زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)/ قسمت بيست و دوم
سال يازدهم هجرت، تجهیز لشکر اسامه و بیمارى رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
اسامه فرزند زید بن حارثه بود که پدرش زید به شرحى که گذشت در جنگ موته به شهادت رسید. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پس از مراجعت از سفر حجةالوداع که خیالش از دشمنان داخلى عربستان تا حدود زیادى آسوده شده بود، پیوسته در اندیشهي رومیان بود که از ناحیهي شمال، کشور عربستان را تهدید مىکردند و براى اسلام و مسلمین خطر بزرگى به شمار مىرفتند. از این رو در اواسط ماه صفر بود که در صدد تهیهي لشگرى عظیم برآمد تا روانهي روم کند و فرماندهى لشگر مزبور را به اسامه واگذار کرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را که از آن جمله ابوبکر، عمر، ابو عبیده جراح، طلحه، زبیر، سعد بن وقاص و دیگران نیز در میان آنها بودند مأمور کرد تا تحت فرماندهى اسامه در این جنگ شرکت کنند.
اسامه در آن روز حدود بیست سال بیشتر نداشت و بلکه برخى سن او را هیجده سال نوشتهاند و همین موضوع براى برخى از پیرمردان و کار آزمودگانى که مأمور شده بودند تحت فرماندهى او به جنگ بروند گران مىآمد و از این رو در کار رفتن به دنبال لشگر تعلل مىکردند و تدریجاً آنچه را در دل داشتند به زبان آورده، گفتند: پسر بچهي خردسالى را بر عموم بزرگان صحابه و مهاجر و انصار فرمانده ساخته!
اسامه منطقهي «جرف» را که در یک فرسنگى مدینه قرار داشت، لشگرگاه خود قرار داد و منتظر بود تا کسانى که مأمور بودند همراه لشگریان بروند به «جرف» رفته و از نظر وسایل مجهز شده و به سوى محل مأموریت خود حرکت کنند، و پیرمردان صحابه نیز روى همان جهت که گفتیم از رفتن به «جرف» خوددارى کرده، امروز و فردا مىکردند.
در این خلال رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بیمار شد و در بستر افتاد، همان بیمارى که منجر به رحلت آن بزرگوار گردید، اما با این حال وقتى مطلع شد که مردم از رفتن به دنبال لشکر تعلل مىکنند، با همان حال بیمارى و تب و سر درد شدید که داشت دستمالى به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود:
«اى مردم فرماندهى اسامه را بپذیرید که سوگند به جان خودم اگر (اکنون) دربارهي فرماندهى او مناقشه مىکنید پیش از این نیز دربارهي فرماندهى پدرش حرفها زدید، ولى او شایسته و لایق فرماندهى است چنانکه پدرش نیز لایق این مقام بود».
این جملات را بر منبر ایراد کرد و به خانه آمد و پس از آن نیز به افرادى که به عیادتش مىآمدند با جملاتى نظیر «جهزوا جیش اسامه» سفارش مىکرد، که هر چه زودتر به لشگر اسامه ملحق شده و سپاه را حرکت دهند و حتى گاهى مىفرمود: «لعن الله من تخلف عن جیش اسامة»: هر کس از لشگر اسامه تخلف کند لعنت خدا بر او.1 اما چون روز به روز حال پیغمبر سختتر مىشد بهانهي دیگرى به دست برخى افتاده بود و مىگفتند با این وضع حال پیغمبر، دلمان راضى نمىشود آن حضرت را بگذاریم و برویم، اکنون در مدینه بمانیم و ببینیم حال پیغمبر بهبود مىیابد یا نه. با تأکید و سفارشهاى پیغمبر بیشتر سپاهیان به جرف رفتند و خود اسامه نیز براى آخرین بار که نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آمد و اجازه خواست چند روز حرکت خود را به تأخیر بیندازد تا وضع بیمارى پیغمبر روشن شود، آن حضرت با لحن تند و قاطعى فرمود: به دنبال مأموریتى که به تو دادهام برو و توقف مکن!
اسامه به «جرف» آمد و در صدد حرکت بود که پیک امایمن آمد که حال پیغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزدیک شده و به این ترتیب اسامه و همراهانش توقف کردند و افراد بهانهجویى که دنبال عذرى مىگشتند تا از این سفر سر باز زنند همین خبر را دستاویز قرار داده به مدینه آمدند و سرانجام نگذاردند یکى از آرزوهاى پیغمبر اسلام با آن همه تأکید و سفارش در زمان حیات او جامهي عمل بپوشد.
