زندگينامه معصومين (عليهماالسلام)/ امام حسين (عليهالسلام)/ قسمت چهارم
حركت امام حسين (عليهالسلام) از مكه به كوفه1
امام حسین (علیهالسلام) در سوم ماه شعبان سال شصتم هجری به مکه وارد شده بودند و در بقیه آن ماه و ماه رمضان و شوال و ذیالقعده در مکه حضور داشتند. در این مدت جمعی از شیعیان حجاز و بصره نزد ایشان جمع شدند و چون ماه ذیالحجه رسید حضرت احرام حج بستند. روز هشتم ذىالحجه، روز ترویه، عمرو بن سعید بن العاص با جماعت بسیاری به بهانه حج به مکه آمدند، اما در واقع از جانب یزید مأمور بودند آن حضرت را گرفته نزد یزید برند یا ایشان را به قتل برسانند. امام كه از نيت دروني آنان مطلع بودند به جهت حفظ جان خویش و حفظ حریم کعبه، حج خود را به عمره تبديل كردند و به سوى کوفه حرکت کردند.
سيد بن طاووس روايت كرده است كه وقتي امام قصد حركت به كوفه را كردند ضمن خطبهاى بعد از حمد و سپاس الهى و درود بر رسول اکرم (صلى الله علیه و آله) فرمودند :
مرگ را بر انسان همچون گردنبند بر گردن دختران مقدر نمودهاند؛ چقدر مشتاق دیدار اجداد خود هستم، همچون شوق یعقوب به دیدار یوسف! براى من شهادتگاهى را برگزیدهاند؛ گویا گرگهاى دشت نواویس و کربلا را مىبینم که بند بند پیکرم را جدا کرده و مشکها و شکمبههاى خالى خود را از آن انباشته مىکنند.
از تقدیر الهى گریزى نیست؛ خشنودى خدا، خرسندى ما خاندان پیامبر است؛ بر بلاى او شکیباییم که خداوند پاداش صبر پیشگان را براى ما عطا مىکند. ذریه رسول خدا (صلى الله علیه و آله) از او جدا نخواهد شد؛ چشم حضرت در حریم قدس الهى، به دیدارشان روشن شده و وعده خویش را در حقشان وفا مىنماید. کسى که جانش را در راه ما بذل کرده و آماده دیدار خداوند متعال است، باید با ما سفر آغاز کند، به امید خداوند، صبح رهسپاریم.
موقع حركت افرادي از جمله محمد حنفيه و ابن عباس نزد امام آمدند تا مانع حركت امام به سوي كوفه شوند اما امام به هر كدام پاسخي در خور آنها دادند.
چون حضرت امام حسين (عليهالسلام) از مكه بيرون رفت. عمر و بن سعيد بن العاص برادر خود يحيى را با جماعتى فرستاد تا مانع رفتن آن حضرت شود، چون به آن حضرت رسيدند عرض كردند كجا مىرويد به جانب مكه برگرديد، حضرت قبول برگشتن نكردند و آنها نيز از رفتن آن حضرت ممانعت مىكردند. البته قبل از آنكه كار به مقاتله منتهى شود دست برداشتند و حضرت به راه خود ادامه دادند. چون به منزل تنعيم رسيدند شترهايي ديدند كه بار آنها هديههايي بود كه عامل يمن براى يزيد فرستاده بود، حضرت بارهاى ايشان را گرفتند؛ چون حكم امور مسلمين با امام زمان است و آن حضرت به آنها اَحَقّ است، پس آنها را تصرف نمودند و به شتربانان فرمودند كه هر كه با ما به جانب عراق مىآيد كرايه او را تمام مىدهيم و با او احسان مىكنيم و هر كه نمىخواهد بيايد او را مجبور به آمدن نمىكنيم، كرايه تا اين مقدار راه را به او مىدهيم، پس بعضى قبول كرده با آن حضرت رفتند و بعضى از آنها جدا شدند.2
شيخ مفيد روايت كرده كه بعد از حركت جناب سيد الشهداء (عليهالسلام) از مكه عبدالله بن جعفر پسر عم آن حضرت نامهاى براى آن جناب نوشت تا ايشان را از اين سفر منصرف كند. سپس آن نامه را با دو پسر خويش عون و محمّد به خدمت آن حضرت فرستاد و خود به نزد عمروبن سعيد رفت و امان نامهاي براي امام گرفت و به سوي ايشان حركت كرد. وقتي به امام رسيد از ايشان خواست كه از اين سفر منصرف شوند ولي حضرت فرمودند كه من پيغمبر (صلى الله عليه و آله) را در خواب ديدهام، مرا دستوري دادهاند كه در پى امتثال آن امر روانهام، گفتند: آن خواب چيست؟ فرمودند: تا به حال براى احدى نگفتهام و بعد از اين هم نخواهم گفت تا خداى خود را ملاقات كنم .
