|
|
|
.
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت موسي (عليهالسلام)/ قسمت سيزدهم
داستان ذبح بقره
در اين فصل نيز نخست آيات قرآنى را كه در سورهي بقره ذكر شده براى شما آورده، سپس به نقل روايات و گفتار اهل تفسير مىپردازيم.
خداى سبحان داستان را اينگونه بيان فرموده است: و
هنگامى كه موسى به قوم خود گفت كه خداوند به شما دستور مىدهد گاوى را سر
ببريد، گفتند كه آيا ما را مسخره مىكنى؟ موسى گفت: پناه مىبرم به خدا
كه از نادانان باشم. قومش گفتند از خدا بخواه براى ما روشن كند كه چگونه
گاوى؟ موسى گفت: خداوند مىفرمايد كه گاوى باشد نه پير و از كار افتاده و
نه جوان، بلكه ميان آن دو. پس آنچه را ماءمور به آن شدهايد انجام دهيد و
دستور خدا را به تاءخير نيندازيد.1
قوم گفتند: پروردگارت را بخوان تا ما را روشن سازد كه رنگش چگونه بايد باشد؟
موسى گفت: خداوند مىفرمايد كه گاوى باشد زرد يك دست كه رنگ آن بيننده را شادمان سازد.2 گفتند: از خداى خود بخواه تا براى ما روشن سازد كه چگونه گاوى باشد، زيرا چنين گاوى بر ما مشتبه شده و اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد!3
موسى گفت: خدا
مىفرمايد گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده باشد و نه زراعت را آب دهد
(و آبكشى كند) و از هر عيبى سالم و هيچگونه رنگ ديگرى در آن نباشد! آنها گفتند: اكنون حق مطلب را آوردى. پس از پيدا كردن آن گاو با آن ويژگى آن را سر بريدند و نمىخواستند آن كار را بكنند.4
هنگامي كه كسى را كشته بوديد، سپس دربارهي (قاتل) آن
شخص به نزاع پرداختيد و خداوند آنچه را پنهان مىكرديد، آشكار ساخت. پس
گفتيم قسمتى از آنرا به مقتول بزنيد (تا زنده شود و قاتل خود را معرفى
كند) خداوند اينگونه مردگان را زنده مىكند و آيات خود را به شما نشان مىدهد، شايد درك كنيد.5
اما اصل داستان مطابق آنچه در روايات و تفاسير آمده، اين
بود كه شخصى از بنىاسرائيل را كشتند و جنازهاش را بر سر راه انداختند و
كسى نمىدانست چه كسى او را كشته و انگيزهي قتل او چه بوده است؟ اين موضوع
سبب شد تا هر دسته از تيرههاى بنىاسرائيل ديگرى را متّهم به قتل آن شخص
كنند و در نتيجه اختلاف سختى ميان اسباط پيش آمد. بستگان مقتول براى شناختن
قاتل پيش موسى آمدند و حلّ مشكل را از او خواستند و موسى نيز با يارى وحى
الهى و دستور پروردگار متعال به آنها دستور داد گاوى را بكشند و عضوى از
اعضاى آن گاو را به بدن مقتول بزنند تا مقتول زنده شود و قاتل خود را
معرّفى كند. بنىاسرائيل طبق عادت ديرينهي خود بناى بهانهجويى گذاشته و ضمن
اينكه اين دستور را به مسخره گرفتند و در گفتار و پرسش خود ادب و احترام
را رعايت ننمودند، توضيح بيشترى از موسى خواستند و چنانكه در آيات
خوانديد، موسى به دستور خداى تعالى خصوصياتى براى آن گاو ذكر فرمود تا
سرانجام قانع شده و در جستوجوى چنان گاوى بر آمدند و پس از جستوجوى زياد،
آنرا نزد جوانى از بنىاسرائيل يافتند و از وى خريدارى كرده و ذبح نمودند.
