زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت آدم (عليهالسلام)
حضرت آدم (عليهالسلام)، کنیهي ايشان ابوالبشر و لقبشان خلیفة و صفیالله است. در زیارت وارث میخوانیم، السلام علیک یا وارث آدم صفوةالله.
آفرينش آدم و حوا
خداوند زمین را از آب به وجود آورد و باد را فرمان داد تا بر آن بوزد و آفتاب را فرمان داد تا بر آن بتابد و جن را از آتش پدید آورد، آنگاه جهان از جنّيان پُر شد و خداوند عزازیل را از جنس ایشان بیافرید. عزازیل نام نخستین ابلیس بود، عزازیل هفت هزار سال سجده و عبادت کرد. پس خدا او را دو بال داد تا بر آسمانها پرواز کند و در هر آسمان هزار سال عبادت کرد تا به نزدیک عرش رسید و شش هزار سجده کرد. سپس از خدا حاجت خواست و گفت خداوندا مرا بر لوح محفوظ مطلّع گردان. چون بر لوح محفوظ مطلّع گردید، چشم وی بر خطی افتاد که نوشته بود: خدا را بندهای است که سیصد هزار سال خدا را عبادت کرد، ولي در آخر، از یک سجده سر باز زد و کافر گردید و عبادت او را بر سرش زدند و نامش را ابلیس گذاشتند و به حکم خدا مغضوب و مردود شد.
عزازیل گفت: عجب نافرمان است این بنده! خطاب رسید که ای عزازیل سزای چنین بندهای چیست؟ گفت: خدایا سزایش لعنت است. ندا آمد این سخن را بر لوحی بنویس و مانند سندی نگاه دار. عزازیل گفت: لعنت خدا بر کسی که ابلیس را پیروی کند. پس عزازیل را در بهشت بردند و هفت هزار سال خدا را ستایش کرد و کارش به آنجا رسید که بر منبری از نور مینشست و فرشتگان را درس خداپرستی میداد و جبرئیل و میکائیل و عزرائیل از او پند و موعظه میشنیدند. پس روزی عزازیل گفت: خدایا در زمین همهي جن و پری در حال نافرمانی هستند، مرا یاری ده تا ایشان را به راه آورم. پس با سپاهی از فرشتگان به زمین آمد و بعضی از جنّیان را از میان برداشت و پریان را به راه آورد و در این کار بود که بر روی زمین، به خواست خداوند گیاهان و جانوران پدید آمدند و زمین مكان زندگی جانداران شد. هنگامي كه خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نمايندهاي كه حاكم زمين باشد قرار دهد، فرشتگان از اين خبر شگفت زده شدند و عرضه داشتند: آيا در زمين انساني را قرار ميدهي كه با گناه و معصيت در آن فساد كند و به خونريزي بپردازد؟ در حالي كه ما آن گونه كه در شأن توست، تو را منزه دانسته و به شكرانهات تو را مدح و ستايش ميكنيم. آنها خود را به جانشيني در زمين سزاوارتر ميپنداشتند، اما خداوند با اسرار غيبي كه بر آنان پوشيده بود، پاسخ داد: خداوند چيزي را ميداند كه آنان از آن آگاهي ندارند.
پس از آفرينش آدم (عليهالسلام) خداوند اسماء را به او آموخت تا در زمين توان يافته و از آن بهرهمند گردد. از طرفي خداوند سبحان اراده فرموده بود كه عيناً به فرشتگان بنماياند، اين آفريده جديد كه به ديده حقارت بدان مينگريستند، داراي دانش و شناختي برتر از آنان است. سپس از جانب خداوند به فرشتگان دستور رسيد كه چنين سنبل خلقت را مورد تكريم و احترام فوقالعاده قرار دهند و بر آدم سجده كنند و همه سجده كردند به جز ابليس كه سرپيچي كرد و تكبر ورزيد و از كافران محسوب گشت.