آخرین روزهاى زندگانى پیغمبر اسلام (صلي الله عليه و آله)
سخنان پیغمبر (صلي الله عليه و آله) و رفتار آن حضرت در روزهاى آخر عمر همه حکایت از این داشت که مرگ خود را نزدیک مىداند و با گفتار و کردار از مرگ خود خبر مىدهد، از آن جمله در چند حدیث آمده است که در یکى از شبهایى که بیماریش شروع شد، نیمههاى شب با ابوالمویهبه غلام خویش از خانه خارج شد و به قبرستان بقیع آمد و براى مردگان آنجا طلب آمرزش کرد و سپس آنها را مخاطب ساخته چنین گفت:
«السلام علیکم یا اهلالمقابر، لیهنئى لکم ما أصبحتم فیه مما اصبح الناس فیه، اقبلت الفتن کقطع اللیل المظلم یتبع آخرها اولها، الآخرة شر من الاولى».
درود بر شما اى ساکنان گورستان، گوارا باد بر شما روزگارى که در آن هستید، زیرا بهتر از روزگار این مردم است، فتنهها همچون پارههاى شب تیره پىدرپى مىرسند و دنبالهاش مخوفتر از آغازش مىباشد.
ابو المویهبه گوید: آنگاه به سمت من متوجه شده، فرمودند: اى ابوالمویهبه همانا کلید گنجهاى دنیا را براى من آوردند و مرا میان ماندن همیشگى در دنیا و بهشت مخیر ساختند و من رفتن به بهشت و دیدار پروردگارم را انتخاب کردم.
ولى در حدیث اعلامالورى مرحوم طبرسى (رحمة الله عليه) و ارشاد شیخ مفید (رحمة الله عليه) است که این جریان در روز اتفاق افتاد و على (عليهالسلام) را مخاطب ساخته و آن جملات را فرمود، سپس به على (عليهالسلام) گفت: همانا جبرئیل قرآن را در هر سال یکبار بر من عرضه مىکرد و امسال دوبار عرضه کرد و این نیست مگر براى آنکه زمان مرگ من رسیده.
سفارش آن حضرت دربارهي قرآن و عترت
و از آن جمله شیخ مفید (رحمة الله عليه) گوید: راویان شیعه و اهلسنت اتفاق دارند که رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در روزهاى آخر عمر خود فرمودند:
«اى مردم من (در قیامت) پیشاپیش شما هستم و شما از دنبال من، نزد حوض کوثر بر من در آیید، آگاه باشید که من دربارهي «ثقلین» (آن دو چیز گرانبها که در میان شما گذاردهام) از شما سؤال مىکنم و (رفتار شما را با آن دو) جویا مىشوم. پس بنگرید تا چگونه پس از من با آن دو رفتار مىکنید، زیرا خداى لطیف و خبیر مرا آگاه کرده که آن دو از یکدیگر جدا نشوند تا مرا دیدار کنند و من نیز همان را از خداى خود خواستم و آنرا به من عطا فرمود. آگاه باشید که من آن دو را در میان شما به جاى نهادم: یکى کتاب خدا و دیگر عترت من، خاندانم. بر ایشان پیشى نگیرید که پراکنده و متلاشى خواهید شد، و دربارهي آنان کوتاهى نکنید که هلاک مىشوید، به ایشان چیزى تعلیم نکنید که آنها از شما داناترند. اى گروه مردم، چنان نباشد که پس از رفتن من شما را ببینم که به کفر بازگشته و گردن همدیگر را بزنید...
هان بدانید که على بن ابیطالب برادر و وصى من است، پس از من دربارهي تأویل قرآن بجنگد، چنانکه من دربارهي تنزیل آن جنگیدم... »
مفید (رحمة الله عليه) گوید: نظیر این گفتار را به طور مکرر و در مجالس متعدد مىفرمود.