پس از كشتن گاو چنانكه خداوند دستور داده بود، عضوى از آنرا كه برخى گفتهاند دمش بود، برگرفتند و آنرا به بدن مقتول زدند و او
زنده شد و قاتل را معرفى كرد.6
اين بود اجمال داستان كه مفسران نقل كردهاند و البته چند
جاى آن به توضيح احتياج دارد كه در خود روايات و تفاسير توضيح برخى از قسمتهاى آن ذكر شده است:
اول. انگيزهي اين قتل چه بود؟
دوم. اساساً علت اينكه ماءمور به كشتن گاو شدند چه بود؟
سوم. چه شد كه ماءمور به كشتن گاوى با اين خصوصيات شدند و چه سرّى در اين كار بود؟
اما انگيزهي اين قتل را مفسران به دو صورت نقل كردهاند:
بعضى گفتهاند مقتول شخص ثروتمندى بود كه اموال زيادى داشت و عمرى طولانى
كرده بود و وارثى جز پسر عموى خود نداشت و وارث هر چه انتظار كشيد كه پسر عمويش
به مرگ طبيعى از دنيا برود، چنين نشد و او همچنان به زندگى خود ادامه مىداد. عاقبت حوصلهي آن پسر عمو تنگ شد و در صدد
برآمد پنهانى او را بكشد و اموالش را تصاحب كند و همين كار را كرد و سپس بدن
كشتهي او را آورد و سر راه مردم انداخت و خود به نزد موسى آمده تقاضاى
معرفى قاتل را كرد.7
برخى گفتهاند كه قاتل جوانى بود كه دختر مقتول را كه
زيبايى فوقالعادهاى داشت مىخواست، ولى مقتول حاضر به اين ازدواج نشد و
دختر را به ديگرى شوهر داد. همين مساءله سبب شد كه قاتل كينهي او را به دل
گيرد و پنهانى او را بكشد، آنگاه نزد موسى بيايد و از او بخواهد كه قاتل
را معرفى كند. اين مطلب در برخى از روايات از ائمه نيز آمده است.8
به هر صورت انگيزهي قتل، يكى از دو موضوع مالى يا شهوت
جنسى بوده چنانكه امروزه نيز اساس بيشتر جنايات و خونريزىها همين دو چيز
است.
اما اينكه چرا ماءمور به كشتن گاو شدند؟ شايد علت آن همانطور كه پيش از اين اشاره كرديم، اين بود كه گاو در نزد بنىاسرائيل مقدّس
بود و برخى از آنها گاو و گوساله را تا سر حدّ پرستش احترام مىكردند. سامرى
هم براى گمراه كردن آنان از همين نقطه ضعفى كه داشتند استفاده كرد. پس
خداى تعالى مىخواست به وسيلهي اين دستور، اهميت گاو را از نظر آنها ببرد و
اين فكر غلط را از مغز آنها دور سازد.
و اما اينكه چرا ماءمور به كشتن آن گاو با آن اوصاف و
خصوصيات شدند، روايتى از امام هشتم نقل شده كه آن حضرت فرمودند: هنگامى كه بنىاسرائيل آن گاو را پيدا كرده و ذبح كردند، بعضى از آنها به موسى گفتند:
اين گاو داستانى دارد. موسى پرسيد كه داستانش چه بوده، آنها گفتند: كه
صاحب گاو جوانى است كه نسبت به پدر خود مهربان و نيكوكار بود. زمانى اين
جوان معاملهي پرسودى انجام داد و كالايى را فروخت و سپس براى تحويل دادن آن
به خانه آمد تا كليد انبار را بردارد و جنس را تحويل خريدار دهد، اما متوجه
شد كه كليدها زير سر پدرش است و او هم به خواب رفته. جوان حاضر نشد پدر را از خواب بيدار كند و از آن معامله صرفنظر كرد. هنگامى كه پدر بيدار گرديد و از ماجرا خبردار شد، آن گاو را به جاى سودى كه از دستش رفته بود به پسر بخشيد.
موسى اين داستان را كه شنيد، فرمود: بنگريد كه نيكى و احسان با نيكوكار چه مىكند.9
همچنين از اين داستان چند مطلب ديگر هم استفاده مىشود:
1. ضعف ايمان و سستى عقيدهي بنىاسرائيل دربارهي موسى و
پروردگار متعال؛
زيرا اولاً، هنگامى كه موسى طبق درخواست خودشان و دستور
الهى به آنها فرمود: خدا به شما دستور مىدهد گاوى بكشيد، اين دستور الهى
را به مسخره گرفته و گفتند: ما را به مسخره گرفتهاى؟ در صورتىكه موسى از
پيش خود چنين دستورى را به ايشان نداده بود و آشكارا به آنها گفت كه خدا به
شما دستور داد چنين كارى بكنيد، تازه اگر هم از پيش خود گفته بود، باز هم
بايد آنها اطاعت مىكردند، چون وى پيغمبر خدا بود و اطاعت آن حضرت بر آنها فرض و لازم بود. پاسخى هم كه موسى به آنها داد جالب است، زيرا فرمود:
أَعُوذُ بِاللهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ؛10
پناه مىبرم به خدا كه از مردمان جاهل و نادان باشم.
