:جستجو
مراکز قرآنی
منتخبين مراكز قرآني
تفسیر نور
تواشیح
پرتال ثامن الائمه
زمان
 

دوشنبه 14 خرداد 1403

 
 
خلاصه آمار سايت
 
 
 
 
.امام علي (عليه السلام) مي فرمايند : مردم دشمن آنند كه نمي دانند .
 
 
 


زندگي‌نامه پيامبران الهي/ حضرت يوسف (عليه‌السلام)/ قسمت هفتم


سومين سفر فرزندان يعقوب  

پسران يعقوب بضاعت مختصرى كه داشتند، براى خريد غله برداشتند و با پدر خود خداحافظى و به سوى مصر حركت كردند.
وقتي وارد مصر شدند، پس از استراحت مختصرى، كالاى ناچيز خود را برداشته و به سوى خانه‌ي عزيز به راه افتادند و خود را به حضور وى رساندند و شايد قبلاً به سراغ برادر بزرگشان رفته و او را نيز همراه خود برداشته و به دربار عزيز، راه يافتند.
از برداشت سخن و گفتارى كه آغاز كردند و قرآن كريم نقل مى‌كند، كمال عجز و اضطراب و پريشانيشان معلوم است و شدت گرفتارى و سختى آنها آشكار مى‌شود. آنان تقاضاى خود را اينگونه اظهار كردند:
عزيزا! ما و خاندانمان به قحطى و مضيقه‌ي سختى دچار شده‌ايم، (متاسفانه از شدت گرفتارى و سختى زندگى نتوانسته‌ايم كالاى قابل ملاحظه‌اى تهيه كنيم و) بضاعت ناچيزى پيش تو آورده‌ايم، همه‌ي اميدمان به لطف و بزرگوارى تو است و اميدواريم تو درباره‌ي ما كرم فرموده و به بضاعت ناچيز ما نگاه نكنى و پيمانه‌ي ما را كامل كنى. عزيزا! اين اميد ما را مبدّل به نوميدى مكن و همان‌طور كه اميدواريم پيمانه‌ي ما را كامل گردان و به ما احسان فرما كه خداوند بزرگ احسان كنندگان را پاداش نيكو دهد!1

پسران يعقوب حدّ اعلاى عجز و پريشانى خود را در اين سخنان اظهار كرده و بهتر از اين نمى‌توانستند سخنى بگويند كه عاطفه و بزرگوارى عزيز مصر را به خود جلب كنند و از مجموع سخنانشان شدت استيصال و درماندگي‌ ايشان به خوبى مشاهده مى‌شد. ديگر از آن غرور و نخوتى كه در زمان به چاه انداختن يوسف داشتند، خبرى نيست و از اتّكايى كه به نيرو و جوانى و قدرت خود ابراز مى‌كردند، اثرى به جاى نمانده است.
فشار زندگى و حوادث روزگار آنان را ادب كرده و در حضور عزيز مصر زبانشان را به ناتوانى و لابه باز نموده و با كمال عجز دست نيازشان را به درگاهش گشوده‌اند. از همه سخت‌تر آنكه نمى‌دانند اين مقام بزرگ و شخص عظيمى كه اكنون با اين ناتوانى و بيچارگى به درگاهش اظهار عجز مى‌كنند و با اين ذلّت و خوارى تقاضاى كرم و بزرگوارى از وى دارند، همان يوسفى است كه بى‌رحمانه او را آزار و اذيّت كردند و با كمال قساوت، بدون هيچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهش افكندند.

آرى خدا مى‌خواهد به اين وسيله كيفر آن همه آزارها را به برادران يوسف برساند و پاداش مظلوميّت و صبر و تقواى يوسف را نيز اينگونه عنايت فرمايد و يوسف را به اين عظمت و شوكت برساند و برادران را اينگونه در حضورش خوار و زبون سازد. شايد علت اينكه يوسف تا به آن روز از طرف خداى تعالى ماءمور نشد يا نتوانست خود را به برادران معرّفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى‌خواست اين روز را به آنان نشان دهد و اين صحنه را پيش ‍ بياورد و برادران حسود و مغرورش را به اين صورت و با اين خوارى و ذلّت در پيشگاه يوسف وا دارد و سپس وى را به آنان بشناساند.
اما چنانكه قبل از اين تذكر داديم، شيوه‌ي مردان الهى اين نيست كه بدى را با بدى مكافات كنند و به فكر انتقام از كسانى باشند كه به آنها صدمه و آزارى رسانده‌اند. يوسف صديق گويا بيش از اين نتوانست خوارى برادران را ببيند و سختى و ذلتشان را تحمل كند، از اين رو درصدد برآمد تا پيش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند و فرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آنها گفت:
هيچ مى‌دانيد شما با يوسف و برادرش چه كرديد در وقتى كه نادان بوديد؟2 و شايد ضميمه كردن جمله‌ي دوم كه فرمود: در وقتى كه نادان بوديد3 براى آن بود كه خواست بهانه‌اى براى رفتار ظالمانه‌ي آنان به دستشان بدهد و راه عذرى براى كارهاى گذشته‌شان به آنها نشان دهد و اين هم دليل ديگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه‌ي ديگرى بر عظمت روحى و مقام والايش است.

