زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)/ قسمت نوزدهم
شكسته شدن پيمان حديبيه
پیش از این در جریان صلح حدیبیه گفته شد که از جمله مواد قرارداد صلح این بود که هر یک از قبایل عرب بخواهند با قریش و یا پیغمبر اسلام همپیمان شوند آزاد باشند و از این رو دو دسته از قبایل مزبور به نام «بنىبکر» و «خزاعه» که سالها بود میانشان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پیمان یکى از دو طرف در آمدند. «خزاعة» با پیغمبر اسلام همپیمان شدند و «بنىبکر» با قریش.
نزدیک دو سال از این پیمان گذشته بود و این دو قبیله بدون جنگ با همدیگر روزگار را مىگذراندند و اتفاقى میان آنها رخ نداد، ولى این وضع به هم خورد و بنىبکر در صدد حمله به خزاعه برآمد و به دنبال این فکر به مکه رفتند و با برخى از بزرگان قریش مانند عکرمة بن ابى جهل و صفوان بن امیه در این باره مذاکره کردند و آنها را نیز با خود همراه ساخته و نقشهي حمله به «خزاعه» را با آنها طرح نموده از آنها نیز در این باره کمک گرفتند.
برخى احتمال دادهاند که عقبنشینى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد که بنىبکر به این فکر بیفتند، زیرا فکر مىکردند با عقبنشینى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزیرةالعرب متزلزل گشته و مىتوانند ضربهاى بر آنها وارد کنند.
به هر صورت شبى که خزاعه بىخبر از همهجا در منزلهاى خود آرمیده بودند، مورد حملهي بنىبکر و دستیاران قریشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بیست نفر آنها به دست بنىبکر کشته شدند و با اینکه خود را به نزدیکى مکه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنىبکر دست بردار نبودند و به کشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مسجد مدینه نشسته بود که عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسیمه وارد مسجد شد و خبر این حملهي ناجوانمردانه و نقض پیمان بنىبکر و قریش را به اطلاع آن حضرت رسانید، و از او کمک و یارى طلبید.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) که از شنیدن این خبر متأثر شده بود، وعدهي یارى و کمک به آنها را به وى داد و آمادهي بسیج لشکر به سوى مکه و جنگ با قریش گردید.
از آنسو قریش از کردهي خود پشیمان شده و فکر حملهي متقابل پیغمبر اسلام آنها را سخت مضطرب و نگران کرد و در صدد جبران و تلافى این عمل برآمده و ابوسفیان را مأمور کردند به مدینه برود و به هر ترتیب مىتواند قرارداد صلح را تجدید کند و جلو حملهي احتمالى مسلمانان را به مکه بگیرد. به همین منظور ابوسفیان به مدینه آمد و روى حسابى که پیش خود کرده بود یکسر به خانهي دخترش امحبیبه که جزء همسران پیغمبر بود وارد شد. ولي او به ابوسفيان اعتنائي نكرد.
ابوسفيان خود را به پیغمبر (صلي الله عليه و آله) رسانده گفت: اى محمد خون قوم خود را حفظ کن و قریش را پناه ده و پیمان را تجدید کن.
پیغمبر فرمود: مگر پیمانشکنى کردهاید، ابوسفیان؟ گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پیمانى که بودیم هستیم. ابوسفیان دیگر نتوانست سخنى بگوید و برخاسته نزد اصحاب و ياران پيامبر به ويژه حضرت علي (عليهالسلام) رفت، تا نزد رسول خدا وساطت كنند. ولي آن حضرت نپذيرفت و وي از مدينه خارج شد.
سال هشتم هجرت، فتح مكه
پيامبر دستور تجهيز لشكر را داد، ولي مقصد را به آنها اعلام نكرد. روز دهم ماه رمضان بود که سپاه ده هزار نفرى اسلام، مدینه را به قصد فتح مکه ترک کرد و مردم مهاجر و انصار عموماً در این سفر همراه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) حرکت کردند و از قبایل اطراف نیز گروه زیادى به آنها ملحق شده بودند، و تمام کوشش پیغمبر اسلام که مىخواست خبر حرکت او به قریش نرسد براى آن بود که مقاومتى از قریش در برابر آنها نشود، و قریش به جنگ و مقاومت برنخیزد و خونى در مکه ریخته نشود، و به این ترتیب حرمت خانهي کعبه و حرم خدا شکسته نگردد. از این رو پس از حرکت نیز دستور داد لشکر به سرعت حرکت کنند و به نقل مورخین این فاصلهي زیاد را به یک هفته طى کردند، و شب هنگام به «مر الظهران» یک منزلى مکه رسیدند و در آنجا توقف کردند بىآنکه مردم مکه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموى پیغمبر نیز با چند تن از خویشان آن حضرت که به قصد مهاجرت به مدینه از مکه بیرون آمده بودند در بین راه به رسول خدا رسیده و به آن حضرت ملحق شدند.