يعنى مسخره كردن مردم، كار مردم نادان است و ما پيامبران
الهى از اينگونه اعمال جاهلانه مبرّا هستيم.
ثانياً، وقتى مىخواستند به
موسى بگويند از خدا بپرس اين چگونه گاوى بايد باشد، مىگفتند: اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ يعنى
از خداى خودت بخواه كه اين هم نشانهي ديگرى از بىايمانى آنها به خداى
تعالى است، گويا خداى خود را از خداى موسى جدا مىدانستند و اين جمله را
چند بار تكرار كردند.
ثالثاً، وقتى موسى تمام خصوصيات گاو را بيان فرمود به او
گفتند: اَلآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ يعنى
اكنون حقيقت را بيان كردى، مثل آنكه تا آن وقت موسى حق نگفته بود و گفتههاى قبلى موسى از روى حقيقت نبود و واقعيت نداشت كه اينهم نشانهي ديگرى از
ضعف عقيدهي آنها به موسى بود.
2. لجاجت و بهانهجويى و ايرادتراشى بنىاسرائيل؛ زيرا
موسى در آغاز به آنها دستور داد گاوى را بكشند، اما اينان شروع به بهانهجويى كرده و خصوصيات آن گاو را پرسيدند، در صورتىكه اگر به دستور نخستين
عمل مىكردند، گذشته از اينكه پرسش آنها صورت لجاجت به خود نمىگرفت و
دستور الهى را زودتر انجام مىدادند، تكليف را نيز بر خود مشكل و دشوار
نكرده بودند.
امام هشتم در حديثى فرمودهاند كه اينان سختگيرى كردند و
خداوند نيز كار را بر آنها سخت كرد، چنانكه در تفسير على بن ابراهيم
روايت شده كه تمام خصوصيات گاو را پرسيدند و موسى به آنها فرمود، به سراغ
گاو مزبور آمدند تا آنرا از صاحبش خريدارى كنند. صاحب گاو گفت: من آنرا
به شما نمىفروشم جز آنكه پوستش را از طلا پر كنيد و به من بدهيد. اين حرف
بر آنها گران آمد و نتوانستند خود را به پرداخت چنين بهاى گزافى براى
خريد آن گاو راضي كنند. از اين رو نزد موسى آمدند راه چارهاى خواستند. موسى
در جوابشان فرمود: اكنون ديگر چارهاى نيست جز آنكه همان گاو را با همان
خصوصيات بكشيد، لذا ناچار شدند تا آن بهاى گزاف را بپردازند و گاو مزبور را
خريدارى كنند و بكشند.
3. خداوند در دنبال داستان فرموده است:
فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ
پس آنرا كشتند، ولى مايل نبودند كه اين كار را انجام دهند.
كه مىتوان از اين استفاده كرد كه علت اين همه سؤالات و
بهانهجويىها آن بود كه حقيقت را لوث كنند و تا جايىكه مىتوانند كارى
كنند كه قاتل شناخته نشود و موضوع مجهول بماند، ولي از آنجا كه خدا مىخواست پرده از جنايت آنها بردارد و مسئله را آشكار سازد، سرانجام
نتوانستند حقيقت را از بين ببرند و بهانهجويىهاى آنان كارى صورت نداد، جز
آنكه تكليف را بر خود سخت و دشوار كردند.
و اين مطلب را از آيهي بعد نيز مىتوان استفاده كرد كه مىفرمايد:
وَ اللّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ؛11
و خداوند آنچه را كه شما مىخواستيد پنهان داريد، آشكار خواهد ساخت.
كه از اين جمله به دست مىآيد عدهاى از آنها از ماجراى قتل اطلاع داشته و قاتل را مىشناختهاند، لكن آنرا پنهان مىداشتند.