وقتي عبدالله مأيوس شد، فرزندان خود عون و محمّد را به همراه امام فرستاد و آنها را به جهاد در ركاب امام امر كرد و خود با يحيى بن سعيد در كمال حسرت برگشت.
پس از آن حضرت به سمت عراق حركت فرمودند تا به ذات عِرْق رسيدند.3
در آنجا بشر بن غالب را كه از عراق آمده بود ملاقات فرمودند. آن حضرت از او پرسيدند: اهل عراق را چگونه ديدي؟ عرض كرد: دلهاى آنها با شما است و شمشير ايشان با بنىاميه است! امام فرمودند: راست گفتى همانا حق تعالى به جا مىآورد آنچه مىخواهد و حكم مىكند در هر چه اراده مىفرمايد.
شيخ مفيد روايت كرده كه چون خبر توجه امام حسين (عليهالسلام) به ابن زياد رسيد، حُصَيْن بن نمير3 را به همراه لشكر انبوه بر سر راه آن حضرت فرستاد و از قادسيّه تا خَفّان و تا قُطْقطانيّه را از لشكر خود پر كرد و به مردم اعلام كرد كه حسين (عليهالسلام) به سمت عراق ميآيد.
سپس حضرت از ذات عِرْق به حاجز حركت كردند، در آنجا قيس بن مسهر صيداوى و به روايتى عبدالله بن يَقْطُر برادر رضاعى خود را با نامهاي به سمت كوفه فرستادند، چون هنوز خبر شهادت جناب مسلم (سلام الله عليه) به آن حضرت نرسيده بود، پس نامهاى به اهل كوفه نوشتند و خبر آمدن خود را به ايشان دادند. وقتي پيك حضرت به قادسيّه رسيد حُصَين بن تميم او را گرفت، و خواست او را تفتيش كند كه قيس نامه را بيرون آورد و پاره كرد، پس او را نزد ابن زياد بردند تا از مضمون نامه مطلع شوند و چون ابن زياد مقاومت او را ديد، امر كرد كه او را از بالاى قصر به پائين اندازند و او به درجه شهادت فايز گرديد.
در يكي از منازل كاروان امام به كاروان زهير رسيد و در آنجا زهير ين قَيْن بَجَلى به سپاه امام پيوست.
سپس كاروان امام به منطقه ثعلبيه رسيد. سيّد بن طاوس نقل كرده كه امام حسين (عليهالسلام) در وقت زوال به منطقه ثَعْلَبيّه رسيدند در آن وقت خواب قيلوله فرمودند، وقتي از خواب برخاستند، فرمودند: در خواب ديدم كه هاتفى ندا مى كرد كه شما سرعت مىكنيد و حال آنكه مرگهاى شما، شما را به سوى بهشت سرعت مىدهد.
حضرت على بن الحسين (عليهالسلام) فرمودند: اى پدر! آيا ما بر حق نيستيم؟ امام حسين (عليهالسلام) فرمودند: بله، ما بر حقيم، به حق آن خداوندى كه بازگشت بندگان به سوى او است. پس على (عليهالسلام) عرض كردند: اى پدر! الحال كه ما بر حقيم، پس از مرگ چه باك داريم؟ حضرت فرمودند: كه خدا تو را جزاى خير دهد اى فرزند جان من.
