زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)/ قسمت هجدهم
عمرةالقضاء (نخستين حج رسول خدا)
پس از جنگ خیبر تا ماه ذىالقعده که پیغمبر خدا به قصد انجام عمره طبق قرارداد حدیبیه حرکت
کرد، اتفاق مهم دیگرى در مدینه نیفتاد جز چند مأموریت کوتاه مدت و
سپاههاى کوچکى که پیغمبر خدا براى سرکوبى برخى از قبایل اطراف مدینه که
قصد تجاوز یا خیانتى داشتند فرستاد، و خود با آنها نبود و در مدینه براى سر و
صورت دادن به وضع مسلمانان توقف فرمود. از جمله حوادث، اسلام سه تن
از نامداران قریش یعنى خالد بن ولید، عمرو بن عاص و عثمان بن طلحه بود که در
این چند ماه اتفاق افتاد و به صف مسلمانان در مدینه پیوستند و برخى اسلام
آنها را پس از «عمرةالقضاء» ذکر کردهاند.
چون ماه ذىالقعده شد، آمادهي حرکت به
سوى مکه و انجام عمرهاى که در اثر مخالفت قریش سال گذشته از او قضا شده
بود گردید، و با دو هزار نفر از مسلمانان به آنسو حرکت کرد و طبق قراردادى
که با قریش داشت اسلحهاى جز شمشیر غلاف شده همراه برنداشتند، ولى رسول
خدا (صلي الله عليه و آله) احتیاط کار را کرده، براى آنکه مبادا قریش پیمانشکنى کنند محمد بن مسلمه را با صد سوار از جلو فرستاد و دستور داد تا «مر
الظهران» درهاى که مشرف به شهر مکه است پیش برود و در آنجا توقف کند تا
او و مسلمانان برسند.
پیغمبر
به «ذىالحلیفه» و مسجد شجره رسید و لباس احرام پوشیده «لبیک» گفت، همهي
مسلمانانى که همراه آن حضرت بودند لباسهاى احرام پوشیده با شور و هیجان و
شوق بسیار با آن حضرت لبیک گفتند.
قریش طبق قرارداد حدیبیه وقتى از حرکت پیغمبر اسلام آگاه شدند شهر مکه را
خالى کرده به کوهها رفتند، فقط عباس بن عبد المطلب و چند تن دیگر در کنار
دارالندوه ایستادند تا صفوف مسلمانان را از نزدیک مشاهده کنند.
قريشیان نیز روى تپهها و کوههاى مجاور چادر زده بودند و به خوبى زائران خانه خدا و گروههاى منظم مسلمانان را مىدیدند.
پیغمبر اسلام با همراهان لبیکگویان با جامههاى احرام در حالى که شصت شتر
براى قربانى همراه آورده بودند، به اولین نقطهي شهر مکه رسیدند، مهاجرینى که
سالها بود این شهر مقدس و وطن مألوف خود را از ترس آزار و شکنجهي قریش ترک
کرده و آرزوى زیارت آنرا داشتند، اکنون از نزدیک مىبینند و با کمال
آسایش خاطر و شوکت و عظمت خاصى وارد این شهر مىگردند. مسلمانان مدینه و
انصار نیز که مدتها بود آرزوى زیارت خانه کعبه و طواف و عمره را داشتند
ولى به خاطر جنگ با قریش و سایر درگیریها نمىتوانستند به آنجا بیایند،
اکنون در رکاب رهبر بزرگوار و پیغمبر عالىقدر خویش توفیق چنین زیارت و
طوافى با این همه قدرت و اُبهت نصیبشان شده، خود رسول خدا (صلي الله عليه و
آله) نیز که نسبت به این شهر عشق مىورزید و به گفتهي خود آن حضرت که به
صورت خطاب به مکه فرموده بود: اگر از ترس خویشاوندانم نبود هیچجا را بر تو ترجیح نمىدادم!
