زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)/ قسمت سيزدهم
سال سوم هجرت و جنگ اُحد
به
ترتیبى که گفته شد، قرشیان تصمیم گرفتند با تمام قوا و تجهیزات خود به
مسلمانان حمله کنند و خیال خود را از این خطر سختى که عظمت و زندگانى آنها
را تهدید به نابودى مىکرد، آسوده سازند. ابن هشام مىنویسد: صفوان بن
امیه به ابوسفیان پیشنهاد کرد تمام اموال تجارتى را که پیش از جنگ بدر به
مکه آمده بود، صرف خرید اسلحه و تجهیزات جنگى کنند و این پیشنهاد پذیرفته
شد و از سوى دیگر براى تهیهي افراد و سربازان جنگى از تمام قبایل اطراف مکه
مانند بنىکنانه و مردم تهامه نیز کمک گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابوعزه شاعر را که در جنگ بدر اسیر شده بود و با تعهد به اینکه کسى را بر ضد
اسلام و پیغمبر مسلمانان تحریک نکند آزاد شده بود، با خود همراه کرده و با
اشعار حماسهاى که گفت، مردم را به جنگ با مسلمانان تحریک کرد و به این ترتیب
روزى که لشکر قریش از مکه حرکت کرد سه هزار مرد شمشیر زن، که دویست اسب و
سه هزار شتر و هفتصد مرد زرهپوش با خود داشتند، در نقل دیگر با سه هزار
سوار و دو هزار پیاده نظام حرکت کردند.
آنان براى اینکه سربازان را در وقت جنگ بیشتر به انتقامجویى و دلاورى تحریک
کنند، گروهى از زنان را نیز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم که
شده در میدان جنگ بیشتر پایدارى کنند، گذشته از آنکه مىخواستند
حماسهسرایى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى که دارند، سبب
تهییج بیشترى براى سربازان گردد، و با اینکه جمعى از قریش با بردن زنان
مخالف بودند ولى نظریهي طرفداران حرکت آنها مورد تأیید قرار گرفت و به گفتهي
مورخین پانزده زن نیز همراه لشکر قریش حرکت کردند.
در
میان آنها زنى که از همه بیشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج
مىداد و پاسخگوى مخالفان حرکت آنها بود، «هند» همسر ابوسفیان بود، که
بعداً به هند جگرخوار معروف گردید، و چون پدر و برادر و فرزند و عمویش در
جنگ بدر کشته شده بودند بیشتر از دیگران تشنهي انتقام بود، و هم او بود که
در جنگ اُحد با پولها و جواهرات و وعدههایى که به «وحشى» داد سبب قتل
حمزه عموى پیغمبر گردید.
در مدینه
رسول
خدا (صلي الله عليه و آله) آن روز به محلهي قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا
خارج مىشد و تازه مىخواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد که پیکى راهوار
از راه رسید و شتابانه پیش آمد و نامهاى سربسته به دست آن حضرت داد.
نامه را چنانکه گفتهاند، عباس بن عبد المطلب عموى پیغمبر که در مکه به سر
مىبرد، به آن حضرت نوشته بود و از تصمیم قریش و حرکت آنان و عدهي جنگجویان
و سایر خصوصیات لشکر آنها، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را مطلع ساخته
بود.
پیغمبر به شهر آمد و یکى دو نفر را به سوى مکه فرستاد تا وضع لشکر قریش را
از نزدیک گزارش دهند، آنها نیز لشکریان را در نزدیکى مدینه دیدار کرده و
آنچه را دیده بودند به پیغمبر گزارش دادند و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبدالمطلب نوشته بود یکسان دید.
براى مقابله با آنها و تدبیر کار، پیغمبر (صلي الله عليه و آله)
دستور داد مردم مدینه در مسجد اجتماع کنند و آراء و پیشنهادهاى خود را
بیان کنند، خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبدالله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعهدارى بودند و معتقد بودند که جنگ در
داخل برج و باروى شهر و در پیش روى زن و فرزند شکستناپذیر است و مردان و
سربازان در چنین موقعیتى تا پاى جان و با تمام نیرو و توان مىجنگند، اما
گروهى از جوانان پرشور که در جنگ بدر حاضر نبودند و مىخواستند غیبت خود
را در آن روز تلافى کنند و برخى دیگر از آنها که منظرهي بدر را دیده بودند و
خیال مىکردند هیچ نیرویى بر آنها چیره نخواهد شد و از طرفى ماندن در
خانه و حصار را براى خود نوعى سرشکستگى و زبونى و خوارى محسوب مىکردند،
به خارج شدن از شهر و جنگ در میدان باز، اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام
هم نظریهي این دسته غالب گردید و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نیز به خانه آمد و زره جنگ به تن کرده از شهر خارج شد.
هنگامى که پیغمبر (صلي الله عليه و آله)
از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بودند، ولى مقدارى که راه
رفتند عبد اللهبنأبى با سیصد تن از همراهان خود به بهانهي اینکه با نظر او
مخالفت شده از بین راه برگشتند و پیغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى اُحد پیش
رفتند.
