امام حسين (عليهالسلام) در روز دوم محرمالحرام سال شصت و يكم هجرت وارد زمين كربلا شدند و در بدو ورود پرسيدند كه اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند: كربلا، چون حضرت نام كربلا شنيدند، فرمودند: اَللّهم اِنَّ اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَ الْبَلآءِ، سپس فرمودند: كه اين موضع كرب و بلا و محل محنت است، فرود آئيد كه اينجا منزل و محل خيام ما است، و در اين زمين خون ما ريخته خواهد شد، و در اين مكان قبرهاي ما واقع خواهد شد، جدم رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به اينها خبر دادند، سپس در آن سرزمين فرود آمدند.
حر نيز با اصحابش در طرف ديگر فرود آمدند. در روز بعد عمر بن سعد (ملعون) با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر امام حسين (عليهالسلام) فرود آمدند.
وقتي عمر بن سعد وارد كربلا شد عروه بن قيس احمسي را طلبيد و از او خواست كه نزد امام برود و علت آمدن ايشان را به اين منطقه جويا شود؟ ولي عروه حيا ميكرد كه به سوي امام برود، چون خود او از كساني بود كه نامه براي امام حسين نوشته بود، پس از آن ابن سعد از هر يك از رؤساي لشكر كه خواست به سمت امام بروند، ابا ميكردند، زيرا كه اكثر آنها از كساني بودند كه نامه براي امام حسين (عليهالسلام) نوشته بودند و حضرت را به عراق طلبيده بودند.
در نهايت عمر، قره بن قيس حنظلي را به سوي امام فرستاد. قره به خدمت امام رسيد و سلام كرد و پيام ابن سعد را به امام رساند، حضرت در جواب فرمودند: كه آمدن من به اينجا براي آن است كه اهل ديار شما نامههاي بسيار به من نوشتند و به مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من كراهت داريد برميگردم و ميروم. سپس حبيب رو به قره كرد و گفت: واي بر تو اي قره از امام به حق روي ميگرداني و به سوي ظالمان ميروي. بيا اين امام را ياري كن كه به بركت پدران او هدايت يافتهاي. ولي آن بيسعادت گفت: پيام ابن سعد را ببرم و بعد از آن با خود فكر ميكنم تا ببينم چه صلاح است.
پس به سوي پسر سعد برگشت و جواب امام را نقل كرد. عمر گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ با حسين نجات دهد. پس نامهاي به ابن زياد نوشت.2 حسان بن فائد عبسي گفت: كه من نزد پسر زياد بودم كه نامه عمر بن سعد به او رسيد، چون نامه را باز كرد و خواند گفت:
رجُوُ النَّجاتَ وَلاتَ حينَ مَناصٍ الانَ اِذْ عُلّقَتْ مُخالِبُنابِه
حالا كه چنگالهاي ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود برآمده و حال آنكه ملجاء و مناصي از براي رهائي او نيست.
سپس در جواب عمر نوشت كه نامهي تو رسيد، پس به حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش با يزيد بيعت كنند تا من هم ببينم در مورد او چه تصميمي ميگيرم والسلام.3
چون جواب نامه به عمر رسيد، سخنان عبيدالله را به حضرت عرض نكرد، چون ميدانست آن حضرت به بيعت يزيد راضي نخواهند شد. پس از آن ابن زياد نامهي ديگري به عمر بن سعد نوشت و به ابن سعد دستور داد ميان حسين و اصحاب او و ميان آب فرات حايل شو و كار را بر ايشان تنگ كن و نگذار كه يك قطره آب بچشند، چنانكه ميان عثمان بن عفان4 و آب در روزي كه او را محصور كردند حائل شدند. وقتي اين نامه در هفتم محرم به پسر سعد رسيد همان وقت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه موكل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند.