4. آخرين مطلبى را كه خداى تعالى در دنبالهي اين داستان به آن اشاره فرموده موضوع زنده شدن مردگان و مسئلهي معاد جسمانى است:
كَذلِكَ يُحْيِ اللّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ؛12
اينچنين خداوند مردگان را زنده مىكند و آيات خود را به شما نشان مىدهد، شايد تعقل كنيد.
از اين آيه نيز استفاده مىشود كه دستور مزبور فقط براى
شناساندن يك قاتل نبوده است، بلكه خداى تعالى به اين وسيله مىخواست يك
حقيقت بزرگ را به ايشان نشان دهد و آن مسئلهي زنده شدن مردگان و زندگى پس از
مرگ است.
موسى و خضر
چنانكه در روايات مشهور نقل كردهاند، موسى فكر مىكرد كسى ميان بندگان
خدا دانشمندتر از او نيست يا چنانكه بعضى گفتهاند، در محفلى اين مطلب را
اظهار كرد، و ماءمور شد تا به دنبال خضر برود و از او دانش بياموزد.
بيضاوى صاحب تفسير معروف نقل مىكند كه موسى به خدا عرض
كرد: كدام يك از بندگانت نزد تو محبوبتر است؟ وحى شد: آنكه مرا ياد كند و
فراموشم نكند. موسى عرض كرد: كدام يك از بندگانت در قضاوت برتر از ديگران
است؟ خداوند فرمود: آنكس كه به حق قضاوت كند و از هواى نفس پيروى نكند؟
موسى عرض كرد: كدام يك از بندگانت دانشمندتر است؟ فرمود: آنكس كه علم
ديگران را به علم خود بيفزايد، شايد در اين ميان به سخنى برخورد كه او را
به هدايت راهنما گردد يا از هلاكت بازدارد. موسى عرض كرد: چگونه او را
بيابم؟ به او وحى شد: يك ماهى در زنبيل بگذار و حركت كن و در هر جا كه ماهى
را گم كردى، خضر آنجاست.
موسى آمادهي سفر شد و زنبيلى با خود برداشت و ماهى در آن نهاد و يوشع بن نون وصى خود را نيز همراه برداشت تا در
سفر ملازم وى باشد13 به او سفارش كرد كه هر كجا ماهى مفقود شد او را باخبر كند. آن دو همچنان آمدند تا به مجمعالبحرين14 رسيدند.
خستگى راه سبب شد كه موسى و يوشع ساعتى استراحت كنند و به همين منظور به
سنگى كه در آنجا بود تكيه زدند و موسى در آن حال به خواب رفت. به گفتهي
برخى در اين وقت بارانى بباريد و به بدن ماهى خورد و آن ماهى زنده شد و خود
را به دريا انداخت، ولى بعضى گفتهاند كه يوشع برخاست و از آبى كه در آنجا
وجود داشت و چشمهي حيات و آب زندگانى بود، وضو گرفت و مقدارى از آب وضوى او
بر بدن ماهى ريخت و همين سبب زنده شدن ماهى و رفتن او در دريا شد. قول
ديگر آن است كه بدون هيچيك از اين مقدمات از روى اعجاز ماهى زنده شد و خود
را به دريا انداخت، ولى يوشع فراموش كرد داستان را به موسى بگويد تا وقتىكه از آنجا گذشتند و مقدارى راه رفتند. در اين وقت موسى كه خسته و گرسنه
شده بود به يوشع فرمود: غذايمان را بياور كه از اين سفر خسته شده و به تعب افتادهايم.15
اينجا بود كه يوشع به ياد ماهى و ماجرايى كه ديده بود افتاد و به موسى گفت: به
ياد دارى آن هنگامى را كه به سنگ تكيه زده بوديم، در همانجا ماهى زنده
شد و به دريا افتاد و من فراموش كردم ماجرا را به تو خبر دهم. سبب اين
فراموشى هم شيطان بود.16
موسى كه منتظر شنيدن همين سخن بود، از آن راه طولانى
بازگشت و در خود احساس كاميابى نمود و فرمود: ما جوياى همان نقطه هستيم و
به دنبال اين گفتار به آنجا بازگشتند و خضر را كه مرد لاغر اندامى بود و
آثار نبوت در چهرهاش مشاهده مىشد ديدار كردند.