«اُحد» نام جایى است در یک فرسنگى مدینه که یک رشته کوه، آن قسمت از بیابان را با بیابانهاى دیگر از هم جدا مىسازد.
لشکریان قریش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آمادهي جنگ انتقامى خود شده بودند، هنگامى که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به آانجا رسید لشکریان خود را طورى ترتیب داد که کوه اُحد را پشت سر خود و دشمن را پیش رو قرار دادند و هر دو لشکر آمادهي جنگ گردیدند.
صف آرایى دو لشکر
روز شنبه نیمه ماه شوال بود که هر دو لشکر در «اُحد» برابر یکدیگر قرار گرفته و براى جنگ و کارزار آماده شده و صفآرایى کردند. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) لشکریان خود را که هفتصد نفر بودند، چنان قرار داد که پشت آنها به کوه اُحد و رو به سوى مکه و لشکریان قریش بود و چون در کوه اُحد دره و شکافى قرار داشت که دشمن مىتوانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله کنند، پیغمبر (صلي الله عليه و آله) عبدالله بن جبیر را با پنجاه نفر تیرانداز در آنجا گماشت و به آنها دستور داد از آن دره نگهبانى کنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نکند، و چون مىدانست نگهبانى آن دره براى پیروزى لشکریان بسیار مؤثر است، سفارش و تأکید زیادى به آنها کرده و به گفتهي برخى از ناقلان حدیث، به آنها فرمود: اگر دیدید ما دشمن را شکست داده و تا مکه نیز آنها را تعقیب کردیم، شما از جاى خود حرکت نکنید و اگر هم دیدید آنها ما را شکست داده تا وارد مدینه شدند، باز هم شما از جاى خود حرکت نکنید. در روایت شیخ مفید (رحمةالله) است که فرمود: اگر دیدید همگى ما نیز کشته شدیم شما از جاى خود حرکت نکنید، زیرا شکست ما از همینجا شروع خواهد شد.
ابوسفیان نیز صف آرایى لشکر کرده و چون متوجه اهمیت آن تنگه شد خالد بن ولید را با دویست نفر شمشیر زن مأمور کرد تا در کمین آن پنجاه نفر باشند و به او دستور داد وقتى دیدید دو لشکر به هم ریختند اگر توانستید از این تنگه سرازیر شده و شمشیر در آنها بگذارید.
آنگاه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در برابر لشکر ایستاده و خطبهاى ایراد کرد و ضمن سفارش به پایدارى و استقامت در برابر دشمنان دین، و جهاد در راه خدا پارهاى از احکام اسلام را نیز بیان فرمود.
در این وقت بود که ابوسفیان به نزد پرچمداران قریش که در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را «کبشالکتیبهة» یعنى مهتر و سردار لشکر مىخواندند، آمده گفت: شما به خوبى مىدانید که هر چه بر سر ما بیاید از ناحیهي شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود که ما شکست خوردیم، اکنون ببینید اگر تاب نگهدارى و محافظت آنرا ندارید پرچم را به ما بسپارید تا ما به خوبى از آن نگهدارى کنیم.
این حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و به او گفت: آیا به ما چنین مىگویى؟ به خدا من امروز این پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پیش مىبرم و تا آخرین قطرهي خون خود از آنها دفاع خواهم کرد و به دنبال آن گفتار خود را به میان دو لشکر رسانده و مبارز طلبید و به خاطر غرورى که داشت از روى تمسخر فریاد زد:
«اى محمد شما عقیده دارید با شمشیرهاى خود ما را به دوزخ مىفرستید و ما نیز شما را به بهشت روانه مىکنیم، پس هر کدام از شما که آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بیاید.»
على (عليهالسلام) که این سخن را شنید شتابان به سوى او رفت و با خواندن این رجز آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:
یا طلح ان کنتم کما تقول
لکم خیول و لنا نصولفاثبت لننظر اینا المقتول
و اینا أولى بما تقولفقد أتاک الاسد الصئول
بصارم لیس به فلولینصره القاهر و الرسول
طلحه گفت: اى «قضم» مىدانستم که جز تو کسى جرئت کارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.
اینرا گفته و حمله کرد، على (عليهالسلام) ضربت او را با سپرى که داشت دفع نمود و خود شمشیرى بر سر او زد که کاسهي سر او را از وسط شکافت و همچنان تا چانهاش را از میان دو نیم کرد و بر زمین افتاد و به نقلى شمشیرى حوالهي پاى او کرد که هر دو ران را با هم قطع کرد و از پشت بر زمین افتاد، با کشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پیش آمد و پرچم را برداشت، او نیز به شمشیر على (عليهالسلام) از پاى در آمد و همچنین یکى پس از دیگرى، تا نه تن از قبیلهي بنى عبدالدار که پرچمدار قریش بودند هر کدام پرچم را به دست گرفتند و به شمشیر على بن ابیطالب (عليهالسلام) و برخى نیز با تیرهاى کارى عاصم بن ثابت (که در تیراندازى مهارت فوقالعادهاى داشت) از پاى در آمدند.
