|
|
|
.
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت يوسف (عليهالسلام)/ قسمت پنجم
تحقيق و بررسى
فرستادهي
مخصوص، دوباره بازگشت و پيغام يوسف را به شاه رسانيد و فرمانرواى مصر كه
تازه از وجود چنين مرد دانشمندى ميان زندانيان آگاه شده بود با اين پيغام
در صدد بر آمد، تا علت زندانى شدن او را تحقيق كند و به همين منظور زنان را
خواست و موضوع را از آنها پرسيد.
از دنبالهي داستان معلوم مىشود كه پادشاه مصر پس از تحقيق،
دستور احضار زليخا را نيز در آن جلسه صادر كرد. زليخا نيز از روى ميل يا
اكراه، در جلسهي مزبور حضور پيدا كرد و به پاكدامنى يوسف اعتراف كرد.
قرآن كريم سؤالى كه پادشاه يا قضات در اين باره از زنان مصرى كردند، اينگونه بيان كرده است: داستان شما (چيست؟) در آن وقتى كه از يوسف كام (مى)خواستيد چه منظورى داشتيد؟1
زنان در پاسخ اظهار داشتند: پناه بر خدا! (يوسف از آلودگى مبّرا و پاك است) ما بدى (و گناهى) از او سراغ نداريم.2 اين ما بوديم كه او را به ناپاكى دعوت كرديم، ولى او از دايرهي عفت و تقوا پا فراتر ننهاد و هيچگونه انحرافى پيدا نكرد.
زن عزيز هم ديگر نتوانست حقيقت را كتمان كند و بى پرده گفت: اكنون حقيقت آشكار شد3 و من هم به پاكى و عفت يوسف اعتراف مىكنم، به راستى كوچكترين انحرافى پيدا نكرد و من بودم كه از او كام خواستم و بى شك (در سخن خود كه مىگويد بى گناه به زندان رفته) از راستگويان است.4
قرآن كريم در دنبالهي گفتار همسر عزيز مصر مطلبى را در دو
آيهي ديگر بيان كرده كه ميان مفسّران اختلاف است كه آيا تتمهي گفتار همسر
عزيز است يا سخن يوسف صديق است كه در زندان يا پس از آزادى از زندان گفت.
ترجمهي آن دو آيه اين است: و
اين به آن سبب بود كه بداند من در غياب وى خيانتى به او نكردم و به راستى
خداوند نقشهي خيانتكاران را به هدف نمىرساند و من خود را تبرئه نمىكنم كه
همانا نفس امّاره انسان را به كار بد وا مىدارد، مگر آنكس كه خدا به او
رحم كند و حتماً پروردگار من آمرزنده و مهربان است.5
آنانكه معتقدند اين سخنان دنبالهي گفتار زليخا در مجلس
بازپرسى است، مىگويند اين سخنان چسبيده به گفتار همسر عزيز مصر بوده و
وجهى ندارد ما سياق عبارت را به هم زده و روى گفتار را به سوى يوسف
برگردانيم تا ناچار شويم براى ارتباط مطلب جملهاى را در تقدير بگيريم و
مثلاً بگوييم اين جمله در تقدير است كه چون
موضوع را به يوسف گفتند، يوسف علت اين عمل خود را كه براى شاه پيغام داد
(موضوع را تحقيق كند) اينگونه ذكر كرد كه من اين كار را كردم تا عزيز مصر
بداند من در غياب او خيانت نكردم و ... بلكه دو آيه را دنبالهي گفتار زليخا مىگيريم و محذورى هم لازم نمىآيد.
ولى آنانكه عقيده دارند اين دو آيه گفتار يوسف است و تناسبى با گفتار زليخا ندارد، به چند دليل تمسّك جستهاند:
اولاً، در آنجا كه مىگويد: اكنون حقيقت آشكار شد كه من يوسف را به كامجويى دعوت كردم6 و به گناه و خيانت خويش اعتراف مىكند، آنگاه دنبالش مىگويد: اين براى آن بود كه بداند من در غيابش خيانتى به او نكردم اگر منظورش از او شوهرش باشد تناقض گفته است، چون يك جا اعتراف به خيانت خود كرده و بلافاصله خيانت را از خود دور ساخته است و اگر منظورش يوسف باشد، باز هم به او خيانت كرد كه او را مجرم معرفى كرده و به زندانش افكند.
ثانياً، چنانكه مىدانيم زليخا زنى كينه توز و هوسباز و
از همه بالاتر بتپرست بود و چنين زنى چگونه مىتواند اين سخنان بلند و پر
ارجى را كه داراى معارف عالى توحيدى و حاكى از ايمان و تقوا و توكل گويندهي
آن به خداى يكتا است، اظهار كرده باشد، زيرا وى خداى يكتا را نمىشناخت تا
بگويد: وَ أَنَّ اللَّه لَا يَهْدِي كَيْد الْخَائِنِينَ 7 يا بگويد: ... إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّىٓ إِنَّ رَبِّى غَفُورٌ رَّحِيمٌ ...8
از مجموع سخنان طرفين با توجه به نكتههايى كه در آيهي
شريفه است، قول دوم صحيحتر به نظر مىرسد. اگر چه جمعى از نويسندگان مصرى و
غيرمصرى كه در اين باره قلم فرسايى كردهاند، اصرار دارند قول اول را ثابت
كرده و قول دوم را ردّ كنند.
