|
|
|
.
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت موسي (عليهالسلام)/ قسمت نهم
خروج از مصر
زمان
نجات بنىاسرائيل از ظلم فرعونيان فرا رسيد و موسى ماءمور شد بنىاسرائيل
را با خود به سوى فلسطين ببرد. در تورات نقل شده كه فرعون پس از ديدن آن
آيات براى آنكه از دست موسى نجات يابد و دوباره به عذاب ديگرى دچار نشود،
دستور آزادى و خروج آنها را صادر كرد، اما پس از خروج آنها پشيمان شد و
به تعقيب آنان پرداخت، ولى از قرآن كريم چنين به دست مىآيد كه اين خروج
به دستور الهى و وحى صورت گرفت.
در پارهاى از روايات و تواريخ نقل است كه پيش از خروج از
مصر، زنان اسرائيلى به دستور موسى، (يا به تصميم خود) نزد زنان قبطى رفتند
و از آنها خواستند تا طلا و زيورآلات خود را به آنها عاريه دهند و زنان
قبطى نيز روى سابقهاى كه از آيات الهى و عذابهاى قبلى داشتند، ترسيدند
اگر با اين تقاضا موافقت نكنند، دوباره عذاب ديگرى بر آنها فرود آيد.
از اين رو هر چه طلا و جواهر داشتند، به زنان اسرائيلى عاريه دادند و خود
فرعون نيز آنچه از اين اموال در خزينه داشت، به عنوان عاريت به آنها
داد. وقتىكه روز ديگر شد، موسى با قومش از مصر خارج شدند و زنان اسرائيلى
هم زيور آلات عاريه را با خود بردند.
وقتى اين خبر به گوش فرعون رسيد، به سختى ناراحت شد و در
صدد تعقيب آنها برآمد و فرمان داد سربازان را از شهرها فراخوانند و همه را
براى جنگ با بنىاسرائيل بسيج كنند و پس از تهيهي لشكر فراوان به اين بهانه
كه بنىاسرائيل بندگان ما بودند كه از بندگى ما گريختهاند و بايد آنها
را دستگير كرده و دوباره به بندگى خود در آوريم، با لشكريان خود به تعقيب
آنها از شهر خارج شد، ولى نمىدانست كه اين سفر مقدمهي نابودى آنهاست.
عموماً تعداد قوم بنىاسرائيل را كه با موسى از مصر خارج شدند، 600، 620 يا
670، هزار نقل كردهاند، اما شمارهي لشكريان فرعون را خيلى بيش از اينها ثبت
كردهاند. فقط جلوداران لشكر او را كه به همراه هامان فرستاد 600 و در نقلى
700 هزار نفر نوشتهاند و بقيهي لشكريانش را كه فرعون با خود از مصر خارج
كرد يك ميليون سرباز نقل كردهاند. ثعلبى گفته است: هامان را با جلوداران
لشكر كه يك ميليون و هفتصد هزار سرباز مسلح بود به تعقيب موسى و بنىاسرائيل فرستاد و خود نيز با صد هزار سوار به دنبال آنها حركت كرد.1
قرآن كريم نقل مىكند كه فرعون به لشكريانش مىگفت: اينان گروهى اندك هستند،2 و همين جمله مشخص مىكند كه لشكريان او چند برابر بنىاسرائيل بوده است.
فاصلهي زمانى مابين خروج موسى و فرعون از شهر مصر معلوم
نيست و آنچه نوشتهاند آن است كه موسى با بنىاسرائيل تا كنار درياى سرخ
آمدند و در آنجا اردو زدند. هنگام طلوع آفتاب بود كه بنىاسرائيل به پشت سر
خود نگريستند و از دور لشكر بىحساب فرعون را كه براى جنگ با آنها مىآمدند، مشاهده كردند.
بنىاسرائيل كه از قدرت فرعون و زيادى لشكريان او مطلع
بودند و مىدانستند نيروى مقاومت با فرعونيان را ندارند و از آن سو پيش روى
خود دريايى ژرف را مىديدند، به سختى هراسان شده و با وحشت نزد موسى آمدند و
گفتند: هم اكنون اسير لشكريان فرعون مىشويم و به دست آنها گرفتار و كشته
خواهيم شد!