دیگر کسى جرئت نکرد آن پرچم شوم را بردارد تا اینکه زنى به نام عمره دختر علقمه پیش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمین نصب کرد.
کشته شدن پرچمداران رعب عجیبى در دل قریش انداخت و آثار شکست در چهرهها ظاهر گردید و به دنبال آن حملهي عمومى از طرف مسلمانان شروع شد. زنان قریش براى تحریک مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف کرده به صورت سرودهاى جنگى مىخواندند:
ویها بنى عبدالدار
ویها حماة الادبار
ضربا بکل بتار 1
و گاهى نیز مىخواندند:
ان تقبلوا نعانق
و نفرش النمارق
او تدبروا نفارق
فراق غیر وامق 2
از آن سو حمزة بن عبدالمطلب عموى پیغمبر چون شیرى غران به راست و چپ لشکر دشمن حمله مىافکند و هر که سر راهش مىآمد او را از پاى در مىآورد. ابودجانه انصارى با شهامت بىنظیر خود و شمشیرى که پیغمبر به دستش داده بود مَرد و مَرکب را روى هم مىریخت. مىنویسند آن شمشیر را بالاى سر هرکس به گردش در مىآورد جان سالم به در نمىبرد و حتى در حین کارزار به «هند» همسر ابوسفیان رسید و خواست او را هم با آن شمشیر به قتل رساند، اما متوجه شد که این شمشیر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است، و او هم زنى است و نخواست آن شمشیر مقدس را به خون زنى مشرک آلوده سازد. على بن ابیطالب نیز از یک سو و سایر مسلمانان جانباز و فداکار از مهاجر و انصار نیز سر غیرت آمده و به سختى مشرکین را شکست دادند و هزیمت آنان به سوى مکه شروع شد، و بت بزرگ خود، یعنى هبل را نیز که همراه آورده بودند رها کرده بر زمین افتاد و حتى اثاثیه و اسباب و خیمهگاه خود را نیز رها کرده و فرار کردند، زنانى که همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراریان کرده با حماسههاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند، ولى نتوانستند و آنها نیز پا به فرار گذاردند.
سربازان مسلمان پس از اینکه مقدارى آنها را تعقیب کردند، مغرورانه به سوى میدان جنگ بازگشته و با خیالى آسوده به جمعآورى غنایم پرداختند و با سابقهاى که از جنگ بدر و آن پیروزى بیرون از انتظار داشتند، اطمینان یافتند که اینجا هم دیگر شکست نخواهند خورد و مشرکین از راهى که رفتهاند باز نخواهند گشت.
در اینجا بود که یک صفت نکوهیدهي دیگر یعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تیراندازانى که همراه عبدالله بن جبیر از دهانهي دره نگهبانى مىکردند به این غرور اضافه شد و صحنهي جنگ را عوض کرد و این پیروزى برقآساى مسلمانان را مبدل به شکست نموده، ننگ آن شکست رسوا کننده را از چهرهي مشرکین پاک کرد و آن هزیمت قبیح را جبران نمود، و به تعبیر واضحتر، غرور و نافرمانى از دستور رسول خدا (صلي الله عليه و آله) سبب شکست مسلمانان گردید.
زیرا وقتى تیراندازان از بالاى دره مشاهده کردند که مسلمانان به جمع آورى غنایم مشغول شده و مشرکین هزیمت کردند، یکى یکى به منظور به دست آوردن غنیمت و براى آنکه از یکدیگر عقب نمانند به سوى دره سرازیر شدند و هر چه عبدالله بن جبیر فریاد زد: نروید و از دستور رسول خدا (صلي الله عليه و آله) سرپیچى نکنید! کسى به حرف او گوش نداد، و برخى هم در پاسخش گفتند: آن وقت که پیغمبر سفارش کرد از اینجا حرکت نکنید نمىدانست که مسلمانان پیروز مىشوند.
و به هر ترتیب به فاصلهي اندکى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبداللهبنجبیر جز ده تن باقى نماند، خالد بن ولید که با دویست نفر از جنگجویان قریش در کمین تیراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شکاف عبور کند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند، و در هر بار که مىخواست منظور خود را عملى سازد با رگبار تیرهاى آنان مواجه مىشد، وقتى متوجه شد ده نفر تیرانداز بیشتر نماندهاند با همراهان خود به آنها حمله کرد و آنان را کشته و شمشیر در میان مسلمانانى که با خیالى آسوده براى جمعآورى غنایم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگیر ساختند.
در این میان همان زن یعنى عمره دختر علقمه حارثیه، وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده کرد پیش رفته و پرچم قریش را که روى زمین افتاده بود بلند کرد و قسمتى از سپاه فرارى قریش را دور آن جمع نمود.
