تاکنون در پیمودن منازل معرفت و شناخت، منزلگاههایى را پشت سر گذاردهایم.
وجود واقعیّات را در بیرون دستگاه فکر و اندیشه خود پذیرفتهایم و امکان پى بردن به این واقعیّات را تا حدودى براى انسان قبول کردهایم.
و منابع ششگانه معرفت و شناخت حقایق را دقیقاً شناختهایم.
مى دانیم پنج قسمت از این منابع (یعنى حس و عقل و فطرت و تاریخ و وحى) جنبه عمومى دارد و همگان مىتوانند از این منابع پنجگانه بهره گیرند، ولى منبع ششم که شهود باطنى است جنبه عمومى ندارد و مخصوص به گروه خاصّى از مؤمنان و اولیاى خدا است.
اکنون دو منزلگاه دیگر در پیش داریم که باید از آنها بگذریم و به سر منزل مقصود برسیم: یکى موانع راه معرفت است و دیگر زمینهها و اکنون موضوع بحث ما موانع است.
بى شک براى دیدن چهره اشخاص و موجودات مختلف جهان، داشتن چشم به تنهایى کافى نیست، بلکه باید مانع و حجابى نیز در میان نباشد. اگر فضاى اطراف ما را دود سیاه یا گرد و غبار غلیظ گرفته باشد ما حتى جلو پاى خود را نمىبینیم، اگر آفتاب عالمتاب با آن همه روشنایى که همه جا ضربالمثل است پشت حجاب ابرهاى تیره قرار گیرد قادر به مشاهده آن نیستیم.
اگر کسى عینک سیاهى بر چشم زند مسلّماً چیزى نمىبیند و اگر رنگین باشد همه چیز را به همان رنگ خواهد دید و اگر شیشههاى آن ناصاف و ناموزون باشد چهره اشیاءِ را کج و معوج مشاهده مىکند و اگر کسى مبتلا به یرقان (بیمارى زردى) شود همه چیز را به رنگ زرد مىبیند و اگر چشم، احول (دوبین) باشد آنچه را انسان مىبیند با واقعیّت تطبیق نمىکند.
درست همین گونه موانع براى عقل و فطرت آدمى نیز ممکن است ایجاد شود. در مقابل آیینه تاریخ نیز ممکن است موانعى وجود داشته باشد و حتى درک و فهم صحیح محتواى وحى و کلمات معصومین (علیهم السلام) نیز بر اثر وجود این موانع غیر ممکن است و از این جا به خوبى مىفهمیم که بررسى بحث موانع شناخت تا چه اندازه لازم به نظر مىرسد و براى وصول به معرفت صحیح ضرورى است.
از آنجا که ما در بحث هاى تفسیر موضوعى به دنبال نظرات قرآن هستیم، قبل از هر چیز باید به سراغ آیات برویم. ما تنها از موانع و آفاتى بحث مىکنیم که در قرآن منعکس است و کار اساسى همین است.
آیات قرآن دو گونه بحث درباره موانع شناخت دارد: نخست بحثهاى کلّى و هشداردهنده و دیگر بحثهاى جزئى و آگاه کننده است. فعلا به سراغ بحثهاى کلّى مىرویم.
حجابهاى معرفت (بطور کلّى)
نخست با هم به آیات زیر گوشجان فرا مىدهیم:
1. (أَفَمَنْ زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً) (1)
2. (وَلَکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطَانُ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ) (2)
3. (فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ) ( 3)
4. (کَلاَّ بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ مَّا کَانُوا یَکْسِبُونَ) (4)
5. (لِّیَجْعَلَ مَا یُلْقِى الشَّیْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِینَ فِى قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ) (5)
6. (وَجَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ یَفْقَهُوهُ وَفِى آذَانِهِمْ وَقْراً) (6)
7. (وَقَالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمْ اللهُ بِکُفْرِهِمْ فَقَلِیلا مَا یُؤْمِنُونَ) (7)
8. (وَنَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ یَسْمَعُونَ) (8)
9. (وَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ یَفْقَهُونَ) (9)
10. (خَتَمَ اللهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ) (10)
11. (أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللهُ عَلَى عِلْم وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً) (11)
12. (أَفَلاَ یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا) (12)
13. (فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الاَْبْصَارُ وَلَکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ) (13)
14. (لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَئِکَ کَالاَْنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ) (14)
ترجمه:
1. «آیا کسى که زشتى عملش براى او آراسته شده و آن را زیبا مى بیند (همانند کسى است که واقع را مى یابد)؟!»
2. «بلکه دلهاى آنها قساوت پیدا کرد و شیطان، آنچه را انجام مى دادند، در نظرشان زینت داد.»
3. «امّا آنها که در قلوبشان انحراف است، به دنبال آیات متشابه اند، تا فتنه انگیزى کنند.»
4. «چنین نیست (که آنها مى پندارند)، بلکه اعمالشان چون زنگارى بر دلهایشان نشسته است.»