موسى با دلى آرام و روحى نيرومند به آنها فرمود: هرگز، كه پروردگارم با من است و مرا هدايت خواهد كرد.3
اين جملات اميدوار كننده كه از قلبى اميدوار و مطمئن برمىخاست، نور اميدى در دل با ايمانان دميد، اما افراد سست عقيده نمىتوانستند
ترس خود را با سخنان موسى برطرف كنند و انتظار ساعات بعد را بكشند، از اين
رو ولوله و هيجان عجيبى به راه انداخته و اطراف موسى را گرفته هر كدام با
عجله راه فرارى مىجستند. تا جاييكه سخن از سرزنش و ايراد موسى به ميان
آورده و گفتند: اى موسى! آن وعدهي پيروزى كه به ما مىدادى چه شد؟ اكنون
دريا پيش روى ما و دشمن پشت سر ماست. اگر جلو برويم در دريا غرق مىشويم و اگر بمانيم به دست فرعونيان كشته خواهيم شد.
در اين ميان بادى سهمگين دريا را توفانى كرد و موجهايى همچون كوه برخاست. يوشع بن نون پيش آمد و گفت: اى موسى! دستور چيست؟
فرعون و سپاهيانش رسيدند و دريا هم در پيش است. موسى گفت: دستور اين است
كه از همين نقطهي دريا عبور كنيم.
يوشع جلو رفت و اسب خود را نيز به دريا زد، ولى نتوانست
عبور كند و به نزد موسى برگشت. به دنبال او ديگران نيز خواستند پيش روند،
ولى امواج دريا را پيش روى خود مشاهده كرده و جرئت پيشروى نكردند. در اين
وقت بود كه وحى الهى راه عبور از دريا را نشان داد و هدايت حق بنىاسرائيل
را فراگرفت و به موسى وحى شد: عصاى خود را به دريا بزن.4
موسى عصاى خود را به دريا زد و ناگهان دريا شكافت و طولى
نكشيد كه كف آن نمودار شد. به فرمان الهى باد و آفتاب هم كمك كردند و زمين
دريا را خشك و آمادهي عبور بنىاسرائيل نمودند. چون بنىاسرائيل دوازده
تيره بودند، دوازده شكاف در آب پديدار شد تا هر تيرهاى از راه جداگانه
عبور كند. در هر سوى راهها، آب دريا به صورت كوههاى مرتفع روى هم بالا رفت و
همچون شيشهاى شفاف مشبك گرديد كه بنىاسرائيل يكديگر را از آن سوى آب
مىديدند. به اين ترتيب آسوده و سلامت از آب گذشتند.
در برخى از تفاسير آمده كه انشعاب آب و شكاف خوردن آن به
دوازده شكاف و همچنين مشبك شدن فواصل، همه به درخواست بنىاسرائيل و روى
طبع خردهگير و بهانهجوى آنها صورت گرفت، زيرا به موسى گفتند: ما دوازده
تيره هستيم و همه با هم نمىتوانيم به دريا وارد شويم. وقتى وارد دريا
شدند، به موسى گفتند: ما از همراهان خود خبر نداريم. موسى به خدا عرض كرد:
پروردگارا! در اين اخلاق نكوهيده و خوى ناپسند اينان مرا يارى ده. خداى
تعالى نيز او را ماءمور كرد عصاى خود را به اين طرف و آن طرف متمايل سازد و
به دنبال اين كار ديوارهاى آب به صورت شبكههايى درآمد تا يكديگر را
ببينند.5
بارى موسى و بنىاسرائيل از دريا گذشتند و وقتى به پشت سر
خود و آن سوى دريا نگاه كردند، فرعون و سپاهيانش را ديدند كه براى عبور از
دريا آماده مىشوند. همين سبب شد كه بار ديگر مضطرب و از گرفتارى به دست
فرعونيان بر خود بيمناك گردند و دست تضرع به درگاه الهى بردارند و به گفتهي
برخى: از موسى خواستند تا دعا كند و خداوند دريا را به حال اول برگرداند و
راه عبور فرعونيان را ببندد. اما باز هم وحى الهى به مدد موسى آمد و پرده
از روى كار برداشت تا موسى چنين تقاضايى از خدا نكند و دريا را به حال خود
بگذارند.
اين قسمت از فرمان الهى كه بعيد نيست ادامهي همان فرمان قبلى باشد به اين صورت به موسى وحى شد كه: دريا را به حال خود گشوده واگذار كه آنها سپاهى غرقشدنى هستند.6 يعنى
چنين تقاضايى نكن يا در انتظار بازگشتن دريا به حال سابقش نباش كه اين
شكافهاى دريا وسيلهي نجات شما و نابودى فرعونيان و غرق شدن آنهاست.