از آن روزي كه عمر بن سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براي او روانه ميكرد، تا آنكه تا ششم محرم بيست هزار5 تا سي هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد. ابن زياد براي پسر سعد نوشت كه عذري دربارهي لشكر براي تو نگذاشتم، پس بايد مرد باشي و در هر صبح و شام آنچه اتفاق ميافتد به من خبر دهي. وقتي امام ديدند كه لشكري براي جنگ با ايشان آماده شدهاند به سوي ابن سعد پيامي فرستادند كه من با تو صحبتي دارم و ميخواهم تو را ببينم. پس شبانگاه يكديگر را ملاقات كرده و گفتگوي بسيار با هم نمودند. پس عمر به سوي لشكر خويش برگشت و نامهاي به عبيدالله بن زياد نوشت كه اي امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امت را اصلاح فرمود، اينك حسين (عليهالسلام) با من عهد كرده كه به سوي مكاني كه آمده برگردد يا در يكي از سرحدات منزل كند و حكم او در خير و شر مثل يكي از ساير مسلمانان باشد، و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيت امت است. چون نامه به عبيدالله رسيد و خواند گفت: اين نامه شخص ناصح مهرباني است با قوم خود و بايد قبول كرد. شمر ملعون برخاست و گفت: اي امير آيا اين مطلب را از حسين قبول ميكني؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پي كار خود رود، امر او قوت خواهد گرفت و تو ضعيف خواهي شد و اگر خلاف حرف خود كند ديگر نميتواني او را دفع كني، ولي حالا او به جنگ تو گرفتار است و آنچه رايت در باب او قرار گيرد از پيش ميرود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو برآيد.
پس ابن زياد به عمر بن سعد نامهاي نوشت به اين مضمون:
اي پسر سعد من تو را نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كني و در جنگ با او مسامحه و مماطله نمائي و نگفتم سلامت و بقاي او را خواهان باشي و نخواستم گناه او را عذرخواه گردي و براي او نزد من شفاعت كني، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقام اطاعت و انقياد حكم من ميباشند، پس ايشان را به سلامت براي من روانه نما؛ و اگر اباء و امتناع ميكنند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان جنگ كن تا كشته شوند و آنها را مثله كن، همانا ايشان مستحق اين امر ميباشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن چه او سركش و ستمكار است و من دانستهام كه سم ستوران مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودي جزاي شنونده و پذيرنده به تو ميدهم و اگر نه از عطا محرومي و از اميري لشكر معزول هستي و شمر بر آنها امير است والسلام.
سپس نامه را به شمر داد و به سمت كربلا فرستاد.6
شِمر روز پنجشنبه نهم محرمالحرام به كربلا وارد شد و نامه ابن زياد دربارهي قتل امام حسين (عليهالسلام) را به ابن سعد داد. وقتي عمر بن سعد از مضمون نامه آگاه شد، رو به شمر كرد و گفت: مالك وَ يْلَكَ، خداوند تو را از آبادانيها دور كند و چيزى را كه تو آوردهاى زشت كند، سوگند به خدا گمان مىكنم كه تو ابن زياد را از آنچه من به او نوشتم بازداشتى و امرى را كه به اصلاح آن اميد داشتم فاسد كردى، والله! حسين كسي نيست كه تسليم شود و دست بيعت به يزيد دهد؛ چون جان پدرش على مرتضى در پهلوهاى او جا دارد.
شمر گفت: اكنون با دستور امير چه خواهى كرد؟ يا فرمان او را بپذير و با دشمن او مبارزه كن، در غير اينصورت اميري لشكر را به من واگذار، عمر بن سعد گفت: لا وَ لا كَرامَةَ لَكَ من اين كار را انجام خواهم داد تو همچنان سرهنگ پيادگان باش و من امير لشكر، سپس مشغول تهيه مقدمات جنگ با سيّدالشهداء (عليهالسلام) شد .
شمر چون ديد كه ابن سعد مهياى جنگ است به نزديك لشكر امام (عليهالسلام) آمد و فرياد زد، كجايند فرزندان خواهر من عبدالله و جعفر و عثمان و عبّاس؛7 جناب امام حسين (عليهالسلام) صداي او را شنيدند، پس به برادران خود فرمودند: اگر چه او فاسق است ولي با شما قرابت و خويشى دارد پس جواب او را بدهيد. آن سعادتمندان به آن شقّى گفتند: چه كار داري؟ گفت: اى فرزندان خواهر من! شماها در امانيد، از دور برادر خود كناره گيريد و سر در طاعت اميرالمؤمنين يزيد در آوريد.
