زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)/ قسمت دوازدهم
قریش به فکر انتقام مىافتند
شکست
قریش در جنگ بدر و کشته شدن و اسارت آن گروه زیاد از بزرگان ایشان، آنها
را در اندوه زیادى فرو برد و شهر مکه عزاى عمومى گرفت و کمتر خانوادهاى
بود که یک یا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسیده یا به اسارت
آنها نرفته باشد، اما پس از چند روز تصمیم گرفتند از گریه و نوحه بر کشتگان
خوددارى کنند و براى آزادى اسیران نیز اقدامى ننمایند و این بدان جهت بود
که گفتند: اگر خبر گریه و زارى ما به گوش محمد و یاران او برسد موجب شماتت
ما مىگردد و براى آزادى اسیران نیز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا
آنها در قبول فدیه و مبلغ آن سختگیرى کنند. شاید علت دیگر عمل قریش که به
دستور سران و بزرگانى چون ابوسفیان حیلهگر و کینهتوز صادر شده بود، آن بوده که فکر انتقام از دلها بیرون نرود و به اصطلاح
عقدهها باز نگردد و از این عقدهها در فرصت دیگرى براى تجهیز لشکر و جنگ
تازهاى علیه مسلمانان استفاده کنند.
اما طولى نکشید که در مورد آزاد کردن اسیران تصمیمشان عوض شد و قرار شد هرکس به هر ترتیبى مىتواند براى آزاد کردن اسیر خود اقدام کند و به دنبال
آن رفت و آمد به مدینه شروع شد و چنانکه گفتیم اسیران آزاد شدند.
ولى در مورد خوددارى و جلوگیرى از گریه و عزادارى مدتى بر تصمیم خود باقى
بودند.
از داستانهاى جالبى که در تاریخ در این باره ذکر شده داستان اسود
بن مطلب یکى از بزرگان قریش است که سه تن از پسرانش به نامهاى: زمعه، عقیل
و حارث در جنگ کشته شده بودند و بىاختیار از دیدگانش اشک مىریخت، ولى
به احترام تصمیم قریش صداى خود را به گریه و زارى بلند نمىکرد، تا آنکه
شبى صداى گریه شنید و چون نابینا شده بود به غلامش گفت: برو نگاه کن، ببین
گریه آزاد شده، تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدایم را به گریه بلند
کنم که آتش داغ او در دلم شعلهور شده و مرا مىسوزاند!
غلام از خانه بیرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نکشید که برگشته به اسود گفت: زنى است که شترش را گم کرده و براى آن گریه مىکند.ا سود بن مطلب بىاختیار شده و اشعارى گفت که خلاصهي
آن این است که گوید: آیا زنى براى آنکه شترى از او گمشده گریه مىکند و
خواب از چشمانش رفته است؟ اى زن بر شتر خود گریه مکن ولى بر کشتگان
بدر... بر بزرگان قبیلهي بنىهصیص و بنىمخزوم و خانوادهي ابو ولید گریه کن، و
اگر مىخواهى گریه کنى بر عقیل و حارث آن شیر شیران گریه کن...
به هر صورت قریش کمکم به فکر انتقام از کشتگان خویش افتادند و به همین
منظور روزى صفوان بن امیه که پدر و برادرش هر دو کشته شده بودند، با عمیر
بن وهب که خود در بدر حضور داشت و پسرش «وهب» به اسارت مسلمانان در آمده
بود با هم در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تأسف مىخوردند و
به یاد آنها آه سرد از دل مىکشیدند.
عمیر بن وهب همان کسى است که پیش از آنکه جنگ بدر شروع شود از طرف قریش
مأموریت یافت، وضع لشکر مسلمانان را بررسى کند و نفرات و تجهیزات آنها را
به قریش اطلاع دهد، چنانکه مورخین نوشتهاند وى مردى شرور و شجاع، و به
بىباکى و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پیغمبر اسلام و مسلمانان به
شمار مىرفت و گروه بسیارى از مسلمانان را در مکه شکنجه و آزار کرده بود.
بارى دنبالهي سخنان صفوان بن أمیه با عمیر بن وهب به آنجا رسید که صفوان
گفت: اى عمیر به خدا سوگند پس از کشته شدن آن عزیزان دیگر زندگى براى ما
ارزشى ندارد! عمیر گفت: آرى به خدا راست مىگویى و اگر چنان نبود که من
قرضدار هستم و ترس بىسرپرست شدن عیال و فرزندانم را دارم همین امروز به
یثرب مىرفتم و انتقام خود و همهي قریش را از محمد مىگرفتم و او را به
قتل مىرساندم، زیرا براى رفتن به یثرب بهانهي خوبى هم دارم و آن اسارت
پسرم وهب است که در دست مسلمانان مىباشد و براى رفتن من به یثرب و انجام
این کار بهانهي خوبى است!