آنها كه اكنون دريا را شكافته و راههاى عبور از آنرا
آماده مىبينند و شما را نيز ديدند كه صحيح و سالم از آن گذشته و به اين سو
آمدهايد، به طمع مىافتند كه به دنبال شما وارد دريا شوند و چون به دريا
آمدند، ما آنها را غرق مىكنيم.
باز هم غرور و طغيان
در تواريخ آمده كه چون فرعون به دريا رسيد و آنرا شكافته ديد، حركتى به خود داده و از روى غرور و لاف رو به همراهان خود كرد و گفت: بنگريد
كه چگونه دريا به خاطر من شكافته شده و راه مىدهد تا دشمنان و بندگان
فرارى خود را تعقيب نمايم. اين سخن را گفته و اسب خود را به سمت دريا پيش
راند.
اسب كه ناگهان درياى خروشان را در پيش روى خود مشاهده كرد،
پيش نرفت و از حركت ايستاد. در اين وقت جبرئيل كه سوار بر ماديانى بود پيش
روى فرعون ظاهر شده و وارد دريا گرديد. اسب فرعون كه بوى ماديان را احساس
كرده بود، به دنبال آن وارد دريا شد و لشكريان فرعون نيز از او پيروى كرده
به دريا ريختند.
خروج آخرين فرد بنىاسرائيلى از دريا مصادف شد با ورود
آخرين سپاهى فرعون به آن و در همين وقت بود كه فرمان الهى بر عذاب فرعونيان
نازل و به دريا دستور داده شد تا آنها را به كام خود فرو بَرَد و غرق كند.
ناگهان آبهاى متراكم سر به هم گذاشته و طولى نكشيد كه در دريا غرق شدند.7 فرعون
كه بر اثر ستمهاى بسيارى كه كرده و مهلتى كه در آن مدت طولانى خداى تعالى
به وى داده بود، به سختدلى مبتلا شده بود و خيال مىكرد اين وضع پيوسته
ادامه دارد و چرخ زمان هميشه به كام او مىچرخد، ناگهان خود را در برابر
توفان و هلاكت قطعى ديد و عذابى را كه بارها موسى از آن بيمش مىداد، برابر
خود ديد و اين هنگامى بود كه راههاى چاره از هر سو بر وى مسدود شده و قدرت
سپاهيان بىكرانش هم پشيزى ارزش نداشت. لاف و گزاف و دروغ و تزوير هم نمىتوانست او را از مهلكه نجات بخشد و حقيقتى را كه سالها از زبان حقگوى
موسى و پيروان با ايمانش مىشنيد كه به او مىگفتند: جهان هستى و اين همه
موجودات بىشمار خدايى دارند و تو و ديگران همه مخلوق ناتوان او هستيد، ولى
پردههاى مقام و سلطنت دلش را مهر كرده بود و حاضر به پذيرفت آن نبود،
آشكارا مشاهده كرد و سروش وجدانش را كه پيوسته به او مىخواند: دست از اين
ظلم و طغيان بردار و اين اندازه بندگان بىگناه خدا را زير شكنجه و آزار
قرار مده كه سرانجام روزى به كيفر اين همه بيدادگرى دچار خواهى شد، در آن
لحظه خطرناك درك كرد و راهى نداشت جز آنكه به خداى موسى ايمان آورد، تا
بلكه به اين وسيله نجات يابد. از اين رو فرياد زد: ايمان آوردم كه به جز آن خدايى كه بنىاسرائيل به او ايمان آوردهاند، معبود ديگرى نيست و من از مسلمانان هستم.8
اما خداى سبحان در پاسخ او فرمود: اكنون ايمان آوردى؟ در صورتىكه پيش از اين عمرى به كفر و نافرمانى زيستى (و جزء مردم ظالم و بدكار بودى)؟9
بعيد نيست كه اين سخن او نيز نقشهي ديگرى بود تا به اين وسيله
بتواند خود را از مهلكه نجات بخشد و دوباره به ظلم و بيدادگرىهاى خود
ادامه دهد، زيرا ايمان او به خدا قلبى نبوده است و گرنه خدا او را نجات مىداد و شاهد بر اين مطلب همان گفتار اوست كه گفت: به آن خدايى كه بنىاسرائيل ايمان آوردهاند، ايمان آوردم به تعبير ديگر ايمان تقليدى بود نه
ايمان واقعى!