مورخین نوشتهاند: در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فکر افتاد تا به وسیلهاى مردم مکه را از ورود این سپاه عظیم مطلع سازد و فکر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور کند و آنها را براى ورود لشکر اسلام آماده سازد و به همین منظور از میان لشکراسلام بیرون آمده و به سمت مکه به راه افتاد تا به وسیلهاى این خبر را به مردم مکه برساند، و برخى احتمال دادهاند که شاید در این باره با پیغمبر نیز مشورت کرده و از آن حضرت اجازهي این کار را گرفته باشد، ولى به نظر مىرسد این احتمال توسط تاریخنویسانى که عموماً جیرهخواران خلفاى بنىعباس بودند در تاریخ آمده باشد، و الله العالم.
از آنسو ابوسفیان و برخى از سران قریش که از عکسالعمل پیغمبر اسلام در نقض پیمان صلح حدیبیه واهمه و بیم داشتند، براى کسب خبر و اطلاع از تصمیم و یا حرکت لشکر اسلام، شبها که مىشد از مکه خارج مىشدند و از مسافران و افرادى که از سمت مدینه به شهر وارد مىشدند تفحص و جستجو مىکردند، تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از کسى در این باره چیزى نشنیده بودند.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن شب دستور داد لشکر در بیابان پراکنده شوند و هر یک آتشى برافروزند تا اگر کسى از قریش آنها را ببیند عظمت و کثرت آنها را بدانند و از این راه به هدف خود نیز، که فتح مکه بدون جنگ و خونریزى بود کمک کرده باشد.
آن شب ابوسفیان با بدیل بن ورقاء خود را به بالاى درهاى که مشرف به «مر الظهران» و محل توقف سپاهیان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده کردند در سرتاسر آن بیابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظیمى در آن صحرا فرود آمده! ابوسفیان با تعجب و وحشت رو به بدیل کرده، گفت: به خدا سوگند تاکنون من این همه آتش و اینقدر لشکر ندیده بودم! بدیل بن ورقاء گفت: گمان مىکنم اینان مردم قبیلهي خزاعه هستند که به منظور حمله به بنىبکر و انتقام از آنها به اینجا آمدهاند! ابوسفیان گفت: قبیلهي خزاعه کمتر از آن است که این همه آتش و چنین جمعیتى داشته باشد!
در این وقت عباس بن عبد المطلب که بر استر مخصوص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) سوار شده بود و در آن نزدیکى گردش مىکرد صداى ابوسفیان را شنید و خود را به او رسانده گفت: اى اباحنظله!
ابوسفیان صداى عباس را شناخت و گفت: اى ابافضل!
آن دو به هم نزدیک شده و به گفتگو پرداختند.
ابوسفیان پرسید: چه خبر است؟ و اینها کیاناند؟
عباس گفت: اینها مسلمانان هستند که به همراه پیغمبر اسلام براى فتح مکه آمدهاند!
ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به قربانت بگو اینک چاره چیست و چه باید کرد؟
عباس گفت: اگر تو را ببینند گردنت را مىزنند، چاره این است که پشت سر من سوار شوى تا تو را به نزد پیغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگیرم.
