|
|
|
.
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت يوسف (عليه السلام)/ قسمت اول
حضرت يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آنان يوسف و برادرش بنيامين را
بيش از ديگران دوست مىداشت و به خصوص يوسف بيشتر مورد علاقهي وى بود.
دربارهي سبب اين محبّت و علاقه در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در رواياتها
نيز علّتى براى آن نيامده است، اما چيزي كه مشخص است، اين است كه علت
اينكه يعقوب (عليهالسلام) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان معمول
مىداشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مىداشت، هواى نفس و
خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا و دوستى در راه خدا بود.
اما برادران يوسف، روى افكار شيطانى و تصوّر خام و نادانى
خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى
متّهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر محبوبتر از ما هستند - با اينكه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مىتوانيم به پدر خود كمك كنيم). به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است.1
خواب يوسف
آنچه به انجام نقشهي ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك كرد و مصمّمشان ساخت تا نقشهي خود را عملى كنند، خوابى بود كه يوسف (عليهالسلام) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر بازگفت. يعقوب (عليهالسلام)
نيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مىرساند
و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مىفهمند و
از برترى يوسف بر خود بيمناك مىگردند و اين موضوع به ناراحتىهاى قبلى و
حسادتى كه به وى داشتند، كمك مىكند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش
مىگيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر
داشت. اما از آنجا كه چنين مقدّر شده بود كه يوسف مورد اهانت و آزار برادران
قرار گيرد و از دامن پرمهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد،
برادران از اين خواب مطلع شدند و دربارهي جدا كردن يوسف از پدر مصمّم شدند.
بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آيندهي
درخشانى را برايش پيشبينى كرد و به طور اجمال تعبير آنرا به او گفت و
موهبتهايى را كه از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد
كرد و قبل از تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت: اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مىانديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است.2
خواب يوسف و تعبير آن
زمان كه يوسف به پدرش گفت: اى پدر، من (در خواب) يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مىكنند ...3يعقوب (عليهالسلام) او را از نقل آن براى برادرانش منع كرد و به دنبال آن به او گفت: و
اين چنين پروردگارت تو را بر مىگزيند و از تعبير خوابها به تو مىآموزد و
نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام مىكند، به راستى پروردگار تو داناىِ
حكيم است.4
و به اين ترتيب استنباط و برداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.
ابن عباس در تفسير آيه گفته است: يوسف
در شب جمعهاى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از
آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و همچنين خورشيد و ماه را ديد كه
از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و مادرش
تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش، سدّى نيز گفته است كه: خورشيد پدرش بود. ماه، خالهاش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود.5
شيخ صدوق (رحمة الله عليه) در عللالشرائع و عيّاشى در
تفسير خود در اينباره حديثى از امام سجاد (عليهالسلام) روايت كردهاند كه
حضرت فرمود: رسم
يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مىكرد و مقدارى از آنرا صدقه
مىداد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مىكردند، تا اينكه در شب جمعه، شخص
سائل با ايمانى، در حالى كه روزه هم بود، به درِ خانهاش آمد و غذايى از
آنها خواست و خاندان يعقوب با اينكه صداى او را شنيدند، ولى گفتهاش را
باور نكردند و چيزى به او نداند. سائل وقتى از آنان مايوس گرديد و تاريكى
شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن
شب را گرسنه خوابيد و فرداى آن روز را هم روزه گرفت. ولى خاندان يعقوب در
آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از غذاى شب خود را داشتند و همين
جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب را به فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى
شد كه آمادهي بلاى من باش و به قضا و قدر من راضى باش كه تو و فرزندانت را
در معرض بلا و مصيبتهايى قرار خواهم داد - و دنبال اين مطلب امام (عليهالسلام) فرمودند - در همان شب بود كه يوسف آن خواب را ديد.
نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است.6 در تفسير عيّاشى از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده كه از آن پس منادىِ يعقوب (عليهالسلام) هر روز صبح فرياد برمىآورد: هركس روزه نيست در سر غذاى ناهار يعقوب حاضر شود، و چون شام مىشد باز ندا مىكرد: هركس روزه است در سر غذاى شام يعقوب حاضر گردد.7
در جلسهي مشورتى
قرآن كريم گفت و گوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور تشكيل دادند، به طور اجمال اينگونه بيان فرموده است: ... يوسف
را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجّه پدرتان (از
وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردمى شايسته باشيد. يكى
از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى مىكنيد، او را در نهانخانهي چاه
بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند.8 (و به شهر و ديار ديگرى ببرند.)
از اين آيات به ضميمه تاريخها و روايتها چنين به دست مىآيد كه اولاً: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،9 اما
يكى از آنان - كه معلوم مىشود از ديگران عاقلتر بود، يا تحت تاثير
احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود - پيشنهاد ديگرى كرد كه به
آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مىساخت، وى (كه بعضى
گفتهاند يهودا برادر بزرگشان بود) گفت: مگر
منظور شما اين نيست كه يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و
دور كردنش از برابر ديدهي پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجاً خود شما
جاى محبّت او را در دل پر كنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور
مستقيم موجب قتل يوسف نگردد، مىتوان عملى ساخت، به طورى كه شما نيز دست
خود را به خون يك كودك بى گناه، آنهم برادر خودتان آلوده نكرده و اين ننگ
را براى هميشه براى خود نخريدهايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى
بيندازيم تا احياناً رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مىكنند، هنگام آب
كشيدن او را بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز
به اين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد.