موسى پيش رفته بر وى سلام كرد و به او گفت: آيا رخصت مىدهى
تا از تو پيروى كنم و آنچه را كه خدا به تو تعليم كرده به من ياد دهى؟
در روايتى آمده كه موسى به او گفت: من ماءمور شدهام كه به نزد تو بيايم و
از تو دانش فراگيرم. خضر گفت: تو به كارى ماءمور شدهاى كه من طاقت آنرا
ندارم و من به كارى گمارده شدهام كه تو تاب آنرا ندارى و تو هرگز نمىتوانى با من صبر كنى، زيرا كارهايى از من مشاهده خواهى كرد كه از باطن آن
آگاهى ندارى و تحمل نتوانى كرد.
موسى گفت: ان شاءالله مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى نافرمانى تو را نخواهم كرد.
خضر گفت: پس اگر همراه من آمدى بايد هر چه ديدى از من نپرسى تا خود براى تو بيان دارم. موسى پذيرفت و همراه خضر به راه افتاد.17
آنها به يك كشتى رسيدند و از آن افرادى كه در كشتى بودند خواستند تا آن دو را
نيز با خود سوار كنند. آنانكه آثار نبوت را در چهرهي آنها مشاهده كردند، با
تقاضايشان موافقت نموده و بدون اجرت آنان را بر كشتى سوار كردند. هنگامى كه
كشتى در كنارى لنگر انداخت، موسى با تعجب ديد خضر برخاست و كشتى را سوراخ
كرد و چنان كرد كه كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفت. اين كار به قدرى در نظر
موسى بزرگ آمد كه پيمان خود را فراموش كرد و سخت برآشفت و برخلاف وعدهاى
كه داده بود رو به خضر كرد و گفت: اين چه كارى بود كردى؟ مگر مىخواهى
مردم كشتى را غرق كنى؟ راستى كه كار بزرگ و خطرناكى انجام دادى!
خضر با آرامى رو به او كرد و پيمانى را كه بسته بود به يادش انداخت و گفت: مگر من به تو نگفتم كه تو هرگز با من شكيبايى ندارى؟
موسى به ياد پيمان خود افتاد و زبان به عذرخواهى گشود و
گفت: مرا به فراموشيم مؤاخذه نكن و كار را بر من سخت مگير و از مصاحبت
خويش محرومم مدار. خضر ديگر سخنى نگفت و از كشتى بيرون آمدند و به راه
افتادند.
هم چنانكه مىرفتند به پسرى خوشسيما برخوردند كه با همسالان
خود مشغول بازى بود. موسى ناگهان ديد خضر آن كودك را گرفت به كنارى برده و
او را كشت. اين منظره براى موسى بسيار ناگوار آمد و بدون توجه به عهد و پيمانى كه بسته بود زبان به اعتراض گشود و گفت: چرا انسان بىگناهى را بدون جرم مىكشى، به راستى كه كار ناپسندى كردى؟18
خضر با همان آرامى موسى را مخاطب ساخته و گفت: نگفتم كه تو طاقت همراهى مرا ندارى؟19 موسى كه با اين جمله متوجه شتاب خود گرديد و به ياد پيمان افتاد، به صورت عذرخواهى اظهار داشت: اگر از اين پس چيزى را از تو پرسيدم با من مصاحبت نكن و راه عذر را بر من خواهى بست.20 اين ماجرا هم گذشت و دوباره به راه افتادند و چندان راه رفتند كه گرسنه و خسته شدند.
در اين وقت به دهكدهاى رسيدند21 و
براى رفع گرسنگى از مردم آن دهكده غذايى خواستند، ولى مردم آنجا از
پذيرايى آن دو بزرگوار خوددارى كردند و بخل ورزيدند و موسى و خضر ناچار
شدند با شكم گرسنه از آن دهكده بيرون روند.
در خارج دهكده ديوارى را ديدند كه در حال ويرانى بود، موسى
ناگهان ديد كه خضر ايستاد و دست به كار مرمت ديوار گرديد و آنرا به
پاداشت. در اينجا بود كه موسى بىتاب شد و نتوانست خوددارى كند و براى
سومين بار پيمان خود را فراموش كرد و زبان به ايراد گشود و گفت: تو كه مىخواستى چنين كارى بكنى خوب بود مزدى براى كار خود مىگرفتى كه به آن رفع گرسنگى كنيم.