مرحوم طبرسى (رحمة الله عليه) از شيخ صدوق از امام صادق (عليه‌السلام) روايت كرده است، آن حضرت علّت معرفى كردن يوسف را به برادران اينگونه ذكر فرموده كه يعقوب نامه‌اى با اين مضمون به يوسف نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم، اين نامه‌اى است به عزيز مصر دادگستر و كسى كه پيمانه را در معامله كامل دهد، از طرف يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الرحمان، همان كسى كه نمرود آتشى فراهم كرد تا او را بسوزاند و خدا آن آتش را بر وى سرد و سلامت كرد و از آن نجاتش داد.
اى عزيز بدان ما خاندانى هستيم كه پيوسته بلا و آزمايش از جانب خدا به سوى ما شتابان بوده تا ما را در وسعت و سختى بيازمايد و اكنون بيست سال است4 مصيبت‌هاى پى‌در‌پى به من رسيده، نخست آنكه پسرى داشتم كه نامش يوسف بود، همه‌ي دلخوشى من از ميان فرزندان به او بود، وى نور ديده و ميوه‌ي دلم بود، تا اينكه برادران ديگرش كه از طرف مادر از او جدا بودند، از من خواستند او را همراه ايشان براى بازى به صحرا بفرستم، صبحگاهى وى را همراهشان كردم و رفتند و شامگاه گريه‌كنان پيش من آمدند و پيراهنش را به خونى دروغين رنگين كرده و اظهار داشتند گرگ او را خورده است. فقدان او اندوه مرا زياد كرد و از فراقش گريه‌ها كردم تا جايى كه چشمانم سفيد شد.
او برادرى داشت كه من دلم به وى خوش بود و همدمم بود و هرگاه به ياد يوسف مى‌افتادم او را به سينه مى‌گرفتم و همين سبب تسكين مقدارى از اندوهم بود، تا اينكه برادرانش گفتند تو از ايشان خواسته‌اى و دستور داده‌اى وى را همراه خود به مصر آورند و اگر نياورند آذوقه‌اى به آنها نخواهى داد، من هم او را فرستادم تا براى ما گندم بياورند، ولى چون بازگشتند، او را با خود نياوردند و اظهار كردند پيمانه‌ي مخصوص شاه را سرقت كرده، با اينكه ما دزدى نمى‌كنيم. به اين ترتيب او را پيش خود بازداشت كردى و مرا به فراقش مبتلا ساختى و اندوهم را از دوريش سخت كردى، به طورى كه پشتم از اين فاجعه خم شد و مصيبتم بزرگ گرديد، علاوه بر مصيبت‌هاى پى‌در‌پى ديگرى كه بر من رسيده است، اكنون بر ما منّت بگذار و او را آزاد كن و در آزادى و فرستادن خاندان ابراهيم شتاب كن
.

فرزندان يعقوب، نامه‌ي پدر را گرفتند و همراه خود به مصر آوردند و در قصر سلطنتى به دست يوسف دادند و به دنبال آن خودشان نيز عاجزانه درخواست آزادى بنيامين را كردند.
يوسف نامه‌ي پدر را بوسيد و بر ديده نهاد و چون از مضمونش آگاه شد به حدّى گريست كه پيراهنى كه به تن داشت، از اشك چشمش تر شد و سپس رو به آنان كرد و گفت:5
آيا هيچ مى‌دانيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ 6
به هر صورت اين سخنان عزيز، فرزندان يعقوب را به حال بهت و حيرت ديگرى دچار كرد.

يوسف را شناختند  

پسران يعقوب در آن حالت اضطراب و سرگشتگى به همه چيز فكر مى‌كردند و تنها چيزى كه به فكرشان نمى‌رسيد، اين مطلب بود كه ممكن است اين شخصيت بزرگى كه روزگار آنها را به اين خوارى در برابرش واداشته همان برادر كوچكشان يوسف باشد، با شنيدن اين جمله ناگهان يكّه خورده و مسير فكرشان عوض شد و خيره خيره به سيماى عزيز مصر نگاه كردند. با خود مى‌انديشيدند چه شد عزيز مصر ناگهان نام يوسف را به ميان آورد و رفتار جاهلانه‌ي ما را درباره‌ي يوسف پيش كشيد!
مثل اينكه عزيز مصر در اتفاق‌هاى گذشته و آزارهايى كه ما به يوسف كرديم همه‌جا همراه ما بوده! و باز فكر كردند شايد بنيامين آنها را به او گفته است.
اما دوباره با خود گفتند بنيامين هم كه در آن موقع حضور نداشته و كسى جز خود آنها و يوسف از اين ماجرا اطلاعى ندارد! و تاكنون نيز به كسى اظهار نكرده‌اند.

كم كم به يادشان افتاد عزيز مصر در سفرهاى قبلى نيز از حال پدر و برادران ديگرشان جويا مى‌شد و دقيقاً به گزارش‌هايشان گوش مى‌داد و گاهى بر اثر شنيدن مصيبت‌هاى پدرشان يعقوب، حالش دگرگون مى‌شد، ولى خوددارى مى‌كرد، و در پى آن به ياد پذيرايى‌هاى گرمى كه عزيز مصر در سفر اول از آنها كرد و كالاهايشان را در بار و بنه‌شان گذاشت، افتادند و هم‌چنين اصرار عزيز براى آوردن بنيامين در سفر اول و سپس نگاه داشتنش با آن تدبير در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم، اينها و مطالب ديگر يكى پس از ديگرى زنجيروار از پيش نظرشان عبور كرد و ناگهان به اين فكر افتادند شايد اين شخصيت بزرگ يعنى عزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده و جريان حوادث او را به اين مقام رسانده است.

اين فكر لحظه‌اى هم‌چون برق به مغزشان تابيد و آنها را وادار كرد كه سرهاى خود را بلند كرده و در قيافه‌ي عزيز مصر بيشتر دقّت كنند، آنان با تاملى كه در سيماى يوسف كردند، اين فكر را تقويت كردند و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ما هستى؟ اما مى‌ترسيدند اگر حدسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسف برادر خودشان باشد كه بدون هيچ جرم و تقصيرى آن‌ همه آزارش كرده و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند، در چنين وضعى آنها چگونه از رفتار گذشته‌ي خود عذر بخواهند و با چه رويى به صورتش نگاه كنند و در حضورش توقف كنند، ولى بزرگوارى او را به نظر آورده و طاقت تحمل را هم از كف داده بودند و به خود جرئت داده، گفتند:
آيا تو همان يوسفى؟ گفت: آرى من يوسفم و اين هم برادر من است كه (تحت لطف و عنايت خداى تعالى قرار گرفته و) خدا بر ما منت نهاده است 7و تا به امروز همه‌جا به من مهر ورزيده و در هر پيش آمدى مرا حفظ فرموده است.

