زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)/ قسمت چهاردهم
دنبالهي ماجراى جنگ اُحد
فداکارى
بىسابقه و از جانگذشتگى همان چند نفر معدودى که از آغاز با رسول خدا
(صلي الله عليه و آله) مانده و یا تدریجاً به آن حضرت ملحق شده بودند، کمکم
مشرکین را خسته کرده و گروهى از فراریان لشکر اسلام نیز وقتى دانستند
پیغمبر اسلام زنده است و دفاع سرسختانهي اطرافیان آن حضرت را دیدند به
میدان جنگ بازگشته و تدریجاً حلقهي محاصرهاى اطراف پیغمبر تشکیل دادند و
سرسختانه شروع به دفاع از آن حضرت کردند و رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
نیز مصلحت در آن دید که به سمت کوه اُحد حرکت کند و دامنهي کارزار را به آنجا
که جاى مطمئنترى بود بکشاند.
ابوسفیان
و مشرکین نیز که خود را پیروز و فاتح جنگ مىدانستند، بیش از آن حمله و
توقف را مصلحت ندیده و نمىخواستند این اندازه پیروزى را که به دست آورده
بودند به مخاطره اندازند، از این جهت ادامهي جنگ را صلاح ندیده آمادهي بازگشت
به مکه شدند و با اینکه حدود سى نفر از دلاوران و جنگجویان خود را از دست
داده بودند به عنوان پیروزى، به شعار دادن و هلهله و شادى پرداختند.
ابوسفیان خود را به نزدیک پیغمبر و همراهان آن حضرت رسانده و گفت: پیروزى
در جنگ نوبتى است گاهى نوبت ماست و گاهى نوبت شما. رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
فرمود: پاسخش را بگویید و به دستور آن حضرت مسلمانان در پاسخش گفتند: ما
با شما یکسان نیستیم، کشتگان ما در بهشت و کشتگان شما در دوزخ جاى دارند.
ابوسفیان گفت: لنا عزى و لا عزى لکم! ما (بت) عزى داریم و شما ندارید.
رسول خدا در جوابش فرمود: الله مولانا و لا مولى لکم، خدا مولى و سرپرست ماست و مولاى شما نیست.
ابوسفیان فریاد زد: أعل هبل1 هبل بزرگ و پیروز است!
پیغمبر (صلي الله عليه و آله) از آن سو به مسلمانانى که همراهش بودند فرمود: پاسخش را بدهید و بگویید:
«الله أعلى و أجل» خدا برتر و والاتر است.
ابوسفیان که این صدا را شنید نزدیک آمد و در آن میان على (عليهالسلام) را شناخت به او گفت: آیا محمد زنده است؟ على (عليهالسلام)
پاسخ داد: آرى به خدا سوگند او زنده است و سخن تو را مىشنود، ابوسفیان
با ناراحتى گفت: تو راستگوتر از ابن قمئه هستى که مىگفت: من محمد را کشتم،
آنگاه فریاد زد: وعدهي ما و شما سال دیگر در بدر صغرى2!
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نیز آمادگى خود را به او اعلام کرد. این را گفت و به سوى لشگریان قریش بازگشت و دستور کوچ داد و قريشیان به سوى مکه حرکت کردند.
زخمها و جراحاتى که به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن روز رسید
در
آن روز هنگامى که مسلمانان رو به هزیمت نهادند، رسول خدا (صلي الله عليه و
آله) خود شروع به جنگ نمود تا آنجا که هر چه تیر داشت همه را به سوى دشمن
پرتاب کرد و زره پاره شد و کمان شکست و سپس با شمشیر به جنگ پرداخت و در
این گیر و دار چنانکه ذکر شد، چند ضربت به دست و بدن آن
حضرت رسید و دو زخم نیز به صورت آن حضرت خورد، یکى در اثر سنگى بود که
عتبة بن ابى وقاص، برادر سعد وقاص به سوى آن حضرت پرتاب کرد و این سنگ به
گونهي مبارکشان خورد و موجب شکسته شدن دندان رباعیه و مجروح شدن صورت شد و
همچنین لب پایین را شکافت و خون بر چهرهي آن حضرت جارى شد، و رسول خدا (صلي
الله عليه و آله) در آن حال خونها را از چهرهاش پاک مىکرد و مىگفت: «اللهم اهد قومى فانهم لا یعلمون»، خدایا قوم مرا هدایت کن که اینان ناداناند و نمىدانند.
