|
|
|
.
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت عيسي (عليهالسلام)/ قسمت سوم
فرستادگان حضرت عيسي (عليهالسلام) در انطاكيه
مفسران در تفسير آيات 13 - 27 سوره يس، داستان رسولان عيسى را در شهر انطاكيه به اختلاف نقل كردهاند و داستان مزبور را روى تفسير على بن ابراهيم كه به طور مستند از امام باقر (عليهالسلام) روايت كرده است، براى شما نقل مىكنيم.
راوى حديث ابوحمزه ثمالى است كه مىگويد: تفسير اين آيات را از امام باقر (عليهالسلام) سؤال كردم. آن حضرت در جواب فرمودند: خداى تعالى دو نفر را به سوى مردم انطاكيه مبعوث فرمود1 و آن دو به دعوت مردم آن سامان مشغول شدند، ولى سخنانشان بر آن مردم سنگين آمد. از اين رو با خشونت با آنها رفتار كرده و دستگيرشان نموده و در بت خانه محبوسشان كردند. خداى تعالى به دنبال آن دو، مرد ديگرى را مبعوث فرمود2 و چون وارد شهر شد، خانهي پادشاه را پرسيد و چون به آنجا راهنمايىاش كردند، بر در خانه آمد و گفت: من مردى هستم كه در بيابان به عبادت مشغول بودم و اكنون مىخواهم خداى سلطان را پرستش كنم.
اين سخن را به اطلاع شاه رساندند و او دستور داد وى را در بت خانه جاى دهند. وى وارد بت خانه شد و يك سال با آن دو رفيق قبلى خود در بت خانه توقف كرد و به آنها گفت: چرا با مردم مدارا نكرديد و با تندى و خشونت با آنها روبهرو شديد؟ سپس به آنها گفت: از اين پس به آشنايى با من اقرار نكنيد و هنگام روبهرو شدن با من همچون بيگانهاى رفتار كنيد. سپس نزد پادشاه آمد. پادشاه گفت: شنيدهام كه تو خداى مرا پرستش مىكنى. اكنون تو برادر من هستى. هر حاجتى دارى از من بخواه.
وى گفت: من حاجتى ندارم، جز آنكه دو نفر را در بت خانه ديدم، مىخواهم بدانم حال آنها و سرگذشتشان چگونه است؟ پادشاه گفت: اين دو نفر آمده بودند كه مرا از دين و آيين خود گمراه كنند و مرا به خدايى آسمانى مىخواندند.
وى گفت: پادشاها! بحثى جالب و مناظرهاى نيكوست. اكنون آن دو را بخوان تا به اينجا بيايند و ما با آن دو مناظره مىكنيم. اگر حق با آنها بود كه ما از ايشان پيروى مىكنيم و اگر حق با ما بود كه آن دو به دين و آيين ما داخل مىشوند.
پادشاه در پى آن دو فرستاد و چون به مجلس او درآمدند، آن مرد رو به آنها كرد و گفت: شما براى چه آمدهايد؟ گفتند: آمدهايم تا مردم را به خداى يگانه دعوت كنيم كه آسمانها و زمين را آفريده، و جنين را در رحم مادر به هرگونه كه بخواهد خلق كند و به هر صورت كه بخواهد درآورد و درختان و ميوهها را بروياند و باران از آسمان ببارد.
به آنها گفت: اين خداى شما كه مردم را به پرستش او دعوت مىكنيد، مىتواند كور مادرزادى را شفا بخشد؟ گفتند: آرى اگر ما از او بخواهيم اين كار را مىكند.
در اين وقت رو به پادشاه كرد و گفت: كور مادرزادى را نزد من بياوريد كه تاكنون هيچ نديده باشد. چون كور را آوردند، به آنها گفت: خداى خود را بخوانيد تا اين كور را شفا دهد. آن دو برخاستند و دو ركعت نماز خواندند و دعا كردند و آن كور شفا يافت و بينا گرديد.