اما بدانيد كه ... 

پسران يعقوب سرا پا گوش شدند و دقيقاً به سخنان عزيز مصر كه اكنون فهميده‌اند همان برادر كوچكشان يوسف است گوش فرا مى‌دهند. از طرفى شوق بى‌اندازه‌اى به آنان دست داده بود و در پوست خود نمى‌گنجيدند و نمى‌دانستند يوسف چه مى‌خواهد بگويد و آنها از كجا بايد سخن خود را آغاز كنند، و از سوى ديگر عرق شرم و خجالت از رفتار گذشته در پيشانى‌شان نسشته و نمى‌دانستند چگونه براى آزارها و اهانت‌ها و بى ادبى‌هاى خود عذر بياورند.
مطلب ديگرى كه براى آنها به صورت معمّا در آمده و به آن فكر مى‌كنند، اين است كه مى‌خواهند بدانند يوسف از كجا به اين مقام رسيده و به چه وسيله به اين منصب مهمّ در مصر گماشته شده است؟ 
او وقتى برادران را آماده‌ي شنيدن ديد، سخن خود را اينگونه ادامه داد
:
آرى بدون شك هر كس تقوا و صبر پيشه سازد، خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى‌كند.8
فرزند برومند يعقوب و پيامبر بزرگ الهى ضمن اينكه رمز موفقيت و عظمت خود را براى برادران بيان مى‌كند، اين حقيقت را نيز گوشزد مى‌كند كه پاداش نيكوكاران در پيشگاه پروردگار جهان ضايع نمى‌شود و خداى تعالى مردمان با تقوا و شكيبا را بى اجر نمى‌گذارد.

اعتراف به گناه  

در چنين موقعيتى براى پسران يعقوب راهى جز اقرار به فضيلت و برترى يوسف و چاره‌اى جز اعتراف به خطا باقى نماند.
فرزندان اسرائيل سرشان را بلند كرده و گفتند:
به خدا سوگند كه خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطاكار بوديم.9 يعنى هم در اين فكر كه خيال مى‌كرديم، مى‌توانيم تو را از چشم پدر دور كرده و خوار كنيم خطا كرديم، هم در رفتارمان خطاكار و گنهكاريم و اكنون اميد عفو و بخشش از تو داريم.

يوسف صديق نيز با همان بزرگوارى و جوانمردى مخصوص به خود براى رفع نگرانى و اضطرابى كه در چهره‌ي برادران مشاهده كرد، آنان را مخاطب ساخته و فرمود:
امروز بر شما سرزنشى نيست 10و از جانب من آسوده خاطر باشيد شما را عفو كرده و گذشته‌ها را ناديده مى‌گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى‌توانم اين نويد را به شما بدهم و از وى بخواهم كه خدا نيز از گناه شما درگذرد، زيرا او مهربان‌ترين مهربانان است.

پسران يعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور و عظمتى كه در پناه عزيز مصر در وجودشان مى‌كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم راحت شد و با وعده‌اى كه يوسف داد تا از خداى تعالى نيز برايشان آمرزش بخواهد از اين نظر هم تا حدودى آسوده خاطر شدند.
در ادامه عزيز مصر در تعقيب سخنان قبلى خود اين جمله را گفت:
اين پيراهن مرا ببريد و روى صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى‌شود و (آنگاه) شما با خاندانتان همگى پيش من آييد.11

شادى و شعف  

پسران يعقوب ديگر از خوشحالى در پوست خود نمى‌گنجند و سر از پا نمى‌شناسند، زيرا اولاً با شناختن يوسف ديگر در مصر احساس غربت نمى‌كنند، بلكه خود را نزديك‌ترين افراد به عزيز مصر دانسته و غرور و عظمتى در آنها پديد آمده و از اين جهت خيالشان آسوده شده است. ثانياً نويد بينا شدن پدر و دورنماى آينده‌ي لذت‌بخش زندگى در شهر، آنها را سرمست كرده و از نظر گذشته نيز مشمول عفو و بخشش قرار گرفته‌اند و فكرى جز اين ندارند، هر چه زودتر به كنعان رفته و اين خبر مسرّت‌بخش را به پدر بدهند و به او بگويند يوسفى را كه به ما دستور دادى به جست و جويش برويم، در مهم‌ترين پست‌هاى مملكت مصر يافتيم و بنيامين نيز صحيح و سالم در كنارش از بهترين زندگى‌ها بهره‌مند بود. سپس با انداختن پيراهن يوسف بر صورت پدر او را بينا كرده و خانواده‌ي يعقوب را به سوى مصر حركت دهند و شايد در بردن پيراهن و دادن اين مژده‌ي بزرگ به پدر بر يكديگر سبقت جستند.

مرحوم طبرسى در تفسير خود نقل كرده است، يوسف به برادران فرمود:
پيراهن مرا بايد آن كسى براى پدر ببرد كه بار اول برد. يهودا گفت: من بودم كه پيراهن آغشته به خون را براى او بردم و به او گفتم گرگ يوسف را خورد. يوسف فرمود: پس تو پيراهن را برايش ببر و هم‌چنان كه غمگينش ساختى، اكنون خرسندش كن و به وى مژده بده كه يوسف زنده است.
يهودا پيراهن را گرفت و با سر و پاى برهنه به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتاد فرسخ بود و آذوقه‌اى كه يهودا داشت هفت گرده نان بود. وى پيش از تمام شدن نان‌ها خود را به كنعان نزد پدر رسانيد.12
در جاى ديگر نقل شده است يوسف دويست مركب با ساير لوازم سفر به كنعان فرستاد و از آنان خواست همه‌ي خاندان خود را حركت داده و به مصر ببرند.