و دیگر از سنگى بود که ابن قمئه به صورت آن حضرت زد و سبب شد که دو حلقه از
حلقههاى زره در گونهي صورت فرو رود و خون جارى شود. بعد از جنگ هنگامى که
ابو عبیده جراح آن دو حلقه را از گونهي حضرت بیرون آورد دو دندان دیگر نیز
افتاد.
جنایاتى که مشرکین هنگام رفتن با کشتگان انجام دادند
از
جنایتهایى که زنان قریش هنگام رفتن به مکه انجام دادند و روى تاریخ را
سیاه کردند آن بود که بر سر کشتگان مسلمانان آمده و به جز حنظلة بن أبى
عامر3 دیگران را مثله کرده گوش و بینى آنها را بریدند و برخى را
دست و پا بریدند و حتى ابن هشام و دیگران نوشتهاند: هند، همسر ابوسفیان
گوش و بینیهاى بریدهي کشتگان را به ریسمان کشید و از آنها دستبند و خلخال
و گلوبند ساخت و به خود آویخت و چنانکه پیش از این گفته شد به وسیلهي وحشى
غلام طعیمة و یا به گفتهي برخى خود هند شکم حمزة بن عبد المطلب را نیز درید
و جگر او را بیرون آورده قسمتى از آنرا برید و خواست بخورد ولى نتوانست و
بیرون انداخت.
گویند: در این خلال شخصى از مشرکین قریش به نام «حلیس» ابوسفیان را دید که
بالاى کشتهي حمزه آمده و نیزهي خود را بر گوشهي لب حمزه مىزند و مىگوید:
«ذق عقق» یعنى مرگ را بچش اى کسى که از قوم و قبیلهات بریدى! حلیس که این
منظره را از کسى که ادعاى ریاست قریش را داشت دید فریاد زد: اى بنى کنانه
این مرد مدعى است که بزرگ قریش است ببینید با کشتهي عموزادهاش چه عملى
انجام مىدهد!
ابوسفیان که تازه متوجه رفتار ناپسند خود گردید به حلیس گفت: آرام باش این
لغزشى بود که از من سر زد و تو آنرا نادیده بگیر و پوشیده دار.
مشرکین رفتند
لشکر
قریش میدان را خالى کرد و به سوى مکه حرکت نمود، اما ترس این بود که در
این موقعیت که مختصر پیروزى نصیب آنها شده بود به فکر حمله به شهر مدینه
بیفتند و این خود براى مسلمانانى که کشتههاشان در میدان جنگ روى زمین
افتاده و لشکرشان از هم گسیخته بود گرفتارى تازه و دشوارى بود، از این رو
رسول خدا (صلي الله عليه و آله)، على بن ابیطالب را براى تحقیق حال لشکر
قریش، مأمور کرد به تعقیب آنها برود و به او فرمود: اگر دیدى بر شتران سوار
شده و اسبهاى خود را یدک مىکشند بدان که به سوى مکه مىروند و اگر دیدى
بر اسبان سوار شده و شترها را یدک مىکشند معلوم مىشود قصد حمله به
مدینه را دارند و زودتر جریان را به اطلاع برسان و به خدا سوگند اگر چنین
قصدى داشته باشند به جنگ آنها خواهم رفت.
على
(عليهالسلام) با تمام زخم و کوفتگى که در تن داشت به سرعت خود را به آنها
رسانده و دید بر شتران سوار شده و اسبان را یدک مىکشند و معلوم شد به قصد
مکه مىروند و خیال مسلمانان از این جهت آسوده شد و به فکر دفن اجساد و
بازگشت به شهر افتادند.