بارى
همهي دلها مىتپید و اشک شوق در بیشتر چشمها حلقه مىزد، رسول خدا (صلي
الله عليه و آله) در حالىکه بر ناقه «قصوى» سوار بود به سرعت از سمت شمال
وارد شهر گردید، عبد الله بن رواحه مهار ناقهي آن حضرت را به دست داشت و رجز
مىخواند:
خلوا بنى الکفار عن سبیله
خلوا فکل الخیر فى رسوله
یا رب انى مومن بقیله
اعرف حق الله فى قبوله 10
مسلمانان
به همراه رسول خدا به مسجدالحرام آمدند و طواف خانه کعبه را انجام دادند و
سپس مابین صفا و مروه سعى کرده، آنگاه موى سر را کوتاه نموده و شتران را
در نزدیکى مروه قربانى کردند.
به این ترتیب سه روز در مکه بودند و در هنگام نماز به مسجدالحرام مىآمدند و
نماز مىخواندند و مهاجرین در این سه روز به خانههاى خود رفته و در
کوچههاى شهر آزادانه رفت و آمد داشتند و قریش نیز از دور و نزدیک شاهد
اعمال و کردار آنان بودند و جمع زیادى از آنان وقتى در همین فاصلهي کوتاه آن
صمیمیت و صفا را از مسلمانان دیدند و بر خلاف تبلیغات سوء مشرکین و دشمنان
اسلام که مىگفتند: مسلمانان براى خانه کعبه چندان احترامى قایل نیستند و
افرادى جنگجو و کینهتوز هستند، مشاهده کردند چگونه پیغمبر اسلام در تجلیل
و احترام کعبه مىکوشد و تا چه اندازه مهر و محبت و صفا و صمیمیت در میان
مسلمانان حکمفرماست در دل متمایل به اسلام گشته و پس از رفتن مسلمانان از
شهر مکه به دین اسلام درآمدند و این سفر سه روزه اثر عمیق خود را در
دلهاى مردم مکه به جاى گذارد و در فتح مکه و ماجراهاى بعدى کمک بزرگى به
پیشرفت اسلام و فتح شهر مکه و پیروزى در سایر جنگها و غزوات نمود.
سال هشتم هجرت، جنگ مؤته
سه
هزار مرد جنگى آمادهي حرکت به مؤته شدند و پیغمبر اسلام پرچم جنگ را بسته و
سرکردگى آنها را چنانکه در روایات شیعه آمده است به جعفر بن ابیطالب
واگذار کرد و فرمود اگر براى جعفر اتفاقى افتاد، زید بن حارثه امیر لشکر
باشد و اگر او هم کشته شد عبد الله بن رواحه، طبق روایات اهلسنت فرماندهى
لشکر را به «زید بن حارثه» واگذار کرد و فرمود: اگر زید کشته شد، فرماندهى
لشکر با جعفر بن ابیطالب باشد و اگر او نیز کشته شد عبد الله بن رواحه
فرمانده سپاه باشد! در برخى از تواریخ آمده که به دنبال آن فرمود: اگر او
نیز کشته شد مسلمان با نظر خویش فرماندهى از میان خود انتخاب کنند.
مردى
از یهود به نام نعمان که این ماجرا را شنید گفت: اى اباالقاسم اگر تو
به راستى پیغمبر خدا باشى اینان را که نام بردى همگى کشته خواهند شد، زیرا
انبیاء بنىاسرائیل هرگاه لشکرى را به جایى مىفرستادند و اینگونه
فرمانده جنگ تعیین مىکردند، اگر صد نفر را نیز به دنبال یکدیگر نام
مىبردند همگى در آن جنگ کشته مىشدند و به دنبال آن پیش زید بن حارثه
رفت و به او گفت: با پیغمبر و خاندانت وداع کن، که اگر او به راستى پیغمبر باشد
تو دیگر زنده بر نخواهى گشت و زید بن حارثه گفت: به راستى گواهى مىدهم که او پیغمبر صادق و فرستادهي خداست.