به هر صورت بر اساس قول اول، معناى آيه با توضيحى مختصر چنين مىشود كه زليخا در حضور شاه مصر و ديگران گفت: اينكه
من صريحاً اعتراف مىكنم يوسف قصد خيانت به من نداشت و من بودم كه
مىخواستم از او كامجويى كنم به دو علت بود: يكى براى اينكه يوسف بداند
من هنوز در عشق او صادق و در محبت به وى صميمىام؛ به دليل آنكه من در طول
اين چند سال با همهي نقشههاى خائنانهام مىخواستم يوسف را پيش شوهرم و
ديگران گناهكار و خود را بىگناه جلوه دهم و به همين منظور او را به زندان
افكندم، ولى اكنون مىبينم همهي اين كارها نتيجهي معكوس داد و به زيان من
تمام شد و خداى بزرگ وضع را طورى پيش برد كه همه چيز به نفع يوسف و رسوايى
من تمام شد. از اين رو دانستم كه خداوند نقشهي خائنان را به ثمر نمىرساند و
بهتر است كه به حقيقت اعتراف كنم. اعتراف من به اين كار به سبب فرمان نفس
سركش انسان به بدى است، مگر آنكه خداوند به انسان رحم كرده و در برابر
خواهشهاى نفسانى توفيق مقاومت بدهد و گرنه مهار كردن آن مقدور نيست. اين
نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشت وادار كرد، ولى اينك اميدوارم كه خدا
مرا ببخشد، كه به راستى او آمرزنده و مهربان است.
طبق قول دوم كه گفتار يوسف باشد، معناى آيه روشن است و
نيازى به توضيح ندارد و - چنانكه گفته شد - مناسبتر همين است كه بگوييم
گفتار يوسف صديق است و بيان اين معارف عالى از شخصى مانند همسر عزيز مصر
بعيد به نظر مىرسد.
و به هر ترتيب اين اعتراف زنان مصرى، براى شاه و ديگران جاى ترديدى باقى نگذاشت كه يوسف (عليهالسلام)
بدون هيچگونه جرم و گناهى به زندان رفته و سالها بى سبب در زندان بوده
است. در صورتىكه هيچ نقطهي ابهام و تاريكى از نظر آلودگى در دوران زندگى
كاخنشينى اين جوان دانشمند و بزرگوار ديده نمىشود و كاخنشينانى چون
بانوى عزيز مصر و زنان ديگر مصرى بودهاند كه نقشهي كامجويى از اين جوان
باتقوا و عفيف را كشيده و شكست خوردهاند، يا شوهر بىدرد زليخا كه با
اطلاع و آگاهى از مراوده همسرش با يك جوان بيگانه خم به ابرو نياورده و با
جملهي كوتاه استَغْفِرِی لِذَنبِكِ 9 كه به همسرش گفته، موضوع را ناديده گرفته و بىگناه را به جاى مجرم و گناهكار به زندان افكنده است.
كشف اين ماجرا علاقه و اشتياق شاه و ديگران را به ديدار
يوسف چند برابر كرد و به همان اندازه عزيز مصر و همسرش را از چشم او
انداخت و موقعيت وى را لكهدار ساخت تا آنجا كه گفتهاند كشف اين ماجرا
منجر به عزل وى از آن منصب مهم گرديد و چنانكه در قسمتهاي بعد خواهيد
خواند شاه مصر، يوسف را به جاى وى به آن منصب گماشت و به اين ترتيب يوسف
صديق، عزيز مصر گرديد.
تقاضاى مجدد شاه براى ديدار يوسف
پيغام
يوسف سبب شد تا شاه مصر دربارهي داستان زنان مصرى و همسر عزيز، تحقيق و
بررسى كند و اين كند و كاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيشترى به ديدار يوسف
پيدا كرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرار خود
انتخاب نموده و در كارهاى مهم مملكتى از عقل و درايت و كاردانى وى استفاده
كند، از اين رو براى بار دوم فرستادهي مخصوص خود را با دستورى ويژه براى
آوردن يوسف به زندان فرستاد. قرآن كريم متن دستور شاه مصر را اينگونه نقل
مىكند، پادشاه
گفت: او را نزد من آوريد تا براى (كارهاى مهم مملكتى) خود برگزينم (و محرم
خويش گردانم) و چون با او گفت و گو كرد (و عقل و درايت او را ديد) به او گفت
تو امروز در نزد ما داراى منزلت و مقام، و امين هستى.10
شاه مصر پيش از ديدن وى، يكى از بزرگترين منصبهاى مهم
مملكتى را براى او در نظر گرفت و دانست كه اين جوان بزرگوار گذشته از
بزرگترين مقامى كه از نظر علم و دانش و فرزانگى دارد، از نظر تقوا و عفّت
نيز بىنظير است و قدرتش در برابر نيروهاى اهريمنى نفس و مهار كردن هواهاى
نفسانى فوقالعاده و بلكه فوق قدرت بشرى است.