پايان دوران فراق و جدايى  

خاندان يعقوب و زنان و خانواده‌ي پسران آن حضرت بى آنكه بدانند در مصر چه گذشته و به دنبال اين سفر پر بركت چگونه سرنوشت زندگى آنها عوض شده است، شب و روز خود را به انتظار ورود سرپرستان خويش سپرى مى‌كردند و هر چه زمان ورود آنها نزديك‌تر مى‌شد، علاقه‌شان به ديدار شوهران و پدران خود نيز بيشتر مى‌شد.
تنها بزرگ اين خاندان يعنى يعقوب روشن ضمير بود كه با حركت كردن كاروان از مصر جمله‌اى فرمود كه حكايت از پيدا شدن يوسف و پايان دوران فراق و جدايى مى‌كرد.

قرآن كريم مى‌گويد:
و چون كاروان (از مصر) بيرون آمد، پدرشان (يعقوب) گفت: من بوى يوسف را مى‌يابم اگر مرا سبك عقل نخوانيد.13 از بيان جمله‌ي اخير معلوم مى‌شود يعقوب آنچه را از راه دور وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمانى درك كرده و فهميده بود، نمى‌توانست به صراحت اظهار كند، زيرا از تكذيب و تمسخر و سرزنش اطرافيانش بيم داشت، لذا فرمود: اگر مرا سبك عقل نخوانيد 14و گفته‌ي حضرت نيز صحت داشت، چون بى‌درنگ در جوابش با ناراحتى گفتند: به خدا تو در همان گمراهى ديرين خود هستى.15 يعنى ما اكنون در فكر آمدن سرپرستان خانواده‌ي خود هستيم تا هر چه زودتر بيايند و ما را از گرسنگى و قحطى برهانند، ولى تو هنوز از يوسف و فرزندى كه متجاوز از چهل سال و بلكه بيشتر گمشده و يا نابود گشته است، سخن مى‌رانى. بعيد نيست از اين جمله استفاده شود كه سخن مزبور را براى بعضى از همان پسرانش كه احتمالاً در اين سفر به مصر نرفته بودند، اظهار كرده است چنانكه گروهى از مفسران احتمال داده‌اند و ظاهر مسئله بيان‌كننده‌ي آن است كه مقصودشان از گمراهى ديرين، همان افراط در محبت يوسف بوده، چنانكه در آغاز داستان نيز گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر محبوب‌تر از ما هستند و به راستى پدر ما در گمراهى آشكارى است.

بارى اينها به جاى آنكه پدر غمديده و بلاكشيده‌ي خود را تسليت دهند و از ضمير روشن و دل آگاه او كه با عالم غيب ارتباط داشت، براى رفع مشكلات خود استمداد جويند و از اين سخن اميدوار كننده‌ي يعقوب كه خبر از يك تحول كلى در زندگيشان مى‌داد و همگى را از رنج و بلا مى‌رهانيد، خوشحال شوند، در عوض به تكذيب و تمسخر او پرداخته و جراحت تازه‌اى بر زخم‌هاى دل يعقوب افزودند. از گفتارشان نيز معلوم است كه اظهار اميدوارى يعقوب به آينده‌ي باشكوه، آنها را بيشتر ناراحت و مايوس گردانيد.
به هر صورت انتظار خيلى زود پايان يافت و پس از گذشتن چند روز كاروان از راه رسيد و احتمالاً پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را ديدند كه با شتاب از راه رسيد و با چهره‌اى خوشحال و قيافه‌اى خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هر چيز خود را به او رساند و پيراهن يوسف را به صورت او انداخت و يعقوب بينا گرديد و سپس مژده‌ي زنده بودن يوسف و مقام و عظمتى را كه اكنون در مصر دارد، به اطلاع پدر رسانيد. آشنايان حضرت يعقوب تازه فهميدند پدر كنعانى از اين روز پر شكوه مطلع بوده و حقيقت را به آنها خبر داده، ولى آنها از روى نادانى سخن او را حمل بر گمراهى ديرين و سبك عقليش كردند.

ناگفته پيداست اين تحوّل عجيب، روحيه‌ي فرزندان و نزديكان يعقوب را نيز عوض كرد و همان‌گونه كه در وقت شناختن يوسف، برادران در خود احساس شرمندگى كردند و زبان به عذرخواهى گشودند، در اينجا نيز گرچه با بينا شدن پدر كمال مسرت و خوشحالى را پيدا كرده و از به سر آمدن دوران رنج و سختى در پوست نمى‌گنجند، اما از يعقوب خجالت كشيده و در برابرش احساس شرمندگى و خطاكارى مى‌كنند و در اين فكرند كه با چه زبان از پدر عذرخواهى كرده و از گناهشان استغفار كنند.
يعقوب خردمند پس از شنيدن اين خبر مسرت‌بخش و بينا شدن ديدگان خود، قبل از هر چيز براى تقويت نيروى ايمان آنان اين جمله را فرمود:
مگر من به شما نگفتم كه از لطف و عنايات خدا چيزها مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.16
يعنى در آن روز كه شما بنيامين را به مصر برديد و در مراجعت گفتيد او دزدى كرده است، گفتم:
من اميدوارم كه خدا بنيامين و يوسف و آن فرزند ديگرم را به من باز گرداند، ولى شما در مورد محبت يوسف از من ايراد گرفتيد و سرانجام من اين حرف را به شما گفتم، من از خدا چيزها مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد و در فرصت‌هاى ديگر نيز همه‌جا شما را به لطف پنهانى خدا اميدوار كرده و شما را به آينده‌ي درخشان زندگى دلگرم مى‌كردم، اما شما سخنانم را باور نداشتيد و گاهى مسخره‌ام مى‌كرديد! حتى در همين سفر آخر به شما گفتم: به جست و جوى يوسف و برادرش برويد و از رحمت خدا مايوس نشويد. اكنون دانستيد آنچه مى‌گفتم حقيقت داشت و انسان خداپرست بايد در سخت‌ترين دشوارى‌ها و نوميدكننده‌ترين اوضاع به لطف خداوند اميدوار باشد و مغلوب ياءس و نوميدى نگردد؟

