نيست.
نكتهاى كه بعضى از مفسّران گفتهاند اين است كه اين موضوع پس از هجرت ابراهيم از سرزمين بابل و ورود آن حضرت به شام اتفاق افتاد، زيرا در سرزمين بابل كوهى وجود ندارد و شام و سوريه است كه مكانهاى مرتفع و كوه دارد. در حديثى كه عياشى از امام باقر (عليهالسلام) روايت كرده، مكان آن كوهها را در اردن (كه در آن روز با سوريه و فلسطين يكى و همگى به شامات معروف بوده است) تعيين و تعداد آنها را نيز ده تا ذكر فرموده است.73
به هرحال ادامهي داستان چنين است كه ابراهيم طبق دستور، آن چهار پرنده را كشت و گوشتشان را در هم كوبيد و ده قسمت نمود و هر قسمتى را بالاى كوهى گذاشت، سپس به فرمان الهى هر يك را به نام خودش صدا زد. ناگهان مشاهده كرد كه آن اجزاى مخلوط و پراكنده به قدرت الهى هر كدام به سرعت در جاى خود قرار گرفت و روح در آن دميده شد و به سوى ابراهيم به پرواز در آمد. اينجا بود كه ابراهيم گفت: به راستى كه خدا عزيز و فرزانه است.74
ابراهيم (عليهالسلام) در شام
داستان مناظرهي ابراهيم (عليهالسلام) با ستارهپرستان را، بعضى از مورخان در وطن ابراهيم (سرزمين بابل) ذكر كرده و برخى پس از هجرت وى به سوى شام و فلسطين نقل نمودهاند كه وقتى در مسير شام به شهر حران (يا حاران) رسيد، مدتى در آنجا توقف كرد و در خلال توقف، متوجه شد كه مردم آنجا ستاره مىپرستند و همانطور كه ذكر شد، با آنها بحث كرد.
موضوع ديگر، اين است كه بيشتر مورخان براى ابراهيم (عليهالسلام) سه هجرت و مسافرت نقل كردهاند: از بابل به شام، از شام به مصر و بازگشتن از مصر به شام.
در قرآن كريم، داستان هجرت ابراهيم (عليهالسلام) از زادگاه خويش به شام در چند جا ذكر شده است. يكى در سورهي انبياء كه پس از نقل داستان نجات ابراهيم از آتش نمروديان فرموده: و ما ابراهيم و لوط را به سرزمينى كه آنجا را براى جهانيان بركت داديم، رهايى بخشيديم.75 كه منظور از آن سرزمين شام است. همچنين در سورهي عنكوبت به دنبال داستان فوق مىگويد: لوط به وى ايمان آورد و گفت: من به سوى پروردگارم مهاجرت مىكنم كه او نيرومند و فرزانه است.76 و عموماً گفتهاند كه منظور هجرت به شام بوده است. نيز در سورهي صافات پس از نقل داستان مزبور مىفرمايد، و ابراهيم گفت: من به سوى پروردگارم مىروم كه او مرا هدايت خواهد فرمود.77
اما از سفر آن حضرت به مصر ذكرى نشده است، ولى عموم مورخان نوشتهاند: هنگامى كه ابراهيم مدتى در شام ماند، قحطى و خشكسالى شد و تهيهي آذوقه مشكل گرديد، از اين رو ابراهيم ناچار شد كه به مصر سفر كند. در آنجا ثروتى بيندوخت و مورد حسد مردم واقع گرديد، از اين رو دوباره به شام برگشت.78
صحف ابراهيم (عليهالسلام)
خداى تعالى در سورهي اعلى از صحف ابراهيم نام برده و اختلاف است
كه آنها چه بوده و تعدادش چه مقدار است؟
چنانكه قبلاً اشاره شد، مطابق رواياتى كه شيعه و سنى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل
كردهاند، مجموع كتابهايى كه خداوند بر انبياى خود نازل فرموده، 104
كتاب بود كه طبق حديثى 10 صحيفه بر آدم نازل شد، 50 صحيفه بر شيث، 30
صحيفه بر ادريس و 10 صحيفه بر ابراهيم نازل گرديد كه 100 صحيفه مىشود و
آن چهار صحيفهي ديگر تورات، انجيل، زبور و قرآن است.79
طبق روايت ديگرى كه صدوق (رحمة الله عليه) از ابوذر غفارى از آن حضرت روايت كرده،
صحف ابراهيم 20 عدد بوده و نامى از 10 صحيفهي آدم برده نشده است.80
در روايات بسيارى ائمهي دين فرمودهاند: صحف ابراهيم نزد ماست و آنها
الواحى است كه از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به ما ارث رسيده است.