خضر كه ديد موسى ديگر تاب همراهى و مشاهدهي كارهاى او را
ندارد، رو به او كرد و گفت: اكنون وقت جدايى من و توست و اينك رمز و راز
كارهايى را كه تاب ديدنش را نداشتى به تو خواهم گفت.22
آنگاه حكمت كارهاى خويش را اينگونه بيان كرد: اما آن
كشتى را كه ديدى سوراخ كردم، به آن سبب بود كه كشتى مزبور متعلق به عدهاى
از مسكينان بود كه در دريا كار مىكردند و با درآمد آن زندگى خود را اداره
مىكردند، ولى آن كشتى سر راه پادشاهى بود كه كشتىهاى سالم و بىعيب را
به زور مىگرفت و تصاحب مىكرد. من خواستم آن كشتى را معيوب سازم تا چون
پادشاه آنرا ببيند، از تصاحب آن چشم بپوشد و وسيلهي درآمد يك عده مسكين به
دست آن ستمكار نيفتد.
اما آن پسر خوشسيما را كه ديدى به قتل رساندم، به آن سبب
بود كه وى اگر چه ظاهرى زيبا داشت، ولى در باطن كافر و بىايمان بود، اما
پدر و مادرش مردمانى با ايمان بودند و بيم آن بود كه اين فرزند پدر و مادر
خود را به كفر و طغيان وادارد و علاقه و محبت آنها به او منجر به كفر و
انحرافشان گردد. من ماءمور شدم آن پسر را بكشم تا خداى تعالى به جاى او
فرزند پاك و مهربانى به آن دو عنايت كند.
اما آن ديوار را كه ديدى برپا داشتم، متعلق به دو كودك
يتيم بود كه پدرى صالح داشتهاند و در زير آن گنجى از آن دو نهفته بود. من
از طريق وحى ماءمور شدم آن ديوار را برپا دارم تا آن دو كودك به سن رشد
برسند و گنج خود را بيرون آورند و از آن بهرهمند گردند.23 و
اين رحمتى بود از جانب پروردگار متعال كه به خاطر خوبى پدرشان شامل حال آن
دو كودك گرديد و من اين كارها را از خواستهي دل و ارادهي خود انجام ندادم،
بلكه فرمان الهى و وحى پروردگار متعال مرا ماءمور به آنها كرد و اين بود
حكمت و تاءويل آنچه تحمل صبر و شكيبايى آنرا نداشتى و سپس از يكديگر جدا
شدند.24
سفارش خضر به موسى
صدوق
از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمودند: هنگامى كه موسى خواست از خضر جدا
شود رو به آن حضرت كرد و گفت: به من وصيّتى كن. از جمله وصيتهايى كه خضر
به موسى كرد آن بود كه از لجاجت و از اينكه بدون هدف به كارى دست زنى يا
اينكه بىعلت بخندى بپرهيز و خطاى خود را در نظر بياور و از گفتن خطاهاى
مردم بپرهيز.25
در حديث ديگرى كه صدوق از امام سجاد (عليهالسلام) روايت كرده آن حضرت فرمودند: آخرين وصيتى كه خضر به موسى كرد آن بود كه به او گفت: هيچكس را به گناهش سرزنش نكن و بدانكه محبوبترين چيزها در نزد خدا سه چيز است: ميانهروى در هنگام دارايى، گذشت در وقت قدرت، و مدارا كردن با بندگان خدا، و
هيچكس نيست كه در دنيا با ديگرى مدارا كند، جز اينكه خداى عزوجل در قيامت
با او مدارا كند. اساس فرزانگى ترس از خداى تبارك و تعالى است.26
وفات موسى و هارون
دربارهي
مدت عمر موسى و هارون و همچنين كيفيت وفات آن دو اختلافى در روايات و
تواريخ ديده مىشود. مشهور آن است كه عمر موسى هنگام رحلت 120 و عمر هارون
123 سال بوده و در روايتى كه صدوق در اكمالالدين از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت كرده
عمر موسى 126 و عمر هارون 123 سال ذكر شده است.
