زندگينامه معصومين (عليهمالسلام)/ حضرت علي (عليهالسلام)/ قسمت پانزدهم
امام علي (عليهالسلام) در زمان خلفا
ابوبكر پس از دو سال و چند ماه خلافت، بيمار شد و به پاس زحماتى كه عمر در مورد تثبيت خلافت او متحمل شده بود او نيز زمينه را براى خلافت عمر، بعد از خود آماده كرد و مخالفين را نيز قانع نمود.
سال 13 قمری ابوبکر با مشورت با طلحه و عثمان و عبدالرحمن بن عوف، عمر بن خطاب را به خلافت تعیین كرد.
پس از دفن ابوبكر، عمر به مسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخته و از آنها بيعت گرفت. به غير از على (عليهالسلام) كه از بيعت با او خودارى كرده بود، بقيهي مسلمين خواه ناخواه با او بيعت نمودند.
عمر در طول مدت خلافتش دائماً با دو كشور بزرگ ايران و روم در حال جنگ بود.
خلافت عثمان و شوری شش نفره
عمر براى انتخاب خليفهي بعد از خود شش نفر را به حضور طلبيد و موضوع خلافت را به صورت شورى ميان آنها محدود نمود. اين شش نفر عبارت بودند از على (عليهالسلام)، طلحه، زبير، عبد الرحمن بن عوف، عثمان، سعد وقاص.
آنگاه ابوطلحه انصارى را با پنجاه نفر از انصار مأمور نمود كه پشت در خانه ايستاده و منتظر اقدامات آنها باشد و هر کسی مخالفت کرد، بکشند. موقعيكه آن شش نفر در نزد عمر حاضر شدند خواست نقاط ضعف آنها را (به حساب خود) يادآور شود به زبير گفت تو بدخلق و مفسدى بنابراين گاهى انسانى و گاهى شيطان، و اما تو اى طلحه، رسول خدا را آزرده نمودهاى و آن حضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود به علت آن حرفى كه در روز نزول آيه حجاب گفتي.
و اما تو اى عثمان و الله كه سرگين از تو بهتر است و اما تو اى سعد مرد متكبر و متعصبى و به كار خلافت نميآيى و اگر رياستدهى با تو باشد از ادارهي آن درمانده شوى، و اما تو اى عبد الرحمن، ضعيفالقلب و ناتوانى. سپس رو به على (عليهالسلام) كرد و گفت اگر تو مزاح نميكردى براى خلافت خوب بودى و الله كه اگر ايمان تو را با ايمان تمام اهل زمين بسنجند بر همه زيادتى كند. اين نقشههايى بود كه عمر براى خلافت عثمان و كشته شدن على (عليهالسلام) طرح كرده بود، زيرا كسانى را براى شورا انتخاب نموده بود كه با على (عليهالسلام) مخالف بودند. در اين ميان فقط تنها كسى كه اميد ميرفت با على (عليهالسلام) موافقت كند، زبير بود كه عمر نيز از او چندان دلخوش نبود و در نتيجه هم زبير و هم على (عليهالسلام) چون در اقليت بودند به قتل ميرسيدند. پس از سه روز از قتل عمر هر شش نفر در منزل عايشه جمع شده و به شور و بحث پرداختند.
عثمان گفت :يا على مخالفت جائز نيست و برابر وصيت عمر هركس مخالفت كند جز كشته شدن راه ديگرى ندارد، تو هم عبد الرحمن را به حكميت برگزين. على (عليهالسلام) فرمودند: حال كه روزگار به كام تو ميگردد چرا عجله نموده و مرا به قتل تهديد ميكنى؟ براى من روشن است كه عبد الرحمن جانب تو را رعايت خواهد كرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت.
عبدالرحمن مردم را در مسجد پیغمبر جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار
رأی خود را اعلام کند. او اول به طرف علی (علیهالسلام) رفت و برای حضرت
شرط گذاشت که طبق دستور خدا و سنت پیغمبر و روش شیخین حکومت کند.
او ميدانست امام على (عليهالسلام) چنين شرطى را نخواهند پذيرفت، بدين جهت ميخواست در پيش مردم از آن حضرت اتخاذ سند كند! على (عليهالسلام) فرمودند: من به دستور الهى و سنت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) و روش خودم كه همان رضاى خدا و سنت پيغمبر است رفتار ميكنم نه به روش ديگران.