زنان قریش نیز که در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگریستند و پرچم افراشتهي قریش را مشاهده کردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پریشان و گریبانهاى چاک زده و فریادهاى دیوانهوار خویش، آنها را به بازگشت به میدان جنگ تشویق نمودند و تدریجاً صحنهي جنگ به سود قرشیان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزیمت و فرار نهادند، و جمعى نیز بدون آنکه متوجه باشند شمشیر به روى یکدیگر کشیدند، و به هرکس مىرسیدند شمشیر مىزدند تا خود را از مهلکه نجات دهند.
شایعه کشته شدن پیغمبر
چیزى که به این هزیمت و پریشانى جنگجویان مسلمان کمک کرد، فریادى بود که به گوش آنها رسید که کسى مىگوید: محمد کشته شد!
در روایات آمده که این فریاد، نخست از دهان شیطان که به صورت مردى در میدان حاضر شده بود بیرون آمد، ولى دهان به دهان به سرعت در تمام جبههي جنگ پیچید و موجب تقویت روحیهي دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گردید، و منشأ این شایعه و تأثیر آن در روحیهي افراد هم این بود که در گیر و دار حملهي مشرکین سنگى به سوى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شکست و قسمتى از لب و صورت را نیز شکافت و دیگر آنکه همچنان که آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود، یکبار در گودالى که مشرکین سر راه مسلمانان حفر کرده بودند افتاد که على (عليهالسلام) و طلحه آن حضرت را از جا بلند کرده و برخى که صورت خونآلود و مجروح و نیز افتادن آن حضرت را بر زمین دیده بودند یقین به صحت این خبر و درستى آن شایعه کردند و آنچه را دیده بودند به دیگران نیز مىگفتند.
و در برخى از تواریخ علت دیگرى نیز براى این شایعه ذکر کردهاند و آن این بود که یکى از مشرکان به قصد کشتن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پیش آمد و مصعب بن عمیر را که پیش روى آن حضرت مىجنگید و از آن حضرت دفاع مىکرد و ضمناً شبیه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نیز بود به قتل رساند و خیال کرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فریاد را سر داد.
شهادت حمزة بن عبد المطلب (عليه السلام)
حادثهي ناگوار دیگرى که در این گیر و دار در تضعیف روحیهي مسلمانان مؤثر بود، داستان شهادت حمزة بن عبد المطلب عموى بزرگوار پیغمبر (صلي الله عليه و آله) و یکه تاز میدان و دلیر جنگ بود، که پیغمبر اسلام و مسلمانان را به سختى متأثر و کوفته خاطر ساخت، حمزه که همچون شیرى غران در برابر دشمنان اسلام به یمین و یسار حمله مىکرد و قریش را متفرق مىساخت و مرد و مرکب را بر زمین مىافکند، با حربهاى که «وحشى» از کمین به تهیگاه او پرتاب کرد از پاى در آمد و به شهادت رسید.
وحشى از بردگان مکه و قریش بود که در جنگ اُحد حاضر گشته و هند همسر ابوسفیان به او گفته بود: اگر بتوانى یکى از سه نفر یعنى محمد، على و حمزه را به قتل برسانى آنچه بخواهى به تو مىدهم و در پارهاى از نقلهاست که جبیر بن مطعم مولایش نیز همین سخن را به او گفت و وعدهي آزادى او را داد و گفت: هر یک از این سه نفر را به قتل برسانى آزاد خواهى شد.
وحشى در پاسخ هند گفت: اما محمد که مرا به وى دسترسى نیست و یارانش حلقهوار او را احاطه مىکنند، على هم پیوسته در حال کارزار اطراف خود را به دقت مىنگرد و به او نیز دسترسى ندارم و اما حمزه را شاید بتوانم به قتل رسانم، زیرا وقتى به غضب مىآید پیش پاى خود را نمىبیند.
دنبالهي این ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى اینگونه نقل کرده است که گفت: من در آن زمان غلام جبیر بن مطعم بودم و عموى جبیر یعنى طعیمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان کشته شده بود و چون جنگ اُحد پیش آمد و سپاه قریش به سوى مدینه حرکت کرد، جبیر به من گفت: اگر بتوانى در این جنگ حمزة بن عبد المطلب، عموى محمد را به جاى عموى من طعیمه بکشى تو را آزاد خواهم کرد، من که بزرگ شدهي حبشه بودم و در پرتاب کردن حربه مانند حبشیان دیگر مهارت داشتم به همراه قریش به مدینه آمدم و جنگ که شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند، همهجا مانند سایه او را تعقیب کرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و «زوبین» 3خود را به سوى او پرتاب کنم.
حملههاى حمزه بسیار سخت بود و به هر سو که حمله مىکرد، صفوف منظم قریش را از هم مىدرید و کسى نمىتوانست در برابر او مقاومت کند، من نیز که در کمینش بودم گاهى ناچار مىشدم در پشت درخت و یا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بکشد.