ثانياً: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مىآيد و بيشتر
مفسران نيز آيه را بر اين معنا حمل كردهاند، اين است كه آنان با اينكه تحت
تاثير احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و در صدد قتل يا تبعيد
يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولاً در
اينگونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت
را به ياد گناهكار مىآورد، آماده نكرده بودند. از اين رو در صدد بودند تا
به طريقى ناراحتى خود را برطرف كرده و راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه
آن گناه و جنايت در پى داشت، به دست آورند.
سرانجام فكرشان به اينجا رسيد كه پس از انجام كار، توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اينگونه بيان داشتند: ...پس از او مردمى شايسته باشيد.10
اينگونه افكار معمولاً به ذهن افرادى خطور مىكند كه
ارتباطى - اگر چه اندك - با دين و ديانت و عقيدهاى - ولو مختصر- به خدا و
پيغمبر دارند11 و خود را با نويد به توبه دل گرم مىسازند، اما غافل از اينكه توبه از گناه توفيق مىخواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود.
حلّ مشكل
يعقوب (عليهالسلام) يوسف را بسيار دوست مىداشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمىكرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن
يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملاً مراقب او بود و شايد كمتر وقتى او
را از خود جدا مىكرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى
انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم
يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر
يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوشگمانى مبدّل شود.
آنان چارهاى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اينجا
رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه در آورند و نفاق و دورويى پيشه سازند و
نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا
او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در
برنامههاى تفريحى و سرگرمىهاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت
كند.
و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند: پدرجان،
تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمىدانى، در حالى كه ما خيرخواه
او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا (در چمن) بگردد و بازى كند و ما به
خوبى نگهبان او خواهيم بود.12
فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حلّ و
راه انجام نقشهي شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار
ساختند: زيرا يعقوب كينهي باطنى آنان را دربارهي يوسف
مىدانست و از حسد درونىشان خبر داشت، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب
را به رخشان نمىكشيد و بدگمانيش را مخفى مىكرد و مىكوشيد از تماس مستقيم
آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان، در محذور عجيبى
دچار شد، چون از يك طرف نمىخواست با صراحت بدبينى و بدگمانىاش را به
آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و از سوى ديگر از
سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار براى ممانعت اينگونه بيان
داشت: بردن او سخت مرا غمگين مىكند و مىترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد.13
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مىديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، در پاسخ او گفتند: اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيانكار خواهيم بود.14
يعقوب (عليهالسلام)
حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقهاش به يوسف روشن بود و تحمل جدايىاش
بر وى گران مىآمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع
گوسفندان و چراگاه اغنام بود، خالى از گرگ و حيوانهاى درنده نبود. از
آنسو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميانسال و نيرومند هم اين امر را
نشان مىداد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آنها سرگرم
بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هرچه به فكرشان
مىرسد، براى انجام نقشهي شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش
سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافهاى
جدّى به خود گرفته و با صراحت به تخطئه پدر بر آمدند و خواستند بگويند اين
چه فكرى است كه تو مىكنى؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون
ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!
1- يوسف/ 9.
2- يوسف/ 6.
3- يوسف/ 5.
4- يوسف/ 7.
5- مجمعالبيان: ج 5، ص 209-213 و
216.
6- همان، ص 212؛ بحارالانوار: ج
12، ص 276.
7-تفسير عياشى: ج 2، ص 178.
8- يوسف/ 10-11.
9- بعضى گفتهاند كه پيشنهاد قتل
يوسف از طرف شخص بيگانهاى غير از فرزندان يعقوب صادر شد. بدينگونه كه
آنان با شخصى مشورت كردند و از وى چاره جويى خواستند و او چنين توصيهاى كرد و گرنه اين كار از فرزندان يعقوب - كه در خانه پيغمبر الهى تربيت
شده بودند - بسيار بعيد به نظر مىرسد، و شايد كسى بتواند براى اين قول
از جمله بنديهاى خود آيه شريفه و اختلاف تعبير و تغيير ضماير تكلم به
خطاب نيز تاءييد بياورد و بدين وسيله دامن فرزندان يعقوب را از اين كار
زننده و فكر جنايتكارانه پاك سازد، و بگويد: از اينكه در اين آيه
ضماير به صورت خطاب آمده و لكم و
ابيكم وتكونوا
ذكر شده، به دست مىآيد كه گوينده اين كلمات شخصى غير از فرزندان
يعقوب بوده و گرنه روى قاعده خوب بود لنا
و ابينا و كنّا
مى گفتند، چنان كه در آيه پيش ابينا و
نحن و اءبانا
را به صورت تكلم گفتهاند.
اما اثبات اين مطلب مشكل است، لذا بيش تر مفسران حتى اشارهاى هم به
اين وجه نكرده و گوينده را همان برادر يوسف با يكى از آنان دانستهاند.
10- يوسف (12) آيه 10.
11- در واقعه جان گداز
طف و شهادت سرور شهيدان حضرت ابا
عبداللّه الحسين (عليهالسلام) نيز نمونه و شاهدى براى اين مطلب ديده مىشود،
عمربن سعد چون با دين سروكار داشت و خود را شخص ديندارى مىدانست، هنگامى كه قتل امام (عليهالسلام) و به دنبال آن حكومت رى بدو پيشنهاد شد، به
فكر فرو رفت و سرانجام با همين منطق نادرست خود حاضر به انجام آن جنايت
بزرگ تاريخى شد.
12- يوسف / 12-13.
13- يوسف/ 14.
14- يوسف/ 15.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|