و
چون خواستند از مدینه حرکت کنند پیغمبر براى آنها خطبهاى ایراد فرمود که
با اختلاف نقل شده و ما متن یکى از آنها را در اینجا انتخاب مىکنیم:
«اغزوا بسم الله فقاتلوا عدو الله و عدوکم بالشام ستجدون فیها رجالا فى
الصوامع معتزلین الناس فلا تعرضوا لهم، و ستجدون آخرین للشیطان فى رؤسهم
مفاحص فاقلعوها بالسیوف، لا تقتلن امرأة و لا صغیرا ضرعا و لا کبیرا فانیا و
لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناءا».
به نام خدا به جنگ بروید و با دشمنان خدا و دشمنان اسلام کارزار کنید، و
البته مردانى را در دیرها خواهید یافت که از مردم کناره گرفته (و به عبادت
مشغول)اند مبادا متعرض آنها شوید، ولى مردان دیگرى را خواهید یافت که شیطان
در مشاعر و دماغ آنان جاى گرفته، آن سرها را با شمشیر برکنید! مبادا زنى
یا کودک شیرخوارى را به قتل رسانید و نه پیر فرتوتى را بکشید، و نه نخل
خرما یا درختى را قطع کنید، و مبادا خانهاى را ویران سازید!
و در حدیث است که چون مردم خواستند با عبد الله بن رواحه، یکى از سرکردگان
لشکر خداحافظى کنند او را دیدند که گریه مىکند و چون سبب گریهاش را
پرسیدند گفت: به خدا من علاقهاى به دنیا ندارم و گریهي من براى آن است که
از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شنیدم که این آیه را دربارهي دوزخ
مىخواند که خداى تعالى فرمود:
«وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً»2 هیچیک از شما نیست جز آنکه وارد دوزخ مىشود و این حکم پروردگار تو است!
و با این ترتیب من نمىدانم پس از ورود به دوزخ چگونه از آن بیرون خواهم آمد.
بارى
لشکر مجهز اسلام به سوى شام حرکت کرد و سربازان اسلام با شور و ایمان
عجیبى بیابان خشک و سوزان عربستان را به سوى سرزمین حاصلخیز و خوش آب و
هواى شام پشت سر مىگذاردند و در این سفر مسیرى طولانىتر از تمام سفرهاى
جنگى را باید طى کنند و بیش از صد و پنجاه فرسخ راه بروند و خالد بن ولید
نیز که تازه مسلمان شده بود در این سفر به طور داوطلب همراه لشکر اسلام
برفت.
مسلمانان
تا «معان» که اکنون در جنوب کشور اردن قرار دارد، پیش رفتند و در آنجا
توقف کردند، در آن هنگام خبر به آنها رسید که هرقل، امپراتور روم، با صد
هزار سپاه براى جنگ با مسلمانان به سرزمین «مآب» آمده و صد هزار سپاه دیگر
نیز از اعراب «لخم»، «جذام»، «قین» و «بهراء» که در آن حدود سکونت داشتند
به کمک وى آمده و جمعاً با دویست هزار لشکر آمادهي جنگ با مسلمانان شدهاند. این
خبر که به مسلمانان رسید به مشورت پرداختند که چه بکنند؟ آیا بازگردند یا
به پیغمبر اسلام جریان را بنویسند و از آن حضرت کسب تکلیف کنند و یا با
همان سپاه اندک با لشکر روم بجنگند؟
در
اینجا نیز نیروى ایمان و شوق شهادت کار خود را کرد و عبد الله بن رواحه که
هم مردى شجاع و دلاور بود و هم شاعرى فصیح و زبانآور بود به پا خاسته و
سپاه اسلام را مخاطب قرار داده گفت: اى
مردم به خدا سوگند اینکه اکنون آنرا خوش ندارید، همان است که به شوق آن
بیرون آمدهاید و این همان شهادتى است که طالب آن هستید! ما که با دشمن به
عدد زیاد و کثرت سپاه نمىجنگیم، ما با نیروى آیینى جنگ مىکنیم که
خدا ما را به آن گرامى داشته، برخیزید و به راه افتید که یکى از دو سرانجام
نیک در جلوى ماست: یا فتح و پیروزى، یا شهادت...!