آخرین سخنان پیغمبر (صلي الله عليه و آله) در مسجد مدینه
حال پیغمبر روز به روز بدتر مىشد و مطابق نقل ابن هشام و دیگران حضرت براى اینکه تب و حرارت بدنش تخفیف یابد و بتواند براى وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشک آب از چاههاى مختلف مدینه بکشند و بر بدنش بریزند، سپس دستمالى بر سر بسته و در حالىکه یک دست روى شانهي امیرالمؤمنین على (عليهالسلام) و دست دیگرش را بر شانهي فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته و نشست، آنگاه مطابق نقل مفید و طبرسى (رحمة الله عليه) فرمود:2
«اى گروه مردم نزدیک است که من از میان شما بروم پس هرکس امانتى پیش من دارد بیاید تا به او بپردازم و هرکس به من وام و قرضى داده مرا آگاه کند، اى مردم میان خدا و بندگان چیزى نیست که سبب وصول خیر یا دفع شرى شود جز عمل و کردار، سوگند بدانکه مرا به حق به نبوت برانگیخته، رهایى ندهد کسى را جز عمل نیک و رحمت پروردگار، و من که پیغمبر اویم اگر نافرمانى او را بکنم هر آینه به دوزخ مىافتم! بار خدایا آیا ابلاغ کردم!؟»
آنگاه از منبر فرود آمده نماز کوتاهى با مردم خواند سپس به خانهي امسلمه رفت و یک روز یا دو روز در اتاق امسلمه بود، سپس عایشه پیش امسلمه آمد و از او درخواست کرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستارى آن حضرت را خود به عهده گیرد و همسران دیگر آن حضرت نیز با این پیشنهاد موافقت کرده و حضرت را به اتاق عایشه بردند.
هنگام صبح بود و بلال مطابق معمول اذان گفت و مردم را به نماز دعوت کرد، پیغمبر فرمود: امروز دیگرى با مردم نماز بخواند.
عایشه گفت: به ابوبکر بگویید برود و حفصه گفت: به عمر بگویید برود. رسول خدا که سخن آن دو را شنید و حرص آن دو را براى این کار دید که هر یک مىخواهد پدر خود را به مسجد بفرستد با اینکه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هنوز زنده است، به آنها فرمود: «آرام باشید که شما همانند زنانى هستید که همدم یوسف بودند.»3
سپس از ترس آنکه مبادا آن دو نفر (یعنى ابوبکر و عمر) پیشدستى کرده و به مسجد بروند، با اینکه به آن دو دستور داده بود به همراه اسامه به جنگ رومیان بروند، با کمال ضعف و نقاهتى که داشت و نمىتوانست روى پاى خود بایستد مانند روز قبل به شانهي على (عليهالسلام) و فضل بن عباس تکیه کرد و در حالىکه پاهاى آن حضرت به زمین کشیده مىشد به مسجد رفت و ابوبکر را مشاهده کرد که شتاب نموده و پیش از آمدن آن حضرت خود را به محراب رسانده است. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با دست اشاره کرد و او را از محراب به عقب راند، آنگاه در محراب ایستاده و نماز را از ابتدا شروع کرد و چون سلام داد به خانه بازگشت و ابوبکر و عمر و جمع دیگرى را که در مسجد بودند خواسته و به آنها فرمود: مگر من به شما نگفتم با لشگر اسامه بیرون بروید؟ گفتند: چرا اى رسول خدا، فرمود: پس چرا دستور مرا انجام نداده و نرفتید.
ابوبکر گفت: من رفتم ولى دوباره آمدم تا دیدارى با شما تازه کنم. عمر گفت: اى رسول خدا من که اصلاً نرفتم، زیرا دوست نداشتم که احوال شما را از مسافران بپرسم؟ پیغمبر سهبار فرمود: «نفذوا جیش اسامة» به لشگر اسامه ملحق شوید!
در اینجا بود که در اثر ضعف و ناراحتى از عمل مردم بىحال شد و ساعتى به حال اغماء فرو رفت، در این وقت صداى گریهي مسلمانان بلند شد و زنان و نزدیکان آن حضرت نیز صداها را به گریه بلند کردند.
عمر بن خطاب مانع نوشتن نامهي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مىشود
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به هوش آمد و نگاهى به اطراف خود کرده، فرمود:
«ایتونى بدواة و کتف لأکتب لکم کتابا لا تضلوا بعده أبدا».4 براى من دوات و کتفى5 بیاورید تا نامهاى براى شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.
يكى از حاضران برخاسته تا آنچه را خواسته بود، بیاورد، ولى عمر او را برگردانده گفت: برگرد او هذیان مىگوید! کتاب خدا ما را بس است.