پسران يعقوب اندرز پدر بزرگوارشان را به جان و دل پذيرفتند و به حقيقتى كه يعقوب گوشزدشان فرمود، واقف گشتند، فقط يك مشكل ديگر برايشان باقى مانده بود كه براى رفع آن نيز از پدر استمداد كردند و از او خواستند تا براى گناهانشان كه در اين مدت از آنان سرزده و سبب آزار و دورى يوسف و آن همه غم و اندوه يعقوب گرديده بود، از خداى تعالى آمرزش بخواهد و در پيشگاه پروردگار متعال شفيع و واسطه شود، تا خداوند گناهانشان را بيامرزد. به اين منظور رو به پدر كرده، گفتند:
پدر جان (از خدا) براى گناهان ما آمرزش بخواه كه به راستى ما خطاكار بوده‌ايم 17و بعيد نيست منظورشان از اين گناهان آن قسمتى بوده كه به بنيامين و خود يعقوب بستگى دارد، اما در مورد گناهانى كه مستقيماً با يوسف ارتباط داشته، قبلاً حضرت وعده‌ي آمرزش خدا را به آنها داده و به اين ترتيب براى ايشان استغفار كرده بود.
يعقوب بزرگوار نيز در سيماى فرزندانش شرمندگى و پشيمانى از اعمال گذشته را به خوبى مشاهده مى‌كند و مى‌بيند كه حقيقتاً وجدانشان ناراحت است و از عواقب سهمگين گناهانشان بيمناك و نگرانند، لذا وعده‌ي استغفار داده و به آنها فرموده:
در آينده‌ي نزديكى براى شما از پروردگار خود آمرزش خواهم خواست و به راستى او آمرزنده و مهربان است.

چنانكه در روايت‌ها و اخبار هست دعايش را در اين‌باره به ساعتى موكول كرد كه دعا در آن مستجاب مى‌شود و با اين وعده‌ي اطمينان‌بخش خواست تا قلبشان را به استجابت دعايش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش خداى تعالى مطمئن سازد.
در حديثى است كه امام صادق (عليه‌السلام) فرمود:
يعقوب به آنها وعده داد در سحر شب جمعه18 (كه وقت استجابت دعاست) براى آنان آمرزش طلب كند.
و در حديث ديگرى مى‌فرمايد: آمرزش آنها را به وقت سحر موكول كرد. در بعضى از نقل‌ها چنين آمده است: يعقوب بيست سال تمام به درگاه خداوند مى‌ايستاد و دعا مى‌كرد و آمرزش آنان را از خدا مى‌خواست و فرزندانش نير پشت سرش به صف مى‌ايستادند و به دعايش آمين مى‌گفتند تا خدا توبه‌شان را پذيرفت. روايت شده جبرئيل دعاى زير را به يعقوب تعليم داد تا براى آمرزش پسرانش بخواند:
يا رَجاءَ المؤمِنينَ لاتُخَيِّب رَجائى، و يا غَوْثَ المومنينَ أَغِثْنى، و يا عَوْنَ المؤمنينَ أَعِنى، يا حَبيبَ التوابينَ تُبْ عَلَىَّ و استَجِبْ لَهُمْ؛19 اى اميد مؤمنان، اميدم را به نوميدى مبدل مكن و اى فريادرس مؤمنان به فريادم برس و اى ياور مؤمنان كمكم ده و اى دوستدار توبه‌كنندگان توبه‌ام را بپذير و دعاى اينها را مستجاب فرما.
خداى تعالى نيز طبق روايتى به وى وحى فرمود: كه من آنها را آمرزيدم.

از اين قسمت داستان يعقوب و پسران وى مطلب ديگرى نيز به دست مي‌آيد كه پاسخ دندان‌شكنى براى آن دسته مغرضانى است كه به پيروان مكتب اهل‌بيت عصمت خرده و ايراد مى‌گيرند و مى‌گويند شما براى رفع نيازمندي‌هاى خود پيامبر و امام را به درگاه خدا شفيع قرار مى‌دهيد و به آنان متوسل مى‌شويد؟ و چرا خود مستقيماً به درگاه خدا نمى‌رويد و حاجت‌هاى خود را از او نمى‌خواهيد؟ تا جايى كه پيروان فرقه‌ي
وهابيّت پا را فراتر نهاده و نسبت‌هاى ناروايى در اين‌باره به شيعه داده‌اند و ذهن‌هاى ديگران را آلوده ساخته‌اند.
در اينجا مى‌بينيم خداى تعالى از قول فرزندان يعقوب حكايت مى‌كند آنها براى استغفار و آمرزش گناهانشان به يعقوب كه مقرّب درگاه الهى بود و مقام والاترى در پيشگاه خداى تعالى داشت، متوسل شدند و از او خواستند تا براى آمرزش گناهانشان به درگاه خداوند دعا كند و يعقوب نيز كه يكى از پيامبران بزرگ الهى است درخواستشان را پذيرفت و در جواب آنها نفرمود كه شما خودتان مستقيماً به درگاه خدا برويد و از او آمرزش بخواهيد، بلكه خود شفيع آنان شد و خداوند دعايشان را مستجاب و گناهانشان را آمرزيد.
از اينجا معلوم مى‌شود براى شخص حاجتمند، توسّل به پيامبر و امام كه از هر بنده‌اى به درگاه الهى مقرّب‌ترند و واسطه‌ قرار دادن آنها براى برآورده شدن حاجت‌ها در پيشگاه خداوند، گذشته از اينكه اشكالى ندارد، عمل مشروع و پسنديده‌اى است و قبل از اسلام نيز در اديان گذشته و ملت‌هاى متدين ديگر سابقه داشته است.
در قرآن كريم آيات بسيارى در اين‌باره هست كه اين مطلب به خوبى از آنها استنباط مى‌شود و دانشمندان بزرگ شيعه نيز به آنها استشهاد كرده‌اند.