این سخنان پرشور که از دلى سرشار از ایمان بر مىخاست در دل دیگران نیز
اثر کرد و همگى گفتند: به خدا عبدالله راست مىگوید و به دنبال آن همگى
برخاسته و به راه افتادند و در «بلقاء» به سپاه روم برخوردند و راه خود را
به جانب قریهي «مؤته» که در آن نزدیک بود و از نظر موضعگیرى جنگى مناسبتر
بود کج کردند.
جنگ شروع شد
همانگونه که گفته شد: بنابر نقل محدثین شیعه نخست جعفر بن ابیطالب پرچم جنگ
را به دست گرفته و به عنوان فرماندهي نخست به میدان آمد ولى به گفتهي مورخین
اهلسنت: نخست زید بن حارثه پرچم اسلام را در میان لشکر به اهتزاز در آورد
و سپس چون صاعقهاى خود را به قلب سپاهیان روم زد و به دنبال او مجاهدان
دیگر اسلام هر یک چون شهابى در سپاه بىکران سپاه روم فرو رفتند.
منظرهي با شکوهى بود: سه هزار نفر مجاهد از جان گذشته براى مرگ پرافتخار و
رسیدن به شهادت خود را به قلب دویست هزار سپاه مجهز و جنگآزموده زده بودند و
از انبوه نیزهها و شمشیرها و رگبار تیرهایى که به سویشان مىآمد هراس
نداشتند و دست از جان شسته هر یک خود را به یکى از صفوف منظم دشمن مىزد و
همچون شهابى سوزان تا جایى که مىتوانست پیش مىرفت. راستى براى سپاه
روم این شهامت و فداکارى باور نکردنى بود ولى از نزدیک مىدیدند چگونه
سربازان با ایمان اسلام در راه پیشرفت آیین و هدف مقدس خود تلاش مىکنند و
مختصر خونى را که در کالبد خود دارند در این راه نثار مىنمایند!
در
این گیرودار زید بن حارثه در میان حلقهي نیزههاى دشمن از پاى در آمد و به
گفتهي اینان به دنبال او جعفر بن ابیطالب به سرعت خود را به پرچم جنگ رسانده
آنرا به دست گرفت و به دشمن حمله کرد و همچنان جنگید تا وقتىکه دید در
میان حلقهي محاصرهي دشمن قرار گرفته از اسب سرخ رنگ خود پیاده شد و براى آنکه
آن اسب به دست دشمن نیفتد آنرا پى کرد و سپس پیاده به جنگ پرداخت.
دشمن
که مىکوشید هر چه زودتر پرچم جنگ را فرود آورد با شمشیر دست راست جعفر
را قطع کرد، ولى جعفر با مهارت خاصى پرچم را به دست چپ گرفت ولى دست چپش را
هم از بدن جدا کردند و او پرچم را به سینه گرفت و با دو بازوى خود نگاه
داشت تا وقتىکه شمشیر دشمن، او را به زمین افکند و به درجهي شهادت نایل آمد
و سن آن مجاهد بزرگ و نامى را در آن روز برخى سى و سه سال نوشتهاند و
برخى دیگر مانند ابن عبد البر در استیعاب گفته است: در آن روز چهل و یک سال
داشت و این قول صحیحتر به نظر مىرسد، زیرا با توجه به اینکه طبق روایات
جعفر بن ابیطالب ده سال از على (عليهالسلام) بزرگتر بوده در سال هفتم
حدود چهل سال از عمر وى گذشته است.
از
عبد الله بن عمر نقل شده که گوید: من در آن جنگ مأمور رساندن آب به
زخمیها بودم و چون جعفر به زمین افتاد خود را به وى رسانیده و آب به او
عرضه کردم، جعفر گفت: من نذر کردهام روزه باشم آب را بگذار تا شام اگر
زنده ماندم بدان افطار مىکنم من آب را در سپرى ریختم و نزد او گذاردم ولى
قبل از غروب جعفر از دنیا رفت.