5. «هدف این بود که خداوند القائات شیطان را آزمونى قرار دهد براى آنها که در دلهایشان بیمارى است.»
6. «و بر دلهایشان (به سبب بى ایمانى و لجاجت) پوششهایى مى نهیم، تا آن را نفهمند و در گوشهایشان سنگینى قرار مى دهیم.»
7. «و (آنها از روى استهزا) گفتند: 'دلهاى ما در غلاف است، (و ما از گفته تو چیزى نمى فهمیم'، همین طور است;) خداوند آنها را بخاطر کفرشان، از رحمت خود دور ساخته و کمتر ایمان مى آورند.»
8. «و بر دلهایشان مهر مى نهیم تا (صداى حق را) نشنوند؟!»
9. «و بر دلهایشان مهر نهاده شده، از این رو (حقایق را) درک نمى کنند.»
10. «خدا بر دلها و گوشهاى آنان مهر نهاده و بر چشمهایشان پرده اى افکنده شده.»
11. «آیا دیدى کسى را که معبود خود را هواى نفس خویش قرار داده و خداوند او را با آگاهى (بر این که شایسته هدایت نیست) گمراه ساخته و برگوش و قلبش مهر زده و بر چشمش پرده اى قرار داده است؟!»
12. «آیا آنها در قرآن تدبّر نمى کنند، یا بر دلهایشان قفل هایى نهاده شده است؟!»
13. «چشمهاى ظاهر نابینا نمى شود، بلکه دلهایى که در سینه هاست کور مى شود.»
14. «آنها دلها (عقلها) یى دارند که با آن (اندیشه نمى کنند، و) نمى فهمند و چشمانى که با آن نمى بینند و گوشهایى که با آن نمى شنوند، آنها همچون چهارپایانند، بلکه گمراهتر! اینان همان غافلانند (چون امکان هدایت دارند و بهره نمى گیرد).»
شرح مفردات
قبل از هر چیز باید واژههاى مختلف و ظریفى را که در آیات فوق، در مورد موانع شناخت و محروم شدن انسان از معرفت به کار رفته، مورد بررسى قرار دهیم، چرا که هرکدام از آنها اشاره به مرحلهاى از انحراف فکر انسان و محرومیت او از شناخت است. از مراحل ضعیفتر شروع مىشود و به مراحل سخت و خطرناک مىرسد، آن چنانکه به کلّى حسّ تشخیص از او گرفته مىشود، بلکه چهره حقیقت واژگونه در نظرش مجسّم مىشود، دیو را فرشته مىبیند، زشتىها را زیبا و باطل را به صورت حق.
«زَیْغ» به طورى که بسیارى از ارباب لغت گفته اند، به معناى انحراف، یا انحراف از حق و راستى است و لذا در قرآن مى خوانیم: (رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا) :«پروردگارا! دل هاى مان را، (از راه حق،) منحرف مگردان.» (15)
«رانَ» از مادّه «رَیْن» (بر وزن عَین) به معناى زنگارى است که روى اشیاى قیمتى مىنشیند. این سخن را راغب در مفردات آورده و بعضى دیگر از اهل لغت گفتهاند: قشر قرمز رنگى است که بر اثر رسوبات هوا، روى بعضى از فلزات مانند آهن ظاهر مىشود که ما در فارسى آن را زنگ یا زنگار مىگوییم و معمولا نشانه پوسیدن و ضایع شدن و سبب از بین رفتن شفافیّت و درخشندگى آن فلز است.
بعضى نیز آن را به معناى سلطه چیزى بر چیز دیگر یا افتادن در حادثهاى که راه خلاصى از آن نیست تفسیر کردهاند.
لذا به شراب نیز «رَیْنه» گفتهاند، چرا که بر عقل آدمى چیره مىشود. (16)
«وَقْر» (بر وزن عقل) به معناى سنگینى گوش است به طورى که انسان به زحمت چیزى را بشنود.
«وِقْر» (بر وزن فِکر) به معناى هرگونه سنگینى است که بر پشت یا روى سر انسان قرار مىگیرد و به بارهاى سنگین «وِقر» مىگویند و به همین دلیل افراد صاحب عقل و متین را صاحب «وقار» مىنامند.
«غِشاوَة» به معناى هر چیزى است که شىء دیگرى را بپوشاند و لذا به پرده، غشاوه گفته مىشود و قیامت را از این جهت «غاشیه» گفتهاند که وحشت و اضطراب ناشى از آن همه را مىپوشاند و نیز به تاریکى شدید شب که همچون پردهاى بر صفحه زمین مىافتد «غشاوه» مىگویند. این واژه به خیمه نیز اطلاق مىگردد.
«اَکِنَّه» جمع «کِنان» (بر وزن زیان) در اصل به معناى هرگونه پوششى است که چیزى را با آن مستور کنند («کِنّ» بر وزن جِنّ) به معناى ظرفى است که چیزى را در آن محفوظ مىدارند و به خانه و هر چیز که انسان را از سرما و گرما حفظ کند، اطلاق شده است. افتادن «اَکِنّه» بر قلبها به معناى سلب قدرت تشخیص است.