سر و صدا بلند شد برخى مىگفتند: بروید و آنچه را خواسته بیاورید، برخى نیز به طرفدارى عمر جنجال به راه انداختند و چون سر و صدا زیاد شد، رسول خدا خشمناک شده و فرمود: برخیزید که این اختلاف در نزد پیغمبر شایسته نیست و در نقل دیگرى است که برخى گفتند: اى رسول خدا آیا دوات و کتفى که خواستى براى تو نیاوریم؟ فرمود: آیا پس از این سخنان که گفتید؟! و سپس روى خود را از آنها برگرداند و به این ترتیب کراهت خود را از حضور آنان به آنها فهمانید.6
مردم برخاستند و تنها نزدیکان آن حضرت مانند على (عليهالسلام) و عباس و فرزندش فضل و سایر خاندان و نزدیکانش ماندند. آنان نیز پس از ساعتى رفتند. در اینجا گفتهاند: پیغمبر فرمود: برادرم و عمویم را بازگردانید و چون على (عليهالسلام) و عباس حاضر شدند، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) رو به عمویش عباس کرده فرمود:
عموجان آیا وصیت مرا مىپذیرى، و به وعدههاى من عمل مىکنى، و دین مرا مىپردازى. عباس گفت: اى رسول خدا من پیرمردى هستم عیالوار و تو مردى هستى که در کثرت جود و بخشش با باد برابرى مىکنى، من کجا مىتوانم وعدههاى تو را به عهده گیرم؟
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) رو به على (عليهالسلام) کرده، فرمود: اى برادر تو وصیت مرا قبول مىکنى؟ و همان سخنان را به وى فرمود...؟ على (عليهالسلام) عرض کرد: آرى اى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) حضرت فرمود: پس نزدیک بیا. على (عليهالسلام) جلو رفت و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) او را به سینه چسبانید و انگشتر خود را بیرون آورد و فرمود: پس این را بگیر و در دست کن، سپس شمشیر و زره و لباس جنگ خود را خواسته به آن حضرت داد و دستمال مخصوصى را نیز که در وقت جنگ بر دل خود مىبست به على (عليهالسلام) داد و به او فرمود: اینک به نام خدا به خانهات بازگرد.
على (عليه السلام) و فاطمه (سلام الله عليها) در کنار بستر پیغمبر
چون روز دیگر شد حال پیغمبر سخت شده از حال رفت و ملاقات با آن حضرت ممنوع گردید و چون به حال آمد، فرمود: برادر و یار مرا پیش من آرید و دوباره از حال رفت، عایشه گفت: ابوبکر را پیش او آرید، ابوبکر را احضار کردند اما همینکه رسول خدا چشمش را باز کرد و او را مشاهده نمود روى خود را بگردانید، ابوبکر که چنان دید برخاست و گفت: اگر به من کارى داشت بیان مىفرمود. چون ابوبکر برفت پیغمبر (صلي الله عليه و آله) دوباره همان جمله را تکرار کرد و فرمود: برادر و یار مرا پیش من آرید، حفصه گفت: عمر را پیش او آورید. عمر را آوردند ولى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) همینکه او را دید روى خود از او بگردانید و عمر نیز برفت. براى سومین بار رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: برادر و یاور مرا نزد من بخوانید، ام سلمه برخاست و گفت: على را نزدش بیاورید که جز او را نمىخواهد، از این رو به نزد على (عليهالسلام) رفته او را کنار بستر آن حضرت آوردند و چون چشمش به على افتاد اشاره کرد و على پیش رفت و سر خود را روى سینه پیغمبر (صلي الله عليه و آله) خم کرد، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) زمانى طولانى با او به طور خصوصى و در گوشش سخن گفت، و در این وقت دوباره از حال رفت على (عليهالسلام) نیز برخاست و گوشهاى نشست و سپس از اتاق آن حضرت خارج شد. و چون از على (عليهالسلام) پرسیدند: پیغمبر با تو چه گفت؟ فرمود:
«عَلَّمَنِی أَلْفَ بَابٍ مِنَ الْعِلْمِ فَتَحَ لِی کُلُّ بَابٍ أَلْفَ بَاب وِ أوصاني بِما أنَا بِه قائِمٌ إنْ شاءَ الله»: هزار باب علم به من آموخت که هر بابى هزار باب دیگر را بر من گشود. به چیزى مرا وصیت کرد که ان شاء الله تعالى بدان عمل خواهم کرد.
و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسید به على (عليهالسلام) فرمود: اى على سر مرا در دامن خود گیر که امر خدا آمد و چون جانم بیرون رفت آنرا به دست خود بگیر و به روى خود بکش، آنگاه مرا رو به قبله کن و کار غسل و نماز و کفن مرا به عهده گیر و تا هنگام دفن از من جدا مشو و به این ترتیب على (عليهالسلام) سر آن حضرت را به دامن گرفت و پیغمبر از حال برفت.