جناب عباسبنعلى (عليهالسلام) بانگ بر او زد: دستهاى تو بريده باد و بر امانى كه تو براى ما آوردى لعنت باد، اى دشمن خدا! ما را امر مىكنى كه دست از برادر و مولاى خود حسين بن فاطمه (عليهالسلام) برداريم و سر در طاعت ملعونان و فرزندان ملعونين در آوريم. آيا ما را امان مىدهى و از براى پسر رسول خدا (صلى الله عليه و آله) امان نيست؟ شمر از شنيدن اين كلمات خشمناك شد و به لشكرگاه خويش بازگشت.
پس در عصر روز نهم محرمالحرام ابن سعد لشكر خويش را خطاب كرد كه: يا خيل الله اركبى و بالجنة ابشرى؛ اى لشكرهاى خدا سوار شويد و مستبشر بهشت باشيد، پس سپاهيان او سوار شدند و رو به اصحاب حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) آوردند در حالىكه حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) در پيش خيمه شمشير خود را گرفته بودند و سر به زانو گذاشته و به خواب رفته بودند.
وقتي جناب زينب (عليهاالسلام) صداى خروش لشكر را شنيدند، نزد برادر دويدند و عرض كردند: برادر مگر صداهاى لشكر را نمىشنويد كه نزديك شدهاند؟ پس حضرت سر از زانو برداشتند و به خواهرشان فرمودند: اى خواهر اكنون رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را در خواب ديدم كه به من فرمودند تو به سوى ما خواهى آمد، چون حضرت زينب (عليهاالسلام) اين خبر را شنيدند، بر صورت زدند و صدا را به واويلا بلند كردند، حضرت فرمودند: كه اى خواهر وَيْل و عذاب از براى تو نيست ساكت باش خدا تو را رحمت كند.
پس جناب عباس (عليهالسلام) به خدمت آن حضرت آمدند و عرض كردند: برادر! لشكر روى به شما آوردهاند. حضرت برخاستند و فرمودند: اى برادر عباس، سوار شو جانم فداى تو باد و برو و ايشان را ملاقات كن و بپرس چه شده كه رو به ما آوردهاند. جناب عباس (عليهالسلام) با بيست سوار كه زُهَيرْ و حبيب هم در آنها بودند به سوى ايشان شتافتند و از ايشان پرسيدند كه غرض شما از اين حركت و غوغا چيست؟
گفتند: از امير حكم آمده كه به شما بگوييم تحت فرمان او در آئيد و اطاعت او را لازم دانيد وگرنه با شما جنگ كنيم. جناب عباس (عليهالسلام) فرمودند: تعجيل نكنيد تا من برگردم و كلام شما را با برادرم عرضه دارم. ايشان توقف نمودند، جناب عباس (عليهالسلام) به سرعت تمام به سوى امام شتافتند و خبر آن لشكر را بر آن جناب عرضه داشتند.
حضرت فرمودند: به سوى ايشان برگرد و از ايشان مهلتى بخواه، تا امشب را صبر كنند و جنگ را به فردا اندازند تا امشب قدرى نماز و دعا و استغفار كنم؛ چون خدا مىداند كه من نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را دوست مىدارم. از آن سوى اصحاب عباسبنعلي (عليهالسلام) در مقابل آن لشكر توقف نموده بودند و آنها را موعظه مىنمودند تا جناب عباس (عليهالسلام) برگشتند و از ايشان آن شب را مهلت طلبيدند.