ابوسفیان بىتأمل پشت سر عباس بر استر پیغمبر سوار شد و عباس به سرعت به سوى اردوگاه بازگشت و راه خیمهي پیغمبر اسلام را در پیش گرفت و به هر آتشى که مىرسید لشکریان نگاه مىکردند، چون استر پیغمبر را مىدیدند راه را باز کرده و متعرض سواران نمىشدند، تا نزدیکى سراپرده رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به آتشى که عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتى استر پیغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را دید، راه را باز کرد ولى وقتى پشت سر عباس، ابوسفیان را مشاهده کرد با ناراحتى فریاد زد:
این دشمن خدا ابوسفیان است که بدون امان به دست ما افتاده باید او را کشت، این سخن را گفت و به سوى خیمهي پیغمبر دوید تا اجازهي قتل او را از پیغمبر بگیرد، عباس که متوجه موضوع شد به سرعت خود را به خیمهي آن حضرت رسانید و داد زد: من ابوسفیان را امان دادهام، و به این ترتیب مشاجرهي سختى بین عباس و عمر در گرفت و سرانجام پیغمبر آن دو را آرام کرده و دستور داد عباس ابوسفیان را به خیمهي خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خیمهي آن حضرت بیاورد. 1
همینکه صبح شد و صداى بلال مؤذن مخصوص بلند شد ابوسفیان از عباس پرسید: این صدا چیست؟ پاسخ داد: این صداى مؤذن پیغمبر است که براى نماز اذان مىگوید، و پس از آن ابوسفیان را به خارج خیمه آورد و او كه شكوه نماز مسلمانان را ديد، گفت: بالله لم أرکالیوم کسرى و قیصر!: به خدا سوگند پادشاه ایران و امپراتور روم را اینچنین بزرگ و عزیز ندیدهام!
پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بردند و پیغمبر در حالىکه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابوسفیان را مخاطب ساخته فرمود: واى بر تو اى اباسفیان هنوز وقت آن نرسیده که بدانى معبودى جز خداى یگانه نیست؟
ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به قربانت. راستى که چه اندازه بردبار و کریم و نسبت به خویشاوندان خود مهربان و رئوف هستى! به خدا من فکر مىکنم اگر به جز خداى یگانه معبودى بود تاکنون براى من کارى صورت داده بود.
پیغمبر فرمود: واى بر تو اى اباسفیان هنوز وقت آن نشده که بدانى من فرستاده از جانب خدا و پیغمبر او هستم؟
ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به فداى تو! چقدر رحیم و بزرگوار و نسبت به خویشان مهربانى و به خدا من هنوز در این باره اندیشه و فکر مىکنم!
در اینجا عباس سخن او را قطع کرده و با پرخاش به او گفت: واى بر تو چرا معطلى، مسلمان شو!
ابوسفیان از روى ناچارى مسلمان شد، و عباس 2 به رسول خدا عرض کرد: یا رسولالله ابوسفیان مرد جاهطلبى است خوب است او را افتخارى بدهید؟ پیغمبر فرمود: آرى هرکس به خانهي ابوسفیان برود در امان است! و هرکس به مسجدالحرام پناه برد در امان است و هرکس به خانهي خود برود و در را به روى خویش ببندد در امان است.
و همینکه ابوسفیان برخاست که برود رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به عباس فرمود: او را در تنگهي دره، روى دماغهي کوه نگهدارد تا لشکر اسلام از آنجا و از پیش روى ابوسفیان عبور کنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله) باز هم به منظور همان هدفى که داشت و مىخواست در جریان فتح مکه خونى ریخته نشود و قریش به فکر مقاومت نیفتند، این دستور را داد تا ابوسفیان از نزدیک سپاه منظم و عظیم اسلام را ببیند و مرعوب گردد.
ابوسفیان سخت مرعوب شده بود، به خصوص وقتى «کتیبةالخضراء» و محافظین مخصوص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را که غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زیر کلهي خود پیدا بود، مشاهده کرد به عباس گفت: هیچکس تاب مقاومت در برابر اینها را ندارد! به خدا سوگند اى عباس سلطنت برادر زادهات عظیم گشته است! در این وقت عباس، ابوسفیان را رها کرد و او به سرعت از لشکر اسلام جلو افتاده خود را به مکه رسانید و فریاد زد: اى گروه قریش این محمد است که با سپاهى گران مىآید، سپاهى که هیچیک از شما تاب مقاومت در برابر آنها را ندارید، و بدانید که هرکس به خانهي من در آید در امان است! و هرکس هم که به خانهي خود برود و در را به روى خود ببندد در امان است و هرکس نیز که به مسجد برود در امان است!
در ذى طوى
سپاه مجهز اسلام به «ذى طوى» رسید، جایىکه مکه نمایان مىشد، از طرف قریش هیچگونه مقاومت و عکسالعملى دیده نمىشد و سکوت شهر مکه را فرا گرفت. در این وقت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دستور توقف داد و به عنوان شکرگزارى پیشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى که او را به این عظمت رسانده سجدهي شکر گزارد و سپس لشکر را بر چهار دسته تقسیم کرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با کسى جنگ و زد و خورد نکنند، مگر آنکه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود، فقط چند نفر بودند که به خاطر سوابق سویى که داشتند و هیچگونه امیدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر کرد و فرمان داد آنها را هر کجا یافتند بکشند و بعداً نیز چند تن از آنها را طبق دستور بعدى بخشید و مورد عفو قرار داد.