فاطمه (سلام الله عليها) که این جریانات را مىدید و در کنارى نشسته بود در اینجا دیگر نتوانست خوددارى کند و پیش آمده خود را روى سینه پدر انداخت و شروع به گریستن نمود و این شعر را خواند:
و ابیض یستسقى الغمام بوجهه
ثمال الیتامى عصمة للارامل7
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) که از صداى گریهي دخترش به هوش آمد، چشمانش را باز کرد و با صداى ضعیفى فرمود: دخترکم این گفتار عمویت ابوطالب است، آن را مگو و به جاى آن بگو:
«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم».8
فاطمه بسیار گریست، پیغمبر که چنان دید به او اشاره کرد که نزدیک بیا و چون نزدیک رفت آهسته به او سخنى گفت که چهرهي فاطمه از هم باز و شکفته شد و به دنبال آن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از دنیا رفت.
در روایات بسیارى است که بعدها از فاطمه (سلام الله عليها) پرسیدند: که پیغمبر چه چیز به تو گفت که آن بىتابى و اضطراب تو برطرف گردید، فرمود: پیغمبر به من خبر داد نخستین کسى که از خاندانش به او ملحق مىشود من هستم و فاصلهي مرگ من و او چندان طول نمىکشد و همین سبب رفع اندوه و بىتابى من شد.
مرگ پيامبر (صلي الله عليه و آله) رحلت يا شهادت!؟
کتابهای سیره و حدیث مرگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسیلهي سم را تایید کردهاند و آنرا با احادیث متواتر ذکر کردهاند از جمله :ابن سعد میگوید در روایتی آمده است: پیامبر (صلی الله علیه و آله) مسموم درگذشت و شصت و سه ساله بود. این قول ابن عبده است.9 شیخ مفید میگوید: او در مدینه روز دوشنبه دوشب باقیمانده از ماه صفر در سال دهم هجری درگذشت درحالیکه شصت و سه سال داشت.10 علامه حلی شهادت رسول خدا را به وسیلهي سم ذکر میکند.11 در کتاب جامع الرواه آمده است: پیامبر (صلی الله علیه و آله) در مدینه مسموم درگذشت.12 شیخ طوسی میگوید: رسول خدا دو شب باقیمانده از ماه صفر در سال دهم هجری مسموم درگذشت.13 بیهقی
از عبدالله بن مسعود روایت کرده است که وی گفت: اگر ۹بار قسم بخورم که
رسول خدا کشته شده اشت برایم محبوبتر است از اینکه یکبار قسم بخورم که او
کشته نشده است، به جهت اینکه خداوند او را پیامبر شهید قرار داده است.14 ابن مسعود کشته شدن پیامبر در سنهي ۱۱ هجری را تایید و تاکید کرده است.15
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: هیچ پیامبری یا وصی او نیست مگر آنکه شهید میشود.16 و همچنین فرمودند: هیچکس از ما (اهلبیت) نیست مگر آنکه مسموم یا مقتول خواهد بود.17
پس شهادت حضرت رسول توسط سم قطعی است. ولی چه کسی و در چه زمانی ایشان را به شهادت رسانده است؟
از
عایشه روایت شده است: پس بیهوش شد و چون به هوش آمد زنها به او دارو
خوراندند، در حالی که او روزهدار بود. (الطبقات الکبری ج۲ص۲۳۵). در
دو روایت بخاری و مسلم از عایشه آمده است: ما به رسول خدا در هنگام
بیماریاش دارو دادیم پس شروع کرد به اشاره کردن به ما که به من دارو ندهید .گفتیم: (مسئلهای نیست) هر بیماری از دارو متنفر است. در بعضی روایات اینچنین آمده: (اهمیتی ندهید) کراهت مریض از دواست !اندکی بعد پیامبر فرمود: هرکس در خانه است در برابر چشم من باید دارو بخورد به جز عمویم عباس که در کنار شما حضور نداشت.18
اولاً: مگر اطاعت حضرت رسول در هر حالی طبق نص قرآن واجب نشده است؟ مگر قرآن نفرموده: که پیامبر (صلی الله علیه و آله)
از روی هوی و هوس سخن نمیگوید؟ پس چرا وقتی حضرت خواستند که به او دارو
(سم) را ندهند عایشه اطاعت نکرد و بلکه خلاف دستور حضرت عمل کرد؟ انگار