صفوان
که گویا منتظر چنین سخنى بود و بهترین شخص را براى انجام منظور خود و
دیگران پیدا کرده بود، گفت: تمام قرضها و بدهىهاى تو را من به عهده
مىگیرم و پرداخت مىکنم و عایلهات را نیز مانند عایلهي خود سرپرستى و
اداره مىکنم! دیگر چه مىخواهى؟
عمیر
گفت: دیگر هیچ! و من هم اکنون حاضرم به دنبال این کار بروم به شرط آنکه از
این ماجرا کسى با خبر نشود و مذاکراتى که در اینجا شد جاى دیگرى بازگو
نشود و مطلب میان من و تو مکتوم بماند.
صفوان قبول کرد و عمیر از جا برخاسته به خانه آمد و شمشیر خود را تیز کرد و لبهي آن را به زهر آب داد و به کمر بسته به مدینه آمد.
عمر
با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدینه نشسته بودند، ناگهان چشمشان به عمیر بن
وهب افتاد که از راه مىرسید و از شتر پیاده مىشد، با سابقهاى که از
او داشتند و شمشیرى را که حمایل او دیدند بیمناک شدند که مبادا سوء قصدى
نسبت به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) داشته باشد و از این رو پیش پیغمبر
رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند، حضرت فرمود: او را پیش من
بیاورید!
گروهى از اصحاب اطراف پیغمبر (صلي الله عليه و آله) نشستند و عمیر را در حالىکه بند شمشیرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا (صلي الله عليه و آله) کردند، همینکه چشم آن حضرت به او افتاد، به عمر فرمود: او را رها کن آنگاه به عمیر فرمودند: پیش بیا!
عمیر
پیش رفته و به رسم جاهلیت گفت: «انعموا صباحاً» صبح همگى بخیر، پیغمبر به او
فرمودند: اى عمیر خداوند تحیتى بهتر از تحیت تو به ما آموخته و آن سلام است
که تحیت اهل بهشت نیز همان است.
عمیر گفت: اى محمد به خدا سوگند پیش از این نیز شنیده بودم.
پیغمبر فرمودند: اى عمیر براى چه به اینجا آمدى؟
پاسخ
داد: براى نجات این اسیرى که در دست شما گرفتار است و امیدوارم در آزادى
او به من کمک کنید و به نیکى دربارهي او با من رفتار کنید!
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمودند: پس چرا شمشیر حمایل کردهاى؟
عمیر گفت: روى این شمشیرها سیاه! مگر این شمشیرها چه کارى براى ما انجام داد؟
حضرت فرمودند: راست بگو براى چه آمدى؟
گفت: براى همینکه گفتم!
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمودند:
تو و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل با یکدیگر دربارهي کشتگان بدر سخن
گفتید، تو گفتى: اگر مقروض نبودم و ترس آنرا نداشتم که عیال و فرزندانم
بىسرپرست شوند هم اکنون مىرفتم و محمد را مىکشتم!
صفوان
که این سخن را شنید، پرداخت قرضهاى تو و سرپرستى عیالت را به عهده گرفت که
تو بیایى و مرا به قتل رسانى! ولى این را بدان که خدا نگهبان من است و
میان من و تو حایل خواهد شد.
عمیر که این خبر غیبى را از آن حضرت شنید بىاختیار فریاد زد: گواهى مىدهم که تو رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هستى!
ما تاکنون خبرهایى که تو از غیب و آسمانها مىدادى تکذیبت مىکردیم و
دروغگویت مىپنداشتیم ولى اکنون دانستم که تو پیغمبر و فرستادهي خدایى زیرا
از این ماجرا کسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و
سپاسگزار اویم که مرا به دین اسلام هدایت فرمود و به این راه کشانید، آنگاه
شهادتین را بر زبان جارى کرده و مسلمان شد، پیغمبر (صلي الله عليه و آله) نیز
به اصحاب فرمود: احکام اسلام و قرآن به او بیاموزند و اسیرش را نیز آزاد
کنند، پس از آن عمیر اجازه گرفت به مکه باز گردد و به تلافى دشمنیهایى که
با اسلام نموده و شکنجههایى که از مسلمانان کرده به آن شهر برود و تبلیغ
این دین مقدس را نموده و به پیشرفت آن در مکه کمک نماید.
صفوان که منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد (صلي الله عليه و آله) به
دست عمیر به مکه برسد، هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مکه بشارت
مىداد که به همین زودى خبر خوشى به مکه خواهد رسید که داغ و اندوه مصیبت
بدر را از دلها بیرون خواهد برد، و هر مسافرى که از مدینه مىآمد سراغ
عمیر را از او مىگرفت، ناگهان شنید که عمیر در مدینه مسلمان شده و در زمرهي
پیروان محمد در آمده!