فرماندهان چنانکه گفتهاند، عبارت بودند از زبیر بن عوام، خالد بن ولید، ابو عبیده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده که یکى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن این رجز «الیوم یومالملحمة الیوم تسبىالحرمة»3 شعار جنگ را زنده کرد، اما وقتى پیغمبر آنرا شنید به على بن ابیطالب (عليهالسلام) دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگوید: «الیوم یوم المرحمة»4 و به این ترتیب این شعار هم خاموش شد.
گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مکه شدند، خود پیغمبر نیز از طریق «اذاخر» به شهر در آمد و در کنار قبر ابوطالب و خدیجه، قبه و سراپردهاى براى آن حضرت نصب کردند که در آن سکونت کند.
مردم شهر به خانههاى خود رفته و گروه زیادى هم به مسجد رفته بودند و مکه حالت تسلیم به خود گرفته بود، تنها در یکى از محلههاى شهر که گروهى از قبیله هذیل و بنىبکر، یعنى همان قبیلهاى که با شبیخون زدن به خزاعه سبب نقض پیمان حدیبیه شده بودند، سکونت داشتند به تحریک عکرمة بن ابىجهل و صفوان بن امیه سر راه را بر سپاهیان اسلام گرفته و آمادهي جنگ شدند، و در جایى به نام «خندمه» موضع گرفتند.
سپاهى که از آن محله مىگذشت، سپاهى بود که تحت فرماندهى خالد بن ولید پیش مىرفت، خالد که از جریان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشیرها کشیده شد و مشرکان را تا نزدیکى مسجدالحرام به عقب راندند و در این گیر و دار بیست نفر از بنىبکر کشته شد و بقیه از جمله عکرمه و صفوان فرار کردند و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) که از دور چشمش به برق شمشیرها افتاد دانست که در آنجا درگیرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پیغام دهند که دست از جنگ بردارند کار پایان پذیرفته بود و مشرکان پس از به جاى گذاشتن بیست نفر کشته فرار کرده و تسلیم شده بودند.5
در کنار خانه کعبه
گروههاى چهارگانه از چهار سمت مکه خود را به کنار مسجدالحرام رساندند، رهبر عالىقدر اسلام نیز پس از آنکه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل کرد از خیمهي مخصوص بیرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجدالحرام حرکت کرد، شهر مکه که روزى تمام نیروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پیغمبر اسلام و در هم کوبیدن نداى مقدس آن بزرگوار به کار گرفته بود، اکنون سکوتى توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شکاف درهاى خانه و گروهى از بالاى کوهها آن همه عظمت و شکوه نوادهي عبدالمطلب و پیامبر بزرگوار اسلام را مشاهده مىکردند.
لشکر اسلام آماده شد تا در رکاب پیشواى عالىقدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه کعبه را انجام دهد، و براى ورود آن حضرت کوچه داده و راه باز کردند. پیغمبر اسلام در حالىکه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به کنار خانه رسید و هم چنانکه سواره بود طواف کرد و سپس با چوبدستى که در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پیاده شد و دست به کار پایین آوردن بتهایى که بر دیوار کعبه آویخته بودند، گردید تا آنها را بشکند و چون در دسترس نبود به على (عليهالسلام) دستور داد پا بر شانهي او بگذارد و آنها را به زیر افکند6، و در سیرهي حلبیه و بسیارى از کتابهاى شیعه و اهلسنت آمده که از على (عليهالسلام) پرسیدند: هنگامى که بر شانهي پیغمبر (صلي الله عليه و آله) بالا رفتى خود را چگونه دیدى؟ فرمود: چنان دیدم که اگر مىخواستم ستارهي ثریا را در دست بگیرم مىتوانستم.
آنگاه عثمان بن طلحه را که کلیددار کعبه بود خواست تا در خانه را بگشاید، سپس وارد خانه کعبه شد و تصویرهایى را که مشرکین از پیامبران و فرشتگان ساخته و در کعبه آویخته بودند با چوبدستى خود بر زمین ریخت و این آیه را تلاوت مىکرد:
قُلْ جَاء الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا: بگو حق آمد و باطل نابود شد که به راستى باطل نابود شدنى است.