عایشه نیز مانند عمر خیال کرده بود که پیامبر (صلی الله علیه و آله) نعوذبالله هذیان میگوید!!! آیا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فایدهي دارو را نمیدانست و آنها میدانستند؟ و آیا پیامبر مصلحت خود را تشخیص نمیداد و آنها تشخیص میدادند؟
ثانیاً: جملهي آخر حضرت، همهي اهل خانه در برابر چشم من از این دارو بخورند، اشاره
به این دارد حضرت میدانستند که آن دارو نبوده است، بلکه سم بوده است که
میخواستند توسط آن حضرت را بکشند. لهذا منظور حضرت اینچنین بوده است :اگر دارو بوده است از آن بخورید!!! ولی خودشان میدانستند که دارو نبود و از آن نخوردند. در
الطب النبوی ابن جوزی ج۱ص۶۶ میگوید: به او دوا خوراندند در حالیکه
بیهوش بود و چون به هوش آمد، فرمود: چه کسی با من چنین کرد. این کار
زنهائی است که از آنجا آمدهاند و با دست به سوی حبشه اشاره کرد. و در
روایات صحیح آمده که عایشه و حفصه حبشی بودند. این
یک افشاگری از سوی رسول خداست که او را به روشی که زنان حبشیه به شوهرانشان
سم میخوراندند مسموم کردهاند. سم حبشه نیز معروف و مشهور بوده است و
بعضی از حبشیها متخصص در سحر و شعبده و انواع سم بودهاند. عبدالصمد بن بشیر از امام صادق (علیهالسلام) روایت کرده که آن حضرت فرمود: میدانید پیامبر (صلی الله علیه و آله)
درگذشت یا کشته شد همانطور که خدا میفرماید: (اگر او درگذرد یا کشته شود
به جاهلیت باز میگردید.) او قبل از مرگ مسموم شد. آن دو زن (عایشه و حفصه)
به او سم نوشاندند.19 و در روایت دیگر آمده است: عایشه و حفصه به او سم نوشاندند.20 و علامه مجلسی میگوید: احتمال دارد که هر دو سم در شهادت پیامبر مؤثر بوده اند.21 )منظور علامه از دو سم یکی سم خیبر است و دیگری سمی که در روزهای آخر حیاتش به او نوشاندند.)
منافقان
برای اینکه اسم آنها به عنوان قاتلین حضرت رسول در جامعه پخش نشود به دست و
پا افتادند و صحنه را غبارآلود کردند و گفتند: درست است که رسول خدا
مسموم شده اما این اثر سم خیبر در سال هفتم هجری بوده است که اینک او را از
پای درآورده است!!! البته هیچ عاقلی چنین بهانهي واهی را نمیپذیرد، زیرا
رسول خدا در سال ۱۱هجری کشته شده و حادثهي خیبر در سال هفتم اتفاق افتاده
است! از آن گذشته رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
از مسمومیت طعام خیبر توسط جبرئیل آگاه شد و از آن نخورد. عایشه نیز از آن
واقعه عبرت گرفت و خوردن سم را به اختیار خود پیامبر نگذاشت بلکه به زور
آنرا به حضرت خوراند. پس قطعاً شهادت حضرت به خاطر آخرین سم که توسط عایشه
به او خورانده شد و حضرت به خاطر ضعف نتوانستند مقاومت کنند و به شهادت
رسیدند.
خلاصه اينكه علمای شیعه و سنّی اتفاق نظر دارند که حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله)
به سبب سمّی که به آن حضرت خورانده شده شهید و از دار دنیا رفتهاند نه
اینكه به صورت مرگ طبیعی این اتقاق دردناک رخ داده باشد، به مطالب زیر دقت
بفرمایید :ابن سعد میگوید: پیامبر (صلی الله علیه و آله) به سبب سمّ وفات کرد در حالیکه شصت و سه سال سن داشتند.22
امّا روایت صحیح بخاری و مسلم که از عایشه نقل میکنند: عن عایشه: «لددنا23رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی مرضه، فجعل یشیر الینا أن لا تلدّونی » .قلنا: کراهیة المریض الدواء .فقال (صلی الله علیه و آله): لا یبقی فی البیت أحد الّا لد و انا انظر الّا عمی العباس فانه لم یشهد کم.24
عایشه میگوید: در ایام مریضی رسول خدا به حضرت دارویی خوراندیم. اما در
آن حال او (حضرت) به ما اشاره میکرد که این دارو را به من نخورانید. ما
گفتیم مریض از دارو متنفر است .سپس او (حضرت) فرمود: در اتاق کسی وجود ندارد که آن دارو را به من نخورانده باشد و من نگاه میکردم، مگر عمویم عباس که از شما نبوده.