این خبر براى صفوان به قدرى ناراحت کننده بود که قسم خورد تا زنده است دیگر با عمیر سخنى نگوید و کارى به نفع او انجام ندهد.
عمیر نیز به مکه آمد و به تبلیغ اسلام همت گماشت و در اثر تبلیغات او گروه
زیادى مسلمان شدند، و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گردید.
پیمان شکنى یهود...
جنگ
بدر و شکست قریش به هر اندازه براى مسلمانان عظمت و شکوه و شادى آفرید،
براى یهودیان ساکن در مدینه و اطراف آن ترس و وحشت و ناراحتى ایجاد کرد،
زیرا تا به آن روز یهودیان آن منطقه اهمیت زیادى به تبلیغات اسلام و پیشرفت
مسلمانان نمىدادند و خطرى از این ناحیه احساس نمىکردند، اما پیروزى
مسلمانان در جنگ بدر قدرت و نیروى آنها را آشکار ساخت و یهودیان با همهي
ثروت و جمعیتى که داشتند به فکر افتادند که وقتى قریش با آن همه قدرت و ساز
و برگ جنگى و عظمت دیرین در برابر پیروان این دین جدید شکست بخورند، چیزى
نخواهد گذشت که به حساب آنها هم مىرسند و آن وقت یا باید دین اسلام را
بپذیرند و یا به جنگ و جدال برخیزند و در انتظار سرنوشت نامعلومى باشند.
و به همین سبب از همان روزهاى نخست که خبر پیروزى مسلمانان به مدینه رسید و
به خصوص هنگامى که این خبر قطعى شد بزرگان یهود زبان به شماتت و سرزنش
مسلمانان گشوده و گفتند: اینان به قتل نزدیکان و خویشان خود دست زده و قطع
رحم کردهاند و اشعارى در هجو مسلمانان سروده و در مجالس و محافل
مىخواندند و بر کشتگان قریش اشک ریخته و مرثیه مىگفتند و به خصوص کعب
بن اشرف، یکى از بزرگان و سرشناسان آنها که از زیبایى اندام و چهره نیز
برخوردار بود به مکه آمد و به میان قریش رفت و از کشته شدن بزرگان قریش
تأسفها خورد و مرثیهها سرود، و آنان را بر ضد مسلمانان و جنگ با آنها
تحریک کرده و قول همهگونه مساعدت در جنگ را به آنها داد و به مدینه
بازگشت، و چون به مدینه آمد دشمنى خود را با مسلمانان آشکار ساخته و تدریجاً
براى اهانت و آزار بیشتر آنها، اشعار عاشقانهاى در توصیف زنان مسلمان
سروده و در سر کوى و برزن مىخواند، و به این ترتیب آشکارا پیمانى را که با
مسلمانان بسته بودند تا علیه آنها اقدامى نکنند، شکستند.
این اخبار تدریجاً به گوش پیغمبر اسلام مىرسید و فکر آن حضرت را نسبت به
خطر تازهاى که از نزدیک و داخل شهر مدینه متوجه اسلام و مسلمین شده بود
به خود مشغول مىداشت، بالاتر آنکه اعمال و رفتار کعب بن اشرف، دشمنان
دیگر مسلمانان را در میان یهود و دیگران جسور و دلیر مىکرد و آنان نیز به
تحریک دشمنان اسلام و سرودن اشعارى در مذمت مسلمانان و رهبر بزرگوار ایشان
دست زدند، که نام دو تن از ایشان به نام عصماء دختر مروان یهودى و سلام بن
ابى الحقیق یکى از بزرگان یهود خیبر بود. در تاریخ آمده که عصماء با سرودن
اشعار در مذمت مسلمانان و پیغمبر، آن حضرت را مىآزرد، و سلام بن ابى
الحقیق دشمنان آن حضرت را بر ضد او تحریک مىکرد.
سرانجام رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اندوه درونى خود را با مسلمانان در
میان نهاده و دفع آنها را از ایشان خواست و چند تن از مسلمانان غیور و شجاع
که با یهود مزبور نیز همپیمان و یا فامیلى نزدیک داشتند کشتن آن سه را به
عهده گرفتند و طولى نکشید که هر سه آنها طبق نقشههاى قبلى و دقیق، شبانه
به قتل رسیدند و قاتل هم معلوم نشد، ولى در واقع بر طبق طرحى که انجام شده
بود کعب بن اشرف به دست ابونائله و رفقایش کشته شد1 و سلام بن ابى الحقیق به وسیلهي عبد الله بن عتیک و همراهان او به قتل رسید و عصماء نیز به دست عمیر بن عدى به قتل رسید.