تا هنگامى که سباع بن عبد العزى در پیش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گردید در این وقت فرصتى به دست آوردم و زوبین خود را حرکتى دادم و به سوى او پرتاب کردم و آن حربه تهیگاه حمزه را شکافت و از میان دورانش خارج گردید. حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گیرد ولى من فرار کرده و او نتوانست به من برسد و روى زمین افتاد، من همچنان ایستادم تا چون جان سپرد، پیش رفته و زوبین خود را از تهیگاهش بیرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به میان لشکرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زیرا هدف من تنها کشتن حمزه و آزاد شدن بود که آنرا انجام داده بودم، و چون به مکه بازگشتم جبیر مرا آزاد کرد4 و در نقل دیگرى است که وحشى پس از قتل حمزه شکم آن جناب را درید و جگرش را بیرون آورد و براى هند دختر عتبة برد، و هند قطعهاى از آن جگر را بریده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آنرا بیرون انداخت و به شکرانهي این مژده و طبق وعدهاى نیز که داده بود طلا و جواهرات خود را بیرون آورده به وحشى داد.
کسانى که با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ماندند
آنچه
بر طبق تواریخ مسلم است آن است که در معرکهي اُحد بیشتر مسلمانان فرار کرده و
رو به هزیمت نهادند و پیغمبر (صلي الله عليه و آله) هر چه فریاد زد: من
رسول خدا هستم و کشته نشدهام به کجا فرار مىکنید؟ گوش ندادند، و حتى
برخى مانند عثمان بن عفان و زید بن حارثه تا چند فرسنگى مدینه گریختند و به
گفتهي طبرسى سه روز نیز از ترس مشرکین در کوهى به نام «جعلب» توقف کردند، و
پس از سه روز به مدینه آمدند.5
گروهى نیز مانند عمر بن خطاب و طلحة بن عبید الله تا پشت جبهه جنگ
گریختند و در آنجا توقف کردند تا ببینند سرانجام جنگ چه خواهد شد.
ابن
هشام و طبرى و دیگران نقل کردهاند که انس بن نضر، یکى از مسلمانان در
همان حال بر آنها عبور کرد و با شدت ناراحتى از آنها پرسید: چرا اینجا
نشستهاید؟ گفتند: رسول خدا که کشته شد؟! انس گفت: زندگى پس از کشته شدن
رسول خدا به چه درد مىخورد؟ برخیزید و به میدان جنگ بروید و همانند او
شربت شهادت را بنوشید!
در نقل دیگرى است که گفت: اگر محمد کشته شد خداى محمد که کشته نشده،
برخیزید! اینرا گفت و به دنبال آن به میدان جنگ آمد و مردانه جنگید تا
کشته شد.6 اما افرادى که با پیغمبر (صلي الله عليه و آله) ماندند و با کمال رشادت و
ایمان جنگیدند، چند نفر معدود بودند که از آن جمله به اتفاق اهل تاریخ در
درجهي اول على بن ابیطالب (عليهالسلام)بود.7 و بقیه مورد اختلاف است.
مقام حضرت على (عليهالسلام) در اُحد
شیخ مفید (رحمةالله) از زید بن وهب نقل کرده که گوید: به عبد الله بن مسعود گفتم: مردم در آن روز به جز على بن ابیطالب و ابودجانه و سهل بن حنیف از اطراف رسول خدا (صلي الله عليه و آله) گریختند؟ ابن مسعود گفت: تنها على بن ابیطالب ماند و بقیه رفتند و طولى نکشید که چند تن بازگشتند و به دفاع از پیغمبر (صلي الله عليه و آله) پرداختند که نخست عاصم بن ثابت و سپس ابودجانه، سهل بن حنیف، طلحة بن عبید الله بودند و زید بن وهب. از او پرسید: تو کجا بودى؟ عبد الله بن مسعود گفت: من هم گریختم ...
در شرح دیوان على (عليهالسلام) و برخى کتابهاى دیگر نیز از زید بن وهب نقل شده که تنها کسى که با آن حضرت ماند على (عليهالسلام) بود و چند تن دیگر مانند ابودجانه و سهل بن حنیف بعداً آمدند8 و قاضى دحلان، یکى از مورخان اهل سنت روایت کرده که على (عليهالسلام) فرمود: در آن حال به اطراف خود نگریستم و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را ندیدم، در میان کشتگان نیز نظر کردم او را ندیدم با خود گفتم: به خدا سوگند پیغمبر کسى نیست که از جنگ فرار کند در میان کشتگان هم که نیست، پس ممکن است خداى تعالى به خاطر رفتار ما او را به آسمان برده باشد و از این رو من هم جنگ مىکنم تا کشته شوم و با همین تصمیم غلاف شمشیرم را شکستم و شروع به جنگ کردم و دشمن که چنان دید جلوى مرا باز کرد ناگاه چشمم به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) افتاد که در جاى خود ایستاده.