البته عبدالرحمن و عثمان و ساير مردم نيز انتظار شنيدن همين سخن را داشتند و ميدانستند كه حضرت سخن به كذب نگويد و از راه حق منحرف نشود. از طرفى امام على (عليهالسلام) خلافت ابوبكر و عمر را غاصبانه ميدانستند و از تضييع حق خود شكايت داشتند، اكنون چگونه ممكن است كه روش آن دو را تصديق كنند؟
عثمان كه از فرط ذوق و شوق سر از پا نمىشناخت در برابر اين جمله پاسخ مثبت داد و بانگ زد: سوگند ميخورم كه جز طريق شيخين به راهى نروم و از روش آنها منحرف نشوم.
عبد الرحمن دست بيعت به دست عثمان داد و او را به خلافت تبريك گفت و بلافاصله بنىاميه كه منتظر چنين فرصتى بودند هجوم آورده و دسته دسته بيعت نمودند ولى بنىهاشم و جمعى از صحابه كبار مانند عمار ياسر و مقداد و ساير بزرگان از بيعت خوددارى نمودند و بدين ترتيب عبد الرحمن بن عوف نقش خود را با كمال مهارت بازى كرد و با تردستى عجيب خلافت را از عمر به عثمان منتقل نموده و مقصود عمر را جامهي عمل پوشانيد و على (عليهالسلام) در اثر حقيقتخواهى براى بار سوم از حق مشروع خود محروم گرديد.
تمام اين مقدمات و صحنهسازىها كه به تدبير عمر بوجود آمده بود براى رسيدن عثمان به خلافت و به منظور قتل على (عليهالسلام) در صورت مخالفت بود به همين جهت آن حضرت دربارهي تشكيل اين شورى و نيرنگهاى عبد الرحمن فرمودند: خدعة و اى خدعة (حيله است و چه حيلهاى!؟). حقيقت امر هم همين بود، زيرا به طوريكه شرح و توضيح داده شد اين شورا حيله و نيرنگى بيش نبود. ابوبکر خود را خلیفهي بعد رسول و عمر خلیفهي بعد خلیفه و عثمان خود را خلیفه الله میدانستند.
خلفای راشدین غیر از علی (عليهالسلام) همه ابتدا مشرک بودند و این خلاف امامت در قرآن است.
خلافت عثمان
عثمان پس از آنكه در مسند خلافت نشست بر خلاف سنت پيغمبر و روش شيخين رفتار نمود. عثمان، بنىاميه را كه در رأس آنها ابوسفيان قرار گرفته بود از جهت مال و مقام خوشحال کرد و ابوسفيان در مجلسى كه عثمان از بزرگان بنىاميه تشكيل داده بود، گفت: كه اين گوى خلافت را مانند توپ بازى به همديگر رد كنيد تا دست ديگرى نيفتد و من هرگز به بهشت و دوزخ ايمان ندارم. عثمان از طایفهي بنیامیه و ثروتمند بود.
سیاست پارتیبازی، خوشگذرانی، حیف و میل بیتالمال و قوانین خلاف اسلام حاکم شد، عثمان به سفارش عمر تا یک سال تغییری در حاکمین شهرها نمیدهد و سپس نزدیکان خود را به حکومت میرساند، عمار را از کوفه عزل و ولید را منصوب میکند. ولید در حالت مستی نماز دو رکعتی را چهار رکعت میخواند (اعتراض و آشوب میشود). صحابی و یاران پیامبر ابوذر، سلمان، عمار و مقداد به علت اعتراض به روش و خلافکاریها و افشای کجرویها و فضل و بخششهای نابرابر و تبعیضهای خلیفه عثمان، زندانی، تبعید و مورد اذیت قرار گرفته و ممنوعالملاقات میشوند. ابن مسعود به خاطر مخالفت با نحوهي جمعآوری قرآن توسط عثمان به باد کتک گرفته میشود و بر اثر شدت جراحات جان میسپارد و عمار برای خواندن نماز بر سر جنازهاش مورد سوال قرار میگیرد .