پس آن حضرت آن شب را در آن منزل بيتوته فرمودند، پس عبدالله بن سُلَيْمان اَسَدى و مُنْذِر بن مُشْمَعِل اسدى خدمت اما رسيدند و خبر
شهادت مسلم بن عقيل و هاني را به امام حسين (عليهالسلام) دادند. امام از شنيدن
اين خبر اندوهناك گشته و مكرر فرمودند: اِنّا لِله وَ انّا اِلَيْه
راجعُون، رَحْمَةُ اللهِ عَلَيْهِما. خدا
رحمت كند مسلم و هانى را، پس آنان گفتند: يابن رسول الله! اهل كوفه اگر
در برابر شما نباشند، براى شما هم نخواهند بود، التماس مىكنيم كه شما ترك
اين سفر كنيد و برگرديد، پس حضرت متوجه اولاد عقيل شدند و فرمودند: نظر
شما در مورد برگشتن چيست، مسلم شهيد شده؟ گفتند: به خدا سوگند كه
برنمىگرديم تا طلب خون خود نمائيم يا از آن شربت شهادت كه پدرمان چشيده ما
نيز بچشيم، پس حضرت رو به ما كردند و فرمودند: بعد از اينها ديگر خير و
خوبى در عيش دنيا نيست.
چون صبح شد مردى از اهل كوفه كه او را اَباهرّه اَزْدى ميگفتند به خدمت آن حضرت رسيد و سلام كرد و گفت: يابنَ رسول الله! چه باعث شد شما را كه از حرم خدا و از حرم جد بزرگوارت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بيرون آمدى؟ حضرت فرمودند: اى اَباهرَّه، بنىاميه مالم را گرفتند صبر كردم و هتك حرمتم كردند صبر نمودم و چون خواستند خونم بريزند از آنها گريختم، و به خدا سوگند كه اين گروه ياغى طاغى مرا شهيد خواهند كرد و خداوند قهار لباس ذلّت و خوارى و عار بر ايشان خواهد پوشانيد و شمشير انتقام بر آنها خواهد كشيد و بر آنها كسى را كه ايشان را ذليلتر گرداند از قوم سبا كه زنى فرمانرواى ايشان بود و حكم مىكند به گرفتن اموال و ريختن خون ايشان مسلط خواهد گردانيد.4
و به روايت شيخ مفيد، وقتي سحر شد، امام به ياران جوان خود دستور دادند كه آب بسيار بردارند و بار كردند و سپس حركت كردند تا به منطقه زُباله رسيدند. در آنجا خبر شهادت عبدالله بن يَقْطُر به امام رسيد. چون اين خبر موحش را شنيدند اصحاب خود را جمع نمودند و كاغذى بيرون آوردند و براى ايشان قرائت فرمودند بدين مضمون:
بسم الله الرحمن الرحيم؛ اما بعد: به درستى كه به ما خبر شهادت مُسلم بن عقيل و هانى بن عُروه و عبدالله بن يَقْطُر رسيده و به تحقيق كه شيعيان ما دست از يارى ما برداشتهاند پس هر كه خواهد از ما جدا شود بر او حرجى نيست.
پس كساني كه براى طمع مال و غنيمت و راحتي و عزت دنيا با امام همراه شده بودند از شنيدن اين خبر پراكنده شدند و اهلبيت و خويشان آن حضرت و كساني كه از روى يقين و ايمان همراه امام شده بودند، ماندند. پس وقتي سحر شد، امام اصحاب خود را امر فرمودند كه آب بردارند، پس آب بسيار برداشتند و حركت كردند تا در بَطْن عَقَبه منزل كردند.