در ابتدا ابن سعد نپذيرفت، ولي عَمرو بن الحجّاج الزبيدى گفت: به خدا قسم! اگر ايشان از اهل تُرك و ديلم بودند و از ما چنين درخواستي ميكردند ما اجابت مىكرديم، اينان كه اهلبيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله) هستند.8 پس عمر بن سعد، پيكي به سمت جناب عباس (عليهالسلام) فرستاد و پيام داد كه يك امشب را به شما مهلت داديم، فردا صبح اگر فرمان ما را پذيرفتيد شما را به نزد پسر زياد ميفرستم، در غير اينصورت دست از شما برنخواهيم داشت و نتيجهي كار را به ضرب شمشيرها واخواهيم گذاشت، سپس دو لشكر به آرامگاه خود بازگشتند.9
شب عاشورا10
نزديك شب دهم محرم، امام حسين (عليهالسلام) اصحاب خود را جمع كردند، امام زينالعابدين (عليهالسلام) ميفرمايند كه من در آن وقت مريض بودم با آن حال نزديك شدم تا سخنان پدرم را بشنوم، ايشان به اصحاب خود فرمودند:
ستايش مىكنم خداوند خود را به نيكوترين ثناها و حمد مىكنم او را بر شدت و رخاء، اى پروردگار من! سپاس مىگذارم تو را بر اينكه ما را به شرافت نبوت تكريم فرمودى، و قرآن را به ما آموختي، و ما را به معضلات دين دانا كردى، و ما را گوش شنوا و ديده بينا و دل دانا عطا كردى، پس ما را از شكرگزاران خود بگردان.
پس فرمودند: همانا من اصحابى باوفاتر و بهتر از اصحاب خود نمىشناسم و اهلبيتى از اهلبيت خود نيكوتر ندانم، خداوند به شما جزاى خير دهد. آگاه باشيد كه من گمان ديگري درباره اين جماعت داشتم و ايشان را در اطاعت و متابعت خود ميپنداشتم، اكنون آن خيال صورتي ديگر به خود گرفت. پس بيعت خود را از شما برداشتم و شما را به اختيار خود گذاشتم تا به هر طرف كه خواهيد برويد و اكنون از سياهي شب استفاده كنيد و به هر سو كه ميخواهيد برويد؛ چون اين جماعت مرا مىجويند چون به من دست يابند به غير من نپردازند.
چون سخنان امام به اينجا رسيد، عباس بن على (عليهمالسلام) عرض كردند: براى چه اين كار را بكنيم آيا براى آنكه بعد از تو زندگى كنيم؟ خداوند هرگز نگذارد كه ما اين كار ناشايسته را بكنيم.
پس از آن برادران و فرزندان و برادرزادگان و فرزندان عبدالله جعفر متابعت او كردند و بدين منوال سخن گفتند.
پس آن حضرت رو به فرزندان عقيل كردند و فرمودند: شهادت مسلم بن عقيل براي شما كافى است بيشتر از اين مصيبت نخواهيد. من شما را رخصت دادم هر كجا خواهيد برويد. عرض كردند: سبحان الله! مردم به ما چه گويند و ما در جواب چه بگوئيم؟ بگوئيم دست از بزرگ و سيد و پسر عم خود برداشتيم و او را در ميان دشمن گذاشتيم، بىآنكه تير و نيزه و شمشيرى در ياري او بزنيم. نه، به خدا سوگند! ما چنين كار ناشايستهاي نخواهيم كرد، بلكه جان و مال و اهل و عيال خود را در راه تو فدا ميكنيم و با دشمن تو ميجنگيم تا بر ما همان كه بر شما آيد بيايد، خداوند زندگانى را كه بعد از تو خواهيم .قبيح كند
سپس مسلم بن عَوْسَجَه برخاست و عرض كرد: يا بن رسولالله! آيا ما آنكس باشيم كه دست از شما بازداريم، پس به كدام حجّت درنزد حق تعالى اداى حق تو را عذر بخواهيم، لا والله! من از خدمت شما جدا نشوم تا نيزه خود را در سينههاى دشمنانتان فرو برم و تا دسته شمشير در دست من باشد بدن دشمنانتان را مضروب سازم و اگر سلاح جنگ نداشته باشم با سنگ با ايشان ميجنگم. سوگند به خداى كه ما دست از يارى شما بر نمىداريم تا خداوند بداند كه ما حرمت پيغمبر را در حق تو رعايت نموديم، به خدا سوگند كه من در مقام يارى شما در مرتبهاى مىباشم كه اگر بدانم كشته مىشوم آنگاه مرا زنده كنند و بكشند و بسوزانند و خاكستر مرا بر باد دهند و اين كار را هفتاد مرتبه با من انجام دهند، هرگز از شما جدا نخواهم شد تا هنگامى كه مرگ را در خدمت شما ملاقات كنم، و چگونه اين خدمت را به انجام نرسانم، در حاليكه يك شهادت بيشتر نيست و پس از آن كرامت جاودانه و سعادت ابدي است .