درد دلهاى امام علي (عليه السلام) از ماجراى سقيفه و غصب خلافت در خطبهي شقشقيه1
- 1شكوه از ابابكر و غصب خلافت:
آگاه باشيد به خدا سوگند او (ابابكر)، جامهي خلافت را بر تن كرد، در حالىكه مىدانست جايگاه من نسبت به حكومت اسلامى، چون محور آسياب است به آسياب كه دور آن حركت مىكند. او مىدانست كه سيل علوم از دامن كوهسار من جارى است، و مرغان دور پرواز انديشهها به بلنداى ارزش من نتوانند پرواز كرد. پس من رداى خلافت رها كرده و دامن جمع نموده از آن كنارهگيرى كردم و در اين انديشه بودم كه آيا با دست تنها براى گرفتن حق خود به پاخيزم يا در اين محيط خفقانزا و تاريكى كه به وجود آوردند، صبر پيشه سازم، كه پيران را فرسوده، جوانان را پير، و مردان با ايمان را تا قيامت و ملاقات پروردگار اندوهگين نگه مىدارد. پس از ارزيابى درست، صبر و بردبارى را خردمندانهتر ديدم. پس صبر كردم در حالىكه گويا خار در چشم و استخوان در گلوى من مانده بود، و با ديدگان خود مىنگريستم كه ميراث مرا به غارت مىبرند.
-2بازى ابابكر با خلافت:
تا اينكه خليفهي اوّل، به راه خود رفت و خلافت را به پسر خطّاب سپرد. مرا با حيان، برادر جابر چه شباهتى است (من همه روز را در گرماى سوزان كار كردم و او راحت و آسوده در خانه بود.) شگفتا او (ابابكر) كه در حيات خود از مردم مىخواست عذرش را بپذيرند، چگونه در هنگام مرگ، خلافت را به عقد ديگرى در آورد. هر دو از شتر خلافت سخت دوشيدند و از حاصل آن بهرهمند گرديدند.
-3شكوه از عمر و ماجراى خلافت:
سرانجام اوّلى حكومت را به راهى در آورد، و به دست كسى (عمر) سپرد كه مجموعهاى از خشونت، سختگيرى، اشتباه و پوزشطلبى بود، زمامدار مانند كسى است كه بر شترى سركش سوار است، اگر عنان محكم كشد، پردههاى بينى حيوان پاره مىشود، و اگر آزادش گذارد، در پرتگاه سقوط مىكند. سوگند به خدا مردم در حكومت دومى، در ناراحتى و رنج مهمّى گرفتار آمده بودند، و دچار دورويىها و اعتراضها شدند، و من در اين مدت طولانى محنتزا، و عذابآور، چارهاى جز شكيبايى نداشتم، تا آنكه روزگار عمر هم سپرى شد.
-4شكوه از شوراى عمر:
سپس عمر خلافت را در گروهى قرار داد كه پنداشت من همسنگ آنان مىباشم، پناه بر خدا از اين شورا در كدام زمان در برابر شخص اوّلشان در خلافت مورد ترديد بودم، تا امروز با اعضاى شورا برابر شوم كه هم اكنون مرا همانند آنها پندارند و در صف آنها قرارم دهند. ناچار باز هم كوتاه آمدم، و با آنان هماهنگ گرديدم. يكى از آنها با كينهاى كه از من داشت روى برتافت، و ديگرى دامادش را بر حقيقت برترى داد و آن دو نفر ديگر كه زشت است آوردن نامشان.
-5شكوه از خلافت عثمان :
تا آنكه سومى به خلافت رسيد، دو پهلويش از پرخورى باد كرده، همواره بين آشپزخانه و دستشويى سرگردان بود، و خويشاوندان پدرى او از بنىاميّه به پاخاستند و همراه او بيتالمال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنهاى كه به جان گياه بهارى بيفتد، عثمان آنقدر اسراف كرد كه ريسمان بافتهي او باز شد و اعمال او مردم را برانگيخت، و شكمبارگى او نابودش ساخت.
-6بيعت عمومى مردم با اميرالمؤمنين (عليهالسلام):
روز بيعت، فراوانى مردم چون يالهاى پر پشت كفتار بود، از هر طرف مرا احاطه كردند، تا آنكه نزديك بود حسن و حسين (عليهالسلام) لگدمال گردند، و رداى من از دو طرف پاره شد. مردم چون گلّههاى انبوه گوسفند مرا در ميان گرفتند. امّا آنگاه كه به پاخاستم و حكومت را به دست گرفتم، جمعى پيمان شكستند و گروهى از اطاعت من سرباز زده و از دين خارج شدند، و برخى از اطاعت حق سر برتافتند، گويا نشنيده بودند سخن خداى سبحان را كه مىفرمايد: «سراى آخرت را براى كسانى برگزيديم كه خواهان سركشى و فساد در زمين نباشند و آينده از آن پرهيزكاران است»، آرى به خدا آن را خوب شنيده و حفظ كرده بودند، امّا دنيا در ديدهي آنها زيبا نمود، و زيور آن چشمهايشان را خيره كرد.