مواجه كاروان امام حسين (عليهالسلام) با لشكر حر بن يزيد رياحي
پس از بطن عقبه كاروان امام در منزل شراف منزل كردند و پس از استراحت و برداشتن آب در وقت سحر حركت كردند. پس از طي مسافتي يكي از اصحاب آن حضرت گفت: الله اكبر. حضرت نيز تكبير گفتند و پرسيدند، مگر چه ديدي كه تكبير گفتي؟ گفت: درختان خرمائي از دور ديدم، جمعي از اصحاب گفتند به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرمائي نديدهايم. حضرت فرمودند: خوب نگاه كنيد، ببينيد چه ميبينيد. گفتند به خدا سوگند گردنهاي اسبان را ميبينيم، امام فرمودند: والله من نيز چنين ميبينم. سپس حضرت دستور دادند به سمت چپ خود به جانب كوهي كه در آن حوالي بود و آن را ذوحُسَم ميگفتند، رفتند كه اگر جنگ شد آن كوه را پناه خود قرار دهند. پس از زماني حر بن يزيد رياحي با هزار سوار نزديك كاروان امام رسيد. امام و ياران ايشان شمشيرهاي خود را حمايل كرده و در برابر آنها صف كشيدند. هوا بسيار گرم بود و امام آثار تشنگي را در سپاه حر مشاهده كردند، پس به اصحاب و جوانان خود امر كردند كه ايشان و اسبهاي ايشان را آب دهيد.
سپاه حر را آب دادند و ظروف و طشتها را پر از آب كردند و به نزديك چهارپايان بردند و منتظر شدند تا سه و چهار و پنج دفعه كه آن چهارپايان به حسب عادت سر از آب برداشته و نهادند و چون به نهايت سيراب شدند ديگري را سيراب كردند تا تمام آنها سيراب شدند. وقتي زمان نماز ظهر شد حضرت به حجاج بن مسروق فرمودند كه اذان بگو. چون وقت اقامه نماز شد، سيدالشهداء (عليهالسلام) با ازار و نعلين و رداء بيرون آمدند و در ميان دو لشكر ايستادند و پس از حمد و ثناي حق تعالي، فرمودند: ايها الناس من نيامدم به سوي شما مگر بعد از آنكه نامههاي متواتر و پيكهاي شما پياپي به من رسيده و نوشته بوديد كه به سوي ما بيا كه امام و پيشوائي نداريم، شايد كه خدا ما را به واسطه تو بر حق و هدايت مجتمع گردانند، لاجرم بار بستم و به سوي شما شتافتم. اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستيد پيمان خود را تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن كنيد و اگر از گفتار خود برگشتهايد و پيمانها را شكستهايد من به جاي خود برميگردم. پس آن بيوفايان سكوت كردند و جوابي نگفتند.
سپس حضرت به مؤذن فرمودند كه اقامه نماز را گفت، و به حر فرمودند كه اگر ميخواهي تو هم با لشكر خود نماز بخوان. حر گفت من در عقب شما نماز ميكنم. حضرت جلو ايستادند و هر دو لشكر با آن حضرت نماز خواندند، بعد از نماز هر لشكري به جاي خود برگشت. هوا به اندازهاي گرم بود كه لشكريان عنان اسبان خود را گرفته و در سايه آن نشسته بودند، تا وقت عصر شد، منادي نداي نماز عصر كرد، امام حسين (عليهالسلام) پيش ايستادند و نماز عصر را ادا كردند و بعد از سلام نماز روي مبارك به سمت لشكر حر كردند و خطبهاي ادا نمودند و فرمودند: ايهاالناس اگر از خدا بپرهيزيد و حق اهل حق را بشناسيد خدا از شما بيشتر خوشنود شود، و ما اهلبيت پيغمبر و رسالتيم و از اين گروه كه به ناحق دعوي رياست ميكنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مينمايند، سزاوارتريم و اگر در ضلالت و جهالت خود راسخيد و نظر شما دربارهي آنچه در نامهها براي من نوشتهايد برگشته است باكي نيست بر ميگردم. حر در جواب گفت: به خدا سوگند كه من از اين نامهها و رسولان كه ميفرمايي به هيچ وجه خبر ندارم.