وى گفت: پادشاها! كور ديگرى هم بياوريد و چون او را آوردند خود او سجدهاى كرد و چون سربرداشت ديدند آن كور نيز بينا گرديد. در اين وقت رو به پادشاه كرد و گفت: دليلى در برابر دليل؛ يعنى اينها برهانى براى اثبات مدعاى خود آوردند و من هم برهانى آوردم. اكنون دستور دهيد تا زمينگيرى را بياورند و چون او را آوردند همان سخن قبلى را به آنها گفت و آن دو برخاستند نماز خواندند و دعا كردند و آن شخص زمينگير شفا يافت و شروع به راه رفتن كرد. آنگاه گفت: زمينگير ديگرى بياورند و چون آوردند خود او به سجده افتاد و چون سر از سجده برداشت، آن شخص زمينگير هم شفا يافته به راه افتاد. سپس رو به پادشاه كرد و گفت: اينها دو دليل آوردند و ما نيز دو حجت، همانند حجتهاى ايشان آورديم. اكنون يك چيز مانده كه اگر اين دو نفر آنرا انجام دهند من به دين و آيين آنها در مىآيم و سپس گفت: شنيدهام پادشاه را پسرى يك دانه بوده كه از دنيا رفته است. اگر خداى اين دو بتواند او را زنده كند من به دين اينها درمىآيم. پادشاه گفت: من نيز به دين آنها مىگروم.
آنگاه رو به ايشان كرد و گفت: همين يك كار مانده و آن اين است كه زنده شدن پسر از دنيا رفتهي پادشاه را از خداى خود بخواهيد. آن دو نفر به سجده افتادند و زمانى دراز سجدهي خود را طول دادند، آنگاه سر از سجده برداشتد و به پادشاه گفتند: اكنون كسى را نزد قبر فرزندت بفرست و خواهى ديد كه وى زنده شده و سر از قبر بيرون آورده است. در اين هنگام مردم به سوى قبر فرزند پادشاه رفتند و او را ديدند كه برخاسته و خاك از سرش مىريزد.
مردم او را نزد پادشاه آوردند، پادشاه به او گفت: اى فرزند حال تو چگونه بود؟ فرزندش گفت: من مرده بودم و ناگاه در همين ساعت دو نفر را ديدم كه در پيشگاه پروردگار من به سجده افتاده و از خدا مىخواهند تا مرا زنده كند و خدا نيز مرا زنده كرد. پادشاه گفت: پسر جان! اگر آن دو نفر را ببينى مىشناسى؟ گفت: آرى. در اين وقت همهي مردم را به صحرا بردند و پسر پادشاه را در جايى نگه داشتند و دستور دادند مردم يك يك از جلوى او بگذرند و پادشاه به او گفت: اينها را نگاه كن و ببين آن دو نفر كدام هستند؟ پس از آنكه جمع زيادى عبور كردند، يكى از آن دو نفر بر وى عبور كرد، پسر پادشاه گفت: اين يكى از آن دو نفر است. سپس جمع ديگرى از پيش چشم او گذشتند تا دومى آمد و پسر پادشاه گفت: اين هم آن ديگرى است.3
در اينجا بود كه آن رسول سومى گفت: اما من به خداى4 اين دو نفر ايمان آوردم و دانستم كه آنچه آنها آوردهاند، حق است. پادشاه هم گفت: من نيز به آن دو نفر ايمان آوردم و مردم شهر گفتند: ما نيز به خداى ايشان ايمان آورديم.5
حواريون
در اينكه سبب نامگذارى آنان به حواريون چه بود، اختلاف است: برخى گفتهاند: اين لغت از حور كه به معناى سفيدى خالص است گرفته شده و سبب نامگذاريش آن بود كه شغلشان تميز كردن لباسها بوده است و سبب انتخاب اين شغل هم آن بود كه آنها هر وقت گرسنه مىشدند، به عيسى مىگفتند و آن حضرت براى ايشان از زمين و كوه و سنگ، نان بيرون مىآورد و به آنها مىداد هر وقت تشنه مىشدند، دست خود را به زمين مىزدند و آب بيرون مىآمد و آنرا ميآشاميدند، تا آنكه به عيسى عرض كردند: يا روح الله! كيست كه از ما برتر باشد؟ هرگاه نان بخواهيم ما را سير مىكنى و هرگاه آب بخواهيم سيراب مىشويم و نعمت ايمان و معرفت به تو نيز به ما عطا شده است؟ عيسى فرمود: برتر از شما آن كسى است كه از دست رنج خود نان مىخورد و از كسب خود روزى مىگيرد. آنها كه اين سخن را شنيدند، دست به كار شستوشوى جامههاى مردم شده و از دستمزد آن نان مىخوردند.
