تفسیر موضوعی قرآن کریم
برگرفته شده از کتاب پیام قرآن نوشته آیت الله العظمی مکارم شیرازی
داستان اسعد بن زراه
در كتاب اَعْلامُ الْورى و بِحارُالاَنْوار، سر گذشت ديگرى از جاذبه و تأثير فوق العاده آيات قرآن در نفوس شنوندگان آمده است. جريان طبق نقل بحار الانوار به طور فشرده چنين است:
دو نفر از طايفه خزرج به نام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبدقيس به مكه آمده بودند تا از مردم آنجا پيمانى بر ضد طايفه اوس كه از رقيبان و دشمنان سر سخت خزرج در مدينه بودند، بگيرند، آنها به خانه عتبة بن ربيعه وارد شدند و منظور خود را از سفر به مكه براى او توضيح دادند.
عتبه در پاسخ آنها گفت: «شهر ما از شهر شما دور است، مخصوصاً در اين ايام گرفتارى تازه اى پيدا كرده ايم كه ما را سخت به خود مشغول داشته، بنابراين توان يارى شما را نداريم».
اسعد پرسيد: «شما در حرم امن زندگى مى كنيد، چه گرفتارى داريد؟«عتبه گفت: «مردى در ميان ما ظهور كرده كه مى گويد: "رسول خدا (صلى الله عليه وآله)هستم!" عقل ما را ناچيز مى داند، به خدايان و بت هاى ما بد مى گويد، اجتماع ما را پراكنده و جوانان ما را فاسد نموده است».
اسعد پرسيد: «او از كدام خانواده است؟»، گفت: «فرزند عبدالله، و فرزند زاده عبدالمطلب است و اتفاقاً از خانواده شريفى است».
در اينجا اسعد و ذكوان در فكر فرو رفتند، و به خاطرشان آمد كه از يهود مدينه شنيده بودند كه به همين زودى پيامبرى در مكه ظهور خواهد كرد، و به مدينه هجرت خواهد نمود، اسعد پيش خود گفت، نكند اين همان كسى باشد كه يهود از او خبر مى دادند.
سپس رو به عتبه كرد و پرسيد: «او الآن كجا است؟» گفت: «او و پيروانش هم اكنون در دره اى از كوه، محاصره شده اند و تنها در موسم حج و عمره ماه رجب، مى توانند در مسجد الحرام و در ميان جمعيت به راحتى ظاهر شوند، او الآن به مسجد الحرام آمده، اما اگر مى خواهى به آنجا بروى، به سخنان او گوش فرا مده و حتى يك كلمه با او حرف نزن، كه او ساحر غريبى است (و اين در ايامى بود كه مسلمانان در شعب ابيطالب در محاصره بودند)».
اسعد به عتبه گفت: «من چاره اى ندارم مُحرِم شده ام و بايد طواف خانه كعبه كنم، او هم كه در آنجا نشسته است، تو به من مى گويى من به او نزديك نشوم، پس چه كنم؟» عتبه گفت: «مقدارى پنبه در گوش هاى خود قرار ده، تا سخنان او را نشنوى!» اسعد وارد مسجد الحرام شد در حالى كه هر دو گوش خود را با پنبه سخت بسته بود و مشغول طواف خانه كعبه شد، در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) با جمعى از بنى هاشم در حجر اسماعيل در كنار خانه كعبه نشسته بودند، او نگاهى به پيامبر (صلى الله عليه وآله) انداخت و به سرعت گذشت.
در دور دوم طواف با خود گفت: «هيچ كس احمق تر از من نيست، آيا مى شود يك چنين داستان مهمى در مكه بر سر زبان ها باشد و من از آن خبر نگيرم، و قوم خود را در جريان نگذارم!» دست كرد و پنبه ها را از گوش بيرون آورد و دور افكند، و در جلو پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) قرار گرفت و پرسيد: تو ما را به چه چيز دعوت مى كنى؟! پيامبر (صلى الله عليه وآله) به آرامى فرمود: «به شهادت بر يگانگى خدا و اين كه من فرستاده او هستم، و نيز شما را به اين كارها دعوت مى كنم...» سپس آيات 151 تا 153 سوره انعام «قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً...» تا آخر آيات كه مجموعه اى است از معارف عالى اسلامى و دستورات اجتماعى و مسائل اخلاقى ـ كه مجموعاً ده دستور است ـ را براى او تلاوت فرمود. هنگامى كه اسعد اين آيات روح پرور را كه با فطرتش آشنا بود، شنيد به كلى منقلب شد و فرياد زد: «اشهد ان لا اله اِلاّ اللّه و اشهد انَّ محمّداً رسول اللّه».
سپس افزود: اى رسول خدا! پدر و مادرم فدايت باد. من اهل يثرب و از طايفه خزرج هستم، روابط ما با برادرانمان از طايفه اوس بر اثر جنگ هاى طولانى به كلى از هم گسسته، و شايد خداوند به كمك تو آن پيوند گسسته را بر قرار سازد.
ما وصف تو را از طايفه يهود مدينه شنيده بوديم كه از ظهور تو بشارت ها مى دادند، و اميدواريم كه شهر ما هجرتگاه تو گردد، زيرا يهود از كتب آسمانى خود چنين به ما خبر داده اند، من براى بستن پيمان جنگى بر ضد دشمنان آمده بودم، ولى خداوند مرا به پيروزى بزرگترى نايل كرد.
رفيق او ذكوان نيز مسلمان شد و هر دو از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) تقاضا كردند مُبلّغى همراه آنان به مدينه بفرستد تا به مردم قرآن تعليم دهد و به سوى اسلام دعوت نمايد، و آتش جنگ ها خاموش گردد.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مصعب بن عمير را همراه آنان به مدينه فرستاد و از آن زمان، پايه هاى اسلام در مدينه گذارده شد، و چهره مدينه دگرگون گشت(1).
پی نوشت:
1. بحار الانوار، جلد 19، صفحه 8 تا 10.
|