حضرت به عقبه بن سمعان فرمودند: آن خرجين را كه نامهها در آن است بياور. پس خرجيني مملو از نامههاي كوفيان آوردند و آنها را بيرون ريختند، حر گفت: من از آنهائي كه براي شما نامه نوشتهاند نيستم. ما مأمور شدهايم كه چون شما را ملاقات كرديم، از شما جدا نشويم تا در كوفه شما را به نزد ابن زياد ببريم. حضرت خشمگين شدند و فرمودند كه مرگ به تو از اين انديشه نزديكتر است. پس زنها را سوار كردند و به اصحاب خود دستور دادند كه حركت كنيد و برگرديد، چون خواستند، برگردند حر با لشكر خود سر راه گرفته و راه بازگشت آنها را بست. حضرت به حر خطاب كردند كه ثَكَلَتَكَ اُمُّكَ ما تُريدُ مادرت به عزايت بنشيند از ما چه ميخواهي؟ حر گفت: اگر كسي غير از تو نام مادر مرا ميبرد، متعرض مادر او ميشدم و جواب او را به همين نحو ميدادم، هر كه خواهد باشد، اما در حق مادر تو به غير از تعظيم و تكريم سخني بر زبان نميتوانم بياورم. حضرت فرمودند: كه مطلب تو چيست؟ گفت ميخواهم تو را به نزد امير عبيدالله ببرم. امام فرمودند: كه من از تو تبعيت نميكنم. حر گفت: من نيز دست از تو بر نميدارم.
از اينگونه سخنان در ميان آنها رد و بدل شد تا آنكه حر گفت من مأمور نشدهام كه با تو جنگ كنم بلكه مأمورم كه از تو دوري نكنم تا تو را به كوفه ببرم. حالا كه از آمدن به كوفه امتناع مينمائي پس راهي را اختيار كن كه نه به كوفه منتهي شود و نه تو را به مدينه برگرداند تا من نامهاي درباره اين موضوع به پسر زياد بنويسم تا شايد دستوري دهد كه من به جنگ چون تو بزرگواري مبتلا نشوم. امام از راه قادسيه و عُذَيب راه بگردانيد و رو به دست چپ كردند و حركت كردند. حر نيز با لشكرش همراه امام شدند تا آنكه به منطقه عُذَيب هجانات رسيدند. در آنجا چهار نفر را ديدند كه سوار بر شتر بودند و از سمت كوفه ميآمدند، پس آنها به ركاب امام (عليهالسلام) پيوستند.
حر گفت اينها از اهل كوفهاند من ايشان را حبس كرده يا به كوفه بر ميگردانم، حضرت فرمودند: اينها انصار من ميباشند و به منزله مردمي هستند كه با من آمدهاند و ايشان را مانند خود حمايت ميكنم. پس هرگاه با همان قرارداد باقي هستي فبها و الا با تو جنگ خواهم كرد. پس حر از تعريض آن جماعت دست برداشت.
حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيدند. مجمع ابن عبدالله كه يكي از آنها بود گفت: اشراف مردم رشوههاي بزرگ گرفتند و جوالهاي خود را پر كردند، آنها به ظلم و عداوت بر تو مجتمعند، اما باقي مردم دلهايشان با شماست و شمشيرهايشان بر جفاي شما، حضرت فرمودند: از فرستادهي من قيس بن مسهر خبري داريد؟ گفتند: حصين بن نمير او را گرفت و به نزد ابن زياد فرستاد. ابن زياد به او دستور داد كه شما و پدرتان را لعن كند، ولي او بر شما و پدرتان درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را به آمدن شما خبر داد و آنها را به ياري شما فراخواند، پس ابن زياد دستور داد او را از بالاي قصر پائين افكندند و كشتند، امام (عليهالسلام) از شنيدن اين خبر اشك در چشمانشان جمع گرديد و بياختيار فرو ريخت و فرمودند: فَمِنْهُم مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً5، اَللهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ الْجَنَّته نُزُلاُ وَ اَجْمَعُ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ في مُسْتَقَرّ رَحْمَتِكَ وَ غائبِ مَذْخُورِ ثَوابِكَ.