برخى اين لفظ را كنايه از پاكى و صفاى قلب و دل يا جامهي آنها دانستهاند. قول ديگر آن است كه اين نام كنايه از شستوشو دادن آنها از دلها و نفوس مردم بود كه با بيان معارف الهى و احكام و توجه دادن مردم به سوى خداى يكتا، دلها را از آلودگى شرك و بتپرستى شستوشو مىدادند.
در حديثى كه صدوق از حسن بن فضال روايت كرده، وى گويد: به امام هشتم (عليهالسلام) عرض كردم كه چرا آنها را حواريون گفتند؟ حضرت فرمودند: اما در پيش مردم بدان سبب بود كه آنها جامهها را مىشستند و اما در نزد ما بدان سبب بود كه آنان خودشان پاك بودند و مردم را نيز با موعظه و پند از آلودگى به گناهان پاك مىكردند.6
معناى ديگرى كه براى حوارى در لغت آمده، ياور و ناصر است كه آنها چون دعوت حضرت عيسى را اجابت كرده و يارى و نصرت او را عهدهدار شدند، از اين رو به حواريون عيسى موسوم گشتند.
تعداد حواريون و نام آنها
تعداد ايشان مطابق روايات دوازده نفر است، ولى از نام آنها در روايات اسلامى ذكرى نشده، فقط در حديث احتجاج حضرت رضا (عليهالسلام) با جاثليق اين جمله هست كه حضرت به او فرمودند: حواريون دوازده نفر بودند كه دانشمندتر و برتر از همهي آنها لوقا بود.
در انجيل متى (باب دهم) نام آنها را به عنوان شاگردان عيسى چنين ذكر كردهاند:
1- شمعون معروف به پطرس 2- اندرياس برادر شمعون 3- يعقوب بن زبدى 4- برادرش يوحنا 5- فيليپس 6- برتولما 7- توما 8- متى باج گير 9- يعقول بن حلفى 10- لبى، معروف به تدى 11- شمعون قانوى 12- يهوداى اسخر يوطى كه عيسى را تسليم يهود نمود.7
در انجيل برنابا فصل چهاردهم نام آن دوازده نفر را اينگونه ذكر كردهاند: 1- اندروس 2- برادرش پطرس شكارچى 3- برنابا 4- متى گمرك چى كه براى جمع و حساب ماليات مىنشست 5- يوحنا 6- يعقوب كه هر دو پسران زبدى بودند 7- تداوس 8- يهودا 9- برتولوماوس 10- فيليپس 11- يعقوب 12- يهوداى اسخر يوطى خائن.8
چنانكه ملاحظه مىكنيد، نام لوقا در هيچيك از اين دو نقل نيست و اين يكى از موارد اختلاف بين روايات اسلامى و انجيلها است، كه اگر حديث مزبور از نظر سند معتبر باشد، براى ما سنديّت دارد و مقدم بر انجيلهايى است كه دستخوش تحريف گرديده است.
به هر صورت، بيش از آنچه در بالا گفته شد، از تاريخ و سرنوشت حواريون در روايات اسلامى چيزى به ما نرسيده، تنها در پارهاى از روايات گفتوگوهايى از حضرت عيسى با حواريون در برخى از مسافرتهايى كه مىكرده است نقل شده و در دستورهاى اخلاقى و پند و اندرزهايى نيز كه از آن بزرگوار به جاى مانده است و گاهى نامى از آنها برده شده و نصيحتهايى به آنها فرموده كه چون خالى از فايده نيست، قسمتى از آنها را در زير براى شما ذكر مىكنيم:
1- كلينى در حديث معروفى روايت كرده كه عيسى به حواريون فرمود: مرا به شما حاجتى است كه مىخواهم آنرا برايم برآوريد. گفتند: حاجتت برآوده است. عيسى برخاست و قدمهاى آنها را شست، حواريون گفتند: ما به اين كار سزاوارتر بوديم اى روح خدا! عيسى فرمود: سزاوارترين مردم به خدمتگزارى، مرد عالم و دانشمند است و من فروتنى و تواضع كردم تا شما نيز مانند من، پس از رفتنم در مردم فروتنى و تواضع پيشه سازيد. سپس عيسى فرمود: حكمت با تواضع و فروتنى آباد گردد، نه با تكبر، چنانكه زراعت در زمين هموار مىرويد نه در كوه.