-7مسؤوليتهاى اجتماعى:
سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و جان را آفريد، اگر حضور فراوان بيعتكنندگان نبود، و ياران حجّت را بر من تمام نمىكردند، و اگر خداوند از علماء عهد و پيمان نگرفته بود كه برابر شكمبارگى ستمگران، و گرسنگى مظلومان، سكوت نكنند، مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته، رهايش مىساختم، و آخر خلافت را به كاسهي اوّل آن سيراب مىكردم، آنگاه مىديديد كه دنياى شما نزد من از آب بينى بزغالهاى بىارزشتر است.
گفتند: در اينجا مردى از اهالى عراق بلند شد و نامهاى به دست امام (عليهالسلام) داد و امام (عليهالسلام) آن را مطالعه مىفرمود، گفته شد، مسايلى در آن بود كه مىبايست جواب مىدادند. وقتى خواندن نامه به پايان رسيد، ابن عباس گفت يا اميرالمؤمنين چه خوب بود سخن را از همانجا كه قطع شد، آغاز مىكرديد.
امام (عليهالسلام) فرمودند: هرگز اى پسر عباس، شعلهاى از آتش دل بود، زبانه كشيد و فرو نشست، ابن عباس مىگويد، به خدا سوگند بر هيچ گفتارى مانند قطع شدن سخن امام (عليهالسلام) اينگونه اندوهناك نشدم، كه امام نتوانست تا آنجا كه دوست دارد به سخن ادامه دهد.
نيازمندى خلفاء به وجود على (عليهالسلام)
على (عليهالسلام) در مدت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان كه قريب 25 سال به طول انجاميد، اگر چه ظاهراً خود را كنار كشيده و خانهنشين شده بود، ولى در مسائل غامض علمى و قضائى و سياسى كه خلفاى مزبور را عاجز و درمانده ميديد، براى حفظ اسلام و روشن نمودن حقايق دينى خطاها و لغزشهاى آنها را تذكر داده و راهنمائى ميفرمود و همگان را از رأى صائب خود بهرهمند ميساخت و چه بسا كه خلفاء ثلاثه شخصاً در حل معضلات از او استمداد مىجستند و اگر على (عليهالسلام) دخالت نميكردند، جنبهي علمى اسلام به علت نادانى و آشنا نبودن خلفاء به حقيقت امر، صورت واقعى خود را از دست ميداد، براى نمونه به چند مورد ذيلاً اشاره ميگردد.
1ـ در زمان خلافت ابوبكر مردى شراب خورده بود. ابوبكر دستور داد او را حد بزنند، مرد شرابخوار گفت: من از حرمت خمر بىخبر بودم و الا مرتكب نميشدم.
ابوبكر مردد و متحير ماند و موضوع را با على (عليهالسلام) در ميان نهاد. اميرالمؤمنين على (عليهالسلام) فرمودند: هنگاميكه مهاجر و انصار جمع هستند، يك نفر با صداى بلند از آنها سؤال كند كه آيا كسى از شما حرمت خمر را به اين شخص گفته يا نه؟ اگر دو نفر شهادت دادند حد بزنند و الا او را به حال خود واگذارند، ابوبكر به همين نحو عمل نمود و كسى شهادت نداد، معلوم شد كه آن مرد در دعوى خود راستگو بوده است، لذا از جرم وى چشمپوشى شد و او را گفتند توبه كن كه ديگر چنين كارى نكنى.
2ـ پس از رحلت پيغمبر (صلى الله عليه و آله) جماعتى از يهوديان به مدينه آمده، گفتند: در مورد اصحاب كهف قرآن ميگويد: وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعًا 2 اصحاب كهف سيصد و نه سال در غار خوابيدند، در صورتيكه (در تورات) باقى ماندن آنها در غار سيصد سال قيد شده است و اين دو با هم مخالفت دارند.
در برابر اين اشكال و ايراد يهوديان، نه تنها خليفه بلكه همهي صحابه از پاسخگوئى عاجز ماندند. بالاخره دست توسل به دامن حلال مشكلات على (عليهالسلام) زدند. حضرت فرمودند: خلاف و تضادى در بين نيست، زيرا از نظر تاريخ آنچه نزد يهود معتبر است سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است و تورات به لسان يهود نازل شده و قرآن به لسان عرب، و سيصد سال شمسى، سيصد و نه سال قمرى است. (زيرا سال شمسى 365 روز و سال قمرى 354 روز است و هر سال 11 روز و شش ساعت با هم اختلاف دارند، در نتيجه 33 سال شمسى تقريباً 34 سال قمرى ميشود و سيصد سال شمسى هم سيصد و نه سال قمرى ميباشد)3.