مشرکان مکه سخت نگران و منتظر سخنان پيامبر خدا بودند. در اين هنگام رسول خدا فرمودند:
لااِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، صَدَقَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الاْحْزابَ وَحْدَهُ: معبودى جز خداى یگانه نیست که شریکى ندارد، وعدهاش راست در آمد و بندهاش را نصرت و یارى داد و احزاب را به تنهایى پراكنده ساخت ...
آنگاه براى آنکه خیال قريشیان را از هرگونه انتقامى که فکر مىکردند پیغمبر از آنها بگیرد آزاد سازد و دلشان را آرام کند آنها را مخاطب ساخته، فرمود:
«ماذا تَقُولُونَ وَ ماذا تظنُّونَ؟: آیا در(باره من) چه مىگویید و چه فکر مىکنید؟
و با این دو جملهي کوتاه مىخواست نظریهي آنها را نسبت به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قريشیان که سخت تحت تأثیر قدرت و شوکت پیامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرعآمیز و پوزشطلبانه گفتند:
نقول خیرا و نظن خیرا، اخ کریم و ابن اخ کریم و قد قدرت!: ما جز خیر و خوبى دربارهي تو چیزى نمىگوییم و جز خیر و نیکى گمانى به تو نمىبریم! تو برادرى مهربان و کریم هستى و برادرزاده (و فامیل) بزرگوار مایى که اکنون همهگونه قدرتى هم دارى!
در اينجا بود كه، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نیز با ذکر چند جمله نگرانیشان را برطرف کرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود، و به آنها گفت:
فَانّى اقُولُ کَما قَال اخِى یُوسُفُ 7: لاَ تَثْرَیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ: من همانى را به شما مىگویم که برادرم یوسف (هنگامى که برادران او را شناختند) گفت: امروز ملامتى بر شما نیست خدایتان بیامرزد که او مهربانترین مهربانان است.
و سپس افزود:
براستى که شما بد مردمانى بودید که پیغمبر خود را تکذیب کردید و او را از شهر و دیار خود آواره ساختید و به این راضى نشدید تا آنجا که در بلاد دیگر هم به جنگ من آمدید.
سپس رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود:
فَاذْهَبوُا فَأنْتُم الطُلَقاء!8: بروید که همگي شما آزادید!
در تاریخ و روایات آمده است که وقتى رسول خدا این سخنان را گفت، مردم همانند مردگانى که از گورها سر بیرون آورده و آزاد شدهاند از مسجدالحرام بیرون دویدند و همین بزرگوارى و گذشت شگفتانگیز پیامبر اسلام سبب شد تا بیشتر آنان به دین اسلام در آیند و این آیین مقدس را بپذیرند.
جنگ حنين
حنين سرزميني است در نزديكى شهر طائف كه غزوهاى در آنجا واقع شد، كه به نام غزوهي حنين و يا غزوهي اوطاس و غزوهي هوازن معروف شد. اين جنگ از آنجا شروع شد كه طايفهى بزرگ هوازن هنگامى كه از فتح مكه با خبر شدند رئيسشان مالك بن عوف آنها را جمع كرد و به آنها گفت: ممكن است محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بعد از فتح مكه به جنگ با ما برخيزد. آنها گفتند: صلاح در اين است كه ما پيشدستى كنيم و به او حمله كنيم.
هنگامى كه اين خبر به گوش پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد به مسلمانان دستور داد آمادهي حركت به سوى سرزمين هوازن شوند. در آخر ماه رمضان يا ابتداى ماه شوال سال هشتم هجرى بود كه رؤساى طايفهي هوازن نزد مالك بن عوف جمع شدند و اموال و فرزندان و زنان خود را به همراه آوردند تا به هنگام درگيرى با مسلمانان هيچكس فكر فرار در سر نپروراند و به اين ترتيب وارد سرزمين اوطاس شدند. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پرچم بزرگ لشگر را بست و به دست على (علیهالسلام) داد و تمام كسانى كه براى فتح مكه پرچمدار بخشى از لشگر اسلام بودند به دستور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با همان پرچم به سوى ميدان حنين حركت كردند.