همچنین از او نقل شده که گفته است: در بدن جعفر بن ابیطالب پس از شهادت
اثر هفتاد زخم شمشیر و نیزه و تیر یافتند. در نقل دیگرى است که گفتهاند:
بیش از نود جراحت در بدن او بود و همگى آنها در جلوى بدن بود و در پشت سر
اثرى از زخم دیده نشد.3
نگارنده گوید: در روایات زیادى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل شده
که فرمود: خداوند به جاى دو دست جعفر که در جنگ مؤته جدا شد دو بال در بهشت
به او عنایت مىکند که با فرشتگان پرواز مىکند و از این رو به «جعفر
طیار» موسوم گردید.
پس
از شهادت این دو فرمانده دلاور و رشید عبد الله بن رواحه پیش رفت و پرچم
را به دست گرفت و پس از لختى تأمل که کرد این رجز را خواند:
هذا حمام الموت قد صلیت
و ما تمنیت فقد اعطیت
ان تفعلى فعلهما هدیت
یا نفس الا تقتلى تموتى
اى
نفس اگر کشته نشوى سرانجام خواهى مرد، این سرنوشت مرگ است که پیش آمده! و
آنچه آرزوى آنرا داشتى يعنى شهادت اکنون به تو دادهاند و اگر کارى که آن
دو (شهید) انجام دادند انجام دهى به هدایت و رستگارى رسیدهاى.
در این وقت از اسب خود پیاده شد و پسر عموى او استخوانى را که مختصر گوشتى
در آن بود به او داده گفت: بخور تا رمقى پیدا کنى، عبدالله آنرا به دست
گرفته و دندان زد، ناگاه صداى شکستن شمشیرى به گوشش خورد، بىتابانه بر خود فریاد زد: تو زندهاى؟ استخوان را انداخت و سپس شمشیر کشیده چون
شعلهاى جواله خود را به دشمن زد و پس از شهامت بىنظیرى به شهادت رسید.
پس از شهادت عبدالله مسلمانان خالد بن ولید را که تازه مسلمان شده بود4 و
به بىباکى معروف بود به فرماندهى خود انتخاب کردند و او نیز آن روز را
تا شب به زد و خوردي محتاطانه سپرى کرد و چون شب شد عدهاى از سپاهیان را
به عقب لشکر فرستاد و چون صبح شد آنان با هیاهو به نزد لشکریان آمدند به
طورى که دشمن خیال کرد نیروى امدادى از مدینه رسیده، از این رو دست به حمله
نزدند و لشکر اسلام نیز حمله را متوقف کرد و عملاً جنگ متارکه شد و براى
سپاه روم با آن شهامتى که روز قبل از جنگجویان اسلام دیده بودند همین
پیروزى به شمار مىرفت که لشکر اسلام حمله نکند و از این رو هر دو لشکر به
سوى دیار خود بازگشتند.
پیغمبر (صلي الله عليه و آله) از میدان جنگ خبر مىدهد
ابن
هشام و دیگران با مختصر اختلافى نوشتهاند: در آن روزى که مسلمانان در
مؤته جنگ مىکردند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر فراز منبر بودند و
ناگهان شروع کردند به خبر دادن از میدان جنگ و فرمودند: اکنون برادران مسلمان
شما با دشمنان مشغول جنگ شدند. سپس شروع به خبر دادن از جنگ و گریز كردند، تا
آنکه فرمود: زید بن حارثه پرچم را به دست گرفت و همچنان جنگید تا کشته شد،
و پس از او جعفر پرچم را به دست گرفت و او نیز جنگ کرد تا به شهادت رسید.5در
اینجا رسول خدا کمى درنگ کرد به طورى که انصار مدینه رنگشان تغییر نمود و
خیال کردند از عبدالله بن رواحه که از آنها بود عملى سر زده که موجب
سرافکندگى آنان شده، ناگاه پیغمبر (صلي الله عليه و آله) ادامه داد و فرمود: عبدالله بن رواحه پرچم را به دست گرفت و جنگید تا کشته شد!