و در روایات دیگر است که على (عليهالسلام) پیش آمد و شروع کرد دشمنان را از اطراف پیغمبر دور کردن، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چشمش را گرداند و على را دید و از او پرسید: مردم کجا رفتند؟ پاسخ داد پیمانها را شکستند و گریختند، فرمود: تو چرا با آنها فرار نکردى؟ على (عليهالسلام) عرض کرد: کجا بروم و شما را رها کنم به خدا از شما جدا نخواهم شد تا کشته شوم یا اینکه خدا شما را پیروز گرداند. فرمود: پس این دشمنان را از من دور کن، على (عليهالسلام) براى دفاع از آن حضرت به هر سو حمله مىکرد تا شمشیرش شکست و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن حال ذوالفقار را به دست او داد و گفت: با این شمشیر جنگ کن تا آنجا که محدثین شیعه و اهلسنت مانند طبرى و ابن اثیر و دیگران همه نوشتهاند جبرئیل در آن حال به نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آمده و عرض کرد:
«إِنَّ هَذِهِ لَهِيَ الْمُوَاسَاةُ» به راستى که این معناى مواسات و برادرى است که على نسبت به تو انجام مىدهد!
در چند روایت است که گفت: به راستى فرشتگان از این مواسات و فداکارى على به شگفت آمدهاند.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: آرى، إِنَّهُ مِنِّی وَ أَنَا مِنْهُ، على از من است و من از اویم. جبرئیل گفت: «وَ أَنَا مِنْکُما» من هم از شما هستم.
و در آن هنگام صدایى شنیده شد که چند بار گفت: لا فَتى اِلاّ عَلِىّ، لا سَیفَ اِلاّ ذُو الفَقار.
ابن ابى الحدید نیز مى نویسد:
هنگامى كه غالب یاران پیامبر (صلى الله علیه و آله) پا به فرار نهادند، فشار دسته هاى مختلف دشمن به سوى پیامبر (صلى الله علیه و آله) بالا گرفت. دستهاى از قبیله بنى كنانه، و گروهى از قبیلهي بنى عبد مناة، كه در میان آنان چهار جنگجوى نامور به چشم مى خورد، به سوى پیامبر یورش بردند.
پیامبر به حضرت على (علیهالسلام) فرمود: حملهي اینها را دفع كن. حضرت على (علیهالسلام) كـه پـیاده مىجنگید، به آن گروه كه پنجاه نفر بودند، حمله كرده و آنان را متفرّق ساخت. آنـان چند بار مجدداً گرد هم جمع شده و حمله كردند، باز هم حضرت على (علیهالسلام) حملهي آنان را دفع كرد.
در این حملات، چهار نفر قهرمان مزبور و ده نفر دیگر كه نامشان در تاریخ مشخص نشده است به دست على (علیهالسلام) كشته شدند. جبرئیل به رسول خدا (صلى الله علیه و آله) گفت: راستى كه حضرت على (علیهالسلام) فداكارى مى كند، فرشتگان از فداكارى او به شگفت آمدهاند. پیامبر (صلى الله علیه و آله) فرمود: چرا چنین نباشد، او از من و من از او هستم. جبرئیل گفت: من هم از شما هستم.
آنگاه صدایى از آسمان شنیده شد كه مكرّر مى گفت: لا سَیفَ اِلاّ ذُوالفَقار وَ لافَتى اِلاّ عَلِىّ، ولى گوینده دیده نمىشد. از پیامبر سؤال كردند كه: گوینده كیست؟ فرمود: جبرئیل است.9
ابن أبى الحدید پس از نقل این قسمت گوید: این خبر را جماعتى از محدثین براى من نقل کرده و از خبرهاى مشهور است.
و در تفسیر على بن ابراهیم است که در آن گیر و دار نود جراحت و زخم بر سر و رو و سینه و دست و پاى على (عليهالسلام) وارد شد. در سیرهي حلبیه از زمخشرى نقل کرده که خود على (عليهالسلام) فرمود: در آن روز شانزده ضربت به من خورد که چهار بار به زمین افتادم و در هر بار مردى خوش صورت و خوشبو مىآمد و بازوى مرا مىگرفت و از زمین بلندم مىکردم و مىگفت: پیش برو و در راه پیروى و اطاعت خدا و رسول او شمشیر بزن که آنها هر دو از تو خوشنودند، و چون بعدها توصیف آن مرد را براى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) کردم فرمود: او را شناختى؟ گفتم: نه، ولى شبیه به دحیه کلبى بود، فرمود: او جبرئیل بوده.