مراجعت به مدینه
پس
از آنکه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از دفن کشتگان فراغت یافت با جمعى
از مسلمانان که همراه او بودند به سوى مدینه حرکت کرد. زنان مهاجر و انصار
که در مدینه مانده بودند و خبر سلامتى پیغمبر اسلام را شنیدند، براى
استقبال و دیدار آن حضرت بیرون آمدند، و از آن جمله حمنه دختر جحش بود که
برادرش عبد الله بن جحش و دایىاش حمزة بن عبد المطلب و شوهرش مصعب بن
عمیر هر سه کشته شده بودند، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) که او را دید،
فرمود: اى حمنه صبر کن و خوددار باش!
پرسید: در مرگ چه کسى اى رسول خدا؟
فرمود: در مرگ برادرت!
حمنه گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» شهادت بر او گوارا باد.
دوباره پیغمبر به او فرمود: اى حمنه صبر پیشه ساز و شکیبا باش!
پرسید: دربارهي چه کسى؟ فرمود: دربارهي حمزة بن عبد المطلب.
حمنه گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» شهادت گوارایش باد.
باز هم رسول خدا فرمود: اى حمنة خود دار و صابر باش!
پرسید: براى چه کسى اى رسول خدا؟
فرمود: براى مرگ شوهرت مصعب!
در این وقت بود که حمنه خوددارى نتوانست و با اندوه صدا زد: «وا حزناه»؟
رسول
خدا (صلي الله عليه و آله) که چنان دید فرمود: جایگاه و مقام شوهر براى زن
چنان است که شخص دیگرى نمىتواند جاى او را بگیرد. و چون از حمنه
پرسیدند: چرا براى مصعب شوهرت اینگونه بىتاب شدى؟ گفت: یتیمى فرزندانش
را به خاطر آوردم!
و
همینکه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به نزدیکى مدینه و به محلهي بنى
عبد الاشهل رسید صداى گریه شنید و چون جویا شد، گفتند: زنان قبیلهي بنى عبد
الاشهل بر کشتگان خویش مىگریند. اشک در دیدگان پیغمبر گردش کرده گفت:
ولى امروز حمزه گریه کن ندارد! سعد بن معاذ و اسید بن حضیر، بزرگان قبیلهي
مزبور، به نزد زنان رفته گفتند: قبل از گریه براى کشتگان به نزد فاطمه دختر
پیغمبر (صلي الله عليه و آله) بروید و براى حمزه گریه کنید. چون رسول خدا
(صلي الله عليه و آله) از ماجرا مطلع شد دربارهي آن زنها دعا کرده، دستور
داد به خانههاى خود باز گردند.
و
به هر ترتیب پیغمبر خدا در حالى که على (عليهالسلام) در پیش روى او پرچم
را مىکشید، وارد شهر شد و به خانه رفت و همراهان نیز به خانهها رفتند و
به مداواى زخمهاى خود و سوگ عزاى کشتگان نشستند، اما فرداى آن روز باز
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مأمور جنگ و تعقیب لشکر قریش گردید و منادى
حضرت در مدینه نداى جنگ داد و روز یکشنبه شانزدهم شوال یعنى همان روز دوم
جنگ اُحد با مسلمانان به منظور تعقیب لشکر قریش به سمت مکه به راه افتاد. اين تعقيب
از نظر ارعاب دشمن و ترمیم شکست جنگ اُحد نیز لازم بود تا مشرکین
فکر نکنند آنها دیگر تاب جنگ و نیروى مقابله با لشکر قریش را ندارند، و
مبادا در فکر مراجعت به مدینه و حمله به شهر افتاده و گرفتارى تازهاى به
وجود آورند و دشمنان داخلى مدینه مانند یهود و دیگران نیز بر مسلمانان جسور
و دلیر نگردند.