بارى فرستادهي مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور
پادشاه مصر را به وى ابلاغ نمود و تحقيق و بررسى از زنان مصرى را نيز به
اطلاعش رسانيد و از شهادتى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاكدامنى و
برائت ساحت قدس او داده بودند، آگاهش كرد.
يوسف (عليهالسلام)
ديگر وجهى براى توقف خود در زندان نديد و از سويى فرصتى برايش پيش آمده
بود تا به اين وسيله مرام مقدس توحيد را با قدرت و نفوذ بيشترى در كشور مصر
رواج دهد و از نظر مادى هم با گرفتن اختياراتى از پادشاه مصر به خوبى
مىتواند مردم را در دوران قحطى از گرسنگى و هلاكت نجات بخشد و بزرگترين
خدمت را به مردم مصر نمايد، او ديگر دليلى نديد كه فرستادهي شاه را نا اميد
برگرداند و پاسخش را ندهد، از اين رو موافقت خود را اعلام كرده و به همراه
فرستادهي مخصوص به سوى كاخ سلطنتى حركت نمود.
شاه و بزرگان دربار و دانشمندان معبّر همگى چشم به راه
آمدن يوسف بودند و براى ديدار اين مرد فوقالعاده و ملكوتى و دانشمند بزرگ و
گمنام، دقيقه شمارى مىكردند كه ناگهان فرستادهي مخصوص وارد سرسرا شد و پس
از تعظيم متعارف، ورود يوسف را به كاخ اطلاع داد و سپس خود يوسف - كه گويند
در آن ايام سى سال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.
شاه او را نزد خود نشاند و با او گفت و گو كرد و هر
جملهاى كه ميان آن دو ردّ و بدل مىشد، علاقهي شاه به او بيشتر مىشد.
پادشاه مصر با همان گفت و گوى مختصر دانست كه او خيلى بالاتر و دانشمندتر
از آن است كه وى تصور مىكرد و مقام علمى و عقل و تدبير و همچنين شخصيت
ايمانى، تقوا، امانت و پاكدامنىاش قابل سنجش با افراد ديگر نيست، از
اين رو بى اندازه شيفتهي كمالات او گرديد تا آنجا كه بدون درنگ و بى آنكه
با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند، رو به وى كرد و گفت: تو امروز در پيشگاه ما داراى منزلت و امين هستى11 و هر چه بخواهى مى توانى انجام دهى و هر منصبى را بپذيرى، به تو واگذار مىكنيم. يوسف (عليهالسلام) ميان همه پستهاى مهم مملكتى منصب خزينهدارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و در پاسخ شاه چنين گفت: خزينههاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخص نگهبان و دانائى هستم12. انتخاب
اين پست نيز فقط براى آن بود كه با آگاهى و اطلاعى كه از وضع آيندهي مردم
مصر و قحطى داشت و خواب شاه هم حكايت از آن مىكرد، مىخواست كار كشت و
برداشت محصول و واردات و صادرات غلّه در خزانههاى مملكتى مستقيماً تحت نظر و
دستور او باشد تا در هفت سالهي اول كه دوران وسعت و فراخى نعمت و پرمحصولى
است، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر، بقيّه را بدون كم و كاست در
خزينهها ذخيره كند و از اسرافهايى كه معمولاًً در اين دستگاهها مىشود،
جلوگيرى كند و مردم بىپناه مصر را سرپرستى كرده تا در سالهاى قحطى از
هلاكت و نابودى محافظت كند. به طور كلّى قبول كردن
اين سمت تنها به خاطر حفظ جان ميليونها انسانى بوده كه خطر بزرگى تنها در
آينده، آنها را تهديد مىكرد و وسيلهي خوبى براى پيشبرد هدف مقدس توحيدى
او محسوب مىشد، و گرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذّتى نبود كه با
مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.
و اين پاسخى است به برخى افراد كوتهبين كه خواستهاند اين
پيشنهاد و قبول مسئوليت را بر يوسف بزرگوار خرده گرفته و زير ملامت سؤال
ببرند.
از اين رو در روايتها آمده است يوسف در تمام سالهاى قحطى
هيچگاه شكم خود را سير نكرد و غذاى سير نخورد و وقتى از او پرسيدند با
اينكه تمام خزينههاى مملكت مصر در دست توست، چرا گرسنگى مىكشى و خود را
سير نمىكنى؟ در جواب فرمود: مىترسم خود را سير كنم و گرسنهها را فراموش نمايم.
با توضيحى كه ذكر شد ديگر جاى اين سؤال باقى نخواهد
ماند كه چرا يوسف با آنكه مقام نبوت داشت مسئوليت خزانهدارى كافرى را
پذيرفت؟ زيرا پس از احساس مسئوليت در پذيرفتن مقام فرق نمىكند واگذاركنندهي
اين پست و مقام، زمامدار خداشناس و موحّدى باشد يا شخص كافر و بت پرست و
پذيرندهي اين مقام پيغمبر باشد يا امام يا يكى از اوليا و دانشمندان بزرگ
الهى.
در روايتى آمده كه مردى به امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا (عليهالسلام) ايراد گرفت و گفت: چگونه ولى عهدى ماءمون را پذيرفتى؟ امام در جوابش فرمود: آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيغمبر؟ آن مرد گفت: البته پيغمبر. حضرت باز فرمود: آيا مسلمان برتر است يا مشرك؟ آن مرد گفت: بلكه مسلمان.