2- صدوق در خصال از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده است كه حواريون به عيسى عرض كردند: اى آموزندهي هر خير و نيكى! به ما بياموز كه چه چيزى سختترين همهي چيزهاست؟ عيسى فرمود: سختترين چيزها خشم خداى عزوجل مىباشد. پرسيدند: به چه وسيلهاى مىتوان از خشم خداوند پرهيز كرد؟ فرمود: به اينكه خشم نكنيد. گفتند: ابتدا و آغاز خشم از چيست؟ حضرت فرمود: از تكبر و سركشى و كوچك شمردن مردم.9
3- در كتاب امالى از امام هشتم حضرت رضا (عليهالسلام) روايت شده كه فرمودند: عيسى بن مريم به حواريون فرمود كه اى بنىاسرائيل! هنگامى كه دين شما سالم بود، بر دنياى از دست رفتهي خود تاءسف نخوريد. دنياپرستان وقتى دنياى آنها سالم است، براى آنچه از دينشان رفته تاءسف نمىخورند.10
4- در كتاب خصال از امام سجاد (عليهالسلام) روايت شده است كه حضرت مسيح به حواريون فرمودند: جز اين نيست كه دنيا پلى است، پس از آن بگذريد و به آبادانى آن نپردازيد.11
5- در امالى طوسى از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده كه عيسى بن مريم به اصحاب خود فرمودند: براى دنيا كار مىكنيد، در صورتىكه بدون كار و عمل در دنيا روزى مىخوريد و براى آخرت كار نمىكنيد با اينكه در آنجا به جز از راه كار و عمل روزى نداريد. واى بر شما اى علماى سوء (و دانشمندان بدكار) مزد را مىگيريد، ولى عملى انجام نمىدهيد. نزديك است كه كارفرما كار خود را بخواهد و زود است كه شما از اين دنيا به تاريكى قبر برويد. چگونه از اهل علم و دانش است كسى كه به سوى آخرت مىرود، ولى به دنيا رو آورده است، به آنچه زيانش مىزند علاقهمندتر است از آنچه سودش دهد.12
6- ورّام بن ابى فراس روايت كرده كه عيسى به حواريون فرمود: اى گروه حواريون! من دنيا را براى شما به رو بر زمين انداختم (و شما را از دنيا جدا كردم) پس چنان نباشد كه پس از من دوباره او را از زمين بلند كنيد (و بدان علاقهمند گرديد) زيرا از پستى دنياست كه خداى را در آن نافرمانى كنند (و معصيت خداوند در آن انجام شود) و از پستى دنياست كه آخرت جز به ترك دنيا و واگذاردن آن به دست نيايد. پس دنيا را گذرگاه كنيد و آبادش نكنيد و بدانيد كه اصل و ريشهي هر خطايى، محبت و دوستى دنياست و چه بسا شهوتى كه براى صاحبش اندوهى دراز و طولانى به بار آورد.13
7- نيز فرمود: من دنيا را براى شما درافكندم و شما بر پشت آن نشستهايد. پس كسى دربارهي آن جز پادشاهان و زنان با شما ستيزه نخواهد كرد، اما پادشاهان تا وقتى دنيا را براى آنها واگذاريد، به شما كارى ندادند و اما به وسيلهي نماز و روزه از زنان پرهيز كنيد (و به اين وسيله از فريب و علاقهي گمراهكنندهي آنها خود را برحذر داريد).14
8- پيوسته به حواريون مىفرمود: اى گروه حواريون بوسيلهي بغض معصيتكاران و نافرمانان (و دشمنى آنان) به درگاه خداوند دوستى بجوييد (و خود را محبوب حق تعالى گردانيد) و با دورى و فاصله گرفتن از ايشان به پيشگاه خداوند تقرب جوييد و رضايت و خشنودى خدا را در خشم و غضب ايشان بجوييد.15