در حديثى كه در كتابهاى شيعه و سنى مانند خصال صدوق (رحمة الله عليه) و كامل ابن
اثير با مختصر اختلافى از ابوذر غفارى (رحمة الله عليه) نقل شده است، رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
فرمودهاند: صحف ابراهيم مَثَلهايى بوده است به اين مضمون: اى پادشاه
مسلط و گرفتار و مغرور! من تو را برنينگيختم تا اموال را روى هم
انباشته و جمع كنى، بلكه تو را بر انگيختم تا دعاى مظلومان را از من
بازگردانى و (نگذارى ستمديدگان به درگاه من رو آورند) كه من دعاى ستمديده و مظلوم را بازنگردانم (و آن را مستجاب گردانم) اگر چه كافرى
باشد.
شخص عاقل (و خردمند) اگر گرفتار نباشد و بتواند، بايد وقت خود را
سه قسمت كند، قسمتى را با خداى بزرگ و پروردگار خود راز و نياز كند،
قسمت ديگر را به حسابرسى نفس خود بپردازند، و از خود حساب بكشد (كه در
گذشته چه كردى؟) و قسمت سوم را به تفكر در كار خدا بگذارند و فكر كند
كه خداى عزوجل دربارهي او چه كرده است و ساعتى هم خود را براى استفادههاى حلال و بهرههاى مشروع نفسانى آزاد بگذارد، زيرا كه آن ساعت كمك
ساعتهاى ديگر است و دل را خرّم و آسوده و آماده مىسازد.
شخص عاقل بايد به وضع زمان خود بينا و بصير باشد و موقعيت خود را در
نظر داشته و نگهدار زبان خود باشد، زيرا كسى كه خود را از رفتار خود
بداند، سخنش كم باشد (و كمتر حرف بزند) و جز در آنچه به كارش آيد سخنى
نگويد.
شخص عاقل بايد طالب يكى از سه چيز باشد: ترميم معاش و وضع زندگانى،
توشهگيرى براى روز بازپسين و معاد و كاميابى از غير حرام و لذت بردن
از آنچه مشروع و حلال است.81
وفات حضرت ابراهيم (عليهالسلام)، مدت عمر و
محل دفن آن بزرگوار
داستان وفات ابراهيم (عليهالسلام) و سبب آن را در كتابهاى اهل سنت و بعضى از
روايات شيعه، شبيه به هم روايت كردهاند، جز آنكه در كتابهاى اهل
سنت، به شكلى نقل شده كه خالى از ايراد نيست و حتى خود راويان حديث
به آن ايراد كردهاند، اما در روايات شيعه به نحوى روايت شده كه
ايرادهاى مزبور بر آن وارد نيست.
مثلا طبرى و ابن اثير نقل كردهاند: چون خداى تعالى ارادهي قبض روح
ابراهيم را فرمود، ملك الموت را به صورت پيرى فرتوت نزد وى فرستاد.
ابراهيم كه مهمان نوازى را دوست داشت، پيرمرد را در گرما مشاهده كرد
پس براى اطعام و نگهدارى او الاغى فرستاد تا او را سوار كرده نزدش
آورند. پيرمرد مزبور هنگام غذا خوردن بر اثر ضعف و پيرى به جاى آنكه
لقمه را در دهانش بگذارد، به طرف چشم و گوشش مىبرد و پس از آنكه در
دهانش مىگذارد و فرو مىداد، بلافاصله از مخرجش بيرون مىآمد.
ابراهيم نيز از خدا خواسته بود كه قبض روح او را به اختيار و ميل خود
او واگذار كند و هر زمان او خواست قبض روحش كند. در اين وقت ابراهيم
به آن پيرمرد گفت: اى پيرمرد! اين چه كارى است مىكنى؟ پاسخ داد:
علّش پيرى و عمر طولانى است.