امام (عليهالسلام) در جواب آن مرد گفت: عزيز
مصر شخص مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود و ماءمون مسلمان است و من هم وصى
پيغمبرم. يوسف خود از عزيز درخواست منصب كرد و گفت مرا بر خزينهدارى
مملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن
ولى عهدى خود كرد.13
به هرصورت پذيرفتن منصبهاى ظاهرى يا درخواست آن از طرف
مردان الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد، هيچگونه منافاتى با شاءن و
مقام روحانى و الهى آنان ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست.
درس آموزندهي ديگرى از قرآن
از
آنجا كه هدف قرآن كريم در نقل داستانهاى گذشتگان تربيت افكار و توجه
دادن بندگان خدا به مبداء و معاد و تهذيب نفوس و كمال انسانها است و
بيشتر جنبهي تربيتى و آموزشى دارد، در هرجا به تناسب، اين هدف عالى را
تعقيب نموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مىدهد. قرآن
كريم در اين فصل از داستان يوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و
رسيدن وى به بزرگترين مقامهاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و
بزرگان آن كشور، يك نتيجهگيري ميكند و ميفرمايد: و به اينگونه يوسف را در
آن سرزمين تمكن و قدرت داديم كه در آن به هرگونه (و در هرجا) كه مىخواهد در
كارها تصرف (و امر و نهى) كند و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش مخصوص
داريم و پاداش نيكوكاران را تباه (و ضايع) نمىكنيم و همانا پاداش آخرت
بهتر (و زيادتر) است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند.14
قرآن كريم در اينجا دو حقيقت را گوشزد مىكند: يكى مربوط به زندگى اين جهان ناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان.
آنچه مربوط به زندگى اين جهان است، اين كتاب بزرگ آسمانى
با نشان دادن يك نمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان
خود اين درس را مىدهد كه عزّت و ذلّت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و
تحت اختيار اين و آن نيست كه هر كه را بخواهند روى حبّ و بغضها عزيز
گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا و هوسها خوار و زبون سازند؛
بلكه دادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا به هر كه خواهد عزت دهد و
از هر كه خواهد بگيرد.
البته خداي تعالى نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى
نمىدهد و بىعلت نيز چيزى را از كسى نمىگيرد، بلكه عمل خود افراد و لياقت
آنان زمينهاى را براى اعطاى نعمتها و منصبها فراهم ساخته، چنانكه
كردار خود آنان و بى لياقتى ايشان است كه زمينه را براى سلب نعمتها و آمدن
بلاها و نقمتها آماده مىسازد.
اگر خداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن
بود كه همسر عزيز مصر و برادرانش - كه بعداً به مصر آمدند و يوسف را
شناختند- به اين حقيقت واقف شوند كه عزّت و ذلّت به دست آفرينندهي اين عالم و
خالق اين جهان هستى است، از اين رو آنان هر چه خواستند يوسف را خوار و
زبون سازند به همان اندازه خداى تعالى او را عزيز و محترم گردانيد. آنان از
علاقهي قلبى يك پدر پير به وى حسادت ورزيده و زندگى محدود خانهي يعقوب و
فرمانبردارى محوطه كاخ عزيز را از او دريغ داشتند. خداى تعالى فرمانروايى
بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبت فرمود و عظمت و محبت او را در
دل ميليونها انسان انداخت. آنها با تشكيل جلسات متعدد، نقشهي نابودى و
خوارى يوسف را كشيدند، اما خداى تعالى به وسيلهي همان نقشهها زمينهي عظمت و
آقايى يوسف را فراهم ساخت.
همهي اين عزتها و عظمتها به سبب آن بود كه يوسف در مقام
بندگى حق تعالى از دايرهي عبوديت پا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه
جا لياقت و شايستگى خود را براى دريافت عنايتها و موهبتهاى الهى ابراز
داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به او عنايت فرمود.
اين حساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است، بلكه دربارهي همهي افراد اينگونه است و داستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و - چنانكه
گفتيم - تمام نعمتها و عطاياى الهى تحت حساب و نظم است و بى نظمى وبى
عدالتى در دستگاه پروردگار متعال و جهان آفرينش وجود ندارد.
اين
راجع به زندگى ناپايدار اين جهان نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اينجا
تذكر مىدهد. از اين مهمتر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيهي دوم در مورد
زندگى جهان آينده و عالم آخرت گوشزد فرموده و بيان مىدارد تا افراد با
ايمان و پرهيزكار (و بلكه همگان) بدانند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان
در آخرت آماده كرده و در آن جهان به آنان مىدهد، به مراتب بهتر و بيشتر از
اين جهان خواهد بود و قابل مقايسه و سنجش با پاداشهاى اين جهان نبوده و
نخواهد بود، زيرا نعمتهاى اين جهان و مقام و منصب آن هر چه و به هر اندازه
و مقدار كه باشد، دوام و بقايى ندارد و زوال پذير و ناپايدار و محدود است؛
گذشته از اينكه با هزاران ناراحتى و كدورت آميخته و با انواع ناكامىها و
محنتها
تواءم و مخلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدون رنج و عذاب نيست،
ولى نعمتهاى جهان آخرت از هرگونه ناراحتى و محنتى پاك و خالص بوده و
هيچگونه رنج و تعبى در آن وجود ندارد.