در روایت دیگر آمده: «فلدوه و هو مغمور، فلما افاق (صلی الله علیه و آله) قال :من فعل بی هذا هذا من عمل نساء جئن من هاهنا، و اشار بیده الی الارض الحبشیة».25
به پیامبر دارو خوراندند در حالیکه پیامبر خدا مقهور بود زمانیکه قهر از
چهرهي مبارکشان زائل شد، فرمود: چه کسی این دارو را به من خوراند، این عمل
از کارهای زنان است که از آنجا آمدند و اشاره کردند به سرزمین حبشه .تاریخ و نصوص صحیحه ثابت کرده که عایشه و حفصه دو زن حبشی بودهاند.26
شهادت رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
بر طبق روایات مشهور میان محدثین شیعه، رحلت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در روز دوشنبه بیست و هشتم ماه صفر اتفاق افتاد، ولى مشهور نزد اهلسنت آن است که آن مصیبت بزرگ در روز دوازدهم ربیعالاول واقع شد و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شریف آن حضرت گذشته بود.
و چون امیرالمؤمنین (عليهالسلام) طبق وصیت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) خواست بدن آن حضرت را غسل دهد فضل بن عباس را طلبید تا به او کمک کند و به او دستور داد چشمان خود را ببندد و آب به دست على (عليهالسلام) بدهد، و به این ترتیب على (عليهالسلام) جنازه را غسل داد و حنوط و کفن کرد، سپس به تنهایى بر او نماز خواند.
خدا می داند این غم جانکاه چقدر بر سینهي امیرالمونین (علیهالسلام) تنگی میکند که حضرتش به هنگام تطهیر و غسل بدن پاکیزهي پیامبر (صلي الله عليه و آله) اینگونه
دردمندانه ناله سر میدهند که:
پدر و مادرم فداى تو اى رسول خدا، با مرگ تو رشتهاى پاره شد كه در مرگ
ديگران اينگونه قطع نشد، با مرگ تو رشتهي پيامبرى، و فرود آمدن پيام و اخبار
آسمانى گسست. مصيبت تو، ديگر مصيبت ديدگان را به شكيبايى واداشت، و همه را
در مصيبت تو يكسان عزادار كرد. اگر به شكيبايى امر نمىكردى، و از بىتابى نهى نمىفرمودى، آنقدر اشك مىريختم تا اشكهايم تمام شود، اين
درد جانكاه هميشه در من مىماند، و اندوهم جاودانه مىشد، كه همهي اينها در مصيب تو ناچيز است. چه بايد كرد كه زندگى را دوباره نمىتوان
بازگرداند، و مرگ را نمىشود مانع شد، پدر و مادرم فداى تو، ما را در
پيشگاه پروردگارت ياد كن، و در خاطر خود نگهدار.27
آنگاه از خانه بیرون آمده و رو به مردم کرد و گفت: همانا پیغمبر در زندگى و پس از مرگ امام و پیشواى ماست اکنون بیایید و بر او نماز بخوانید. پس از انجام این کار عباس بن عبدالمطلب شخصى را به نزد ابوعبیده جراح که براى مردم مکه قبر مىکند، فرستاد تا او کار حفر قبر آن حضرت را به عهده گیرد و در همان اتاقى که پیغمبر از دنیا رفته بود قبرى حفر کرده و همانجا آن حضرت را دفن کردند.
و چون هنگام دفن شد انصار مدینه از پشت خانه صدا زدند: یا على براى خدا حق ما را نیز در این روز فراموش نکن و اجازه بده تا یکى از ما نیز در دفن رسول خدا شرکت جوید و ما نیز از این افتخار سهم و نصیبى ببریم. على (عليهالسلام) اجازه داد اوس بن خولى ـ که یکى از شرکتکنندگان در جنگ بدر و از بزرگان قبیلهي بنى عوف بود ـ در مراسم دفن آن حضرت شرکت جوید و چون اوس بن خولى به داخل خانه آمد، على (عليهالسلام) به او فرمود: تو در میان قبر برو، و على (عليهالسلام) جنازهي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را برداشته بر دست او نهاد و اوس جنازه را در قبر نهاد و چون روى زمین قبر قرار گرفت، به او فرمود: اکنون بیرون آى، سپس خود امیرالمؤمنین (عليهالسلام) داخل قبر شد و بند کفن را از طرف سر باز کرد و گونهي مبارک رسول خدا را روى خاک نهاد و لحد چیده خاک روى قبر ریختند و به این ترتیب با یک دنیا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را در خاک دفن کردند.
