ت دوم
حادثهي بزرگ جامهي آغشته به خون حضرت يحيى (عليهالسلام) و تولد پدر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
هنگامي كه
عبدالله پدر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) در مكه ديده به
جهان گشود، همهي كشيشان يهود كه در شام بودند اطلاع يافتند، به اين ترتيب كه:
در نزد آنها جامهي پشمى سفيد رنگى بود كه به خون حضرت يحيى
(عليهالسلام) آغشته بود و آنها در كتابهاى دينى خود خوانده بودند كه
هرگاه آن جامه را به رنگ سفيد يافتند و ديدند كه از آن قطرههاى خون مىچكد بدانند كه در همان ساعت پدر حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) متولد شده است.
آنها همين موضوع را در آن جامه ديدند، همهي آنها به مكه
مسافرت نمودند و تصميم داشتند كه با نيرنگ به عبدالله آسيب برسانند، خداوند
عبدالله را از گزند آنها حفظ كرد و آنها به هدف شوم خود دست نيافتند.
آنها در مكه از هركس در مورد عبدالله سئوال مىكردند جواب مىشنيدند كه عبدالله نورى است كه در خاندان قريش مىدرخشد.1
ازدواج حضرت عبدالله
نوشتهاند:
روزى عبدالله در مكه به شكار رفت در آن مكان 90 نفر از كشيشان يهود كه به
شمشيرهاى زهر آلود مسلح بودند به سوى او رفتند تا او را غافلگير كرده و
بكشند.
وهب پدر حضرت آمنه (مادر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)) كه صاحب
آن شكارگاه بود در آنجا حضور داشت، وقتى كشيشان را در آنجا ديد دريافت كه
در كمين عبدالله هستند تا به او آسيب برسانند با اينكه تنها بود براى كمك
به سوى عبدالله شتافت.
وهب مىگويد: نزديك عبدالله رفتم ناگاه مردانى را كه شباهت به مردان دنيا نداشتند و سوار بر اسبهاى شهاب بودند ديدم كه بر آنها حمله كردند و آنها را سركوب نمودند و عبدالله را از گزند آنها نجات دادند.
هنگامى كه وهب اين منظرهي زيبا را ديد شيفتهي مقام عبدالله شد و گفت: براى دخترم آمنه همسرى مناسبتر و شايستهتر از عبدالله نيست، با اينكه اشراف و ثروتمندان قريش از آمنه خواستگارى كرده بودند ولى آمنه آنها را نمىپذيرفت و به پدر مىگفت هنوز وقت ازدواج من نرسيده است.
وهب به خانه بازگشت و جريان مقام با شكوه عبدالله را براى
همسرش تعريف كرد و افزود كه عبدالله زيباترين مردان قريش است و داراى نسب
شايستهاى است و من براى دخترم شوهرى را غير از او نمىپسندم، نزد او برو و آمادگى دخترم را براى همسرى با او اعلام كن.
مادر آمنه (عليهالسلام) به حضور عبدالمطلب (پدر عبدالله) آمد و عرض كرد: دخترى دارم، آمادهايم كه او را همسر عبدالله نمائيم.
عبدالمطلب گفت: هيچ دخترى براى پسرم عبدالله پيشنهاد نشده كه مناسبتر و شايستهتر از آمنه باشد.
آنگاه عبدالله با آمنه (عليهالسلام) ازدواج كرد وقتى
زنهاى قريش از جريان آگاه شدند از حسرت اينكه اين افتخار نصيب آنها نشده
بيمار گشتند.2
مرگ عبدالله در يثرب
عبدالله
از طريق ازدواج فصل نوينى از زندگى به روى خود گشود و شبستان زندگى خود را
با داشتن همسرى مانند آمنه روشن ساخت و پس از چندى براى تجارت راه شام را
همراه كاروانى كه از مكه حركت مىكرد در پيش گرفت.
زنگ حركت نواخته شد و كاروان به راه افتاد، در اين وقت آمنه دوران حاملگى خود را مىگذرانيد، پس از چند ماه طالع كاروان آشكار گشت عدهاى به منظور استقبال از خويشان و كسان خود تا بيرون شهر رفتند.