غزوهي حمراءالاسد
لشکر
قریش چنانکه گفتیم شادىکنان و پیروزمندانه صحنهي جنگ اُحد را ترک کرد و
راه مکه را در پیش گرفت و تا جایى به نام «روحاء» رفتند. محمد (صلي الله
عليه و آله) نیز پرچم جنگ را به دست على بن ابیطالب که نود زخم در بدن داشت
داده و با همراهان خود که همان مسلمانان حاضر در جنگ اُحد بودند از مدینه
خارج شدند و طبق دستور رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
فقط همانها که در جنگ روز گذشته حضور داشتند، مىتوانستند به این جنگ
بروند و دیگران اجازهي حضور در این جنگ را نداشتند. تنها جابر بن عبد الله
انصارى بود که نزد پیغمبر آمده عرض کرد: روز پیش من در جنگ اُحد حاضر نشدم
و علت آن هم این بود که چون پدرم عبد الله بن عمرو مىخواست به جنگ بیاید
و هفت دختر در خانه داشت به من گفت: صلاح نیست من و تو هر دو به جنگ برویم
و هفت زن را در این خانه بگذاریم و قرار شد او به جنگ بیاید و مرا پیش
خواهرانم بگذارد، اکنون که او کشته شده و به شهادت رسید اجازه بده تا در
این جنگ به همراه شما بیایم و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) او را اجازه داد.
مسلمانانى
که اکثراً زخمدار و مجروح و بیشتر در سوگ کشتگان خود داغدار و عزادار
بودند، روى وظیفهي دینى و مذهبى، با کمال سختى و دشوارى که این سفر براى
آنها داشت حرکت کردند، حتى مىنویسند: دو برادر در قبیلهي بنى عبد الاشهل
بودند که هر دوى آنها در روز قبل، در جنگ اُحد زخمى شده بودند، منتهى یکى از
آنها زخمش کمتر و دیگري عمیقتر و حرکت براى او دشوارتر بود. هنگامى که
دیدند مسلمانان براى تعقیب قریش حرکت کردند، این دو که مرکبى هم نداشتند با
خود گفتند: نه دلمان راضى مىشود نرویم و جهاد در راه دین و در رکاب رسول
خدا (صلي الله عليه و آله) از ما فوت
شود و نه مرکبى داریم که لااقل به وسیلهي آن بتوانیم در این سفر شرکت کنیم،
سرانجام روى ایمان و علاقهاى که به پیغمبر اسلام و آیین خود داشتند تصمیم
گرفتند همراه جنگجویان بروند و در راه هر کجا آن برادرى که زخمش زیادتر
بود نمىتوانست برود آن برادر دیگر، او را بر پشت خود سوار مىکرد و به این
ترتیب هرجا او از راه مىماند آن دیگرى او را بر پشت خود گرفته و به
«حمراءالاسد» که محل توقف رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود خود را رسانیدند.
همانطور که گفته شد لشکر قریش تا «روحاء» که فاصلهاش تا مدینه آنطور که
گفتهاند سى و شش میل راه بود آمدند و در آنجا توقف کردند و رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
نیز به تعقیب آنان تا «حمراءالاسد» که هشت میل راه تا مدینه فاصله داشت
آمد، ابوسفیان در روحاء به فکر افتاد که چه خوب بود ما به دنبال شکست
مسلمانان به شهر یثرب نیز حمله مىکردیم و کار را یکسره مىکردیم و کمکم
به فکر مراجعت به مدینه افتاد و چون با بزرگان لشکر قریش مانند عکرمة بن
أبى جهل، حارث بن هشام و خالد بن ولید مشورت کرد، آنان را نیز با خود هم فکر
دیده به صورت سرزنش و ملامت به همدیگر گفتند: پس از آنکه ما سران آنان
چون حمزة بن عبد المطلب را کشتیم و لشکر ایشان را تار و مار کردیم، چرا کار
را یکسره نکردیم و بزرگشان محمد را نکشتیم و آنها را به حال خود گذارده و
آمدیم! بیایید تا از همینجا بازگردیم و کار را به انجام رسانده با خیالى
آسوده به مکه باز گردیم!