«غلف» (بر وزن قفل) جمع «اَغلف» از مادّه «غلاف» به معناى پوشش شمشیر و یا اشیاى دیگر است و قلوب غلف اشاره به دلهایى است که قادر به درک واقعیّت نیست، گویى در غلافى فرو رفته است.
«قَسَت» از مادّه «قَسْوَه» (بر وزن مرْوَه) و «قَساوه» در اصل به معنى سفت و سخت شدن و از دست دادن نرمش و انعطاف است و «قَسّى» به نقرهاى مىگویند که خالص نباشد. دلهاى با قساوت دلهائى است سخت و خالى از نرمش و انعطاف در مقابل حق و عدالت.
«نَطْبَع» از مادّه «طَبْع» در اصل به معناى نقش زدن بر چیزى است و لذا در مورد ضرب سکّههاى پول و نقشى که بر آنها است به کار مىرود و به مهرهایى که نامهها را با آن مهر مىکنند «طابَع» (بر وزن خاتَم) گفته مىشود، این واژه هنگامى که در مورد عقل و دل به کار مى رود اشاره به عدم درک حقیقت است، گویى درهاى آن را بستهاند و مهر و موم کردهاند. واژه «طَبَع» (بر وزن عَمَل) به معناى زنگارى است که روى شمشیر را مىپوشاند و به معاصى و گناهان که قلب آدمى را مىپوشاند نیز اطلاق شده.
« خَتْم » (بر وزن حَتْم) در اصل به معناى پایان دادن چیزى است و از آن جا که نامهها را با مهر زدن پایان مىدهند به مهر، «خاتَم» گفته مىشود، و چون در گذشته مهر اسم بسیارى از افراد روى نگین انگشترشان بود و با انگشتر خود نامهها را مهر مىکردند به انگشتر نیز «خاتم» گفته شده است.
در گذشته و امروز معمول بوده و هست که وقتى بخواهند نامه یا صندوق یا خانهاى را ببندند و کسى آن را باز نکند، نخست آن را با نخ یا قفل مىبستند. سپس روى نخ یا قفل ماده چسبندهاى شبیه لاک یا گل چسبنده مىگذاردند و روى آن را مهر مىکردند، به طورى که اگر کسى مىخواست در آن خانه یا آن صندوق را باز کند حتماً باید آن لاک و مهر را بشکند.
به کار گرفته شدن این تعبیر درباره دلها و عقلها اشاره به این است که چنان از کار افتاده است که به هیچوجه نمىتوان آن را گشود و راه معرفت و شناخت را به سوى آن باز کرد.
تفسیر و جمعبندى
نفوذ تدریجى آفات معرفت (کجىها، زنگارها، بیمارىها، پردهها، و قفلها)
گفتیم اهمیّت بحث موانع شناخت ایجاب مىکند که آن را در دو مرحله مطرح کنیم:
مرحله اوّل، وجود اجمالى این موانع و آفات است که از کیفیت تأثیر آنها روى عقل و درک و فطرت آدمى و چگونگى آلوده ساختن تدریجى این سرچشههاى بزرگ معرفت، پرده برمىدارد، تا آن جا که منتهى به از کار انداختن آنها مىشود.
مرحله دوّم بحث از جزئیات و خصوصیات و بررسى یک یک این موانع و آفات است و آیات قرآن، در این زمینه، بحث گسترده و لطیف و بسیار آموزندهاى دارد.
نخست به سراغ مرحله اوّل مىرویم. جالب این که قرآن مجید به قدرى دقیق از نفوذ تدریجى و مرموز این آفات، سخن مىگوید که رهروان راه معرفت و علم و دانش را کاملا به این خطرات بزرگ آشنا مىسازد و پى در پى هشدار مىدهد، مبادا عمرى در بیراههها در جستجوى آب، به دنبال سراب باشیم و بعد از سالها تلاش در طریق دستیابى به حقیقت، سر از باطل در آوریم.
اکنون به اتفاق هم به بررسى آیات فوق مىپردازیم:
در آیه اوّل و دوّم، سخن از تزیین اعمال آدمى است. این تزیین گاهى به وسیله شیطان صورت مىگیرد - همان گونه که در آیه دوّم آمده - و گاه به وسیله ذهنیات خود انسان یا هر عامل دیگر ـ همانگونه که در آیه اوّل به صورت سربسته و فعل مجهول مطرح شده ـ مىفرماید: «آیا کسى که زشتى عملش براى او آراسته شده و آن را زیبا مىبیند، (همانند کسى است که واقع را مىیابد؟!...».، مسلّم است نفر اوّل به سوى پرتگاه پیش مىرود، در حالى که نفر دوّم، در صراط مستقیم الهى است، و اگر کار بدى از او سر زده، فوراً به فکر توبه و بازگشت و جبران خواهد بود.