پدر عبدالله نيز در انتظار پسر بود، ديدگان كنجكاو عروسش هم عبدالله را در ميان كاروان جستجو مىكرد، متاسفانه اثرى از او در ميان كاروان نبود و پس از تحقيق مطلع شدند كه عبدالله موقع مراجعت در يثرب (مدينه) مريض
شده و براى استراحت و رفع خستگى، ميان خويشان توقف كرده است، استماع اين
خبر آثار اندوه و پريشانى در چهرهي هر دو پديد آورد و سيلاب اشكى از ديدگان
پدر و عروس فرو ريخت.
عبدالمطلب بزرگترين فرزند خود به نام حارث را مامور كرد كه
به يثرب برود و عبدالله را همراه خود بياورد، وقتى وارد مدينه شد اطلاع
يافت كه عبدالله يك ماه پس از حركت كاروان با همان بيمارى چشم از جهان بر
بسته است.
حارث پس از مراجعت جريان را به عبدالمطلب رساند و همسرش را
نيز از سرگذشت شوهرش مطلع ساخت و آنچه از او باقى مانده بود پنج شتر و يك
گله گوسفند و يك كنيز بنام (ام ايمن) بود كه بعداً پرستار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شد.3
دو سخن از مادر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
آمنه مادر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مىفرمايد:
هنگامى كه نطفهي محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از عبدالله به من منتقل شد نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن كرد.
حضرت آمنه مىفرمايد: چند روزى بر من گذشت كه ناراحت بودم، مىدانستم
پا به ماه هستم شب ولادت درد من افزون شد و من تك و تنها در اطاق به شوهر
جوان مرگم عبدالله و به تنهائى و غربت خودم كه دور از سرزمين يثرب افتادهام فكر مىكردم، از طرفى هم خيال داشتم برخيزم و دختران
عبدالمطلب را كنار بسترم بخوانم، اما هنوز اين خيال قطعى نبود و با خودم مىگفتم از كجا اين درد درد زائيدن باشد، كه ناگهان به گوشم آوائى رسيد كه شادمان شدم، صداى چند زن را شنيدم كه بر بالينم نشستهاند و دربارهي من صحبت مىكنند.
از صداى آرام و دلپذيرشان آنقدر خوشم آمد كه تقريباً درد
خود را فراموش كرده بودم، سرم را از روى زمين برداشتم كه ببينم زنانى كه
در كنارم نشستهاند كجائى هستند و از كجا آمدهاند
و با من چه آشنائى دارند؟ ديدم چقدر زيبا! و چه خشبو و پاكيزه! من گمان
كردم از خانمهاى قريش هستند، حيرتم از اين بود كه چگونه بىخبر به اتاق من
آمدهاند! و چه كسى ايشان را از حال من با خبرشان كرده است؟
به رسم و روش عربها كه در برابر عزيزترين دوستانشان قربان صدقه مىروند با سخن گرم و گيرنده گفتم: پدر و مادرم به فداى شما باد از كجا آمدهايد و چه كسانى هستيد؟
آن زن كه طرف راستم نشسته بود گفت: من مريم مادر مسيح و دختر عمرانم!
دومى مىگفت: من آسيه همسر فرعون هستم و دو زن ديگر هم دو فرشتهي بهشتى بودند كه به خانهي من آمده بودند، دستى كه از بال پرستو نرمتر بود به پهلويم كشيده شد، دردم آرام گرفت اما نه ديگر چيزى مىديدم و نه چيزى مىشنيدم
اين حالت بيش از چند لحظه دوام نيافت كه آهسته آهسته اين حالت محو شد و
جاى خود را به نورى روحانى بخشيد در روشنائى اين نور ملكوتى، پسرم را بر
دامنم يافتم كه پيشانى عبوديت بر زمين گذاشته بود و نجوائى نامفهوم گوشم را
نوازش مىداد با اينكه نه گوينده را مىديدم و نه از نجوايش مطلبى در مىيافتم باز هم خوشحال بودم.