مهاجرت به مصر  

ورود پسران اسرائيل به كنعان و بينا شدن يعقوب و درخواستشان از پدر در مورد طلب آمرزش از خداوند متعال و وعده‌ي پدر در اين‌باره، همگى به سرعت انجام شد و در پى آن پيغام يوسف و وضع كنونى و شوكت و عظمتش را در مصر به اطلاع پدرش رساندند و روح تاز‌ه‌اى در كالبد فرسوده‌ي پير كنعان دميده شد و نشاط تازه‌اى چهره‌اش را فرا گرفت.
يوسف پيغام داده بود پس از اينكه چشم پدرم بينا شد خاندان خود را برداشته و همگى نزد من آييد.
در حديثى از امام باقر (عليه‌السلام) روايت شده كه فرموده:
يعقوب به فرزندان خود دستور داد همين امروز بار سفر را ببنديد و با همه‌ي خاندان خود حركت كنيد و به دنبال اين دستور فرزندان يعقوب به سرعت وسايل سفر را آماده كرده و با اشتياق فراوان راه مصر را در پيش گرفتند و فاصله‌ي طولانى ميان كنعان و مصر را نه روزه پيموده و به مصر وارد شدند.

از گفتار قرآن كريم و هم‌چنين روايت‌ها و تاريخ استفاده مى‌شود، يوسف براى استقبال پدر و خاندان خود از مصر خارج شد و طبيعى است بزرگان و رجال و اعيان مصر نيز به احترام يوسف در مراسم استقبال شركت كرده بودند و شايد به سبب محبوبيت فوق‌العاده‌اى كه يوسف نزد مردم مصر پيدا كرده بود، گروه بسيارى از مردم ديگر نيز براى استقبال پدر و برادرانش به خارج شهر آمده بودند و به اين ترتيب اجتماع بزرگى در بيرون شهر به انتظار ورود كاروان فلسطين تشكيل شد.
آخرين ساعت‌هاى فراق نيز سپرى شد و كاروان فلسطين از راه رسيد و پدر و پسر همديگر را در آغوش كشيده و پس از سال‌ها جدايى و غم و اندوه به ديدار يكديگر نائل شدند.

چنانكه از ظاهر آيات قرآنى به دست مى‌آيد، مادر يوسف نيز در آن روز زنده بود و همراه كاروان به مصر آمد و موفق به ديدار فرزند دلبندش شد. اگرچه بعضى گفته‌اند مادرش زنده نبود و يعقوب پس از مرگ مادر يوسف، خاله‌اش را به همسرى انتخاب كرده بود و در اين مراسم همان خاله‌ي يوسف حضور داشت كه قرآن كريم از او به مادر يوسف تعبير كرده است.20
بارى آن لحظات روحبخش هم گذشت و شور و هيجانى كه در آن ساعت به پدر و مادر و خاندان يوسف دست داد، قابل توصيف و قلم‌فرسايى نيست و ناگفته پيداست كه چه هلهله‌ها و شادى‌ها در آن ساعت تاريخى در فضاى صحرا طنين‌انداز شد و چه اشك‌هاى شوقى با مشاهده‌ي آن منظره بر گونه‌ها غلطيد، آنگاه يوسف بدون ملاحظه‌ي حشمت و مقام و عظمت و شوكتى كه داشت، با كمال ادب، پدر و مادر خود را در كنار خود جاى داد و پس از انجام مراسم استقبال و آرامش مختصرى كه بازيافتند، پيش آمده و بدان‌ها گفت:
اكنون (حركت كنيد) و به خواست خدا با كمال آسايش خاطر به مصر درآييد.21

تعبير خواب يوسف  

مراسم اين استقبال تاريخى و ديدار هيجان‌انگيز به پايان رسيد و كاروان كنعانيان به سوى مصر حركت كردند و مردم مصر نيز به شهر مراجعت نمودند. براى برادران يوسف ديدن مصر تازگى نداشت، ولى براى يعقوب و افراد ديگر خانواده‌اش اين سرزمين تاريخى، جالب و ديدنى بود. به خصوص وقتى كه چشمشان به كاخ با عظمت يوسف افتاد و مقر حكومت وى را از نزديك مشاهده كردند.
هنگامى كه وارد كاخ شدند، يوسف بزرگوار پيش آمد و پدر و مادر خود را بر تخت خويش بالا برد و بهترين مكان را براى جلوس آنان انتخاب فرمود، ولى همگى با مشاهده‌ي آن مقام و شوكت خيره كننده براى يوسف به سجده افتادند و ظاهراً سجده كردن آنان وقتى اتفاق افتاد كه يوسف در لباس سلطنتى خود در آمده و براى ديدار آنان وارد كاخ شد.