عظمت يوسف در مصر به آنجا رسيد كه ...
طبرسى (رحمة الله عليه) در تفسير خود از كتابالنبوه روايت كرده است كه امام رضا (عليهالسلام) فرمود:
يوسف (پس از اينكه فرمانروا گرديد) به جمعآورى آذوقه و غلّه پرداخت و در
هفت سال فراوانى انبارها را پر كرد و چون سالهاى قحطى رسيد، شروع به فروش
غله كرد. در سال اول مردم هر چه درهم و دينار (و پول نقد) داشتند، همه را به
يوسف داده و آذوقه و غله گرفتند تا جايى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم و
دينارى به جاى نماند، جز آنكه همگى ملك يوسف شده بود و چون سال دوم شد،
جواهرات و زيورآلات خود را به نزد يوسف آورده و در مقابل آنها از وى آذوقه
گرفتند تا جايى كه ديگر زيورآلاتى به جاى نماند، جز آنكه در ملك يوسف در
آمده بود؛ و در سال سوم هر چه دام و رمه و حيوانات چهارپا داشتند، همه را
به يوسف داده و آذوقه دريافت داشتند تا جايى كه ديگر حيوان چهارپايى در مصر
نبود، مگر آنكه ملك يوسف بود. در سال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده
داشتند، همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفته و خوردند تا جايى كه ديگر در
مصر غلام و كنيزى نماند كه ملك يوسف نباشد؛ سال پنجم خانه و املاك خود را
به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آنجا كه در مصر و اطراف آن خانه و باغى
نماند، مگر آنكه همگى ملك يوسف شده بود. سال ششم مزارع و آبها را به يوسف
داده و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبى نبود كه ملك يوسف نباشد.
سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر برده و آزادى
نبود مگر آنكه به ملك يوسف درآمده بود و مردم گفتند: تاكنون نديده و
نشيندهايم كه خداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و
حكمت و تدبيرى به كسى داده باشد.
در اين وقت يوسف به پادشاه مصر گفت: در اين نعمت و سلطنتى
كه خداوند به من در مملكت مصر عنايت كرده چه نظرى دارى؟ راى خود را در
اينباره بگو كه من در اين كار نظرى جز خير و صلاح نداشتهام و آنان را از
بلا نجات ندادم كه خود بلايى بر آنها باشم و اين لطف خدا بود كه آنان را
به دست من نجات داد!.
شاه گفت: هر چه خودت صلاح مىدانى دربارهشان انجام ده و راى همان راى توست!
يوسف فرمود: من خدا را گواه مىگيرم و تو نيز شاهد باش كه
من همهي مردم مصر را آزاد كردم و اموال و غلام و كنيزشان را بدانها
بازگرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروايى تو را نيز به خودت وا مىگذارم.
مشروط بر آنكه به سيره و روش من رفتار كنى و جز بر طبق حكم من حكومت نكنى.
شاه گفت: اين كمال افتخار و
سربلندى من است كه جز به روش و سيره تو رفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو
حكمى نكنم و اگر تو نبودى توانايى بر اين كار نداشتم و اين سلطنت و عزت و
شوكتى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون گواهى مىدهم كه خدايى جز
پروردگار نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در همين
منصبى كه تو را بدان منصوب داشتهام، بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام
را دارى و امين ما هستى.15
برادران يوسف در مصر
سالهاى
فراخى و محصول به پايان رسيد و هفت سال قحطى پيش آمد و اين قحطى و
خشكسالى به شهرها و بلاد اطراف مصر نيز سرايت كرد و حدود شامات و سرزمين
فلسطين هم دچار قحطى شدند و درصدد تهيهي غلّه و آذوقه از اين طرف و آن طرف
برآمدند، با اين تفاوت كه در كشور مصر فرزند خردمند و فرزانهي يعقوب طبق
آنچه مىدانست، از سالها پيش غلّه ذخيره كرده و پيشبينى آن سالهاى سخت
را كرده بود و مردم مصر به بركت يوسف آذوقه داشتند، ولى در شهرهاى مجاور
كشور مصر اين پيشبينى نشده و از اين رو در خطر نابودى قرار گرفته بودند.
از جمله بلاد مجاورى كه در مضيقهي سختى قرار گرفتند، مردم
كنعان بودند و خاندان يعقوب نيز در آن قريه زندگى مىكردند. مرحوم طبرسى در
مجمعالبيان و صدوق (رحمة الله عليه)
در امالى نقل كردهاند، يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و بدانها گفت:
شنيدهام در مصر آذوقه براى خريدارى هست و فروشندهي آن مرد صالحى است، شما
نزد او برويد كه - ان شاء الله - به شما احسان خواهد كرد.
فرزندان يعقوب بضاعت مختصرى براى خريدارى غلّه تهيه كردند و
بارها را بستند و به سوى مصر حركت كردند، اما خبر نداشتند فروشندهي غلّه
همان برادرشان يوسف است كه سالها پيش، از حسادت او را به چاه افكندند و تا
به آن روز نمىدانستند چه به سر او آمده و به چه سرنوشتى دچار شده و امروز
فرمانرواى كشور مصر گرديده و تمامى انبارهاى غله در آن كشور تحت اختيار و
نظر اوست.