قبر حضرت موسى را عموماً در كوه نبا يا نبو در كنار جادهي اصلى،
كنار تل قرمز رنگ ذكر كرده و قبر هارون را در كوه هور در طور سينا نوشتهاند.27
ضمناً در اين باره نيز اختلاف است كه آيا وفات موسى در وادى
تيه و پيش از آنكه بنىاسرائيل از آنجا بيرون روند و به سرزمين اريحا
درآيند اتفاق افتاد يا پس از خروج از آن، در روايات مشهور آمده است كه وفات
آن حضرت در وادى تيه اتفاق افتاد و پس از وى، وصى آن حضرت يوشع بن نون با
بنىاسرائيل به اريحا رفت و آنجا را فتح كرد. برخى نيز عقيده دارند كه
موسى زنده ماند تا خداى متعال به دست او اريحا را فتح كرد آنگاه رحلت نمود.
مطابق حديثى كه صدوق از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده، داستان
وفات هارون اينگونه بود كه موسى با هارون به طور سينا رفتند و در آنجا
به خانهاى برخوردند كه بر آن درختى بود و دو جامه بر آن درخت آويزان بود.
موسى به هارون گفت: جامهات را بيرون آر و اين دو جامه را بپوش و داخل اين
خانه شو و روى تختى كه در آن قرار دارد بخواب. هارون چنان كرد و چون روى
تخت خوابيد خداى تعالى قبض روحش كرد و مرگش فرا رسيد.
موسى به نزد بنىاسرائيل بازگشت و داستان قبض روح هارون را
به آنها خبر داد. بنىاسرائيل موسى را تكذيب كردند و گفتند: تو او را
كشتهاى و آن حضرت را متهم به قتل هارون كردند. موسى براى رفع اين اتهام به
خداى تعالى پناه برد و خداوند به فرشتگان دستور داد جنازهي هارون را روى
تختى در هوا حاضر كردند و بنىاسرائيل او را ديدند و دانستند كه هارون از
دنيا رفته است.28
در حديث ديگري كه در امالى و اكمالالدين از آن حضرت روايت
كردهاند، موضوع رحلت موسى را اينگونه فرمودهاند كه چون عمر حضرت موسى به سر
رسيد، خداى تعالى ملكالموت را فرستاد و او به نزد موسى آمد و بر آن حضرت
سلام كرد. موسى جواب سلام او را داد و فرمود: تو كيستى؟
- ملكالموت هستم كه براى قبض روح تو آمدهام.
از كجا قبض روح مىكنى؟
- از دهانت.
چگونه! با اينكه به وسيلهي آن با پروردگارم تكلم كردهام.
- از دستهايت.
چگونه! با اينكه تورات را با آنها گرفتهام.
- از پاهايت.
چگونه! با اينكه با آنها به طور سينا رفتهام.
- از ديدگانت.
چگونه! با اينكه پيوسته با اميد نگران پروردگارم بودهام.
- از گوشهايت.
چگونه! با اينكه سخن پروردگارم را با آن شنيدهام.
خداى سبحان به ملكالموت وحى فرمود كه او را واگذار تا خود
درخواست مرگ كند. اين موضوع گذشت و موسى، يوشع بن نون را خواست و وصيتهاى
خود را به او كرد و سپس از نزد بنىاسرائيل رفت و غايب شد. در همان دوران
غيبت به مردى برخورد كرد كه قبرى مىكند. موسى به آن مرد گفت: ميل دارى در
كندن اين قبر به تو كمك كنم؟ آن مرد گفت: آرى.
موسى به كمك آن مرد قبر را كند و لحدى بر آن ساخت، آنگاه
ميان آن قبر رفت و خوابيد تا ببيند چگونه است. در همان حال پرده از جلوى
چشم موسى برداشته شد و جايگاه خود را در بهشت ديد و به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا!
مرا به نزد خود ببر. همان مرد كه در واقع ملكالموت بود و به صورت آدميان
در آمده بود و قبر را حفر مىكرد، موسى را قبض روح كرد و در همان قبر او را
دفن نمود و بر روى او خاك ريخت.
در اين وقت كسى فرياد زذ: موسى كليم الله از دنيا رفت كيست كه نمىميرد؟ 29
شيخ طوسى (اعلى الله مقامه) در كتاب تهذيب روايت كرده كه
رحلت موسى در شب بيست و يكم ماه رمضان اتفاق افتاد، چنانكه حضرت عيسى را
نيز در همان شب به آسمان بردند. در روايتى كه صدوق نقل كرده، مرگ يوشع بن
نون وصى حضرت موسى نيز در همان شب اتفاق افتاد.30
پينوشتها:
1- بقره/ 67 و 68.