9- در كتاب شريف كافى از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه حواريون نزد عيسى گرد آمدند و گفتند: اى آموزندهي هر كار خير! ما را هدايت فرما. عيسى به ايشان فرمود: همانا موسى كليم الله به شما دستور داد كه سوگند دروغ به خداى تبارك و تعالى نخوريد و من به شما دستور مىدهم كه به خداوند قسم نخوريد نه قسم دروغ و نه راست. حواريون گفتند: اى روح الله! باز هم بيان فرما. عيسى گفت: همانا موسى پيغمبر خدا به شما دستور داد زنا نكنيد و من شما را امر مىكنم كه فكر زنا را نيز در خاطر نياوريد، چه رسد به اينكه عمل زنا را انجام دهيد، زيرا كسى كه فكر زنا كند، همانند كسى است كه در بناى زيبا و رنگآميزى شدهاى آتش روشن كند كه همان دود آتش رنگها را تباه سازد، اگر چه خانه هم نسوزد.16
10- و از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت كرده است كه حواريون به عيسى عرض كردند: اى روح خدا! ما با چه كسى همنشينى كنيم؟ فرمود: با كسى كه ديدار او شما را به ياد خدا بيندازد و گفتار او بر علم و دانش شما بيفزايد و عمل و رفتار او شما را به آخرت راغب گرداند.17
11- علامه مجلسى در بحار الانوار نقل مىكند كه در برخى از كتابها ديدهام كه عيسى با بعضى از حواريون به مسافرتى رفتند و عبورشان به شهرى افتاد. همينكه نزديك آن شهر شدند، گنجى را در نزديكى جاده ديدند. همراهان عيسى گفتند: اى روح خدا، به ما اجازه بده در اينجا توقف نماييم و از اين گنج نگهبانى كنيم كه از بين نرود. عيسى فرمود: شما در اينجا بايستيد و من داخل اين شهر مىشوم و گنجى را كه در شهر دارم مىجويم.
همراهان همانجا ماندند و عيسى داخل شهر شد و مقدارى راه رفت تا به خانهاى ويران رسيد و پيرزنى را در آنجا ديد. به او فرمود: من امشب ميهمان تو هستم، آيا شخص ديگرى نيز با تو در اين خانه هست؟ پيرزن گفت: آرى، پسرى دارم كه پدرش از دنيا رفته و پيش من است و روزها به صحرا مىرود و خار مىكند و به شهر مىآورد و آنها را مىفروشد و پول آنرا پيش من مىآورد و ما با آن پول روزگار خود را مىگذرانيم.
پيرزن سپس برخاست و اتاقى را براى حضرت عيسى آماده كرد تا پسرش از راه رسيد، مادر كه او را ديد به وى گفت: خداى تعالى امشب ميهمان شايسته و صالحى براى ما فرستاده كه نور زهد و فروغ شايستگى از جبينش ساطع و آشكار است. خدمتش را مغتنم شمار و از مصاحبتش بهرهمند شو.
پسرك به نزد عيسى آمد و به خدمتكارى و پذيرايى آن حضرت مشغول شد تا چون پاسى از شب گذشت، عيسى از حال آن جوان و وضع زندگانياش جويا شد و آثار خرد، زيركى، نبوغ، استعداد، ترقى و كمال را در وى مشاهده فرمود. ليكن متوجه گرديد كه دل آن جوان بسته به چيز بزرگى است كه فكر او را سخت مشغول كرده، به او فرمود: اى جوان! مىبينم دلت به چيزى مشغول است و اندوهى در دل دارى كه پيوسته با توست و تو را رها نمىكند. خوب است اندوه دل را با من بازگويى شايد داروى دردت پيش من باشد.