فرعون و سپاهيانش در دريا غرق شدند
به اين
ترتيب خداى جهان، فرعون و سپاهيانش را غرق كرد و موجت پند و عبرت ديگران
ساخت. برخورد آبها صداى مهيبى در فضا ايجاد كرد كه موجت وحشت بنىاسرائيل
گرديد و از حضرت موسى پرسيدند: اين صداى هول آور از چيست؟ موسى در
پاسخشان فرمود: خداى سبحان فرعون و همهي همراهانش را غرق و نابود كرد.
بزرگى فرعون چنان در دل افراد سست عقيده جاى گرفته بود كه
نتوانستند سخن موسى را باور كنند و گفتند: چگونه فرعون غرق مىشود و مىميرد؟
خداى تعالى امواج دريا را ماءمور ساخت تا بدن بىجان فرعون
را به جاى بلندى در ساحل افكندند و بنىاسرائيل به چشم خود پيكرش را مشاهده
كردند و خداى سبحان در اين باره فرمود: پس اكنون پيكر بىجانت را مشاهده كردند و به راستى كه بسيارى از مردم از آيات ما بىخبرند. 10
پس از نابودى فرعون
ميان تاريخنگاران و مفسران اختلاف است 11 كه آيا موسى پس از غرق شدن فرعونيان به مصر بازگشت يا همچنان به راه خود به سوى بيتالمقدس ادامه داد.
از حسن بصرى نقل كردهاند كه موسى، بنىاسرائيل را به مصر بازگرداند و در خانههاى فرعونيان جاى داد.
ثعلبى در عرائس گفته: دو لشكر بزرگ را كه هر كدام دوازده هزار نفر بودند به سركردگى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا 12 ماءمور
كرد تا به شهرهاى فرعونيان كه به جز زنان، كودكان، سالمندان، از پا
افتادگان و بيماران كسى در آنها نبود باز گردند و اموال و گنجهاشان را با
خود حمل كنند و به نزد او آورند. آنها نيز به دستور آن حضرت عمل كردند و
چون خواستند از مصر بيرون آيند، يوشع بن نون مردى را از خود آنها يعنى
بازماندگان قوم فرعون برايشان گماشت و به سوى موسى بازگشتند و همين است
معناى گفتار خداى تعالى كه فرمود: چه
باغها و چشمهسارها كه واگذاشتند و چه كشتزارها و جاهاى خوب و نعمتى كه
در آن متنعّم بودند و همه را به جاى نهادند و ما آنها را به گروهى ديگر
داديم.13
در داستان خروج موسى از مصر اين داستان هم در تواريخ و در
روايات با مختصر اختلافى نقل شده كه خداى تعالى به موسى وحى كرد تا استخوانهاى يوسف را از مصر به فلسطين حمل كند. موسى براى انجام اين دستور از جايگاه قبر يوسف سؤال كرد. سرانجام پيرزنى سالخورده را آوردند كه او جاى قبر
را مىدانست و تقاضاهايى براى نشان دادن آن از موسى كرد و موسى طبق وحى
الهى پذيرفت و او قبر را نشان داد و موسى استخوانهاى يوسف را با خود به
فلسطين برد كه شرحش در پايان قصهي يوسف گذشت.
قدر مسلم آن است كه اگر موسى به مصر هم بازگشته باشد، در
آنجا چندان توقفى نكرد و طبق دستور و فرمان الهى، بنىاسرائيل را با خود
برداشته و به عزم سفر فلسطين، قدم به صحراى سينا گذاشتند.
نافرمانىهاى بنىاسرائيل و آزارهايى كه به موسى كردند
پيش
از اين اشاره كرديم كه بنىاسرائيل سالهاى بسيارى تحت بندگى و اسارت
فرعون و قبطيان به سر مىبردند و فرعونيان انواع آزار، شكنجه، اهانت و
خوارى را در مورد آنان روا مىداشتند. شغلهاى پست و كارهاى پر زحمت را به
آنان واگذار مىكردند. در جنگها آنها را پيش روى خود قرار داده و سپر
خويش مىساختند. فرعون مصر سالها پسران آنها را كشت و دختران را زنده مىگذاشت و كسى نبود كه بتواند به اين رفتار وحشيانه و عمل جنايتكارانه و به
تعبير قرآن كريم به اين بلاى عظيمى كه از ناحيهي فرعون به آنها مىرسيد،
اعتراضى كند.