تنها پسرى كه يعقوب از ميان پسران نزد خود نگه داشت،
بنيامين (برادر مادرى يوسف) بود و اين نيز بدان سبب بود كه يعقوب به سنّ
پيرى رسيده و از كار افتاده بود و بنيامين را كه ظاهراً كوچكتر از ديگران
بود، براى كمك خويش و رسيدگى به كارهاى شخصى پيش خود نگه داشت و شايد علت
ديگرش هم آن بود كه از هنگام گم شدن يوسف عزيز، اين پدر دلسوخته و غمديده
با ديدارِ بنيامين دل خويش را در اين اندوه تسليت مىداد و حتىالمقدور او
را از خود جدا نمىساخت.16
بارى ده پسر يعقوب به سوى مصر حركت كردند، آنان براى تهيهي
غلّه و آذوقه راهها را به سرعت مىپيمودند تا هرچه زودتر به خانه و ديار
خود بازگشته و خاندان خويش را از مضيقه رهايى بخشند.
به گفتهي بعضى، يوسف صديق نيز براى آنكه امر خريد و فروش
غلّه منظم باشد و محتكران و تاجران سودجو از اين موقعيت سوء استفاده نكنند و
يا ماموران دولتى در تقسيم و فروش، از دايرهي عدالت پا بيرون ننهند، دستور
داده بود كه برنامهي دقيقى در خريد و فروش غلّه انجام گيرد و نام تمام
خريداران و دريافتكنندگان را روزانه در دفترى ثبت و ضبط كنند و در پايان
هر روز آن دفتر را به نظر وى برسانند. به ويژه دربارهي كسانى كه از خارج مصر
مىآمدند، كنترل و دقّت بيشترى مىشد تا مبادا تاجران و سرمايهداران
شهرهاى مجاور و كشورهاى همجوار روى دشمنى و عدوات يا به انگيزهي سود و
تجارت، غلّهي مصر را در برابر پول به شهرها و كشورهايشان منتقل سازند، از
اين رو دستور داده بود روى كسانى كه از خارج كشور براى خريد غلّه به مصر
مىآيند، بازپرسى و تحقيق بيشترى شود و قبل از انجام معامله نام و مشخصات
آنها را ضبط كرده و به اطلاع يوسف برسانند.
روزى ماموران نام ده برادر را كه از كنعان آمده بودند، ثبت
كرده و به نظر يوسف رساندند، به محض آنكه چشم يوسف به نام برادرانش
افتاد، تكانى خورد و دقت بيشترى روى آن نامها كرد و سپس دستور داد كه
آنان را نزد وى آورند.
هيچكس سبب احضار آنها را نمىدانست و خود آنان نيز از
احضارشان به دربار عزيز مصر بى اطلاع بودند، شايد هر كدام پيش خود فكرى
كردند، ولى هيچگاه نمىدانستند شخصى كه اكنون در راس يكى از بزرگترين
مقامهاى حساس اين مملكت قرار دارد، همان يوسف برادرشان است.
قرآن كريم نقل مىكند كه برادران را به حضور يوسف بردند و
يوسف آنان را شناخت، ولى آنها يوسف را نشاختند و علتش هم معلوم بود، زيرا
يوسف قبلاً از نام و خصوصيات ايشان مطلع شده و آنها متجاوز از سى سال بود
كه او را نديده بودند و به گفتهي ابن عباس از روزى كه او را در چاه
انداختند، تا آن روز كه براى تهيهي غله به مصر آمده بودند، چهل سال تمام
گذشته بود، يوسف را در قيافهي كودكى ديده بودند و آن روز قيافهي مردى پنجاه
ساله را مىديدند كه به كلّى با زمان كودكى متفاوت بود.
يوسف به طورى كه او را نشناسند، شروع به سؤال كرد و از وضع
پدر و خاندان و بردار ديگرشان بنيامين كه او را همراه نياورده بودند،
پرسيد و همچنين از آن برادر ديگرشان كه در كودكى او را به چاه افكنده
سؤالهايى كرد و دستور داد آنان را در جايگاهى نيكو منزل دهند و به خوبى
از آنها پذيرايى كنند و پيمانههايشان را كامل دهند.
آرى شيوهي مردان بزرگوار الهى چنين است كه هنگام رسيدن به
قدرت، گذشته را فراموش مىكنند و كينهي كسى را به دل نميگيرند و در صدد انتقام
از دشمنان برنميآيند و آزارشان را به احسان و نيكى پاسخ ميدهند و عفو و گذشت
را پيشهي خود ميسازند و اين شيوهي پسنديده در احوال ساير انبياى الهى و رهبران
بزرگ مذهبى نيز نمونههاى فراوانى دارد، چنانكه پيغمبر بزرگوار اسلام روز
فتح مكه، دشمنانى كه در طول بيست سال، سختترين آزارها و بدترين اهانتها
را دربارهي او و پيروانش انجام داده و آن همه كارشكنى بر ضد او كردند، همه
را بخشيد و با جمله اِذهَبُوا فَانتُمُ الطُلَقاء همه را از وحشت و اضطراب نجات داد.