پس از آن امام از عذيب هجانات حركت كردند تا به قصر بنیمقاتل رسيدند و در آنجا منزل كردند. پس نگاه امام به خيمهاي افتاد. پرسيدند اين خيمهي كيست؟ گفتند: عبيدالله بن حر جعفي. فرمودند: او را به سوي من بطلبيد، و او را به نصرت خود دعوت كردند، عبيدالله دعوت امام را نپذيرفت، حضرت به او فرمودند: اگر ما را ياري نميدهي پس از خدا بترس و در صدد جنگ با من بر ميا. به خدا قسم كه هر كه استغاثه و مظلوميت ما را بشنود و ياري ما نكند، البته خدا او را هلاك خواهد كرد، آن مرد گفت: انشاءالله تعالي چنين نخواهد شد، سپس حضرت برخاستند و به خيمهي خود برگشتند، و چون آخر شب شد به جوانان خود امر كردند كه آب بردارند و از آنجا كوچ كنند6 و به قصر بنيمقاتل روانه شدند.
چون صبح شد پياده شدند و نماز صبح را ادا كردند و باز به سرعت حركت كردند. امام اصحاب خود را به دست چپ ميل ميدادند و ميخواستند آنها را از لشكر حر دور كنند، ولي آنها ميآمدند و ممانعت ميكردند و ميخواستند لشكر آن حضرت را به سمت كوفه حركت دهند و امام امتناع ميكردند. با همين حال حركت ميكردند كه در حدود نينوا به زمين كربلا رسيدند. در اين حال سواري از جانب كوفه نمودار شد كه كماني بر دوش افكنده و به سرعت به سمت آنها ميآمد. هر دو لشكر ايستادند، چون سوار نزديك شد بر حضرت سلام نكرد و نزد حر رفت و بر او و اصحاب او سلام كرد و نامهاي به او داد كه ابن زياد (ملعون) براي او نوشته بود، چون حر نامه را گشود ديد نوشته است:
اما بعد، هنگامي كه پيك من به تو رسد كار را بر حسين تنگ گردان. او را مياور مگر در بياباني كه آباداني و آب در او ناياب باشد، و من به پيك خود دستور دادهام كه از تو جدا نشود تا فرمان مرا عملي كني و خبرش را به من برساند. حر نامه را براي حضرت و اصحابش قرائت كرد و در همان موضع كه زمين بيآب و آباداني بود، كار را بر آن حضرت سخت گرفت و دستور به توقف داد. حضرت فرمودند: بگذار كه ما در اين قريههاي نزديك كه نينوا يا غاضريه يا قريه ديگر كه محل آب و آباداني است فرود آئيم، حر گفت: به خدا قسم با بودن اين رسول كه ابن زياد بر من گماشته، مخالفت حكم ابن زياد نميتوانم بكنم.
زهير بن القين گفت: يا بن رسول الله دستور دهيد كه با ايشان جنگ كنيم كه جنگ با اين قوم در اين زمان آسانتر است از جنگ با لشكرهاي بيحد و احصا كه بعد از اين خواهند آمد. حضرت فرمودند: من كراهت دارم از آنكه شروع به جنگ با ايشان كنم. پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را براي اهلبيت رسالت برپا كردند. اين حوادث در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام اتفاق افتاد.
سيد بن طاوس نقل كرده كه نامه ابن زياد در عذيب هجانات به حر رسيد و چون حر كار را بر امام حسين (عليهالسلام) تنگ كرد، امام اصحاب خود را جمع نمودند و در ميان ايشان بپاخاستند و خطبهاي در نهايت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثناي الهي ادا نموده و سپس فرمودند: همانا كار ما به اينجا رسيده كه ميبينيد، دنيا از ما رو گردانيده و جرعه زندگاني به آخر رسيده، مردم دست از حق برداشتهاند و بر باطل جمع شدهاند، هر كه ايمان به خدا و روز جزا دارد بايد كه از دنيا روي برتابد و مشتاق لقاي پروردگار خود گردد زيرا كه شهادت در راه حق مورث سعادت ابدي است، و زندگي با ستمكاران و استيلاي ايشان بر مؤمنان به جز محنت و عنا ثمري ندارد.