3ـ ابن صباغ مالكى در فصولالمهمه مينويسد مردى را نزد عمر آوردند، زيرا او در پاسخ گروهى كه از وى پرسيده بودند چگونه صبح كردى گفته بود: صبح كردم در حاليكه فتنه را دوست دارم و حق را ناخوشايند دارم و يهود و نصارى را تصديق ميكنم و به آنچه نديدهام ايمان آوردهام و به آنچه خلق نشده اقرار ميكنم!
عمر كسى را خدمت على (عليهالسلام) فرستاد و چون آن حضرت آمدند، عمر گفتار آن مرد را به آن حضرت بازگو كرد.
على (عليهالسلام) فرمودند: راست گفته كه فتنه را دوست دارد خداى تعالى فرمايد: أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلاَدُكُمْ فِتْنَةٌ 4. و منظور از حق كه ناخوشايند اوست مرگ است كه خداى تعالى فرمايد: وَ جَاءتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ 5 و اينكه سخن يهود و نصارى را تصديق ميكند در اين مورد است كه خداوند فرمايند: وَ قَالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصَارَى عَلَى شَيْءٍ وَ قَالَتِ النَّصَارَى لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلَى شَيْءٍ 6، و اما به آنچه نديده ايمان آورده مقصودش خداوند عزوجل است كه به او ايمان آورده است و به آنچه خلق نشده اقرار ميكند اقرار به قيامت است.
عمر گفت: اعوذ بالله من معضلة لا على لها. (پناه مىبرم به خدا از مشكلى كه على براى حل آن حضور نداشته باشد).7
4ـ در زمان خلافت عمر دو زن بر سر طفلى منازعه نموده و هر يك ادعا ميكرد كه كودك از آن اوست و هيچيك براى اثبات دعوى خود شاهد و گواهى نداشت و كس ديگرى هم جز آن دو زن ادعاى فرزندى آن كودك را نميكرد، لذا اين مطلب براى عمر مبهم بود و نميدانست چه بكند، بنابراين به على (عليهالسلام) پناه برد و از ايشان راه حلى خواست! على (عليهالسلام) آن دو زن را نصيحت نمود و از عذاب الهى بترسانيد، ولى آن دو بر سر حرف خود ايستاده و دست بردار نبودند.
چون آن حضرت پافشارى آنها را ديد، فرمودند: ارهاى براى من بياوريد، زنها گفتند: اره را براى چه ميخواهى؟
فرمودند: ميخواهم طفل را دو نيم كنم و به هر يك از شما نيمى از او را بدهم! يكى از آن دو زن سكوت نمود، ولى ديگرى گفت تو را به خدا يا اباالحسن اگر غير از اين راه چارهاى نيست من از سهم خود گذشتم و به آن زن بخشيدم (كه بچه را به او بدهى و اره نكنى). حضرت فرمودند: الله اكبر، اين كودك پسر توست نه پسر آن زن، اگر پسر او بود او هم مانند تو به حال اين طفل دلسوزى ميكرد و ميترسيد. زن ديگر هم اعتراف نمود كه حق با آن ديگرى است و كودك هم از آن اوست!
غم و اندوه عمر برطرف شد و دربارهي اميرالمؤمنين (عليهالسلام) كه با اين داورى (ابتكارى و شگفتانگيز) گشايشى در امر داورى به كار او داده بود دعا نمود.8
5ـ مردى كسى را كشته بود، خانوادهي مقتول شكايت پيش عمر بردند. عمر دستور داد قاتل را در اختيار پدر مقتول گذارند تا به حكم قصاص او را به قتل رساند. پدر مقتول دو ضربت سخت بر آن مرد زد و يقين به مرگ او نمود ولى چون رمقى از حيات داشت كسان وى از او پرستارى كرده و مداوا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى كامل يافت.
پدر مقتول روزى او را در بازار ديد و تعجب كرد و چون نيك شناخت گريبانش را گرفت و مجدداً پيش عمر آورد و ماجرا بگفت. عمر براى بار دوم دستور داد كه سر از تن او برگيرند!