سه موجود سفيد پوش پسرم را از دامنم برداشته بودند، نمىدانستم اين سه نفر كيستند از خاندان هاشم نبودند، عرب هم نبودند شايد آدمىزاد هم نبودند، اما من نمىترسيدم و در عين حال قدرتى كه دستم را پيش ببرد و كودك تازه به دنيا آمدهام را از دستشان بگيرد در من نبود، اين سه نفر با خودشان دو ظرف آورده و پارچهي حريرى كه از ابر سفيدتر و لطيفتر بود در كنارشان ديدم.
پسرم را با آبى كه در يكى از آن ظرفها مىدرخشيد در ظرف ديگر شستشو دادند و بعد در ميان دو شانهاش
مهر زدند و بعد در آن پارچه پيچيدند و برداشتند و با خود به آسمانها
بردند، تا چند لحظه زبانم بند آمده بود ناگهان زبان و گلويم باز شد و فرياد
زدم، ام عثمان، ام عثمان!
خواستم بگويم كه نگذارند فرزندم را ببرند ولى در همين هنگام چشمم به آغوشم افتاد، اى خدا اين پسر من است كه به آغوشم آرميده است.4
مقام نبوت از بنىاسرائيل تا روز قيامت بيرون رفت
از امام باقر (عليهالسلام) نقل شده است كه فرمودند:
هنگامى كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) ديده
به جهان گشود، مردى يهودى نزد جماعت قريش آمد و گفت: آيا امشب كودكى در
ميان شما به دنيا آمده است؟
آنها پاسخ دادند: خير.
او گفت: بنابراين آن كودك در فلسطين متولد شده و نامش احمد است، از نشانههاى او اينكه خالى در بدن دارد كه رنگش مانند رنگ ابريشم خاكسترى است كه هلاكت و نابودى اهل كتاب و يهود به دست او صورت مىگيرد ...
جماعت قريش متفرق شدند و به جستجو پرداختند تا بدانند كه
آن كودك در سرزمين مكه به دنيا آمده است يا نه، در اين پرسوجو دريافتند
كه فرزندى در خانهي عبدالمطلب متولد شده است، آنها به جستجوى آن مرد يهودى
پرداختند و به او خبر دادند كه در ميان ما پسرى به دنيا آمده است.
يهودى گفت: آيا او قبل از خبر دادن من به دنيا آمده يا بعد از آن؟
آنها گفتند: قبل از خبر دادن تو به دنيا آمده است.
يهودى گفت: مرا نزد او ببريد تا او را بنگرم، قريش همراه او حركت كردند و نزد مادر آن كودك (آمنه (عليهالسلام)) آمدند و به او گفتند كودك خود را بيرون بياور تا او را بنگريم.
آمنه (عليهالسلام) گفت: سوگند به خدا پسرم بر خلاف روش تولد پسران ديگر به دنيا آمد، پس از تولد دستهايش را به زمين گذاشت و سرش را به سوى آسمان بلند كرد و به آسمان نگريست، سپس از او نورى بدرخشيد به طورىكه من در روشنائى آن نور، كاخ هاى بصرى (در اطراف شام) را ديدم و شنيدم هاتفى از جانب آسمان مىگفت:
تو سرور و آقاى امت را زائيدى، پس بگو او را به خداى يكتا پناه مىدهم از شر هر شخص حسودى و نام او را (محمد) بگذار.
مرد يهودى كودك را گرفت و به او نگاه كرد سپس او را گردانيد و به خالى كه ميان شانههايش بود به دقت نگاه كرد، ناگاه بيهوش به زمين افتاد.
اطرافيان كودك را گرفتند و به مادرش سپردند و به او گفتند:
خداوند وجود اين كودك را براى تو مبارك كند، وقتى مرد يهودى به هوش آمد به
او گفتند: واى بر تو چه عارضهاى پيدا كردى؟
او گفت: مقام نبوت از بنىاسرائيل تا روز قيامت بيرون رفت، سوگند به خدا اين كودك همان پيامبرى است كه آنها را به هلاكت مىرساند، قريش از اين بشارت خوشحال شدند.