پس زهير بن القين برخاست و گفت: فرمايش شما را شنيديم. يا بن رسول الله ما در مقام شما چنانيم كه اگر دنيا براي ما باقي و دائم باشد ما كشته شدن با شما را انتخاب ميكنيم. نافع بن هلال برخاست و گفت: به خدا قسم كه ما از كشته شدن در راه خدا كراهت نداريم و در طريق خود ثابت و با بصيرتيم، با دوستان شما دوستي ميكنيم و با دشمنان شما دشمني ميكنيم. سپس برير بن خضير برخاست و گفت: به خدا قسم يا بن رسول الله كه اين منتي است از حق تعالي بر ما، كه در پيش روي شما جهاد كنيم و اعضاي ما در راه تو پاره پاره شود پس جد شما ما را در روز جزا شفاعت كند.7
پينوشتها:
1- به نقل از منتهيالآمال: مرحوم حاج شیخ عباس قمی.
2- سوگنامه كربلا: ترجمه لهوف سيد بن طاوس، ص 129.
2- ارشاد شيخ مفيد، ج 2 ص 68 و 69.
3- ضمّ حاء مهمله و فتح صاد) ابن تميم (تاء نقطه دار با دو ميم) و بعضى نمير گفتهاند و
شايد اين غلط باشد. ابن ابى الحديد گفته كه تميم بن اسامة بن زبير بن وريد تميمى
همان كس است كه وقتى اميرالمؤمنين (عليهالسلام) فرمودند: سلونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدونى.
پرسيد چند مو در سر من است؟ حضرت فرمودند: به خدا قسم مىدانم ولكن كجا است برهان
آن. يعنى از كجا معلوم كنم بر تو كه عددش همان است كه من مىگويم و من خبر داده شدهام
به مقام تو و به من گفته شده كه بر هر موئى از موى سر تو ملكى است كه تو را لعنت
مى كند و شيطانى است كه تو را به حركت در مىآورد.
كه گفتم آن است كه در خانه تو بچهاى است كه مىكُشد پسر پيغمبر را يا تحريص
مىكند بر قتل او و چنان بود كه آن حضرت فرموده بود پسر تميم. حُصين (به صاد
مهمله) آن روز طفلى كوچك بود كه شير مىخورد پس زنده ماند تا اينكه سر كرده
سرهنگان ابن زياد شد و ابن زياد او را فرستاد به سوى ابن سعد كه در باب حسين
(عليهالسلام) مسامحه نكند و با او كارزار كند و ابن سعد را بترساند از مخالفت ابن زياد
در تأخير قتل امام حسين (عليهالسلام) لاجرم صبح همان شب كه حصين بن تميم اين رسالت
را براى عمر سعد آورد حسين (عليهالسلام) كشته شد. انتهى.
فقير گويد كه سبط ابن الجوزى در (تذكرة)
نقل كرده كه بعضى قاتل امام حسين (عليهالسلام) را حصين گفتهاند، گويند تيرى به آن
حضرت زد پس فرود آمد و سر مباركش را جدا كرد.
وَ عَلَّقَ رَاْسَه فى عُنُقٍ ليتَقَرَّبَ بِهِ اِلى ابْنِ زِياد عَلَيْهِ لَعائن اللهِ. (تذكرةالخواص)، ص 228 (شيخ عباس قمى رحمة الله).
4- سوگنامه كربلا: ترجمه لهوف سيد بن طاوس، ص 131.
5- احزاب/ 23.
6- ارشاد: شيخ مفيد، ج 2، ص 81 و 82.
7- ارشاد: شيخ مفيد، ج 2، 75 - 95، سوگنامه كربلا: ترجمه لهوف ص
137 - 147.
|