و
از اسماء بنت عمیس همسر جعفر نقل کردهاند که گفت: در آن روزى که جعفر
در «مؤته» شهید شد، من در خانه نان تهیه کرده بودم و بچههاى خود را شستشو
دادم که ناگاه پیغمبر را دیدم به خانهي ما آمد و فرمود: پسرانم کجا هستند؟
من آنها را به نزد آن حضرت بردم6 پیغمبر نشست و آن بچهها را
در بغل گرفت و دست به سرشان کشید، اسماء گوید: عرض کردم: یا رسول الله گویا
دست یتیمنوازى به سر ایشان مىکشى، در این وقت اشک از دیدگان آن حضرت
جارى شد و فرمود: آرى جعفر به شهادت رسید!
با شنیدن این گفتار رسول خدا (صلي الله عليه و آله) صداى من به گریه بلند شد و زنان دیگر نیز اطرافم را گرفته و شروع به گریه کردند، رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
برخاسته به خانه رفت و به فاطمه (سلام الله عليها) دستور داد غذایى براى
خاندان جعفر تهیه کنید و براى آنها ببرید و به زنان خود دستور داد به خانهي
جعفر بروند و در مراسم عزادارى با آنها شرکت جویند. در برخى از روایات آمده
که این کار را سه روز تکرار کرد و از این رو سنت بر این جارى شد که پس از
آن حضرت نیز این برنامه را براى افراد مسلمانى که عزادار مىشوند انجام
دهند و تا سه روز غذاى گرم تهیه کرده براى ایشان بفرستند.
مراجعت سپاه به مدینه
چنانکه
گفته شد: خالد بن ولید سپاه اسلام را برداشته به مدینه آمد و چون خبر آمدن
آنها به شهر رسید مردم براى دیدار آنها از مدینه بیرون آمدند و پیغمبر
اسلام نیز بر چهارپایى سوار شد و با مسلمانان دیگر به استقبالشان رفت، اما
وقتى مردم آنها را دیدند خاک بر روى آنها ریخته و ملامتشان مىکردند که
چرا در برابر دشمن استقامت نکردید و از میدان جنگ فرار کردید؟ پیغمبر اسلام جلوى مردم را از این کار گرفت و گفت: نه! اینها فرارى نیستند بلکه به خواست خدا (از این پس) حملهافکنها خواهند بود!
مسلمانان
به خانههاى خود رفتند ولى بیشتر آنها با چهرههاى گرفته و خشمگین و
زبانهاى سرزنشآمیز خاندان خود روبهرو مىشدند تا جایىکه برخى حاضر
نبودند در را به روى بازگشتگان از جنگ باز کنند و به آنها مىگفتند: چرا با برادران مسلمان خود پایدارى نکردید تا کشته شوید؟ کار
به جایى رسید که بسیارى از سرشناسان و بزرگان شهر از ترس ملامت مردم جرئت
نمىکردند از خانهها بیرون آیند و حتى براى نماز به مسجد نمىآمدند، تا
آنکه پیغمبر اسلام به دنبال آنان فرستاد و یک یک را از خانه بیرون آورد و
جلوى سرزنش مردم را گرفت و آنها را آرام کرد.
مطابق نقل ابن هشام در این جنگ دوازده نفر از مسلمانان از مهاجر و انصار
به شهادت رسیدند به نامهاى: جعفر بن ابیطالب، زید بن حارثه، عبد الله بن
رواحه، مسعود بن اسود، وهب بن سعد، عباد بن قیس، حارث بن نعمان، سراقة بن
عمرو، ابو کلیب و جابر پسران عمرو بن زید، عمرو و عامر پسران سعد بن حارث.