بارى يوسف هنگامى كه آنان را مرخص كرد تا به شهر و ديار
خود بازگردند، به آنها چنين گفت: در اين سفر كه دوباره به مصر مىآييد،
برادرِ پدرى خود را نيز همراه بياوريد تا من او را ديدار كنم و براى آنكه
بدانند عزيز مصر اين كار را به طور جدّى از آنها مىخواهد، يك جمله به
صورت تشويق و دنبالش جملهاى به گونهي تهديد به آنان فرموده گفت: ... آيا نمىبينيد كه من پيمانه را تمام مىدهم و بهتر از هر كس پذيرايى مىكنم.17 و اگر (اين بار) او را همراه خود نياوريد پيمانه و آذوقهاى نداريد و نزديك من نياييد.18
فرزندان يعقوب كه مىدانستند پدرشان به سختى به اين امر تن
مىدهد و به آسانى حاضر نيست بنيامين را از خود دور سازد، تاملى كرده و
قول دادند به هر ترتيبى شده، اين كار را انجام دهند و در پاسخ يوسف اظهار
داشتند: ما كوشش مىكنيم تا رضايت پدرمان را در اين باره جلب كنيم و حتماً اين كار را خواهيم كرد.19
گفت و گوى يوسف با آنان به پايان رسيد و برادران يوسف كه
برادرشان را نشناخته بودند، براى تحويل گرفتن بارهاى خود به ادارهي كل غلّه
رفتند.
يوسف نيز براى اينكه آنها را از هر نظر براي آمدن براى
بار دوم به مصر تشويق كند، به ماموران خود دستور داد كالا و بضاعتى را كه براى
خريد گندم به مصر آورده بودند- و به گفته برخى مقدارى صمغ بود- در بارهايشان
بگذارند تا چون به كنعان رفتند و بارها را باز كردند و متوجه شدند كالاهاى
آنها را بازگردانده، ترغيب شده و حتماً سفر ديگرى به مصر بيايند.
برخى گفتهاند يوسف اين كار را به آن سبب كرد كه نخواست از
برادرانش بهاى گندم گرفته باشد و براى خود ننگ مىدانست كه در چنين
روزگار سختى كه خاندانش به غلّه نيازمندند، از آنان قيمت غله را دريافت
دارد، از اينرو دستور داد كالايشان را در بارشان بگذارند.
قول سوم اين است كه يوسف اين كار را كرد تا آنان حتماً به
مصر بازگردند، زيرا مىدانست ديانت و امانت آنها سبب مىشود تا وقتى به
كنعان رسيدند و كالاهايشان را در بارها ديدند، براى پس دادن آنها هم كه
شده به مصر بازگردند، چون نمىدانستند كه خود عزيز مصر اين كار را كرده و
چنين دستورى به ماموران داده است.
علت ديگرى نيز براى اين كار يوسف ذكر كرده و گفتهاند:
يوسف ترسيد مبادا فرزندان يعقوب ديگر چيزى نداشته باشند كه براى خريد غله
به مصر بياورند، لذا دستور داد آنچه آورده بودند در بارهايشان بگذارند تا
بار ديگر بتوانند به مصر بيايند.20
فرزندان يعقوب در حضور پدر
پسران
يعقوب از مصر به سوى كنعان حركت كردند و پس از گذشت چند روز به فلسطين
وارد شده و خاندان يعقوب را از انتظار بيرون آوردند، ولى آنچه مسلم است
اينان در طول راه از احسان و نيكوكارى و كرم عزيز مصر پيش خود سخنها گفته و
آماده شدند تا هر چه زودتر وسايل سفر دوم را فراهم كرده و براى تهيهي آذوقهي
بيشترى دوباره به مصر سفر كنند و شايد در همان ساعات نخست ورود، نزد پدر
رفته و از پذيرايى گرم و نيكىهاى پادشاه مصر برايش داستانها گفتند.
طبرسى (رحمة الله عليه)
نقل كرده وقتى فرزندان يعقوب بازگشتند، به پدر گفتند: پدر جان، ما از نزد
بزرگترين پادشاهان مىآييم و كسى در علم و حكمت و خشوع و متانت و وقار
مانند وى يافت نمىشود و اگر شبيهى براى شما در ميان مردم باشد، همانا او
خواهد بود.21
شايد جهت ديگرى نيز در كار بوده كه آنها را وادار كرد تا
هر چه بيشتر از فضل و كرم عزيز مصر براى پدر تعريف كنند و صفتهاى پسنديده
او را نزد يعقوب بازگويند، و آن جهت همان وعدهاى بود كه به عزيز مصر داده
بودند كه اين كار براى آنها بسيار دشوار و مشكل بود. از طرفى يعقوب با
بنيامين مانوس بود و به سختى حاضر مىشد او را از خود جدا كند و از سوى
ديگر برادران از روزى كه با يوسف آن رفتار را كردند، به كلى پيش پدر
بدسابقه شده و اعتمادش را از خود سلب كرده بودند و مىدانستند كه راضى كردن
يعقوب براى اين كار امرى بس مشكل و دشوار است.