در اين وقت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مطلع شد كه صفوان بن اميه مقدار زيادى زره در اختيار دارد شخصى را نزد او فرستاد و يكصد زره به عنوان عاريت از او خواست. صفوان سؤال كرد: به راستى عاريه است يا غصب؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: عاريهاى است كه ما آنرا تضمين مىكنيم و سالم بر مىگردانيم. صفوان يك صد زره به عنوان عاريت به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) داد و خود شخصاً با حضرت حركت كرد. دو هزار نفر از مسلمانانى كه در فتح مكه اسلام را پذيرفته بودند به اضافهي ده هزار نفر سربازان اسلام كه همراه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) برای فتح مكه آمده بودند، كه مجموعاً دوازده هزار نفر مىشدند براى ميدان جنگ حركت كردند.
مالك بن عوف كه مرد پر جراءت و با شهامتى بود به قبيلهي خود دستور داد غلافهاى شمشير را بشكنند و در شكافهاى كوه و درههاى اطراف و لابلاى درختان بر سر راه سپاه اسلام كمين كنند و هنگامى كه در تاريكى اول صبح مسلمانان به آنجا رسيدند، يكباره به آنان حملهور شوند و لشكر را در هم بكوبند. او اضافه كرد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) با مردان جنگى هنوز روبرو نشده تا طعم شكست را بچشد!
هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز صبح را با ياران خواند فرمان داد به طرف سرزمين حنين سرازير شدند. در اين موقع بود كه ناگهان لشگر هوازن از هر سو مسلمانان را زير رگبار تيرهاى خود قرار دادند. گروهى كه در مقدمهي لشگر قرار داشتند و در ميان آنها تازه مسلمانان مكه هم بودند فرار كردند و اين امر سبب شد كه باقيماندهي لشكر نيز فرار كند. مسلمانان چون به جمعيت انبوه خود مغرور شده بودند آثار شكست در آنان آشكار گشت.
در اين ميان على (علیهالسلام) كه پرچمدار لشكر بود با عدهي كمى در برابر دشمن ايستاده بود و همچنان به پيكار ادامه داد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هم در قلب لشكر قرار داشت و عباس عموى آن حضرت و عدهاى از بنىهاشم كه از نه نفر تجاوز نمىكرد اطراف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را گرفته بودند. مقدمهي سپاه به هنگام فرار و عقبنشينى از كنار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گذشت. حضرت به عباس كه صداى بلند و رسايى داشت، دستور داد فوراً از تپهاى كه در آن نزديكى بود بالا برود و به مسلمانان فرياد زند: اى گروه مهاجران و انصار! اى ياران سورهي بقره! و اى اهل بيعت شجره! به كجا فرار مىكنيد؟
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اينجاست! هنگامى كه مسلمانان صداى عباس را شنيدند، بازگشتند و گفتند: لبيك لبيك و انصار در اين بازگشت پيشقدم بودند. حملهي سختى از هر جانب به سپاه دشمن كردند و با يارى پروردگار به پيشروى ادامه دادند، آن چنانكه طايفهي هوازن به طرز وحشتناكى به هر سو پراكنده شدند و پيوسته مسلمانان آنها را تعقيب مىكردند. حدود يك صد نفر از سپاه دشمن كشته شد و اموالشان به غنيمت مسلمانان درآمد و گروهى نيز اسير شدند. پس از پايان جنگ، نمايندگان قبيلهي هوازن خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آمدند و اسلام را پذيرفتند و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) محبت زياد به آنها كرد و حتى مالك بن عوف رئيس و بزرگ آنها اسلام را پذيرفت. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اموال و اسيران را به او برگرداند و رياست مسلمانان قبيلهاش را به او واگذار كرد.9
پينوشتها:
1- و در اعلامالورى طبرسى و برخى
تواریخ دیگر است که در آن شب پیغمبر به ابوسفیان فرمود:
اى ابوسفیان آیا هنوز وقت آن نرسیده که
به یگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟
در جواب گفت: آرى اگر خدایى جز او بود در
جنگ بدر و احد به کار ما مىخورد، اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چیزى هست؟
عباس با تندى به او گفت:زود باش که هم
اکنون عمر گردنت را مىزند شهادتین را بر زبان جارى کن، ابوسفیان از روى ترس و
اجبار و بریده بریده شهادتین را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس کرده گفت: فما نصنع
باللات و العزى؟
[پس با «لات» و «عزى» ـ آن دو بت بزرگ ـ چه
کنیم؟]
عمر گفت: «اسلخ علیهما»!!