پس زهير بن قَيْن برخاست و عرض كرد: به خدا سوگند كه من دوست دارم كه كشته شوم آنگاه زنده گردم پس كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم و در ازاى آن خداى متعال دُور گرداند شهادت را از جان شما و جان اين جوانان اهلبيت شما. و هر يك از اصحاب آن جناب به همين منوال شبيه به يكديگر با آن حضرت سخن مىگفتند. پس حضرت همه آنها را دُعاى خير فرمود.ند
علامه مجلسى (رحمة الله عليه) نقل كرده كه در آن وقت جاهاى ايشان را در بهشت به ايشان نمودند و حور و قصور و نعيم خود را مشاهده كردند و بر يقين ايشان بيفزود و از اين جهت احساس اَلم نيزه و شمشير و تير نمىكردند و در تقديم شهادت تعجيل مىنمودند.11
و سيد بن طاوس روايت كرده كه در اين وقت محمد بن بشير الحضرمى را خبر دادند كه پسرت را در مرز مملكت رى اسير گرفتند، گفت: پاداش جان او و جان خود را از آفريننده جانها مىگيريم و من دوست ندارم كه او را اسير كنند و من پس از او زنده و باقى بمانم.
چون حضرت كلام او را شنيدند، فرمودند: خدا تو را رحمت كند من بيعت خويش را از تو برداشتم، برو و فرزند خود را از اسيرى برهان، محمد گفت: مرا جانوران درنده زنده بدرند و طمعه خود كنند اگر از خدمت تو دور شوم! پس حضرت فرمودند: اين جامههاى بُرد را به فرزندت بده تا از آنها در آزاد كردن برادرش كمك گيرد، يعنى فديه برادر خود كند، پس پنج جامه بُرد به او دادند كه هزار دينار بها داشت.12
شيخ مفيد (رحمة الله عليه) فرموده كه آن حضرت پس از مكالمه با اصحاب به خيمه خود رفتند و جناب على بن الحسين (عليهمالسلام) روايت كردند: در آن شبى كه پدرم در صبح آن شهيد شدند من به حالت مريضي نشسته بودم و عمهام زينب از من پرستارى مىكردند كه ناگاه پدرم به خيمه خود رفتند و جَوْن13 آزاد كرده ابوذر با ايشان بود و شمشير آن حضرت را اصلاح مىنمود و پدرم اين اشعار را قرائت مىفرمودند:
يا دَهْرُ اُفٍّ لَكَ مِنْ خَليلٍ كَمْ لَكَ بالاِْشْراقِ وَ اْلاَصيلِ
مِنْ صاحِبٍ وَ طالِبٍ قَتيلِ وَ الدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بالْبَديلِ
و اِنَّما اْلاَمْرُ اِلَى الْجَليلِ وَ كُلُّ حَىٍ سالِكٌ سَبيلِ14
چون
من اين اشعار محنت بار را از آن حضرت شنيدم دانستم كه بَليّه نازل شده است
و آن سرور تن به شهادت دادهاند، پس گريه گلوى مرا گرفت ولي بر آن
صبر نمودم و اظهار ناراحتي نكردم، ولي عمهام زينب چون اين كلمات را شنيدند، برخاستند و به
جانب آن حضرت شتافتند و فرمودند: واثَكْلاُه! كاش مرگ مرا نابود ميكرد و اين
زندگانى از من دور ميشد، اين زمان مثل زماني است كه مادرم فاطمه و پدرم على
و برادرم حسن از دنيا رفتند؛ چون اى برادر تو جانشين گذشتگانى و فريادرس
بقيهي آنهائى، حضرت به جانب ايشان نظر كردند و فرمودند: اى خواهر! نگران باش
كه شيطان حِلْم تو را نربايد، و اشك در چشمهاى مباركشان بگشت و به اين مثل
عرب تمثّل جستند، لَوْ تُرِكَ الْقِطا نامَ: يعنى اگر صياد مرغ قَطا را به
حال خود گذاشت آن حيوان در آشيانه خود شاد بخفت؛
زينب
خاتون (عليهاالسلام) گفتند: يا وَيْلَتاه! كه اين بيشتر دل ما را مجروح