2- بقره/ 69.
3- بقره/ 70.
4- بقره/ 71.
5- بقره/ 72 و 73.
6- تفسير قمى: ص 41 و 42.
7- عرائسالفنون: ص 130 132.
8- بحار الانوار: ج 13، ص 265؛
راوندى، قصصالانبياء: ص 159.
9- عيونالاخبار: ص 186 و 187.
10- بقره/ 67.
11- بقره/ 72.
12- بقره/ 73.
13- قرآن كريم ملازم موسى را با
عنوان فتى ذكر كرده و نامى از وى نبرده
است. فتى در لغت به معناى جوان و كنايه
از بنده و خدمتكار است. گويند وجه آنكه خداوند او را فتاى موسى
خوانده آن بود كه وى خدمتكارى موسى را در اين سفر به عهده داشت.
14- اختلاف است كه مجمعالبحرين كه
در فارسى به معناى تلاقى دو درياست، در اين داستان كجا بوده است؟
بعضى گفتهاند كه محل تلاقى اقيانوس هند و درياى سرخ در بابالمندب
بوده و برخى عقيده دارند كه محل تلاقى اقيانوس اطلس و درياى مديترانه
نزديكى تنگه جبلالطارق بوده است و قول دوم را بعضى ترجيح دادهاند، و
الله اعلم.
15- كهف/ 62 و 63.
16- همان.
17- در تفسير على بن ابراهيم آده است
كه يوشع بن نون در اين سفر همراه موسى و خضر بود، ولى ظاهر آيات قرآنى
كه در همهجا ضمير را به صورت تثنيه آورده آن است كه موسى يوشع بن نون
را همراه خود نبرد و معلوم نيست آيا يوشع بازگشت يا همانجا ماند.
18- كهف/ 74.
19- كهف/ 75.
20- كهف/ 76.
21- بيشتر مفسران گفتهاند دهكدهي
مزبور انطاكيه (يكى از شهرهاى قديم سوريه) بوده است و بيضاوى در تفسير خود نقل كرده كه آن دهكده
ابله بصره يا
باجروان ارمينيه بوده است.
22- از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل شده كه فرمود:
خدا رحمت كند برادرم موسى را كه اگر صبر مىكرد، چيزهاى عجيبى مىديد.
23- در تفسير مجمعالبيان: از امام
صادق (عليهالسلام) روايت شده كه خداوند به جاى آن پسر مقتول دخترى به آن دو
عنايت كرد كه هفتاد پيغمبر بنىاسرائيل از نسل او پديد آمدند. در
روايات بسيارى كه از شيعه و سنى نقل شده با مختصر اختلافى كه در آنهاست، چنين است كه گنج مزبور لوحى از طلا بود كه در آن چند جمله حكمتآميز نوشته بود و مطابق روايت صدوق در معانىالاخبار كلمات مزبور اينگونه بود: بسم الله الرحمن الرحيم، لااله الا
الله، محمد رسول الله، عجبت لمن يعلم ان الموت حق كيف يفرح؟ عجبت
لمن يومن بالقدر كيف يحزن؟ عجبت لمن يذكر النار كيف يضحك؟ عجبت لمن
يرى الدينا و تصرّف اهلها حالا بعد حال كيف يطمئنّ اليها؟ يعنى: به نام خداى بخشاينده مهربان، معبودى جز خدا نيست و محمد رسول خداست. تعجب مىكنم از كسى كه مىداند مرگ حق است، چگونه فرحناك مىشود؟
تعجب دارم از كسى كه ايمان به قدر دارد، چگونه محزون مىگردد؟ و تعجب
مىكنم از كسى كه آتش دوزخ را به ياد مىآورد، چگونه مىخندد؟ و تعجب
دارم از كسى كه دنيا و زير و رو شدن و تحولات آن را مىبيند، چگونه
بدان دلبستگى و اطمينان پيدا مىكند.
24- مجمع البيان: ج 6، ص 481.
25- امالى: ص 194.
26- خصال: ج 1،ص 54 و 55.
27- تفسير قمى: ص 153.
28- بحار الانوار: ج 13، ص 368؛
راوندى، قصصالانبياء: ص 170 174.
29- تهذيب: ج 1، ص 32.
30- امالى: ص 192 و بحار الانوار: ج
13، ص 379.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|