اينجا محل اختلاف است كه آيا اين سجده‌ي آنان به منظور شكرانه‌ي نعمت بزرگى بود كه خداوند به آنان كرامت كرده بود يا به عنوان احترام به مقام يوسف و عظمتش بود و آيا خود يوسف نيز با آنها سجده كرد يا او ايستاد و آنان در برابرش سجده كردند؟ آنچه مسلم است اينكه اين سجده‌ي آنان جنبه‌ي پرستش نداشت و منظورشان شكرانه‌ي نعمت‌هاى الهى بود و بعيد نيست خود يوسف نيز در همان حال يا بعد از آن به سجده افتاده باشد، چنانكه اين مطلب در حديثى نيز آمده است.
به هر صورت يوسف كه آن منظره را ديد، رو به پدر كرد و گفت:
پدرجان اين بود تعبير آن خوابى كه من (در كودكى) ديدم، و خداى تعالى آنرا (در اين روز) تحقق بخشيد.22

شكرانه‌ي نعمت‌هاى الهى 

يوسف سپاسگزارى كه هر چه دارد همه را از الطاف حق تعالى مى‌داند و همه‌جا دست عنايت حق را بالاى سر خود ديده است، در اينجا به چند نعمت بزرگ از نعمت‌هاى بى شمار الهى كه در طول اين مدت شامل حالش شده بود، اشاره مى‌كند و مراتب سپاس خود را به درگاهش اظهار مى‌دارد و در ابتدا به برخى از بلاها و گرفتارى‌هايى كه خدا از وى دور كرده اشاره مى‌كند.
يوسف نخستين جمله‌اى را كه گفت اين بود:
خدايم به من احسان كرد كه مرا از زندان بيرون آورد.23
حضرت از اينكه از گرفتارى چاه و به دنبال آن بردگيش نامى به زبان نياورد، ظاهراً روى همان جوان‌مردى و بزرگواريش بود كه نخواست برادران را خجالت زده كند و آزارهايى را كه از آنان ديده بود، اظهار كند و آن خاطره‌هاى تلخ را تجديد نمايد.

حضرت به دليل همان بزرگوارى مخصوصى كه داشت، آن ماجراى دلخراش را پيش نكشيد و سخن خود را از داستان نجات از زندان شروع كرد.
برخى گفته‌اند: علت آنكه يوسف موضوع افتادن در چاه و آزارهاى برادران را پيش نكشيد و با داستان نجات از زندان، سخن خود را آغاز كرد، آن بود كه افتادن در چاه، بلاهاى ديگرى را چون بردگى و گرفتارى‌هاى داخل كاخ به دنبال داشت، اما بيرون آمدن از زندان مقدمه‌ي فرمانروايى و عظمت او بود، از اين‌ رو از چاه و گرفتارى‌هاى بعد از آن نامى به ميان نياورد.
دومين نعمتى كه يوسف سپاسگزارى آنرا مى‌كند و لطف خدا را يادآور مى‌شود، اين بود كه خداى تعالى پدر و مادر و خاندان او را از باديه و زندگى بيابان نجات داد و به مصر و زندگانى متمدن شهرى در آورد، در صورتى كه شيطان مى‌خواست ميان او و برادرانش جدايى بيندازد و فساد و تباهى ايجاد كند.

مضمون گفتار آن فرشته‌ي عفت و پاكدامنى اين بود: آرى اين شيطان بود كه برادرانم را وادار كرد تا آن اعمال ناشايست را انجام دهند و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق من مبتلا كنند، اما خداى سبحان اين احسان را فرمود كه همان رفتار نابه‌جاى آنها را مقدمه‌ي عزت و بزرگى خاندان ما قرار داد و سر انجام شما را در كنار من جاى داد. پراكندگى ما را به اجتماع در كنار يكديگر مبدّل فرمود.
بعضى از نكته‌سنج‌ها گفته‌اند: اينهم از بزرگوارى يوسف بود كه رفتار ظالمانه‌ي برادران را به شيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذرى براى كارهايشان داشته باشند؛ در صورتى كه شيطان اين مقدار قدرت ندارد كه بندگان خدا را به كارى مجبور كند و اراده و اختيارشان را در مورد نافرمانى خدا بگيرد و انسان هر كارى را با اختيار انجام مى‌دهد، اگر چه وسوسه و تحريك از شيطان است.
به دنبال سخنان قبلى، يوسف حق‌شناس و سپاسگزار بار ديگر نام پروردگار و احسان و لطف و دانايى و فرزانگى او را متذكّر مى‌شود و مى‌گويد:
به راستى پروردگار من به هر چه بخواهد لطف دارد و همانا او دانا و فرزانه است.

سپاس نعمت و آخرين درخواست از خدا 

در اينجا يوسف صديق روى نياز خود را به سوى پروردگار بى نياز كرده و به منظور سپاس نعمت‌هاى الهى چنين مى‌گويد: پروردگارا! تو بودى كه اين فرمانروايى را به من دادى و تعبير خواب را به من آموختى، تويى آفريدگار آسمان‌ها و زمين (پروردگارا) مرا مسلمان (و به حال تسليم و فرمانبردارى خود) بميران و به شايستگان ملحق فرما.24
آرى مردمان با اخلاص و خداپرست و مردان الهى هر چه دارند و به هر چه مى‌رسند، همه را از الطاف خدا دانسته و هيچ‌گاه ولى‌نعمت خود را فراموش نمى‌كنند و حتى سختى‌ها و بلاها را نيز از وى دانسته و آنان را نوعى تربيت و تكامل براى خود مى‌دانند و در هر حال تسليم اراده‌ي حق تعالى و سپاسگزار او هستند.

فرزند برومند اسرائيل در هيچ حالى خدا را فراموش نكرده بود، چه آن وقت‌ كه در قعر چاه و سياه چال زندان بود و چه هنگامى كه بر اريكه‌ي فرمانروايى مصر تكيه زده بود و از بهترين زندگى‌ها برخوردار بود، هميشه به ياد خدا بود و اكنون نيز براى سپاسگزارى نعمت‌هاى الهى، ابتدا زبان به تشكر باز كرده و سپس از خداوند مقام تسليم و اطاعت را تا پايان عمر و ملحق شدن به شايستگان را در آخرت درخواست مى‌كند. در ضمن اين حقيقت را نيز به ديگران گوشزد مى‌كند كه نعمت واقعى آن است كه بنده‌ي خدا تا در دنيا زنده است، هميشه در حال تسليم و فرمانبردارى حق باشد و پس از مرگ نيز به مردمان شايسته و صالح درگاه الهى ملحق شود.