مرد يهودى به آنها گفت: شادمان شويد، سوگند به خدا اين مولود آنچنان شكوه و عظمتي به شما مىبخشد كه زبانزد مشرق و مغرب خواهيد شد.5
ابليس هنگام تولد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
هنگام تولد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ابليس در ميان فرزندان خود فرياد كشيد كه همه نزد آن آمدند و پرسيدند چرا بىتاب و نگران شدهاى؟
ابليس در پاسخ گفت: واى بر شما، امشب چهرهي آسمان و زمين
دگرگون شده، و موضوع عظيمى براى من رخ داده كه از زمان عروج عيسى به آسمان
تاكنون برايم رخ نداده است، برويد به جستجو بپردازيد چه اتفاقى افتاده است؟!
همهي آنها در سراسر زمين متفرق شدند و به جستجو پرداختند و سپس نزد ابليس آمدند و گفتند: چيز تازهاى رخ نداده.
ابليس گفت: من خودم به جستجو مىپردازم و جريان را كشف مىكنم،
به روى سراسر زمين فرو رفت و همهجا را گشت، تا اينكه به سرزمين مكه آمد،
ديد سراسر حرم مكه پر از فرشتگان است خواست وارد حرم گردد، فرشتگان بر او
فرياد زدند، از نهيب فرشتگان به عقب بازگشت، سپس به صورت گنجشگى شد و از
جانب كوه حراء (كه در يك فرسخى مكه بود) داخل حرم شد، ناگهان جبرئيل بر او فرياد زد: برگرد خدايت تو را لعنت كند!
ابليس گفت: يك سوالى دارم بگو بدانم امشب در زمين چه اتفاقى رخ داده است؟
جبرئيل فرمود: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) متولد شده است.
ابليس گفت: آيا مرا در او بهرهاى است؟
جبرئيل فرمود: خير.
ابليس گفت: آيا در امت او بهرهاى است؟
جبرئيل فرمود: آرى.
ابليس گفت: به همين اندازه راضى و خشنودم.6
خبرهاى ولادت را بخوانيد
صبح
همان روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) متولد شد هر بتى كه در
هر جاى عالم بود سرنگون شد و قصر پادشاه عجم لرزيد و چهارده كنگرهي آن
افتاد و درياچهي ساوه كه آنرا مىپرستيدند فرو رفت و خشك شد، (همانكه نمك شده و نزد كاشان است) و
وادى ساوه كه سالها بود كسى در آن آب نديده بود آب در آن جارى شد و
آتشكدهي فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود، خاموش شد و طاق كسرى از وسط
شكست و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد تا به
مشرق رسيد و تخت هر پادشاهى در آن روز سرنگون شده بود و همهي پادشاهان در آن
روز لال و گنگ بودند و نمىتوانستند سخن بگويند و سحر ساحران باطل شد و قريش در ميان عرب بزرگ شد، و به آنها آل الله مىگفتند زيرا كه در خانهي خدا بودند.
آمنه (عليهالسلام) مادر آن حضرت فرمود: و الله چون پسرم بر
زمين قرار گرفت دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد، پس،
از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و ميان آن روشنائى صدائى شنيدم
كه گويندهاى مىگفت: تو بهترين مردم را زائيدى، پس او را محمد نام گذار، و چون شب شد اين ندا از آسمان رسيد كه:
جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كان زَهُوقاً
در آن شب دنيا روشن شد و هر سنگ و كلوخ و درختى خنديد و آنچه در آسمانها و زمين بود تسبيح خدا گفتند و شيطان پا به فرار گذاشت و مىگفت: بهترين امتها و مردم، و گرامىترين بندگان و بزرگترين عالميان، امت محمد است.7
پينوشتها:
1- كحل بصره: ص 12.
2- همان مدرك: ص 13.
3- از تاريخ پيامبر اسلام: ص 54، تاريخ
طبرى: ج 2، ص 7 و 8.
4- در ديار عشق: ص 91، نخستين معصوم: ص
30.
5- سيماى پرفروغ محمد (صلى الله عليه و
آله و سلم) ترجمهي كحل بصر: ص 46، بحار الانوار: ج 15، ص 271.
6- منتهىالامال: ص 18، كحل بصر: ص 40.
7- منتهىالامال: ص 17 و 18.