على بن ابراهیم از عمر بن خطاب نقل مىکند که در آن گیر و دار وقتى ما دیدیم در برابر مشرکین نمىتوانیم مقاومت کنیم و رو به فرار نهادیم، ناگهان على بن ابیطالب را دیدم که چون شیر خشمناکى به این سو و آن سو حمله مىکند و چون چشمش به ما افتاد مشتي ریگ برداشت و بر روى ما پاشید و گفت: روهاتان سیاه باد به کجا فرار مىکنید؟ به سوى دوزخ! و ما همچنان به عقب مىرفتیم که دوباره على (عليهالسلام) در حالىکه شمشیر پهنى در دست داشت و از آن خون مىچکید به سوى ما آمد و گفت: پیمان بستید و آنرا شکستید؟ به خدا سوگند شما سزاوارترید به کشته شدن از اینان که من مىکشم!
عمر گوید: در آن حال به چشمان على (عليهالسلام) نگاه کردم دیدم مانند دو کاسه خون است و من چنان دیدم که الآن است که ما را بکشد، از این رو پیش رفتم و گفتم: یا أبا الحسن اجازه بده تا بگویم: رسم عرب چنان است که گاه فرار مىکند و گاه حمله مىکند، و در حملهي بعدى جبران فرار را خواهد کرد! در اینجا بود که على (عليهالسلام) از ما گذشت و دل من قدرى آرام شد، و تا به حال هرگاه آن منظره را به یاد مىآورم قلبم مىتپد، و در آن حال کسى با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نماند جز على و ابودجانه! و در تفسیر مجمعالبیان از انس بن مالک روایت کرده که على (عليهالسلام) در آن روز بیش از نود زخم و جراحت از شمشیر و نیزه و تیر بر بدنش رسیده بود که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پس از جنگ دست بر آن زخمها مىکشید و به اذن خداى تعالى التیام مىیافت.
ابودجانه
دیگر
از کسانىکه در آن روز فرار نکرد و با کمال شهامت جنگید و از رسول خدا
(صلي الله عليه و آله) دفاع کرد، ابودجانه است، که نامش سماک بن خرشه و از
انصار مدینه است و از شجاعان معروف و بزرگان اصحاب رسول خدا (صلي الله عليه
و آله) است و از رشادتهاى او در همین جنگ اُحد آن است که اهل تاریخ نقل
مىکنند، در آغاز جنگ، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شمشیر خود را در دست گرفته و فرمود: کیست که حق این شمشیر را ادا کند؟
چند تن از اصحاب مانند زبیر و دیگران برخاستند شمشیر را بگیرند ولى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به آنها نداد تا اینکه ابودجانه برخاست و پرسید: حق این شمشیر چیست؟ حضرت فرمود: آنقدر به دشمن بزنى که خم شود.
ابو
دجانه که به شجاعت معروف بود شمشیر را گرفت و دستارى قرمز داشت که هرگاه
بر سر مىبست، مردم مدینه مىگفتند: ابودجانه دستار مرگ را بر سر بسته،
در آن حال آن دستار را بست و با تکبر خاصى شروع به رفتن کرد که
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: «إِنَّ هَذِهِ لَمِشْیَةٌ یُبْغِضُهَا اللَّهُ اِلاّ فِى هذا المَوْطِن» این راه رفتنى است که خداى تعالى جز در چنین جایى آنرا دشمن دارد، سپس حمله کرد و این رجز را مىخواند:
انا الذى عاهدنى خلیلى
و نحن بالسفح لدى النخیل
ألا أقوم الدهر فى الکیول
اضرب بسیف الله و الرسول 10 و با دلاورى خاصى که داشت به هرکس
مىرسید با آن شمشیر او را به خاک مىانداخت، تا آنجا که بالاى سر هند که
شناخته نمىشد رسید و خواست شمشیر را بر سر او فرود آورد ولى او را شناخت و
از قتل او صرفنظر کرد و چون بعدها سبب آنرا پرسیدند، ابو دجانه گفت: چون
خواستم شمشیر را فرود آورم دیدم زنى است و با خود گفتم: شمشیر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مقدستر از آن است که آنرا به خون زنى آلوده کنم.
در پارهاى از تواریخ است که به اندازهاى زخم بر بدن ابودجانه وارد شد
که بر زمین افتاد و على (عليهالسلام) پیش آمده او را به دوش گرفته به
کنارى برد.11 در تفسیر فرات بن ابراهیم است که وقتى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دید مسلمانان هزیمت کردند سر را برهنه کرد و فریاد زد: «ایها الناس أنا لم امت و لم اقتل» من نمردهام و کشته نشدهام.
ولى کسى به سخن آن حضرت گوش نداده و رفتند، در این وقت رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
به جاى خود بازگشت و کسى را جز على بن ابیطالب و ابودجانه ندید، حضرت رو
به ابودجانه کرده فرمود: اى أبادجانه من بیعت خود را از تو برداشتم مردم
رفتند، تو هم مىخواهى بازگردى بازگرد! ابودجانه در جواب گفت: ما چنین
بیعتى با تو نکردیم و چگونه ممکن است زنان انصار در زیر چادرها بگویند: من
تو را به دست دشمن سپرده و جان خود را نجات دادم، اى رسول خدا پس از تو
خیرى در حیات و زندگى نیست.