قتل این سه نفر رعب و وحشتى در دل یهود انداخت و دانستند که مسلمانان در
برابر تحریکات و دشمنى آنها بىتفاوت و آرام نخواهند نشست و عکسالعمل
نشان مىدهند.
به موازات این مبارزات پیغمبر بزرگوار اسلام به موعظه و اندرز آنها اقدام
کرد و روزى آنان را در بازار خودشان (بازار بنىقینقاع) جمع کرده و
خطابهاى ایراد کرد و از آن جمله فرمود:
«اى گروه یهود! بیایید و از خدا بترسید و بیم آنرا داشته باشید که همان
عذابى را که بر سر قریش فرود آورد، بر سر شما فرود آورد. بیایید و مسلمان
شوید زیرا شما به خوبى دانستهاید که من پیامبر خدا و فرستاده از جانب اویم و
این چیزى است که آنرا در کتابهاى خود خواندهاید و خداى تعالى در این باره از شما پیمان گرفته...».
یهودیان در صدد تکذیب سخنان آن حضرت بر آمده و گفتند: اى محمد تو
خیال کردهاى ما نیز مانند قریش هستیم، از اینکه با گروهى مردم بىخبر از
فنون جنگى روبهرو شده و پیروز گشتهاى مغرور مباش و اگر به جنگ ما
بیایى خواهى دانست که ما چگونه مردمانى هستیم.
محاصره و اخراج یهود بنىقینقاع
به
دنبال این جریانات عمل ناهنجارى از آنها سر زد که پیغمبر خدا (صلي الله
عليه و آله) تصمیم گرفت کار یهود مزبور را یکسره کند و خیال خود و مسلمانان
را از این دشمن خطرناک داخلى که به گفتهي یکى از نویسندگان به صورت ستون
پنجمى براى قریش در برخوردهاى آینده در آمده بودند و از پشت به اسلام خنجر
مىزدند آسوده سازد.
ماجرا از اینجا شروع شد که زن مسلمانى به بازار یهودیان آمد تا زیورى براى
خود بخرد، یهودیان اصرار داشتند آن زن روى خود را باز کند ولى آن زن که
نشسته بود خوددارى مىکرد، تا اینکه یکى از یهودیان یا همان زرگرى که
مىخواست زیورى به او بفروشد از جا برخاسته بىآنکه آن زن بفهمد دامن
پیراهنش را از پشت سر بلند کرد و به بالاى آن گره زد، زن مسلمان بىخبر از
همهجا همینکه از جا برخاست قسمت پایین بدنش از پشت نمایان شد و یهودیان
خندیدند.
زن
که متوجه ماجرا شد فریاد کشید و مسلمانان را به یارى خواند و یکى از
مسلمانان که شاهد بود پیش آمده و به آن مرد یهودى که این عمل را انجام داده
بود حمله کرد و او را کشت، یهودیان نیز به آن مرد مسلمان حمله کرده و او
را کشتند، مسلمانان دیگر که قضیه را شنیدند به سختى برآشفتند و رسول خدا (صلي
الله عليه و آله) تصمیم به جنگ با آنها گرفت، و دستور حرکت به سوى
قلعههاى ایشان صادر شد و مسلمانان به دنبال پیامبر اسلام به راه افتادند و
خانههاى ایشان را محاصره کردند.
این محاصره پانزده روز طول کشید و یهود بنىقینقاع که دیدند تاب مقاومت در
برابر محاصره و همچنین جنگ با مسلمانان را ندارند تسلیم شدند، ولى عبد الله
بن ابى که هنوز در میان مردم مدینه نفوذى داشت و ضمناً با یهود مزبور نیز
همپیمان بود، دخالت کرده و به هر ترتیبى بود از کشتن آنها به دست مسلمانان
جلوگیرى کرد و رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
از کشتن آنها صرفنظر نمود ولى دستور داد از مدینه و اطراف شهر کوچ کنند و
خانه و زندگى را ترک گفته به جاى دیگرى مهاجرت کنند و آنها نیز به صورت
دسته جمعى به «أذرعات» شام کوچ کردند.
اخراج یهود مزبور براى مسلمانان پیروزى بزرگى بود، زیرا گذشته از اینکه
خیالشان از این دشمن خطرناک آسوده شد، خانه و زندگى آنها نیز به غنیمت
مسلمانان در آمد و اموال زیادى از این راه نصیب آنها گردید.
پينوشتها:
1- و در برخى از تواریخ قتل کعب بن اشرف
را به دست محمد بن مسلمه و در سال چهارم هجرت ذکر کردهاند.
|