و
به دنبال این گفتگو کمکم این فکر تقویت شد و آمادهي بازگشت به مدینه
شدند، در این حال چند سوار از قبیلهي عبدالقیس را دیدند که به سوى مدینه
مىروند، ابوسفیان که مىخواست به وسیلهاى تصمیم خود را به اطلاع
پیغمبر اسلام نیز برساند آن سواران را که دید پرسید: به کجا مىروید؟
گفتند: براى تهیهي آذوقه به یثرب مىرویم.
ابوسفیان گفت: ممکن است پیغامى از من به محمد برسانید و در عوض من متعهد مىشوم در بازار «عکاظ» یک بار شتر کشمش به شما بدهم؟
گفتند: آرى، گفت: به محمد بگویید: ما تصمیم گرفتهایم دوباره به جنگ تو و یارانت بیاییم و کارتان را یکسره کنیم!4
سواران
مزبور در «حمراءالاسد» به پیغمبر اسلام برخوردند و پیغام ابوسفیان را
رساندند و پاسخى که دریافت داشتند این بود که پیغمبر و یارانش با کمال
خونسردى و اطمینان خاطر گفتند: «حسبنا الله و نعمالوکیل»، خدا ما را کفایت است و او نیکو یاورى براى ماست.
از آن سو رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
سه روز در حمراءالاسد توقف کرد و شبها دستور مىداد لشکریانش در منطقهي
وسیعى از بیابان در نقاط مختلف، و به نقل بعضى در پانصد جاى آن بیابان آتش
روشن کنند و در این میان معبد خزاعى که در حال شرک به سر مىبرد ولى در دل
پیغمبر را دوست مىداشت و مانند افراد دیگر قبیلهي خود یعنى قبیله خزاعه
از هواداران آن حضرت بود، خود را به حمراءالاسد به نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
رسانده و تأسف خود را از ماجراى جنگ اُحد به عرض آن حضرت رسانید و سپس به
سوى مکه حرکت کرد و در «روحاء» به ابوسفیان و لشکر قریش رسید.
ابوسفیان که معبد را دید از او پرسید: معبد! چه خبر؟
معبد
که شاید از تصمیم آنها با خبر شده بود و یا به منظور جلوگیرى از فکر
بازگشت جواب داد: خبر تازه اینکه محمد با لشکرى حرار که تاکنون در عمر خود
نظیرش را ندیده بودم به تعقیب شما از یثرب بیرون آمده و به سرعت مىآیند و
جوش و حرارتى که من از آنها دیدم قابل شرح و توصیف نیست، زیرا جمعى که در
جنگ اُحد نبودهاند، در این سفر آمدهاند تا غیبت خود را در آن روز تلافى
کنند و آنها هم که آن روز بودهاند تصمیم گرفتهاند به هر قیمت که شده
شکست آن روز را جبران کنند و کینهي سختى از شما به دل گرفتهاند.
ابوسفیان با نگرانى پرسید: معبد چه مىگویى.
معبد گفت: به خدا سوگند گمان مىکنم هنوز از اینجا حرکت نکرده باشید که گوش اسبانشان از دور پیدا شود!
ابوسفیان گفت: ما تصمیم گرفتهایم به یثرب باز گردیم و با یک حملهي دیگر کار بقیه را هم یکسره کنیم!
معبد گفت: ولى من این کار را به هیچ نحو صلاح نمىدانم و اشعارى نیز در این باره گفتهام که اگر مىخواهى براى تو بخوانم.
ابوسفیان با بىصبرى گفت: بخوان ببینم چه گفتهاى؟
معبد
که پیشبینى چنین برخوردى را با ابوسفیان کرده بود، در راه دربارهي اهمیت
لشکر مسلمانان و ارعاب ابوسفیان و همراهانش اشعارى سروده بود5 که
براى او خواند و ابوسفیان با شنیدن آن اشعار و سخنان معبد رعب و وحشتى در
دلش افتاد. در این خلال صفوان بن امیه نیز که از بزرگان لشکر قریش بود و از
تصمیم آنها به بازگشت به یثرب مطلع شد، به نزد ابوسفیان آمده و گفت: چنین
کارى نکنید، زیرا این مردم اکنون زخم خورده و خشمناکند و این ترس وجود
دارد که اگر ما مجدداً با آنان روبهرو شویم این بار با تلاش بیشترى جنگ
کنند و بر ما غالب شوند و جنگشان غیر از جنگ چند روز پیش باشد!