در آیه دوّم اضافه مىکند که نخست قلب انسان سخت و انعطاف ناپذیر مىشود و به دنبال آن، آماده براى پذیرش وسوسههاى شیطانى و زشتىها که در لباس زیبایىها نمایان شده است مىشود و این جا است که مىبینیم گروهى از مردم نه تنها از اعمال زشت خود، ناراحت نیستند، بلکه گاه به آن افتخار و مباهات مىکنند و اصرار در منطقى و مفید بودن آن نیز دارند.
همین معنا در داستان برادران یوسف (علیه السلام) آمده است، هنگامى که یوسف (علیه السلام) را در چاه افکندند و پیراهن او را با خونى دروغین آغشته کرده براى پدر آوردند و مدّعى بودند گرگ یوسف (علیه السلام) را خورده و ما در گفتار خود صادقیم. پدر پیر روشن ضمیر به آنها گفت: ( بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنفُسُکُمْ أَمْراً ): «نفس (سرکش) شما این کار زشت را براى تان زینت داده» (17)
یعنى شما خیال مى کنید با این جنایت بزرگ کار صحیحى انجام دادهاید و با فقدان یوسف (علیه السلام) جاى او را در قلب پدر خواهید گرفت و یوسف (علیه السلام) براى همیشه از بین خواهد رفت، غافل از این که با دست خود مقدّمات عزّت و سلطنت او را فراهم مىسازید و جاى او نیز در قلب پدر براى همیشه خالى خواهد ماند تا بار دیگر گمشده پیدا شود.
جالب این که در آیات قرآن، گاه این تزیین به شیطان نسبت داده شده ، گاه به نفس، گاه به صورت فعل مجهول آمده و گاه به خداوند نسبت داده شده; مانند: (إِنَّ الَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ زَیَّنَّا لَهُمْ أَعْمَالَهُمْ): «کسانى که به آخرت ایمان ندارند، اعمال (بد) شان را براى آنان زینت مىدهیم» (18) و اینها در واقع همه به یک چیز باز مىگردد. مقدمات کار از خود انسان شروع مىشود و شیطان به آن دامن مىزند و از آن جا که خداوند مسببالاسباب و آفریننده این علت و معلولها است، نتیجه فعل نیز به او نسبت داده مىشود. حکمت او نیز ایجاب مىکند که چنین افرادى به چنان سرنوشتى گرفتار شوند و چه دردناک است حال کسى که زشتيها در نظرش زیبایى جلوه کند.
در سوّمین آیه سخن از نخستین مراحل انحراف قلب است و بعد از آن که آیات قرآن را به «محکمات» (آیاتى که مفاهیم آن کاملا روشن است) و «متشابهات» (آیاتى که معناى آن پیچیده است) تقسیم مىکند، مىفرماید: راسخان در علم و دانش به همه این آیات ایمان مىآورند. (و آیات متشابه را به کمک آیات محکم تفسیر مىکنند.) «اما آنها که در قلوبشان انحراف است، به دنبال آیات متشابهاند، تا فتنه انگیزى کنند.»
آنها همیشه براى توجیه مقاصد سوء خود دست به دامن آیات متشابه با تفسیرهاى انحرافى مىزنند و به همین دلیل بسیارى از منافقان و صاحبان بدعت و پیروان مکتبهاى انحرافى در محیطهایى که مردمِ مخلص به آیات قرآن ایمان کامل دارند از این اعتقاد پاک سوء استفاده کرده و به کمک تفسیر به رأى با آیات متشابه بدعتهاى خود را توجیه مىکنند. به تعبیر دیگر چون قلب و فکرشان منحرف است آیات را هم منحرف مىبینند; درست همچون آیینه کج و معوّجى که تصویرها را کج و معوّج نشان مىدهد.
در چهارمین آیه مسأله زنگار دلها مطرح است، گرد و غبارى که از اعمال گناه آلود بر دل نشسته، و بر اثر مرور زمان متراکم و متحجر شده، و همچون زنگارى سراسر قلب را مىپوشاند; مىفرماید: «چنین نیست که آنها مىپندارند بلکه اعمال شان چون زنگارى بر دلهاى شان نشسته است» و تعجّب نیست اگر نتوانند چهره حقیقت را ببینند و تشخیص دهند.
در پنجمین آیه سخن از تشدید این حالت و تبدیل آن به یک بیمارى درونى است و پس از اشاره به القائات و وسوسههاى شیاطین حتى در برابر انبیاء و فرستادگان الهى، مىفرماید: «هدف این بود که خداوند القائات شیطان را آزمونى قرار دهد براى آنها که در دلهایشان بیمارى است».
آرى این دلهاى بیمار که طعم لذّت بخش حقیقت به خاطر بیمارى درکامشان تلخ است و تلخى ها شیرین، آماده وسوسههاى شیطاناند.