وقتى عيسى به جوان اصرار كرد تا غم دل را بازگويد، جوان گفت: آرى در دل من اندوهى است كه هيچكس جز خداى تعالى قادر نيست آنرا برطرف سازد. عيسى فرمود: درد دل خود را به من بازگوى شايد خداوند وسيلهي برطرف كردن آنرا به من الهام كند و ياد دهد.
جوان گفت: روزى من بار هيزمى به شهر مىآوردم و در سر راه خود عبورم به قصر دختر پادشاه افتاد و چون به قصر نگاه كردم، چشمم به دختر پادشاه افتاد و عشق او در دلم جاىگير شد، به طورى كه روز به روز اين عشق بيشتر مىشود و براى اين درد، دارويى جز مرگ سراغ ندارم.
عيسى فرمود: اگر مايل به وصل او هستى، من وسيلهاى براى تو فراهم مىكنم تا با وى ازدواج كنى. جوان پيش مادرش آمد و سخن ميهمان را براى وى بازگفت. مادرش به او گفت: پسر جان! گمان ندارم اين مرد كسى باشد كه بيهوده وعدهاى بدهد و نتواند از عهدهي انجام آن برآيد. سخنش را بپذير و هر چه دستور مىدهد انجام ده.
عيسى به جوان فرمود: اكنون برخيز و به قصر پادشاه برو و چون خاصان دربار و وزراى پادشاه آمدند كه به نزد او روند، به ايشان بگو كه من براى خواستگارى دختر پادشاه آمدهام. درخواست مرا به وى برسانيد. آنگاه منتظر باش تا چه گويند، سپس به نزد من آى و آنچه مابين تو و پادشاه گذشت به من اطلاع بده.
جوان به در قصر آمد و چون درخواست خود را به دربانان اظهار كرد، آنها خنديدند و تعجب كردند و درخواست او را از روى استهزاء و مسخره به پادشاه رساندند. پادشاه جوان را طلبيد و چون سخنانش را شنيد، از روى شوخى به او گفت: اى جوان من دختر خود را به تو نخواهم داد، مگر آنكه فلان مقدار جواهر قيمتى و گرانبها نزد من آرى.
جواهراتى را كه پادشاه براى مهريهي دخترش ذكر كرده بود، در خزينهي هيچ پادشاهى از پادشاهان آن زمان با آن اوصاف و مقدار يافت نمىشد و پادشاه فقط از روى شوخى آن سخنان را اظهار داشت، ولى جوان برخاست و گفت: هم اكنون مىروم و پاسخ آنرا براى شما مىآورم.
جوان به نزد حضرت عيسى آمد و ماجرا را بازگفت. عيسى او را به خرابهاى كه در آن مقدارى سنگ و كلوخ بود آورد و به درگاه خداى تعالى دعا كرد و آن سنگ و كلوخها به صورت جواهراتى كه پادشاه خواسته بود و بلكه بهتر از آنها درآمد. آنگاه به جوان فرمود: هر چه مىخواهى از اينها بردار و به نزد پادشاه ببر. جوان مقدارى از آنها را برداشته و به نزد پادشاه آورد. وقتى پادشاه و حاضران آن جواهرات را ديدند، حيران شدند و گفتند: اين مقدار اندك است و ما را كفايت نمىكند.
جوان دوباره به نزد حضرت عيسى آمد و سخن پادشاه و نزديكانش را بازگفت و عيسى به او فرمود: به همان خرابه برو و هر چه مىخواهى برگير و به نزد آنها ببر. هنگامى كه جوان براى بار دوم مقدار بيشترى از آن جواهرات به نزد پادشاه برد، حيرتشان افزون گرديد. سپس پادشاه گفت: كار اين جوان داستان غريبى دارد و سرّى در كار اوست. سپس با جوان خلوت كرد و حقيقت را از وى جويا شد و چون جوان داستان خود را از آغاز تا انجام براى پادشاه بازگفت، پادشاه دانست كه ميهمان وى حضرت عيسى است.
پس به او گفت: برخيز به نزد ميهمانت برو و او را پيش من آور تا دخترم را به ازدواج تو در آورد.