مدت عمر و محل دفن يوسف
 

در احوال يعقوب آمده است، چون آن حضرت از دنيا رفت، يوسف طبق وصيت پدر جنازه‌اش را به فلسطين برد و در كنار قبر ابراهيم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت. در اينكه يعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آنجا زيست، اختلاف است. جمع كثيرى گفته‌اند مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بود كه پس از آن وفات نمود.
درباره‌ي مدت عمر يوسف نيز اختلافى در روايت‌ها و تاريخ ديده مى‌شود، برخى 110 سال ذكر كرده‌اند و از امام صادق (عليه‌السلام) نيز روايتى طبق اين قول هست و جمعى نيز عمر حضرت را 120 سال نوشته‌اند.

طبرسى در تفسير خود نقل كرده چون يوسف از دنيا رفت، او را در تابوتى از سنگ مرمر نهاده و ميان رود نيل دفن كردند و علّتش اين بود كه چون يوسف از دنيا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر دسته‌اى مى‌خواستند تا جنازه‌ي آن حضرت را در محله‌ي خود دفن كنند و از بركت آن پيكر مطهر بهره‌مند گردند و سرانجام مصلحت ديدند جنازه را در رود نيل دفن كنند تا آب از روى آن بگذرد و به همه‌ي شهر برسد و مردم در اين بهره يكسان باشند و بركت آن جنازه به طور مساوى به همه‌ي مردم برسد و آن تا زمان حضرت موسى هم‌چنان در رود نيل بود تا وقتى‌كه آن حضرت بيامد و او را از نيل بيرون آورد و به فلسطين برد.25

مسعودى مى‌گويد: سبب اينكه موسى جنازه‌ي يوسف را از مصر حمل كرد، آن بود كه باران بر بنى‌اسرائيل نيامد. پس خداى عزوجل به موسى وحى فرمود جنازه‌ي يوسف را بيرون آورد. موسى از محل دفن يوسف پرسيد و كسى از جاى آن مطلع نبود تا اينكه پيرزنى نابينا و زمين‌گير از بنى اسرائيل را آوردند و او گفت: من جاى دفن يوسف را مى‌دانم ولى سه حاجت دارم كه بايد از خدا بخواهى آنها را برآورد تا آنجا را به تو نشان دهم: يكى آنكه از اين بيمارى نجات يافته و بتوانم راه بروم، ديگر آنكه بينا شده و جوانى‌ام باز گردد، سوم آنكه خداوند جايم را در بهشت پيش تو قرار دهد.
خداوند به موسى وحى فرمود، سخنش را بپذير كه ما حاجت‌هاى او را برآورديم. پيرزن محل دفن يوسف را نشان داد و موسى جنازه را بيرون آورد و به فلسطين منتقل ساخت.26




پي‌نوشت‌ها:


1- يوسف/ 89.
2- يوسف/ 90
3- يوسف/ 90.
4- بعيد نيست در عبارت حديث تصحيفى رخ داده باشد، زيرا از روزى كه پسران يعقوب يوسف را از پدر جدا كردند تا سومين سفر كه آنها به مصر رفتند و يوسف خود را به آنان معرفى كرد، روى اين حساب بيش از بيست سال طول كشيده است.
5- امالى صدوق: ص 149152؛ مجمعالبيان: ج 5، ص 261.
6- يوسف/ 90.
7- يوسف/ 91.
8- يوسف/ 96
9- يوسف/ 96

10- يوسف/ 93.
11- يوسف/ 94.
12- مجمعالبيان: ج 5، ص 262.
13- يوسف/ 95
14- يوسف/ 96.
15-يوسف/ 96.
16- يوسف/ 97.
17- يوسف/ 98.
18- عللالشرائع: ص 2930.
19- مجمع البيان: ج 5، ص 263.
20- همان، ص 264.
21- يوسف/ 100.
22- يوسف/ 101.

23- يوسف/ 101.
24- همان.
25- مجمعالبيان: ج 5، ص 266.
26- اثباتالوصية: ص 38.



 
عکس روز
 

 
 
نوا
 

Salavate emam reza

 
 
ورود اعضاء
   
 
اخبار قرآني
 
 
  حضور دانش آموزان و قرآن آموزان در راهپیمایی روز دانش آموز «۱۳آبان»
  جشن شکوفه‌های دبستان دخترانه نسیم رحمت در سرزمین عجایب
  برگزاری جشن افتتاحیه پیش دبستانی نسیم رحمت خوروبیابانک
  جشن شکوفه های طرح پیش دبستانی نسیم رحمت شعبه زینبیه
  آیین آغاز سال تحصیلی در مرکز تخصصی حفظ قرآن کریم ثامن الائمه علیه السلام
  آغاز سال تحصیلی همزمان با نواختن زنگ مهر و مقاومت در مرکز تخصصی حفظ قرآن‌کریم
  همایش تجلیل از حفاظ موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام (اردیبهشت 1403)
  جشن پایان سال تحصیلی نوآموزان پیش دبستانی های قرآنی موسسه فرهنگی آموزشی نسیم رحمت رضوی وابسته به موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام (اردیبهشت 1403)
  مرحله پایانی سومین مسابقات حفظ قرآن کریم ویژه حفاظ شعب موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام
  محفل انس با قرآن کریم به مناسبت ایام بهار قرآن در محل بنیاد تعاون سپاه کشور
 
 
 
میهمانان دانشجویان خردسالان   فارسی العربیة English
كليه حقوق اين سايت مربوط به مؤسسه ثامن الائمه(ع) ميباشد