پينوشتها:
1- یعنى به پیش اى فرزندان عبدالدار، و
اى حامیان آیندگان، با هر حربه برنده که دارید بزنید!
2- اگر به دشمن روى آرید شما را در آغوش
گرم خود گرفته و بالشهاى نرم برایتان مىگسترانیم و اگر پشت کنید از شما دورى
خواهیم کرد چنان دورى که دیگر امید وصل در آن نباشد.
3- زوبین به نیزه کوتاهى مىگفتند که در
هنگام جنگ به سوى دشمن پرتاب مىنمودند.
4- دنبالهي این نقل اینگونه است که وحشى
گوید: از آن پس من در مکه بودم تا روزى که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مکه را فتح کرد و من چون دیدم
دیگر با آن سابقهاى که دارم نمىتوانم در مکه بمانم به طائف گریختم و در آنجا هم
چیزى نگذشت که به دست مسلمانان فتح شد. دیگر راه چاره بر من بسته شد و نمىدانستم به
کجا فرار کنم تا آنکه مردى به من گفت: اى بیچاره چرا نگران هستى! به خدا پیغمبر اسلام
کسى است که هرکس در دین او داخل شد و شهادتین را بر زبان جارى ساخت از اعمال گذشته
او صرفنظر کرده و او را خواهد بخشید!
من که این سخن را شنیدم به مدینه آمدم و
پیش از آنکه کسى مرا بشناسد خود را بالاى سر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) رساندم و ناگهان شهادتین را
بر زبان جارى کرده مسلمان شدم پیغمبر که مرا دید فرمود: وحشى هستى؟!
گفتم: آرى.
فرمود: بنشین و جریان کشتن و قتل حمزه را
براى من تعریف کن.
و چون من داستان را نقل کردم
فرمود: برخیز و از اینجا برو و چنان کن که من تو را نبینم از آن پس من پیوسته خود را
از آن حضرت مخفى مىکردم تا رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از دنیا رفت و چون جنگ یمامه پیش آمد و
مسلمانان براى جنگ با مسیلمه رفتند من نیز همان زوبین را برداشته و به همراه آنها
به جنگ رفتم و چون جنگ شروع شد آنرا در دست خود حرکت داده و به سوى مسیلمه پرتاب
کردم و در همان حال نیز مردى از انصار به او حمله کرده و با شمشیر کارش را ساخت و
معلوم نشد با شمشیر آن مرد انصارى کشته شد یا به حربه من، و اگر به دست من کشته شده
باشد تلافى و جبران قتل حمزه را کردهام.
نگارنده گوید: وحشى آخر عمر به شام رفت و
عادت به شرب خمر داشت و بیشتر اوقات در حال مستى به سر مىبرد و چند بار نیز به جرم
شرب خمر حد بر او جارى کردند و در آخر نیز به همین جرم شرابخوارگى نامش را از دفتر
مسلمانان محو کردند و در همان شام نیز مرد.
5- در تاریخ طبرى: کامل و سیرههاى دیگر
است که وقتى بازگشتند پیغمبر (صلي الله عليه و آله) به آنها فرمود: «لقد ذهبتم فیها عریضة» یعنى خیلى راه
رفتید؟ یا فرمود: چه خبر بود که اینقدر راه رفتید؟
6- تاریخ طبرى: ج 2،ص 199، کامل ابن اثیر: ج
2،ص .156
7- چنانکه قوشچى در شرح تجرید: ص 486 بدان
تصریح کرده و گفته: مردم جز على (عليهالسلام) همگى فرار کردند، حاکم نیز در مستدرک: ج 3،ص
111، خوارزمى در مناقب: ص 21 از ابن عباس روایت کردهاند که گفته است: «انهزم الناس
کلهم غیره» همه مردم جز على (عليهالسلام) منهزم گشتند ...
8- ولى در روایات زیادى از شیعه که در
کتاب کافى و غیره است نام ابودجانه نیز با على (عليهالسلام) ذکر شده.
9- ابـن ابـىالحـدیـد، شـرح نـهـجالبـلاغـه: ج 14، ص 251، و خـوارزمى نیز در كتابالمـنـاقب: ص 223 روایت
مىكند كه (على علیهالسلام در جریان شوراء به این فداكارى كه نداى آسمانى
را در پى داشت، بر اعضاى شوراء احتجاج كرد.) برگرفته از کتاب الگوهاى
رفتارى امام على(علیهالسلام): ج اول، مرحوم محمد دشتى.
10- یعنى منم کسى که دوست و خلیلم در پاى
کوه سفح پیش درخت خرما با من عهد کرده که هیچگاه در آخر صفوف جنگ نمانم و اینک با
شمشیر خدا و رسول او شمشیر مىزنم.
11- ابودجانه پس از جنگ اُحد نیز در
جنگهاى دیگر شرکت کرد و پس از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در جنگ یمامه پس از شجاعت بىنظیرى که از خود نشان داد به شهادت رسید.
|