سریهي ذاتالسلاسل
اهل
تاریخ عموماً این سریه را پس از جنگ مؤته نقل کردهاند، و در کیفیت نقل هم
اختلاف بسیارى در تواریخ دیده مىشود که ما نقل شیخ مفید (رحمة الله
عليه) را در کتاب ارشاد از نظر جامعیت و نزدیکتر بودن به صحت انتخاب کرده و
ملخص آنرا در زیر براى شما نقل مىکنیم:
مرد
عربى نزد پیغمبر آمد و پیش روى آن حضرت زانو زده نشست و عرض کرد: آمدهام
تا تو را نصیحتى کنم حضرت پرسید: نصیحتت چیست؟ عرض کرد: گروهى از عرب در
وادى رمل اجتماع کرده و مىخواهند به شما در مدینه شبیخون بزنند و سپس
خصوصیات آنها را براى پیغمبر بیان داشت، رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
دستور داد مردم را به مسجد دعوت کنند آنگاه به منبر رفت و آنچه را مرد عرب
گزارش داده بود به اطلاع مردم رسانید و فرمود: کیست که براى دفع آنها
برود، جماعتى از اهل «صفه»7 برخاستند و گفتند: ما به جنگ ایشان
مىرویم فرماندهى براى ما تعیین فرما تا در تحت فرماندهى او حرکت کنیم،
پیغمبر خدا از روى قرعه هشتاد نفر از ایشان را انتخاب کرد و سپس ابوبکر را
به فرماندهى آنها انتخاب نمود و فرمود: به نزد بنىسلیم برو!
ابوبکر
حرکت کرد و به نزدیک اعراب مزبور که در وسط درهاى جاى داشتند و اطراف آنرا سنگ و درخت احاطه کرده بود رسید و چون به قصد حمله به آنها از دره
سرازیر شد اعراب مزبور از اطراف آن دره حمله کردند و چند تن از مسلمانان را
به قتل رسانده و ابوبکر را فرارى دادند. چون به مدینه بازگشتند پیغمبر
خدا این بار عمر را به آنسو فرستاد و اعراب مزبور این مرتبه در پشت درختها
و سنگها کمین کرده و چون عمر با لشکریان از دره سرازیر شدند ناگهان از
کمینگاهها بیرون آمده و او را نیز فرارى دادند.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله)
از این ماجرا ناراحت شد و عمرو بن عاص گفت: اى رسول خدا مرا به این جنگ
بفرست زیرا جنگ خدعه و نیرنگ است، شاید من بتوانم با خدعه و نیرنگ آنها را
سرکوب کنم، پیغمبر (صلي الله عليه و آله)
او را با جمعى فرستاد ولى او نیز در برابر حملهي اعراب مزبور نتوانست
مقاومت کند و با از دست دادن چند تن از سربازان اسلام فرار کرد. پیغمبر که
چنان دید چند روز صبر کرد و سپس على (عليهالسلام) را طلبید و پرچم جنگ را
براى او بست و در حق او دعا کرده او را به سوى دشمن فرستاد و ابوبکر و عمر و
عمرو بن عاص را نیز همراه او کرد.
على (عليهالسلام)
لشکر را برداشته و راه عراق را پیش گرفت و از راه سختى آنها را عبور داد و
براى آنکه دشمن را غافلگیر کند، شبها راه مىپیمود و روزها پنهان مىشد،
تا وقتىکه خود را به دهانهي آن دره که دشمن در آن منزل کرده بود رسانید و
چون به آنجا رسید به همراهان خود دستور داد دهان اسبان را ببندند و آنها را
در جایى متوقف کرد و خود در سویى قرار گرفت، عمرو بن عاص که چنان دید دانست
که با این تدبیر شکست دشمن حتمى است در صدد کارشکنى برآمده به ابىبکر
گفت: من به این بیابانها از على آشناترم، در اینجا درندگانى چون گرگ و
کفتار وجود دارد که خطرشان براى سربازان ما بدتر از دشمن است، اکنون تو به
نزد على برو و از او اجازه بگیر تا به بالاى دره برویم.
ابوبکر پیش على (عليهالسلام) آمد و سخن عمرو بن عاص را به وى گفت ولى على (عليهالسلام)
هیچ پاسخى نداد، ابوبکر بازگشت و به آنها گفت: على به من پاسخى نداد.
عمرو بن عاص این بار عمر را فرستاد و به او گفت: تو قدرت بیشترى در سخن
دارى، ولى عمر نیز وقتى سخن عمرو بن عاص را براى على (عليهالسلام)
اظهار کرد با سکوت آن حضرت مواجه شد. عمرو بن عاص که چنان دید به سربازان
اظهار کرد ما نمىتوانیم خود را به هلاکت اندازیم بیایید تا به بالاى دره
برویم ولى با مخالفت شدید سربازان مواجه شده و همگى گفتند: ما دست از
اطاعت و فرمانبردارى فرمانده خود برنمىداریم.