2- ما نمىدانیم اگر عباس یک مسلمان
متعهدى بود چرا اینقدر براى حفظ جان یک دشمن سرسخت اسلام و خطرناک و بها دادن به او
مىکوشد و چرا با او نرد عشق مىبازد... و شگفت آنکه چگونه این اخبار حدود سه قرن از
کانال خبرى بنىعباس که سعى داشتند بهترین چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور
کرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسیده است!
3- امروز روز کشتار و جنگ است، امروز
روز اسارت پردهنشینان است!
4- امروز روز مرحمت و مهربانى است!
5- از داستانهاى جالبى که ابن هشام در
این باره نقل کرده مىگوید: هنگامى که مشرکان مزبور مىخواستند در «خندمه» موضع گیرند
مردى بود به نام حماس بن قیس قبل از ورود لشکر اسلام خود را براى جنگ آماده مىکرد
و در میان خانه شمشیر خود را اصلاح مىنمود، زنش که چنان دید پیش آمده از او
پرسید: براى چه شمشیرت را اصلاح مىکنى؟ گفت: براى محمد و یارانش!
زن گفت: گمان ندارم امروز کسى بتواند در
برابر محمد و سپاهیانش مقاومت کند!
حماس در جوابش گفت: ولى من به خدا انتظار
آن ساعتى را مىکشم که یکى از یاران او را براى خدمتکارى تو (به صورت اسارت) به خانه
آورم!
حماس بیرون رفت و ناگهان با عجله و
سراسیمه حال پشت در خانه آمد و به شدت در را کوبید، زن به سرعت دوید و در را باز کرد و
چون به خانه وارد شد به او گفت:
پس چه شد آنچه مىگفتى؟
در پاسخش گفت:
انک لو شهدت یوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عکرمة
و بو یزید قائم کالمؤتمة
و استقبلتهم بالسیوف المسلمة
یقطعن کل ساعد و جمجمة
ضربا فلا یسمع الا غمغمة
لهم نهیت خلفنا و همهمة
لم تنطقى فى اللوم ادنى کلمة
اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مىکردي
که چگونه عکرمه و صفوان گریختند و ابو یزید (سهیل بن عمرو) مانند
ستونى (بىحرکت) ایستاده بودند،و شمشیرهاى مسلمانان را رو به رویشان مىدیدى که چگونه
سرها و بازوها را روى هم مىریختند و چنان شمشیر مىزدند که جز هیاهو و صداى همهمهي
آنها چیزى شنیده نمىشد کوچکترین کلمه و سخنى دربارهي ملامت و سرزنش من بر زبان جارى
نمىکردى؟
6- داستان پا نهادن على (عليهالسلام) را بر شانهي
پیغمبر (صلي الله عليه و آله) بسیارى از محدثین اهلسنت نقل کردهاند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند (ج
1،ص 84) و نسائى در خصائص (ص 31) و ابن جوزى در صفوةالصفوة و دیگران که حدود 34 نفر
هستند به شرحى که در احقاقالحق ج 8،صص 691ـ680 ذکر شده با این تفاوت که جمعى چون
احمد بن حنبل، نسایى، ابن جوزى، طبرى، هیثمى، قندوزى و دیگران آنرا مربوط به قبل از
هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على (عليهالسلام) نقل کردهاند که آن حضرت فرمود: من و
رسول خدا با هم به مسجد رفتیم و من پا بر دوش پیغمبر گذاردم و بتى را که به کعبه
آویزان بود بر زمین افکندم و صداى شکستن آن همچون شکستن شیشه بلند شد و من و رسول
خدا (صلي الله عليه و آله) پس از این کار گریختیم و در یکى از خانهها پنهان شدیم.
و جمعى نیز مانند ابن مغازى و شیخ عبدالله حنفى و عبدالله شافعى و دیگران آنرا در داستان فتح مکه ذکر کردهاند ـ چنانکه
در بالا نقل شد و از حسان بن ثابت اشعار زیر را نیز نقل کردهاند که در این باره
گوید:
قیل لى قل لعلى مدحا
مدحه یخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده
و النبى المصطفى قال لنا
لیلة المعراج لما صعده
وضع الله بظهرى یده
فأحس القلب ان قد ابرده
و على واضح اقدامه
فى محل وضع الله یده
7- اشاره به آيهي «لا تثريب عليكم اليوم»: يوسف/ 92
8- طليق، يعني مشرك اسير، كه با عفو پيامبر، آزاد شده باشد.
9- تفسير نمونه، ج 7، ص 339
|