مىگرداند كه راه چاره از تو منقطع گرديده و به اجبار شربت ناگوار مرگ
مىنوشى و ما را غريب و بىكس و تنها در ميان اهل نفاق و شقاق مىگذارى،
پس لطمه بر صورت خود زدند و دست بردند و گريبان خود را چاك زدند و به روى
افتادند و غش كردند. پس حضرت به سوى ايشان برخاستند و آب به صورت ايشان
پاشيدند تا به هوش آمدند، سپس ايشان را به اين كلمات تسليت دادند و
فرمودند: اى خواهر! بپرهيز از خدا و شكيبائى كن به صبر، و بدان كه اهل زمين
مىميرند و اهل آسمان باقى نمىمانند و هر چيزى در معرض هلاكت است، جز ذات
خداوندى كه به قدرت خلايق را خلق فرموده و بر مىانگيزاند و زنده مىگرداند
و اوست فرد يگانه. جد
و پدر و مادر و برادر من بهتر از من بودند و هر يك، دنيا را وداع نمودند، و
از براى من و براى هر مسلمى است كه اقتدا و تأسى كند بر رسول خدا (صلى
الله عليه و آله)، پس از آن فرمودند: اى خواهر من! تو را قسم مىدهم و
بايد به قسم من عمل كنى وقتى كه من كشته شوم گريبان در مرگ من چاك نزنى و
چهره خويش را به ناخن نخراشى و در شهادت من به وَيْل و ثبور فرياد نكنى. پس
حضرت سجاد (عليهالسلام) فرمودند: پدرم عمّهام را آورد در نزد من نشانيد.15
و روايت شده كه حضرت امام حسين (عليهالسلام) در آن شب فرمودند كه خيمههاى حرم را متصل به يكديگر بر پا كردند و بر دور آنها خندقى حفر كردند و از هيزم پر نمودند كه جنگ از يك طرف باشد و حضرت على اكبر (عليهالسلام) را با سى سوار و بيست پياده فرستادند كه چند مشك آب با نهايت خوف و بيم آوردند، پس به اهلبيت و اصحاب خود فرمودند كه از اين آب بياشاميد كه آخرين توشه شما است و وضو بسازيد و غسل كنيد و جامههاى خود را بشوئيد كه كفنهاى شما خواهد بود. سپس تمام آن شب را به عبادت و دعا و تلاوت و تضرّع و مناجات به سر آوردند و صداى تلاوت و عبادت از خيمهگاه امام بلند بود.16
پينوشتها:
1- به نقل از منتهيالآمال: مرحوم حاج شیخ عباس قمی.
2- ارشاد: شيخ مفيد، ج 2، ص 84 و 86
3- ارشاد: شيخ مفيد، ج 2، ص 86.
4- مكشوف باد كه عثمان بن عفّان را مصريان در مدينه محاصره كردند و منع آب از
وى نمودند. خبر به اميرالمؤمنين (عليهالسلام) كه رسيد آن جناب متغير شدند و از براى او
آب فرستادند و شرح قضيه او در تواريخ مسطور است.
آنها اين را دست آويز ديرينه خود قرار دادند و به مردم اظهار داشتند كه عثمان كشته شده با
حال تشنگى بايد تلافى نمود و به گمان مردم دادند كه شورش مردم بر عثمان به
صوابديد حضرت امير (عليهالسلام) بوده، در اين باب فتنه و بغى و نواصب
خونريزيها از مسلمانان كردند تا وقعه كربلا رسيد،
اول حكم كه ابن زياد نمود منع آب از عترت پيغمبر (صلى الله عليه و آله) شد و از زمانى
كه حكم منع آب شد عمر بن سعد در صدد اجراى اين حكم بر آمد و به همراهان و لشكر خود
سپرد كه نگذاريد اصحاب امام حسين از شريعه فرات آب بردارند اگرچه فرات
طويل و عريض بود لكن اصحاب حضرت درمحاصره بودند و مكرر ابن زياد در منع آب
تأكيد كرد عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبيدى را با پانصد سوار مأمور كرد كه مواظب
شرايع فرات باشند و تشنگى سخت شد در اصحاب حضرت.