ابراهيم پرسيد: مگر چند سال دارى؟
چون عمر خود را گفت، ابراهيم متوجه شد كه آن پيرمرد دو سال از او بزرگتر است، از اين رو گفت: من هم دو سال ديگر به اين حال مىافتم و همين
سبب شد كه به خدا عرض كند: خدايا! جانم را بگير. ناگهان ديد همان
پيرمرد - كه ملك الموت بود - برخاست و جان او را گرفت.82
ابن اثير پس از نقل اين حديث مىگويد: به نظر من، اين حديث خالى از
ايراد نيست، زيرا چگونه ابراهيم تا به آن روز كه به نقلى دويست سال
عمر كرده بود، كسى را كه دو سال از خودش بزرگتر باشد نديده بود تا با
ديدن آن منظره چنين سخنى بگويد. گذشته از آن، مگر ابراهيم از عمر
طولانى نوح خبر نداشت و نمىدانست كه نوح با آنكه عمر طولانى داشت،
دچار بيمارى و چنين سرنوشتى نشد.83
اما در روايات شيعه، در حديثى كه صدوق (رحمة الله عليه) در كتاب علل الشرائع و
امالى از اميرمؤمنان علي (عليهالسلام) روايت كرده، مىفرمايد: هنگامى كه خداوند
اراده فرمود تا ابراهيم را قبض روح كند، ملك الموت را نزد وى فرستاد و
چون بر آن حضرت فرود آمد، بر وى سلام كرد و جواب شنيد. سپس ابراهيم به وى
گفت: اى ملك الموت! براى دعوتم آمدهاى يا براى مصيبت؟ گفت: براى
دعوتت آمدهام. حق را لبيك گوى و اجابت كن.
ابراهيم فرمود: هيچ ديدهاى كه خليلى، خليل خود را قبض روح كند و
بميراند؟
ملك الموت كه اين سخن را شنيد، براى كسب تكليف نزد خداى تعالى بازگشت و
گفت: خدايا سخن خليل خود ابراهيم را شنيدى. خداى تعالى فرمود: اى ملك
الموت! نزد وى بازگرد و بگو: هيچ ديدهاى دوستى ديدار دوستش را خوش
نداشته باشد! هر دوستى ديدار دوست خود را دوست دارد.84
حديث ديگرى - كه در همان كتاب علل الشرائع از امام صادق (عليهالسلام) نقل كرده
- بدين مضمون است كه ساره، به ابراهيم گفت: عمرت زياد شده و مرگت
نزديك گرديده. خوب است از خدا بخواهى تا عمرت را طولانى كند و سالها
نزد ما بمانى و موجب روشنى ديده ما باشى. ابراهيم اين را درخواست كرد
و خداى تعالى نيز دعاى او را مستجاب كرده و بدو وحى فرمود كه هر مقدار
بخواهى عمرت را زياد مىكنم. ابراهيم پس از مذاكره با ساره از خدا
خواست كه وقت آنرا به درخواست خود او موكول سازد و خداى تعالى نيز
اجابت فرمود. ابراهيم موضوع را به ساره گفت و ساره به وى عرض كرد: خوب
است براى شكرانهي اين نعمت، خوراكى فراهم كنى و مستمندان و نيازمندان
را طعام دهى. ابراهيم اين كار را كرد و نيازمندان و مستمندان را به
خوراك دعوت كرد و مردم نيز آمدند. ابراهيم ميان آنها پيرمرد ضعيف
نابينايى را ديد كه شخصى به عنوان عصاكش، دست او را گرفت و بر سر سفره
غذا نشانيد.
در اين وقت ابراهيم ديد كه پيرمرد لقمهاى برداشت و آنرا به طرف دهان
برد، اما از شدت ضعف دستش به اين طرف و آن طرف رفت و نتوانست آنرا به
دهان ببرد تا همان عصاكش، دستش را گرفت و به سوى دهانش برد. پيرمرد
لقمهي ديگرى برداشت و باز هم نتوانست تا با كمك همان شخص به دهان خود
گذارد. ابراهيم كه به پيرمرد و رفتار او نگاه مىكرد، در شگفت شد و از
آن شخص سبب را پرسيد. آيا چنان نيست كه من هم چون به پيرى برسم، مانند
اين مرد خواهم شد؟ همين سبب شد كه از خداى تعالى مرگ خود را بخواهد و
به خدا عرض كرد: خدايا مرگى را كه براى من مقدر كردهاى برسان و مرا
برگير كه زياده از اين عمر نمىخواهم.85
اما مدت عمر آن حضرت را به اختلاف نوشتهاند. طبرى و ابن اثير طبق قولى
گفتهاند كه آن حضرت در هنگام وفات، دويست سال داشت86 و نيز روايت ديگرى ذكر كرده اند كه 175 سال87 از عمر آن حضرت گذشته بود و همين قول از تورات
نيز نقل شده، و درحديثى كه صدوق (رحمة الله عليه) در كتاب اكمالالدين از رسول
خدا (صلي الله عليه و آله) روايت كرده، همين قول روايت شده است. قولى نيز هست كه عمر آن
حضرت 120 سال بود.88
محل دفن آن حضرت نيز در سرزمين فلسطين در حبرون است89 جايى كه اكنون به شهر ابراهيم خليل معروف است و
مسعودى نوشته كه آن حضرت را در زمينى دفن كردند كه پيش از آن خودش آنجا را خريدارى كرده بود.
پينوشتها
1- معناى حنيف، اوّاه، منيب و
صديق را در خطوط آينده مطالعه خواهيد كرد.