جالب این که در دوازده آیه از آیات قرآن جمله (فِى قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ) یا (فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ) آمده است و این تکرار دلیل بر اهمیّتى است که قرآن به این معنا مىدهد و قابل توجّه این که غالب این آیات درباره منافقان است و در چندین آیه از این دوازده آیه تصریح به نام منافقان شده. (19)
ولى در کمى از این آیات نیز این «مرض» به معناى شهوات سرکش و تمایلات هوس آلود است، چنانکه در سوره احزاب آیه 32، همسران پیغمبر را مخاطب ساخته مىفرماید: (فَلاَ تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ): «پس به گونهاى هوس انگیز سخن نگویید که بیمار دلان در شما طمع کنند.»
به هر حال از این آیات به خوبى استفاده مىشود که علاوه بر بیمارى جسم، نوعى دیگر از بیمارى عارض انسان مىشود که بیمارى روح و دل است. این بیمارى که گاه بر اثر نفاق و گاه بر اثر هوا و هوسهاى سرکش پیدا مىشود، ذائقه روح آدمى را به کلّى دگرگون مىکند، همان گونه که در بسیارى از بیماران جسمى مىبینیم که از غذاهاى شیرین و لذیذ متنفرند و گاه اظهار علاقه به غذاهاى تنفّرانگیز مىظکنند. چنین افرادى مسلّماً قادر به درک حقایق نیستند و از معارف صحیح و راستین محجوب و بیگانهاند.
و اسفانگیزتر این که هر قدر به راه خود ادامه مىظدهند این مرض تشدید مىشود، گاه در مرحله شکند ولى کم کم به انکار مىرسند و از انکار فراتر رفته به استهزا و مخالفت با حق مىرسند. قرآن مىگوید: (فِى قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمُ بِمَا کَانُوا یَکْذِبُونَ): «در دلهاى آنان یک نوع بیمارى است، خداوند بر بیمارى آنان افزوده و به خاطر دروغهایى که مىگفتند، عذاب دردناکى در انتظار آنها است.» (20)
در ششمین آیه سخن از پوششها و پردههاى گوناگونى است که بر دل مىافتد، نه یک پرده که پردهها، مىفرماید: «و بر دلهایشان (به سبب بى ایمانى و لجاجت) پوششهایى مىنهیم، تا آن را نفهمند و در گوشهایشان سنگینى قرار مىدهیم».
بعضى از مفسّرین گفتهاند تعبیر به «اَکِنَّه» دلالت بر پردههاى متعدّد و زیاد دارد. (21) بدون شک گوش ظاهر آنها سنگین نیست، بلکه گوش جانشان سنگین مىشود و حرفهاى حق را نمىشنوند، همچنین پرده بر قلبى که وسیله گردش خون در بدن است نمىافتد، بلکه بر عقل و روح آنها مىافتد.
ولى این سؤال پیش مىآید که آیا ممکن است خداوند پرده بر قلب و سنگینى در گوش جان کسى بیفکند تا حق را نشنود و درک نکند؟
بسیارى از مفسّران در پاسخ این سؤال گرفتار اشکال شدهاند. گاه گفتهاند این یک معجزه بود که پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله) از دیدگان دشمنان لجوج مستور مىماند و سخنان او را نمىشنیدند، تا مزاحم حضرتش نشوند و او را آزار ندهند و گاه گفتهاند خداوند الطافش را از این گونه افراد بر مىگرفت و آنها را به حال خود وا مىگذاشت و این است معناى پرده افکندن بر دلها و سنگینى در گوش آنها.
ولى ظاهر این است که معناى این آیه که نظائر فراوانى در قرآن دارد چیز دیگرى است. در حقیقت این مجازاتى است که خداوند براى افراد لجوج، متعصّب، خودخواه، مغرور و آلوده گناه قرار داده، یا به تعبیر دیگر این محروم ماندن از درک حقیقت نتیجه آن صفات شوم و آن افعال زشت است. خداوند این خاصیّت را در این اعمال آفریده، درست همانند خاصیتى که در سم کشنده آفریده است، هرگاه انسان آگاهانه سم کشندهاى بخورد یا خود را در آتش بیفکند خالق آتش و سم مورد ایراد و ملامت نیست، باید چنین شخصى را مورد سرزنش قرار داد که چرا چنین کرده است.
در هفتمین آیه از زبان یهود نقل مىکند که (آنها از روى استهزا) به پیغمبر اسلام (صلى الله علیه وآله)(یا انبیاى دیگر)گفتند: «دل هاى ما در غلاف است و ما از گفته تو چیزى نمىفهمیم». قرآن در پایان این آیه مىفرماید: (بَلْ لَعَنَهُمْ اللهُ بِکُفْرِهِمْ فَقَلِیلا مَا یُؤْمِنُونَ ): «آرى همین طور است خداوند آنها را به خاطر کفرشان، از رحمت خود دور ساخته، و کمتر ایمان مىآورند.»