نقل شده كه سه شبانه روز ممنوع بودند، گاهى چشمه حفر كردند و آن جماعت بىحيا پر كردند، گاهى چاه كندند براى استعمال آب غير شرب و گاهى شبانگاه حضرت
ابوالفضل (عليهالسلام) تشريف برد و آبى آورد. در روايت (امالى) از حضرت
سجاد (عليهالسلام) مروى است كه على اكبر (عليهالسلام) با پنچاه نفر رفت در شريعه
و آب آورد و حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) به اصحاب فرمودند: برخيزيد و از اين آب
بياشاميد و اين آخر توشه شما است از دنيا و وضو بگيريد و
غسل كنيد و جامههاى خود را بشوئيد تا كفن باشد براى شما و از صبح عاشورا ديگر م
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) برسد و معلوم است كه هواى گرمسير در يك ساعت
تشنگى چه اندازه كار سخت مىشود و قدر معلوم از تواريخ و اخبار آن است كه كشته
شدند ذريّه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) با لب تشنه پس چقدر شايسته باشد كه
دوستان آن حضرت در وقت آشاميدن آب يادى از تشنگى آن سيد مظلومان نمايند.
و از (مصباح كفعمى) منقول است كه هنگامى كه جناب سكينه در
مقتل پدر بزرگوار خود آمد جسد آن حضرت را در آغوش گرفت و از كثرت گريستن مدهوش
شد و اين شعر را از پدر بزرگوار در عالم اغماء شنيد:
شيعَتي ما اِنْ شَرِبْتُمْ رَىَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُوني اَوْ سَمِعْتُمْ بِغَريبٍ اَوْ شَهيدٍ فَانْدُبوني (مصباح كفعمى، ص 967)
و ظاهر اين است بقيه اشعارى كه به اين رديف
اهل مراثى مىخوانند از ملحقات شعرا باشد نه از خود حضرت و نيكو ارداف نمودهاند.
(كامل بهائى) است كه ابن زياد به مسجد جامع رفت و گفت منادى ندا كرد كه مردان جمله با
سلاح شهر بيرون بروند از براى جنگ با امام حسين و هر مردى كه در شهر باشد او را
بكشند و هم نوشته كه در كوفه و حوالى آن هيچ مردى نمانده بود الاّ كه ابن زياد طوعاً و
كرهاً رانده بود و غيره كار حسين و اصحابش را تمام كند و گفته كه راويان
احوال ايشان حُمَيْد بن مسلم كِندى كه در لشكر ملاعين بود و زينب خواهر امام حسين (عليهالسلام) و على زين العابدين (عليهالسلام)اند و حُمَيْد از جمله نيكمردان بود، لكن او را به
اكراه و اجبار آنجا حاضر كرده بودند. (كامل بهائى) ج 2، ص 279. (شيخ عباس قمى رحمة
الله).
5- سوگنامه كربلا: ترجمه لهوف سيد ابن طاوس، ص 157.
6- ارشاد: شيخ مفيد، ج 2، ص 88 و 89.
7- چون مادر اين چهار برادر، حضرت امالبنين (عليهالسلام) از قبيله بنىكلاب بودند كه شمر ملعون نيز از اين قبيله بوده.
8- سوگنامه كربلا: ص 165.
9- تاريخ طبرى: ج 6، ص 224، تحقيق: صدقى
جميل العطار.
10- به نقل از منتهيالآمال: مرحوم حاج شیخ عباس قمی.
11- جلاء العيون: علاّمه مجلسى، ص 650.
12- سوگنامه كربلا: ص 173.
13- در كامل بهائى است كه جَوْن غلام ابوذر در كار سلاحسازى دستى
تمام داشت.ج 2، ص 280 (شيخ عباس قمى رحمة الله)
14- ارشاد: شيخ مفيد، ج 2، ص 93.
15- ارشاد: شيخ مفيد، ج 2، ص 93 و 94.
16- جلاءالعيون: علامه مجلسى، ص 651.