اين در حالي بود كه تنى چند از منافقان انصار و مهاجر در سقيفهي بنيساعده بر سر جانشيني پيامبر به جان هم افتاده بودند. گويي ماتم فقدان پيامبر، بر آنها هيچ اثري نگذاشته بود!!!
پىنوشتها:
1- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید:ج 2، ص 21. نگارنده گوید: این جمله ضمناً پاسخى است به آنها که مىگویند: صحابهي پیغمبر را به همین جهت که صحابى آن حضرت بودهاند نمىشود لعنت کرد و ما در اینجا مىبینیم خود پیغمبر آنها را که به دستورش عمل نمىکردند صریحاً لعنت کرده است.
2- از اینجا به بعد تا آخر این فصل روایات مختلف نقل شده و ما نقل این دو محدث بزرگوار را که جامعتر و در ضمن معتبرتر بود انتخاب کردیم.
3- طریحى (رحمة الله عليه) و دیگران احتمال دادهاند که شاید منظور آن حضرت این بود که همانگونه که زنان مصرى هر کدام مىخواستند یوسف را به تنهایى دیدار کرده و به نفع خود از آن پیغمبر پاکدامن بهرهبردارى کند شما نیز همان گونه هستید و احتمالات دیگرى هم براى سخن آن حضرت ذکر کردهاند.
4- و در نقل ابن ابىالحدید اینگونه است که فرمود: «ایتونى بداوة و صحیفة اکتب لکم کتابا لا تضلون بعدى».
5- کتف، استخوان پهنى است که در شانه حیوانات چهارپاست و زمانهاى قدیم براى نوشتن به جاى کاغذ از آنها استفاده مىکردند.
6- بخارى و دیگران از ابن عباس نقل کردهاند که بارها مىگفت:
«ان الرزیة کل الرزیة ما حال بیننا و بین کتاب رسول الله» بزرگترین مصیبتها همان بود که میان مسلمانان و نامهاى که پیغمبر مىخواست بنویسد حایل شدند.
7- مطلع قصیده ابوطالب است که در مدح آن حضرت سرود و پیش از این با ترجمهاش گذشت.
8- آلعمران/ 144.
9- المجدد فی الانساب. محمد بن محمد علوی ص۶.
10- المقنعه شیخ مفید ص۴۵۶ و منتهیالمطلب حلی ج۲ص۸۸۷.
-11هیالمطلب حلی ج۲ ص۸۸۷.
12- جامع الرواه محمد علی اردبیلی ج ۲ص۴۶۳.
13- تهذیب الاحکام ج۶ص۱ و بحار الانوار ج۲۲ ص۵۱۴.
14- السیره النبویه ابن کثیر دمشقی ج۴ ص۴۴۹.
15- السیره نبویه ابن کثیر ج۴ ص۴۴۹ و البدایه و النهایه ج۶ ص۳۱۷ و ۳۲۲.
16- بصائر الدرجات ص۱۴۸و بحارالانوار ج۱۷ص ۴۰۵ و ج ۴۰ ص۱۳۹.
17- کفایه الاثر- خراز قمی ص ۱۶۲ و وسائل الشیعه ج۱۴ص۲ و بحارالانوار ج۴۵ ص۱ و من لایحضره الفقیه ج۴ ص۱۷
18- سنن البخاری ج۷ص۱۷ و ج۸ص۴۰ و سنن مسلم ج۷ ص ۲۴ و ۱۹۴- تاریخ طبری ج ۲ص ۴۳۸.
19- تفسیرالعیاشی ج۱ص۲۰۰ و بحارالانوار ج۲۲ص۵۱۶ و ج ۲۸ ص۲۱.
20- بحارالانوار ج۲۲ص۵۱۶.
-21بحارالانوار ج۲۲ص۵۱۶.
-22المجدد فی الانساب، ص 6.
-23لد: خوراندن دوا را گویند.
24- صحیح بخاری: 7/17، 8/40 و صحیح مسلم: 7/24 – 194.
-25اقرب الموارد: 2/886.
-26طبقات ابن سعد: 2/203.
27- ترجمهي خطبهي 235 نهجالبلاغه
|