ممکن است تعبیر به «غِلاف» مفهومى بالاتر از مفهوم «اَکِنَّه» (پرده ها) داشته باشد، چرا که «غلاف» از تمام اطراف چیزى را مىپوشاند در حالى که پرده ممکن است تنها از یک طرف مانع مشاهده گردد. یا به تعبیر دیگر: گاه مانع شناخت تنها از یک سو حاصل مىشود، مثلا تنها مسائل فطرى یا مسائل عقلى از کار مىافتد، ولى گاه مى شود که از تمام جهات پرده بر روى منابع معرفت و شناخت مىافتد، و تمام ادراکات انسانى در غلافى فرو مىرود.
آرى چنین است: هر قدر انسان آلودهتر و فاسدتر شود قلب و روح او از مشاهده حقایق دورتر و محرومتر مىگردد.
در هشتمین و نهمین آیه سخن از مُهر نهادن بر دلها است که سبب مىشود واقعیتها را درک نکنند، (در آیه هشتم) مىفرماید: (فَهُمْ لاَ یَسْمَعُونَ): «آنها نمىشنوند» و در آیه نهم (فَهُمْ لاَ یَفْقَهُونَ): «آنها نمىفهمند» و چون منظور شنیدن با گوش جان است هر دو یک معنا مىدهد.
این مرحلهاى است شدیدتر، نخست پرده بر دل مىافتد، سپس در غلافى فرو مىرود و سرانجام براى این که هیچ کس نتواند در آن نفوذ کند آن را به اصطلاح مُهر و موم مىکنند، همانگونه که قبلا در شرح مفردات آیات بیان شد.
البتّه آنها بى جهت گرفتار این سرنوشت نکبت بار نشدهاند، آیات قبل مىفرماید: «و هنگامى، که سورهاى نازل شود (و به آنان دستور دهد) که: 'به خدا ایمان بیاورید و همراه پیامبرش جهاد کنید' افرادى از آنها (گروه منافقان) که توانائى. (بر جهاد) دارند، از تو اجازه مىخواهند و مىگویند: ' بگذار ما با افراد ناتوان (و آنها که از جهاد معافند) باشیم. ـ (آرى،) آنها راضى شدند که با واماندگان (و افراد ناتوان) باشند و بردلهایشان مهر نهاده شد»
در آیه دیگر مىفرماید آنها با این که وضع پیشینیان را دیدند که چگونه به خاطر گناهانشان گرفتار عذاب الهى گشتند، با این حال بیدار نشدند. البتّه بر چنین دلهایى مهر نهاده مىشود.
جالب این که در یک جا (آیه هشتم) مىفرماید: «و بر دلهایشان مهر مىنهیم» و در جاى دیگر (آیه نهم) مىفرماید: «و بر دلهاى آنها مهر نهاده شده»، اشاره به این که این نتیجه اعمال زشت و رفتار سوء آنها است.
بعضى از مفسّران گفته اند منظور از «طبع» در این گونه آیات همان نقشى است که بر سکّه مىزنند که نقشى است پایدار و باقى و با دوام و به این آسانى دگرگون نمىشود. (22) سکههاى قلب آنها نیز نقش کفر و نفاق و گناه به خود گرفته و به این آسانى دگرگون نخواهد شد.
در دهمین و یازدهمین آیه سخن از «ختم» است و «ختم» همانگونه که در شرح مفردات بیان شد به معناى خاتمه دادن و پایان دادن به چیزى است. از آن جا که نامهها را در پایان مُهر مىکنند این واژه به معناى مُهر نهادن نیز آمده است، - مهر نهادن به معناى بستن چیزى و آن را مهر و موم کردن به طورى که کسى نتواند آن را باز کند، - و منظور از آیات فوق که مىفرماید: «خدا بر دلها و گوشهاى آنان مهر نهاده; و بر چشمهایشان پردهاى افکنده شده» این است که حسّ تشخیص را بر اثر اعمالشان به کلّى از آنها مىگیرد به گونهاى که حق از باطل و و نیک را از بد تشخیص نمىدهند; و لذا در آیه قبل از آن مىفرماید: (إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ ): «کسانى که کافر شدند، براى آنان یکسان است که آنان را (از عذاب الهى) بیم دهى یا ندهى; ایمان نخواهند آورد» (23)
مسلّماً این درباره همه کفّار نیست، بلکه منظور آن جمعیّت لجوج و متعصّبى است که با حق دشمنى و عناد دارند و آن چنان آلوده گناه و ظلم و فساد شدهاند که قلبشان به کلّى ظلمانى و تاریک گشته است وگرنه کار پیامبر انذار و بشارت و هدایت منحرفان و کافران است.
قابل توجّه این که در این آیات تنها سخن از مهر نهادن بر قلب نیست، بلکه مىگوید: چشمها و گوشها نیز به همین سرنوشت گرفتار مىشوند. اشاره به این که نه تنها ادراکات عقلى آنها از کار مىافتد، بلکه آنچه را با حس مىبینند یا مىشنوند چنان بى اثر است که گویى ندیدهاند و نشنیده اند و مىدانیم عمده علوم انسانها از این دو راه حاصل مىشود، حتى حقانیّت وحى و دعوت انبیاء را نیز از این دو راه پیدا مىکند و با از کار افتادن این دو وسیله بزرگ، راههاى هدایت و نجات به روى آنان کاملا بسته مىشود و این چیزى است که خودشان خواستهاند و آتشى است که خود افروختهاند و هرگز مستلزم جبر نیست آن چنانکه بعضى از بى خبران پنداشتهاند.