به این ترتیب در همانجایى که على (عليهالسلام) دستور داده بود ماندند و چون نزدیکیهاى سپیدهي صبح شد على (عليهالسلام)
دستور حمله داد و لشکریان از هر سو به دشمن حمله کردند و اعراب بنىسلیم
تا خواستند به خود آمده و آمادهي جنگ شوند شکست خورده و مسلمانان بر آنها
پیروز شدند، و در این باره آیات سورهي «وَ الْعَادِيَاتِ ضَبْحًا» تا به آخر نازل
گردید.8
چون به مدینه بازگشتند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با مسلمانان دیگر به استقبال على (عليهالسلام) آمدند و چون چشم على (عليهالسلام) به پيغمبر افتاد به احترام آن حضرت از اسب پیاده شد، پیغمبر به او فرمود: سوار شو که خدا و رسول او از تو خوشنودند.
على (عليهالسلام) از خوشحالى گریان شد، پیغمبر (صلي الله عليه و آله)
به او فرمود: اى على اگر نمىترسیدم که گروههایى از امت من دربارهي تو همان
سخنى را بگویند که نصارى دربارهي مسیح عیسى بن مریم گفتند، امروز دربارهي تو
سخنى مىگفتم که بر هیچ دستهاى از مردم عبور نکنى جز آنکه خاک زیر پایت
را (به منظور تبرک) بردارند.9
پينوشتها:
1- اى کافرزادگان راه خدا را (براى
پیغمبر و فرستاده او) باز کنید، راه دهید که هر چه خیر است در نزد پیغمبر
خداست. پروردگارا من به گفتارش ایمان دارم، و حق خدا را در پذیرفتن گفتار او مىدانم.
2- مریم/ 71
3- کنایه از این است که تا آخرین لحظه
پشت به دشمن نکرده تا به زمین افتاد.
4- فروغ ابدیت: ج2، ص 683
5- البته این نقل روى همان عقیدهي اهلسنت
و سیرهنویسان آنهاست که گفتهاند: امیر اول لشکر زید بن حارثه بوده است.
6- در روایت محاسن است که فرزندان جعفر
در آن روز سه تن بودند به نامهاى عبدالله، عون و محمد.
7- اصحاب صفه افرادى بودند که از مکه به
مدینه مهاجرت کرده بودند و چون خانه و مسکنى نداشتند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آنها را در مسجد
جاى داده بود و از درآمد عمومى بیتالمال جیرهاى براى آنها مقرر داشته و روزانه
به آنها مىدادند و بر طبق برخى از روایات شمارهي آنها به چهارصد نفر مىرسید.
8- در نقل دیگرى است که چون
على (عليهالسلام) به آنجا رسید هنگام سحر بود و صبر کرد تا صبح شد و نماز را با لشکریان خواند و
سپس لشکر خود را چند صف کرد و آنگاه به شمشیر خود تکیه زد و رو به دشمن ایستاده
و گفت:
اى مردم من فرستادهي پیغمبر خدا به سوى
شما هستم تا به شما بگویم: شهادت به یگانگى خدا و رسالت محمد (صلي الله عليه و آله) دهید و گرنه با شمشیر
به سختى با شما جنگ خواهم کرد. بنىسلیم به او گفتند: از راهى که آمدهاى باز گرد همانگونه که رفیقانت بازگشتند!
على (عليهالسلام) فرمود: من باز نمىگردم! نه به
خدا، تا مسلمان نشوید یا شما را با این شمشیر نزنم باز نخواهم گشت! من على بن ابیطالب
بن عبد المطلب هستم!
اعراب مزبور که آن حضرت را شناختند، خود
را باختند و پریشان حال گشتند اما با این حال تصمیم به جنگ با او گرفتند و حمله از
طرفین شروع شد و پس از آنکه شش یا هفت تن از آنها کشته شدند، منهزم گشتند و مسلمانان
پیروز شدند و غنایمى از ایشان به دست آورده به مدینه بازگشتند.
9- ارشاد: ج1، 165
|