وضع خشكسالى و قحطى همچنان ادامه داشت و هر روز كه بر
خاندان يعقوب مىگذشت، احتياج بيشترى به غله و آذوقه پيدا مىكردند و با
وضعى كه اينها در مصر ديده بودند، بايد هر چه زودتر سفر ديگرى به مصر
بكنند و حتىالمقدور آذوقهي بيشترى را تهيه كنند و غلهي فراوانى براى
خانوادهي يعقوب بياورند.
از اينرو از همان روزهاى اول ورود، زمزمهي مراجعت به مصر و بردن بنيامين را در اين سفر شروع كرده و مطابق نقل قرآن كريم چنين گفتند: پدرجان (ما ديگر) از پيمانه (و گرفتن آذوقه) ممنوع شدهايم22
و به ما گفتهاند كه اگر اين سفر بنيامين را همراه خود نبريم، به ما آذوقه
ندهند و به طور كلى به كشور مصر و نزد عزيز نرويم. با اين وضع برادرمان را همراه ما بفرست تا پيمانه (آذوقه) بگيريم23 و تقاضايمان را براى گرفتن غلّه قبول كنند و در اين سالهاى سخت از قحطى رهايى يابيم.
به دنبال اين درخواست چون مىدانستند كه يعقوب در اينباره اطمينانى به آنها ندارد، اين جمله را هم اضافه كردند و گفتند: ما به طور حتم از وى محافظت و نگهدارى مىكنيم.
يعقوب در محذور سختى گرفتار شده بود، از طرفى مىديد براى
تهيهي آذوقه ناچار است پسران خود را دوباره به مصر بفرستد و از سوى ديگر
بدون فرستادن بنيامين آذوقهاى به آنان نمىدهند و نيز اطمينانى به آنها
ندارد كه وى را همراهشان بفرستد چون خاطرهي تلخ فرستادن يوسف، برادر مادرى
بنيامين را همراه برادران از ياد نبرده بود. در اينجا شايد تاملى كرد و سپس
گفت: آيا همانطور كه دربارهي برادرش يوسف به شما اعتماد كردم، دربارهي او نيز همانگونه به شما اعتماد كنم؟24 آيا
مىتوانم با اين سخنانتان به وى مطمئن باشم؟ مگر شما نبوديد كه يوسف را از
من گرفتيد و تعهد داديد كه از وى محافظت مىكنيد، اما شبانه آمديد و به
دروغ اظهار كرديد كه او را گرگ خورده است؟ با اين سابقهي بدى كه داريد،
چگونه مىتوانم دربارهي برادرش بنيامين به شما اعتماد كنم؟
يعقوب اين جمله را كه حكايت از بى اعتمادى خود به فرزندان و
علاقهي شديد به يوسف گمشدهاش مىكرد اظهار داشت و به دنبال آن توكل و
اعتمادش را دربارهي نگهبانى و لطف و مهر خداى تعالى بيان داشته، فرمود: اما خدا بهترين نگهبان و مهربانترين مهربانان است.25
يعنى به قول شما اعتمادى نيست، اما به نگهبانى و حفاظت
خداى تعالى اعتماد و اطمينان دارم و او در هر حال مرا مورد مهر و لطف خود
قرار خواهد داد.
چيزى كه در اين ميان موجب شد تا فرزندان يعقوب براى بردن
بنيامين اصرار كنند و بهانهاى به دستشان داد تا دوباره نزد پدر آمده و
تقاضاى خود را تكرار كنند، اين بود كه چون بارهاى خود را گشودند، مشاهده
كردند كالاهايشان را ميان بارشان گذاردهاند و به آنان بازگرداندهاند، از
اينرو نزد پدر آمده و اينگونه آغاز سخن كرده، گفتند: پدر
جان ما ديگر چه مىخواهيم (يا مگر ما چيزى نمىخواهيم) زيرا اين
كالاهايمان است كه به ما بازگرداندهاند و (ما دوباره مىرويم و) براى
خانوادهي خود آذوقه تهيه مىكنيم و برادرمان را نيز (در كمال مراقبت) حفظ مىكنيم و به اين وسيله بار شترى (ديگر به بارهاى خود) مىافزاييم كه اين اندك است26 و يك بار شتر غلّه اضافى نيز براى زندگيمان در اين قحطسالى كمك خوبى است.
پينوشتها:
1- يوسف/ 52.
2- يوسف/ 52.
3- يوسف/ 52.
4- يوسف/ 52.
5- يوسف/ 50-51.
6- يوسف/ 51.
7- يوسف/ 52.
8- يوسف/ 53.
9- يوسف/ 29.
10- يوسف/ 55.
11- همان.
12- همان.
13- عللالشرائع: ص 90؛ عيونالاخبار، ص 278.
14- يوسف/ 57.
15- مجمعالبيان: ج 5، ص 244؛
بحارالانوار: ج 12،ص 293 به نقل از نسخه خطى قصصالانبياء راوندى.
16- مجمع البيان: ج 5، ص 254.
17- يوسف/ 60-61.
18- يوسف/ 60-61.
19- يوسف/ 62.
20- مجمعالبيان: ج 5،ص 246.
21- همان، ص 247.
22- يوسف/ 64.
23- يوسف/ 64.
24- يوسف/ 66.
25- يوسف/ 64.
26- يوسف/ 65.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|