همین معنا در مورد «طبع» در بعضى از آیات قرآن آمده است، آن جا که مىفرماید: (أُوْلَئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ): «آنها کسانى هستند که (بر اثر فزونى گناه،) خدا بر دلها و گوش وچشمانشان مُهر نهاده، (به همین دلیل نمىفهمند،) و غافلان (واقعى) همانها هستند» (24)
آیات قبل از آن نیز نشان مىدهد که این درباره همه کفّار نیست، بلکه براى کسانى است که سینه خود را براى پذیرش کفر گشودهاند و با تمام توان به استقبال آن رفتهاند: (وَلَکِنْ مَّنْ شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً ...) (25)
در دوازدهمین آیه سخن از قفلهایى است که بر دلها نهاده مىشود، قفلهایى که گاه تأثیر آن از مُهرها بیشتر است (26) مىفرماید: «آیا آنها در قرآن تدبر نمىکنند، یا بر دلهایشان قفلهایى نهاده شده است؟!» یعنى آیات قرآن آن چنان است که اگر کمترین روزنهاى از قلب و عقل انسان باز باشد در آن نفوذ مىکند. منطق قرآن، بیان جذاب و شیرین قرآن، تحلیلهاى عمیق و دقیق قرآن و آن نور و روشنایى مخصوص قرآن، هر دلى را که آمادگى داشته باشد تحت تأثیر و سیطره خود قرار مىدهد، و آنها که مىشنوند و تکان نمىخورند کمترین آمادگى براى پذیرش حق ندارند.
«اقفال» جمع «قُفل» در اصل از مادّه «قُفول» به معناى بازگشت کردن است و از آن جا که وقتى در را ببندند و بر آن قفل زنند هرکس بیاید از آن جا باز مىگردد این واژه به قفل معمولى اطلاق شده است.
تعبیر به «اقفال» به صورت صیغه جمع شاید اشاره به این باشد که تنها یک قفل بر دل نمىخورد، گاهى چندین قفل پى در پى بر آن مىخورد که اگر یکى هم گشوده شود وجود بقیّه قفلها اجازه باز شدن درهاى قلب را نمىدهد و این در حقیقت مرحله بالاترى از محرومیت درک حقایق است.
این نکته نیز قابل ذکر است که «قلوب» را به آنها اضافه نمىکند، بلکه آن را به صورت نکره آورده است، اشاره به این که این چنین دلى به هیچ کار نمىآید گویى دل آنها نیست و عجیبتر این که «اقفال» را به «قلوب» اضافه مىکند گویى آن چنان دلها سزاوار آن چنان قفلهایند و این قفلها مال آنها است و مخصوص آنها.
در سیزدهمین آیه تعبیر تکاندهنده دیگرى به چشم مىخورد، مىفرماید: «چشمهاى ظاهر نابینا نمىشود: بلکه دلهایى که در سینهها است کور مىشود.» یعنى اگر چشم ظاهر نابینا گردد غمى نیست، بلکه عقل بیدار مىتواند جانشین آن گردد. بدبختى و بیچارگى آن روز است که چشم دل نابینا شود، این کور دلى بزرگترین مانع درک حقیقت است و آن چیزى است که به دست خود انسان فراهم مىگردد زیرا تجربه نشان داده است اگر انسان مدّت زیادى در تاریکى بماند یا چشم را محکم ببندد حس بینایى خود را تدریجاً از دست خواهد داد. همچنین کسانى که چشم دل را از دیدن حقایق فرو مىبندند و مدّت مدیدى در ظلمات جهل و خودخواهى و غرور و گناه فرو مىروند بینایى دل را از دست مىدهند!
بعضى ایراد مىکنند آن قلبى که درون سینه است نمىتواند به معناى روح و عقل باشد، آن همان قطعه گوشتى است که مأمور رسانیدن خون به تمام اعضاى بدن است. ولى با توجّه به یک نکته پاسخ این سؤال روشن مىشود که یکى از معانى «صدر» ذات و سرشت انسان است، بنابراین (الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ) اشاره به درک و عقلى است که در سرشت آدمى به ودیعت نهاده شده.
اضافه بر این، قلب نخستین عضوى از بدن انسان است که عواطف و ادراکات و احساسات در آن منعکس مىشود. یک تصمیم مهم، یک حالت خشم شدید، یک احساس دوستى و محبّت قوى، فوراً ضربان قلب را دگرگون مىسازد و اگر همین قلب ظاهرى کنایه از عقل باشد به خاطر ارتباط نزدیک آن با روح و جان است.(27)
در چهاردهمین و آخرین آیه مورد بحث آخرین مرحله محرومیت از معرفت به حدّ نهایى مىرسد و عقل و فطرت و چشم و گوش به کلّى از کار مىافتد، آن چنانکه انسان تا سرحد چهارپایان، بلکه پایین تر، سقوط مىکند.