عيسى بيامد و دختر پادشاه را به عقد ازدواج با آن جوان درآورد و پادشاه جامههاى فاخر و سلطنتى براى آن جوان فرستاد و جوان آن لباسها را پوشيده و در همان شب مراسم عروسى او با دختر پادشاه انجام گرديد. صبح پادشاه جوان را خواست و با او به گفتوگو پرداخت و او را جوانى خردمند و با ذكاوت يافت. پادشاه جز آن دختر فرزند ديگرى نداشت، پس او را ولى عهد و جانشين خود قرار داد و خاصان و بزرگان مملكت خود را به فرمانبردارى و اطاعت او ماءمور كرد.
شب دوم پادشاه ناگهان از دنيا رفت و بزرگان مملكت جمع شده و آن جوان را بر تخت سلطنت نشاندند و سر به فرمانش در آورده و خرينههاى مملكت را تسليم او كردند.
روز سوم عيسى به نزد او آمد تا با وى خداحافظى كند. جوان گفت: اى حكيم فرزانه! تو را بر من حقوق بسيارى است كه اگر من براى هميشه هم زنده بمانم باز هم نمىتوانم سپاس يكى از آنها را به جاى آورم، ولى شب گذشته چيزى به خاطرم آمده كه اگر پاسخ آنرا به من ندهى از آنچه برايم فراهم آوردهاى بهرهمند نخواهم شد و اين همه خوشى براى من لذتى نخواهد داشت.
عيسى فرمود: آن چيست؟
جوان گفت: تويى كه چنين قدرتى دارى كه مىتوانى در فاصله دو روز مرا از آن وضع فلاكت بار به اين مقام والا برسانى، چرا براى خودت كارى نمىكنى و من تو را در اين جامه و اين حال مشاهده مىكنم؟
عيسى سخن نگفت تا وقتىكه جوان اصرار كرد. پس به او فرمود: به راستى هر كس نسبت به خداى تعالى دانا باشد و خانهي آخرت و ثواب او را بداند و به دنيا و پستى و بىاعتبارى آن بصيرت و بينايى داشته باشد، ديگر به اين سراى فانى و ناپايدار دل نخواهد بست و ما را در قرب خداى تعالى و معرفت و محبت وى لذتهاى روحانى است كه اين لذتهاى ناپايدار و فانى را در برابر آنها به چيزى نشمريم.
و چون مقدارى از عيوب دنيا و آفات آن و نعمتهاى عالم آخرت و درجات آنرا براى آن جوان بيان فرمود، جوان عرض كرد: پس چرا آنچه را بهتر و شايستهتر است براى خود انتخاب كردهاى و مرا در اين گرفتارى بزرگ انداختى؟
عيسى فرمود: من آنرا براى تو انتخاب كردم تا ذكاوت و خرد تو را بيازمايم و ثواب تو در ترك اين امورى كه براى تو مقدور است بيشتر گردد و تو حجتى براى ديگران گردى.
جوان كه اين سخن را شنيد، دست از سلطنت كشيد و همان جامههاى كهنه خود را پوشيد و ملازم خدمت عيسى گرديد. هنگامى كه عيسى به نزد حواريون بازگشت، به آنها فرمود: اين بود گنجى كه من آنرا در اين شهر جستوجو مىكردم و آنرا يافتم، الحمدالله.18
سرانجام كار حواريون
حواريون، پس از عروج حضرت عيسى به آسمان به ميان مردم رفته و آنها را به شريعت آن حضرت دعوت مىكردند و رسالهها به اطراف نوشتند و گروه بسيارى را به دين مسيح در آوردند تا سرانجام چنانكه گفتهاند هر كدام به نحوى به دست امپراطوران و سلاطين و ساير سركشان بنىاسرائيل به قتل رسيدند. بعضى را در ديگ روغن داغ شده انداختند، برخى را سنگسار نمودند، عدهاى را از بناهاى بلند به زمين انداختند و سر و دستشان را شكستند و خلاصه هر يك به نوعى به شهادت رسيدند. تنها ميان ايشان يهوداى اسخر يوطى بود كه خيانت كرد و عيسى را در برابر بهاى اندكى كه از يهود دريافت كرده بود، تسليم نمود به شرحى كه پس از اين خواهد آمد.