خدا مىداند كه در اين مدت طولانى چه زارىها كه براى نجات
از اين وضع رقّت بار كردند و چه شكوههايى كه به درگاه بارى تعالى بردند و
چه دعاهايى كه در تنهايى يا به صورت دست جمعى براى رفع آن بلاى بزرگ به
درگاه خدا كردند.
تا هنگامى كه خداى سبحان اراده فرمود تا بر آن بىچارگان ستمديده منّت گذاشته و از اين ذلّت و خوارى
نجاتشان داده و به آقايى و عظمتشان برساند. شخصيت بزرگوارى مانند حضرت موسى
را از ميان خودشان به نبوت مبعوث فرمود. معجزات و آيات بسيارى به او داد تا نزد فرعون برود و با گفتارى نرم او را به خداى يگانه دعوت نموده و از عذاب
الهى بترساند و رهايى و نجات بنىاسرائيل را از وى بخواهد.
كليم خدا آن ماءموريت خطير را پذيرفت و تبليغ بار سنگين
رسالت به فرعون را با همهي دشوارى كه داشت تحمل كرد و بيش از چهل سال شب و
روز خود را در راه مبارزه با فرعون و هواخواهانش سپرى كرد و در اين راه
هرگونه تمسخر، استهزا، اهانت و زخم زبانى را بر خود هموار كرد. او را به
قتل تهديد كردند و جادوگرش خواندند، اما استقامت كرد تا اينكه با توفيقات
الهى و مددهاى غيبى موفق شد بنىاسرائيل را از زير ظلم و بيدادگرى فرعونيان
نجات بخشد و عاقبت خداى تعالى فرعون و سپاهيان نيرومند او را در برابر
چشمان آنان در درياى سرخ نابود كرد.
جاى آن داشت كه بنىاسرائيل به شكرانهي اين نعمتهاى بىشمار تا پايان عمر لحظهاى از بندگى خدا غافل نشوند و در همهجا از دل و
جان فرمان موساى كليم را كه همهگونه حقى به گردن آنها داشت، اجرا كنند.
اما از آنجا كه فطرت آنها البته به جز افراد اندكى با
پستى و چاپلوسى خو گرفته بود و اكثرشان مردمى مادّى و ظاهرپرست بودند و همه
چيز را از مجراى ظاهر و محسوس نگريسته و اعتنايى به عالم غيب نداشتند و با
اينكه پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب پايهگزاران مكتب توحيد و ايمان
به غيب بودند، اما خودشان نمىتوانستند در دل به خداى ناديده ايمان
بياوردند و با آنكه از روى تعصب خود را مقيّد به حفظ آثار و مرام
نياكانشان مىدانستند و چند سالى با هم صدا شدن و همكارى با موسى دم از
توحيد و خداپرستى مىزدند، اما بيشترشان خداى يگانه را نشناخته و او را به
صورت جسمى يا انسانى مىپنداشتند كه داراى اعضا و محدود به حدود مادى و
طبيعى است. همچنين آنها سالها با مردم بتپرست مصر معاشرت داشته و با
مرام ضدّ توحيد آنها خو گرفته بودند و شايد همين پندارهاى غلط سبب شد كه
آن هفتاد نفر برگزيدگانشان در كوه طور از موسى بخواهند تا خدا را آشكارا به
آنها نشان دهد، كه به راستى اگر اينها خداى تعالى را آن طور كه بايد
شناخته بودند، هرگز چنين درخواستى نمىكردند.
در طول اين مدت، حضرت موسى تا آنجا كه توانسته بود با
بيانهاى مختلف، اوصاف خدا را براى آنها بيان كرده و به اندازهي گنجايش
درك و فهمشان خدا را از تصورات باطلى كه در ذهنشان داشتند، منزه و مبرا
ساخته بود. اما باز هم نادانى و طبع پست و مادى آنها پردهي باطنشان را به يك سو انداخت و آنچه در دل داشتند به زبان آورده و
هنوز چند روز و شايد چند ساعتى از غرق شدن فرعون و آسودگى و اطمينان
خاطرشان نگذشته بود كه از موسى تقاضا كردند تا براى آنها بتى بسازد كه او
را پرستش كنند.