براى ابوسفیان همین گفتار صفوان کافى بود که از تصمیم خود منصرف شده و
بهانهاى براى بازگشت به مدینه به دست آورد و از این رو، بىدرنگ دستور
حرکت داد و به سرعت راه مکه را در پیش گرفتند.
بازگشت لشکر اسلام
رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
نیز سه روز در «حمراءالاسد» ماند و در این وقت جبرئیل نازل شده به پیغمبر
گفت: خداى تعالى رعب و وحشت در دل مشرکین انداخت و به سوى مکه حرکت کردند و
منظور از این سفر حاصل گردید. سپس دستور بازگشت به مدینه را به آن حضرت
داد و مسلمانان به مدینه بازگشتند.
این جریانات تا حدودى شکست جنگ اُحد را ترمیم کرده نفوذ و قدرت مسلمانان را
در مدینه دوباره تثبیت نمود، اما قبایل اطراف مدینه که هنوز مسلمان نشده
بودند و منتظر بودند تا ضربهاى به مسلمانان بزنند، پس از جنگ اُحد به فکر
حمله به مدینه و جنگ با مسلمانان افتاده و در صدد تهیهي لشکر و آماده کردن
ابزار جنگى افتادند. پیغمبر اسلام نیز که پس از تحمل سالها سختى و مرارت
تازه توانسته بودند بنیاد اسلام را پىریزى کنند و اجتماعى از مسلمانان تشکیل
دهند، کاملاً مراقب بودند تا با دشمنان اسلام مقابله نمایند و از به هم زدن
اسلام و تشکیلات نوبنیاد آن به وسیلهي دشمنان جلوگیرى به عمل آورند. در همین
احوال که حدود یکى دو ماه طول کشید به آن حضرت اطلاع رسید دو تن از بزرگان
قبیلهي بنى اسد به نامهاى طلیحه و سلمه در صدد غارت مدینه و جنگ با
مسلمانان هستند و به این منظور افراد تهیه مىکنند.
پينوشتها:
1- از نظر ادبى معناى این جمله این است
که، (اى هبل برترى گیر و دین خود را اظهار کن که طرفداران تو بر دشمنانت پیروز
شدند.) ولى ما به سبک روز ترجمه کردیم.
2- بدر صغرى نام یکى از بازارهاى عرب
بود که در وقت معینى به آنجا مىآمدند و بازارى ترتیب داده و تجارت مىکردند.
3- حنظله را به خاطر پدرش ابوعامر که
در میان مشرکین بود و مردم را بر ضد پیغمبر اسلام و جنگ با مسلمانان مىشورانید
متعرض جنازهاش نشده و به حال خود واگذاردند.
4- و برخى احتمال دادهاند که ابوسفیان
این پیغام را پس از اطلاع از حرکت لشکر اسلام و شنیدن سخنان معبد خزاعى براى پیغمبر اسلام فرستاد تا آنان را از تعقیب لشکر قریش باز
دارد، و به اصطلاح این پیغام جنبهي ارعابى داشت.
5- متن اشعار معبد این بود:
کادت تهد من الاصوات راحلتى
اذ سالت الارض بالجرد الابابیل
تردى بأسد کرام لا تنابلة
عند اللقاء و لا میل معاذیل
فظلت عدوا اظن الارض مائلة
لما سموا برئیس غیر مخذول
فقلت ویل ابن حرب من لقائکم
اذا تغطمطت البطحاء بالجیل
انى نذیر لاهل البسل ضاحیة
لکل ذى اربة منهم و معقول
من جیش احمد لا وخش تنابلة
و لیس یوصف ما انذرت بالقیل
|