پينوشتها:
1- در تفاسير ديگر آمده كه اين دو
نفر را عيسى بدان شهر فرستاد، و از زمره حوارىها بودند.
2- در مجمعالبيان از شيعه حديث
نقل كرده كه نام آن دو رسول شمعون و يوحنا و نام سومى پولس بوده و از
ابن عباس و كعب روايت شده است كه نام آن دو صادق و صدوق و نام سومى
سلوم بوده است و نيز از ثعلبى روايت شده كه چون دو رسول به نزديك شهر
انطاكيه رسيدند، پيرمردى را ديدند كه گوسفندانى را مى چراند و او همان
حبيب صاحب يس بود. آن دو به حبيب سلام كردند. پيرمرد به آن دو گفت:
شما كيستيد؟ آنها گفتند: فرستادگان عيسى هستيم و آمدهايم تا شما را
از پرستش بتها به عبادت خداى رحمان دعوت كنيم.
پيرمرد گفت: آيت و معجزهاى هم داريد؟ گفتند: آرى به اذن خدا بيماران
را شفا مىدهيم و كور مادرزاد و برصدار را بهبودى مىبخشيم. پيرمرد
گفت: من پسر بيمارى دارم كه سالها بسترى است. آن دو گفتند: ما را به
خانه خود ببر تا از حال او اطلاع يابيم پيرمرد آن دو را به خانه خود
برد و چون دست بر بدن آن پسر گذاشتند، در همان حال به اذن خدا سالم
گشته و از جا برخاست. اين خبر در شهر پراكنده شد و بيماران بسيارى به
دست آن دو شفا يافتند.
شهر انطاكيه پادشاهى داشت كه نامش شلاحن
و از پادشاهان روم بود كه بت مى پرستيد. اين خبر به گوش وى نيز رسيد و
آن دو را خواست و از آنها پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: فرستادگان عيسى.
پرسيد: معجزه اى هم داريد؟ گفتند: آرى ، كور مادرزاد و برص دار و بيار
را به اذن خدا شفا مى بخشيم. پادشاه پرسيد: دعوت شما چيست؟ گفتند:
آمدهايم تا تو را از پرستش چيزى كه شنواى و بيناى ندارد به پرستش خداى
شنوا و بينا دعوت كنم. پادشاه پرسيد: مگر ما را معبود ديگرى جز اين
معبودها هست؟ گفتند: آرى، آن خدايى كه تو و خدايتان را به وجود آورده. پادشاه گفت: اكنون برويد تا من دربارهي شما فكرى بكنم آن دو از نزد
پادشاه بيرون آمدند، ولى جمعى از مردم آن دو را تعقيب كرده و دستگير
ساختند و در بازار بزدند.
3- در پارهاى از روايات است كه
پسر پادشاه گفت: سه نفر را ديدم كه براى زنده شدن به درگاه خدا دعا مى
كردند و چون پادشاه پرسيد آن سه نفر كياناند، همان سه رسول را نشان
داد، و معلوم شد رسول سوم نيز دور از انظار ديگران براى زنده شدن وى
دعا كرده بود.
4- در برخى از نقلهاست كه جمعى
ايمان آورده و جمع ديگرى كافر شدند و ابن اسحاق نقل كرده كه هيچيك
ايمان نياوردند و در صدد قتل رسولان برآمدند.
5- تفسير قمى: ص 549 و 550.
6- عللالشرائع: ص 38؛ عيونالاخبار: ص 233 و 234.
7- عهد جديد7 ص 15؛ نجّار، قصصالانبياء: ص 405.
8- انجيل برنابا: ترجمه فهيم
كرمانى، ص 74.
9- خصال: ج 1، ص 7.
10- امالى: ص 279.
11- خصال: ج 1، ص 34.
12- امالى: ص 129 و 130.
13- تنبيهالخواطر: ج 1، ص 129.
14- همان.
15- همان، ج 2، ص 235.
16- اصول كافى: ج 2، ص 241.
17- همان، ج 1، ص 39.
18- عرائسالفنون: صص 220 و 221؛
بحار الانوار: ج 14، ص 282.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|