قاتل از على (عليهالسلام) استغاثه نمود، آن حضرت فرمودند: اى عمر اين چه حكمى است كه بر اين مرد ميكنى؟ عمر گفت: يا اباالحسن اين شخص، قاتل پسر او است و به حكمالنفس بالنفس بايد كشته شود.
حضرت فرمودند: آيا ميشود كسى را دو بار كشت؟ عمر متحير ماند و سكوت نمود، آنگاه على (عليهالسلام) به پدر مقتول گفتند: مگر قاتل پسرت را با دو ضربت نكشتى؟ عرض كرد، كشتم ولى او زنده شد و اگر مجدداً او را نكشم خون پسرم هدر شود!
على (عليهالسلام) فرمودند: در اينصورت بايد آماده شوى اول به قصاص دو ضربتى كه به او زدى او هم دو ضربت به تو بزند: آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بكش!
پدر مقتول گفت يا ابا الحسن اين قصاص از مرگ سختتر است و من از اين موضوع در گذشتم، آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى كردند عمر دست برداشت و گفت:
الحمد لله انتم اهل بيت الرحمة يا ابا الحسن، ثم قال لو لا على لهلك عمر 9
6ـ يكى از علماى يهود به نزد ابوبكر آمده و گفت آيا تو جانشين پيغمبر اين امت هستى؟ گفت: آري!
يهودى گفت: ما در تورات ديدهايم كه جانشينان پيغمبران در ميان امت آنان دانشمندترين امت باشند، پس مرا آگاه گردان كه خداى تعالى كجا است آيا در آسمان است يا در زمين؟
ابوبكر گفت: او در آسمان و بر عرش است. يهودى گفت: در اينصورت زمين از وجود خدا خالى است و بنا به قول تو در جائى هست و در جائى نيست!
ابوبكر گفت: اين سخن زنديقان است، از نزد من دور شو و گرنه ترا ميكشم!
يهودى در حال تعجب از سخن او، از نزد وى دور شد، در حاليكه اسلام را مسخره ميكرد. على (عليهالسلام) از مقابل روى او ظاهر شدند و فرمودند: اى يهودى آنچه تو پرسيدى و آنچه در پاسخ شنيدى من دانستم، ما مىگوئيم خداوند عزوجل جا و مكان را آفريد و براى او جا و مكانى نيست و بالاتر از اين است كه مكانى او را در برگيرد، بلكه او در هر مكانى هست، اما نه به اين صورت كه تماس و نزديكى با مكان داشته باشد. علم او هر آنچه را كه در مكان است، فرا گرفته است و چيزى وجود ندارد كه از حيطهي تدبير او بيرون باشد و براى تأييد صحت آنچه گفتم از كتاب خود شما خبر ميدهم و اگر دانستى كه درست است آيا ايمان ميآورى؟ يهودى گفت: آرى.
فرمود: آيا در بعضى از كتابهاى خود نديدهايد كه روزى موسى بن عمران نشسته بود، ناگاه فرشتهاى از جانب مشرق نزد او آمد و موسى از او پرسيد از كجا آمدى؟
گفت: از جانب خداى عزوجل،
و فرشتهاى از سوى مغرب پيش او آمد، موسى به او گفت: از كجا آمدى؟
گفت: از نزد خداوند عزوجل،
آنگاه فرشتهي ديگرى نزد او آمد و گفت از آسمان هفتم از نزد خداوند عزوجل آمدهام، و سپس فرشتهي ديگر نزد او آمد و گفت: از زمين هفتم از جانب خداى عزوجل آمدهام،
موسى (عليهالسلام) گفت: منزه است آن خدائى كه جائى از او خالى نيست و به هيچجا نزديكتر از جاى ديگر نيست.
يهودى گفت: گواهى دهم كه اين سخن حق است و باز گواهى دهم كه تو سزاوارترى به جانشينى پيغمبرت از كسى كه به زور آنرا تصاحب نموده است.10
پينوشتها:
1- نهجالبلاغه: خطبه 3.
2- كهف/ 25.
3- منتخبالتواريخ: ص 697 نقل از بحار الانوار.
4- انفال/ 28.
5- ق/ 19.
6- بقره/ 113.
7- فصولZالمهمه ص 18.
8- ارشاد مفيد: جلد 1 باب دوم فصل 59.
9- ناسخالتواريخ: احوالات اميرالمؤمنين.
10- ارشاد مفيد: جلد 1 باب دوم فصل 58.
|