خداى سبحان اين تقاضاى ناهنجار آنان را ضمن داستان اينگونه نقل مىكند: بنىاسرائيل را از دريا عبور داديم و آنها بر قومى گذشتند كه بتهاى خود را پرستش مىكردند. پس به موسى گفتند: اى
موسى! براى ما نيز معبودى بساز چنانكه اينان معبودهايى دارند (تا ما
پرستش كنيم). موسى به آنها گفت: به راستى كه شما مردمى جهالت پيشه هستيد!14
اين روش و وضعى كه اين گروه در آن هستند، نابود شدنى است و آنچه انجام مىدهند، باطل و تباه است.15
چگونه براى شما معبودى جز خداى يكتا بجويم با اينكه وى شما را بر جهانيان برترى بخشيده است!.16
با مختصر تاءملى مىتوان فهميد كه اين گفتار ناهنجار بنىاسرائيل در آن موقع حسّاس چه اثر ناگوارى در روح پاك موسى گذاشت و دل
باصفاى آن بزرگوار را تا چه حد آزرده و ناراحت كرد كه در پاسخ آنان فرمود: شما مردمى جهالت پيشه و نادان هستيد.17
يك حديث جالب از اميرمؤمنان (عليهالسلام)
ابن شهر آشوب در مناقب روايت كرده كه راءسالجالوت از روى اعتراض و ايراد به رفتار مسلمانان و اختلاف و نزاعشان به حضرت على (عليهالسلام) گفت: هنوز
سى سال از مرگ پيغمبرتان نگذشته كه با يكديگر اختلاف كرده و شمشير به روى
هم كشيديد. حضرت على (عليهالسلام) در پاسخش فرمود: شما (يهوديان) هنوز كف پاهايتان از
آب دريا خشك نشده بود كه به موسى گفتيد: براى ما معبودى مانند معبود اينان
بساز (و تقاضاى بت پرستى كرديد).18
اتفاقهاى بعدى نشان داد آن بتى را كه بنىاسرائيل از موسى
خواستند كه برايشان بسازد و پرستش كنند، گاو يا گوساله بود. ابن جريح كه
از مفسران است گفته: آن بتهايى كه بنىاسرائيل پس از عبور از دريا ديدند و
به پرستش آنها مايل گرديدند، صورتهايى از گاو و گوساله بود. از اينجا
معلوم مىشود بنىاسرائيل در مصر بيشتر با گاوپرستان ماءنوس بودهاند و
چون مصريان جنبهي فرمانروايى بر آنها داشتهاند، از باب النّاسُ عَلى دينِ مُلُوكِهِمْ اينان
نيز به گوسالهپرستى متمايل شده و گاو و گوساله در نظر آنان احترام خاصى
داشت. مورخان نيز در تاريخ اديان مصر قديم و مردم زمان فراعنه نوشتهاند:
گاوپرستى ميان بسيارى از آنها معمول شده بود و مانند همديان گاو را محترم و
مقدّس مىدانستند.
خداى تعالى نيز در اوصاف بنىاسرائيل در سورهي بقره فرموده است: وَ اُشرِبوا فِى قُلُوبِهِمُ العِجلَ؛19 گوساله در دلهاى آنها آبيارى شده بود. و اين جمله كنايه از شدت علاقه و محبّت آنها به گوساله است.
در داستان ذبح گاو كه شرحش پس از اين خواهد آمد بيشتر مفسران گفتهاند: علت آنكه خداى تعالى براى پيدا كردن قاتل دستور كشتن گاو را به بنىاسرائيل داد، همين بود كه مىخواست به اين وسيله اهميت و احترام گاو را از دل آنها بيرون ببرد.20 همين
سابقهي بد سبب شد كه وقتى سامرى خواست بنىاسرائيل را به بتپرستى بازگرداند و از راه حق منحرفشان سازد، گوسالهاى ساخت و آنها را به پرستش
گوساله وادار كرد و آن همه ناراحتى براى موسى و ديگران به بار آمد.
پينوشتها:
1- تاريخ طبرى: ج 1، ص 290؛ مجمعالبيان: ج 1، ص 107.
2- شعراء/ 54.
3- شعراء/ 62.
4- شعراء/ 63.
5- مجمعالبيان: ج 5، ص 131.
6- دخان/ 24.
7-همان.
8- يونس/ 90.
9- يونس/ 91.
10- يونس/ 92.
11- مجمعالبيان: ج 9، ص 646.
12- دربارهي نام كالب و همچنين نام
پدرش اختلاف است كه ان شاءالله در جاى خود ذكر خواهد شد.
13- دخان/ 25 -28.
14- اعراف/ 138.
15- اعراف/ 139.
16- اعراف/ 140.
17- اعراف/ 138.
18- مناقب: ج 1، ص 95.
19- بقره/ 93.
20- مجمعالبيان: ج 1، ص 135.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|