این آیه اشاره به گروهى از جهنمیان، که گویى براى دوزخ آفریده شدهاند، کرده، مىفرماید: «آنها دلها عقلهایى دارند که با آن نمىفهمند و چشمانى که با آن نمىبینند و گوشهایى که با آن نمىشنوند» مسلّماً با این وضع امتیاز خود را بر حیوانات از دست دادهاند; و لذا مىافزاید: «آنها همچون چهارپایاناند» و از آن جا که چهارپایان فاقد استعدادهاى انسانى هستند، ولى این گروه با داشتن امکانات به چنان سرنوشتى گرفتار شدهاند باز مىافزاید: «بلکه گمراهتر! اینان همان غافلانند (چون امکان هدایت دارند و بهره نمىگیرد»!
به این ترتیب آنها هویّت انسانى خود را از دست مىدهند، و راههاى بازگشت را به روى خود مىبندند، از اوج آسمان سعادت به حضیض بدبختى و نکبت سقوط مىکنند و تمام دهاى معارف به روى آنان بسته مىشود. این سرنوشتى است که آنها با دست خود و با اعمال خود براى خویش فراهم ساختهاند.
نتیجه نهایى
آیات چهارده گانه فوق که نمونههاى آن در قرآن فراوان است و ما به خاطر ویژگىهایى که در این آیات بود آنها را براى این بحث برگزیدیم، در مجموع این حقیقت را به روشنى ثابت مىکند که منابع معرفت انسان مخصوصاً عقل و فطرت و احساس ممکن است گرفتار آفاتى گردد که گاه خفیف و گاه شدید است و گاه آنچنان آفت چیره شود که آدمى را در ظلمت جهل کامل فرو مىبرد به گونه اى که روشنترین حقایق حسّى را نیز نتواند درک کند.
سعى ما بر این بود که این انحراف تدریجى را از نخستین مرحله تا آخرین مرحله همگام با آیات قرآن تعقیب کنیم. ما اصرار نداریم که ترتیب طبیعى عیناً همان است که در ترتیب آیات فوق آمده است، ولى مىگوییم این آیات مىتواند نفوذ آفات فوق را در تمام مراحل نشان دهد.
چقدر زیبا است تعبیرات قرآن در این زمینه، و چقدر حساب شده است!
گاه سخن از عوامل بیرونى مانند تزیین شیطان مىکند.
گاه سخن از انحراف دل و فکر است.
گاه به مرحله زنگار مىرسد.
گاه این انحراف شکل یک بیمارى و مرض مزمن به خود مىگیرد.
گاه پردههایى بر دل مىافتد.
گاه قلب به کلّى در غلافى فرو مىرود.
گاه مُهر بر دل مىزند و نقش ثابت به خود مىگیرد.
گاه آن را در محفظهاى قرار مىدهد و مُهر و موم مىکند.
گاه از این هم فراتر مىرود و چشم و گوش نیز زیر پردهها قرار مىگیرد.
گاه قفلهاى محکم بر دل مىزند.
گاه به مرحله نابینایى مطلق مىرسد.
سرانجام هویت انسانى را از او مىگیرد، و تا مرحله چارپایان و از آن پایین تر سقوط اش مىدهد.
امّا چه عواملى اسباب این بدبختىهاى رنگارنگ و مصائب گوناگون را براى انسان فراهم مىسازد؟ این موضوع بحثهاى آینده است، هدف در این جا تنها این بود که موضوع از کار افتادن این منابع معرفت اجمالا روشن شود، تا برسیم به علل و عوامل مختلف آن.
سپس راه درمان این بیمارى و دریدن این پردهها و از بین بردن این زنگارها و پیشگیرى از رسیدن به مرحلهاى که راه بازگشت در آن نیست را دریابیم.
این بحث را با حدیثى از امام صادق(علیه السلام) پایان مىدهیم. فرمود:
«اِنَّ لَکَ قَلْباً وَ مَسامِعَ واِنَّ اللهَ اِذا أَرادَ أَنْ یَهْدِىَ عَبْداً فَتَحَ مَسامِعَ قَلْبِهِ، وَ اِذا أَرادَ بِهِ غَیْرَ ذلِکَ خَتَمَ مَسامِعَ قَلْبِهِ فَلا یَصْلَحُ أبَداً وَ هُؤ قَوْلُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ (أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا »: «براى تو قلبى است و گوشهایى (که راه نفوذ قلب تو است) و خداوند هرگاه بخواهد بندهاى را (به خاطر تقوا و جهادش) هدایت کند گوشهاى قلبش را مىگشاید و هنگامى که غیر از این را بخواهد بر گوشهاى دلش مهر مىنهد، به طورى که هرگز اصلاح نخواهد شد و این است معناى سخن خداوند: (أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا) (28)