2- توبه/ 114.
3- مجمعالبيان: ج 6، ص 391.
4- همان، ج 3، ص 116.
5- عللالشرائع: ص 23؛ عيون اخبار
الرضا، ص 231.
6- فروع كافى: ص 217.
7- علل الشرائع: ص 13.
8- همان، ص 23.
9- همان، ص 23-24.
10- تفسيرقمى: ص 141.
11- بقره/ 124.
12- اصول كافى: ج 1، ص 175.
13- الميزان: ج 2، ص 275.
14- نحل/ 120.
15- انعام/ 74.
16- انبياء/ 52.
17- مريم/ 42.
18- همان، آيات 44 و 45.
19- بقره/ 133.
20- انعام/ 84 و 85.
21- بحار الانوار: ج 12، ص 49 به نقل
از مسعودى، اثباتالوصيه و مجمعالبيان، ج 4، ص 321-322.
22- بحار الانوار: ج 12، ص 42 به نقل
از راوندى، قصصالانبياء.
23- همان، ج 4، ص 325.
24- همان، ج 4، ص 325.
25- اكمالالدين: ص 82-83.
26- اكمالالدين: ص 82 و 83 با
اندكى تفاوت.
27- ياقوت حموى، معجمالبلدان: ج
4، ص 487 و 488.
28- اعلامالمنجد: ص 192.
29- نجّار، قصصالانبياء: ص 79.
30- همان، ص 83.
31- مريم/ 41-48.
32- انبياء/ 51-56.
33- شعراء/ 69-86.
34- همان، آيه 86.
35- توبه/ 113 و114.
36- مريم/ 49.
37- ابراهيم/ 41.
38- بحار الانوار: ج 12، ص 43 به نقل
از مهذّبالبارع.
39- صافات(37) آيات 88-93.
40- تفسيرقمى: ص 429-431.
41- انبياء/ 59-60.
42- انبياء/ 59-60.
43- همان، آيه 62-63.
44- همان، آيه 62-63.
45- تفسيرقمى: ص 429-431.
46- انبياء/ 66 و 67.
47- همان، آيه 68.
48- مجمعالبيان: ج 7، ص 55.
49- تفسير قمى: ص 429-431.
50- انبياء/ 69-70.
51- صافات/ 98.
52- بقره/ 258.
53- همان.
54- تفسير قمى: ص 76.
55- همان، ص 76.
56- همان، ص 76.
57- همان، ص 76.
58- همان، ص 77.
59- انعام/ 79.
60- همان، ص 80.
61- بقره/ 260.
62- تفسير قمى: ص 194؛ عللالشرائع: ص 195.
63- معانىالاخبار: ص 42-44.
64- بقره/ 26.
65- توحيد صدوق: ص 121-122؛ عيونالرضا: ص 110.
66- بحار الانوار: ج 12، ص 64.
67- بحار الانوار: ج 12، ص 64.
68- مجمعالبيان: ج 2،ص 371.
69- عللالشرائع: ص 195.
70- همان، ص 24؛ خصال: ص 127.
71- صرد، مرغى است كه سرش بزرگ،
شكمش سفيد و پشتش سبز مايل به سياه است كه معمولا پرندگان كوچك و گنجشك
را شكار مىكند؛ خصال: ج 1، ص .127
72- بحار الانوار: ج 12، ص 73 به نقل
از تفسير عياشى.
73- بحار الانوار: ج 12، ص 73 به نقل
از تفسير عياشى.
74- بقره/ 260.
75- انبياء/ 71.
76- عنكبوت/ 26.
77- صافات/ 99.
78- نجّار، قصص الانبياء: ص 84.
79- مجمعالبيان: ج 10، ص 476؛
كاملالتواريخ: ج 1، ص 124؛ تاريخ طبرى: ج 1،ص 219.
80- معانىالاخبار: ص 95، خصال ، ج
2، ص 104.
81- خصال: ج 2، ص 104-105؛ كاملالتواريخ: ج 1،ص 124؛ تاريخ طبرى: ج 1، ص 220.
82- كاملالتواريخ: ج 1، ص 124.
83- كاملالتواريخ: ج 1،ص 124.
84- عللالشرائع: ص 24؛ امالى صدوق: ص 118.
85- عللالشرائع: ص 20-24.
86- كاملالتواريخ: ج 1،ص 124؛
تاريخ طبرى: ج 1،ص 219.
87- كاملالتواريخ: ج 1،ص 124؛
تاريخ طبرى: ج 1،ص 219.
88- اكمالالدين: ص 289.
89- تاريخ طبرى: ج 1، ص 219.
|