خداوند اراده فرمود تا آدم (عليهالسلام) را از عدم بيافريند و او را جانشين خويش كند، زيرا پيش از آن، امانت (خلافت خود) را بر آسمانها و زمين و كوهساران، عرضه فرموده بود و آنان از پذيرش آن، سر باز زده بودند و اينك اراده فرموده است تا اين امانت را بر دوش آدم نهد.
چون ارادهي خدا بر خلقت آدم (عليهالسلام) تعلق گرفت به فرشتگان گفت: بدانید و آگاه باشید كه من در زمین خلقی را از خاک خواهم فرستاد به غیر از جنس شما و پریان، و او را خلیفه خواهم گردانید و فرمانروای زمین خواهم ساخت، فرشتگان گفتند: بار خدایا آیا خلیفهای خواهی آورد که در زمین فساد کند چنان که برخی از جنّ و پری میکردند؟ و حال آنکه ما ترا ستایش میکنیم. ندا آمد که ای فرشتگان، من چیزی میدانم که شما نمیدانید و فرشتگان گفتند خدا بزرگتر است. پس خداوند به جبرئیل فرمود تا مشتی خاک از زمین بیاورد. جبرئیل فرود آمد و از آنجايي که خانه کعبه است، زمین زیر قدم او لرزید و گفت پناه میبرم به خدا !! از من خاک بر مدار، میترسم که از آن مخلوقی ساخته شود و گناه کند و مستوجب عذاب شود و من طاقت عذاب ندارم.
جبرئیل بازگشت و گفت: خداوندا تو داناتری، زمین مرا بتو قسم داد و من نتوانستم از خاك آن بياورم. پس میکائیل آمد و زمین او را نیز قسم داد و دست خالی برگشت. سپس به عزرائیل فرمان داده شد که مشتی از خاک زمین بیاور. عزرائیل به زمین آمد و زمین او را هم سوگند داد كه از خاكش بر ندارد، ولي عزرائیل گفت: تو مرا قسم میدهی به کسی که او مرا فرستاده است و همه چیز را میداند؟ من مأمورم و معذورم، سپس دست دراز کرد و از هر جای زمین مشتی خاک برداشت و گفت: خدایا تو داناتری، اینک من خاك را آوردم و سوگند زمین را قبول نکردم که فرمان تو واجبتر است. خطاب آمد، اکنون تو بر زمین مسلط شدی، من از این خاک خلیفهای خواهم ساخت و تو را بر جان آنان مسلط ميکنم تا هرگاه که من فرمان دهم، جان ایشان را بگیری.
عزرائیل گفت: خدایا بندگان تو مرا دشمن دارند، خطاب آمد: غم مخور که هر یکی را به چیزی مبتلا سازیم تا هیچ یک ترا دشمن ندانند و با تو دشمني نكنند، یکی پرخوری پیشه کند، یکی در شهوت افراط کند و یکی در جاه و مقام اندازه نگاه ندارد و بعضي از آنها را مرض و درد آید و تب آید، یکی غرق شود و یکی در جنگ نابود شود و چنان باشد که هر کس از بی احتیاطی و اشتباه خود به مرگ رسد و کسی را با تو دشمنی نباشد.
آنگاه فرمان داد تا فرشتگان، خاک آمیخته را به میان مکه و طایف بیاورند. پس ابر بیامد و بر آن خاك، باران رحمت بارید و طي دو سال نرم شد، و دو سال خمیر شد، و دو سال سخت شد، و دو سال صورت بست، چنان که خدا خواست و سالهای دراز به حساب این جهان در آنجا بود.
سپس فرمان آمد که جبرئیل و میکائیل و عزرائیل روح خدائی آدم را بیاورند و چون روح آدم در طبقی از نور به آسمانِ زمین رسید، فرشتگان به تماشا جمع شدند. فرمان رسید که ای فرشتگان، هنگامی که جان آدم به تن او در آید، هفت بار بر این صورت طواف کنید.
عزازیل، ابلیسی (شيطنت) را شروع کرد و گفت: خدایا من جسم نورانی هستم و از آتشم و لطیفم! چگونه بر این قالب خاکی نادان طواف کنم؟ مهلت بده ببینم آخرش چه میشود.
سرانجام فرمان رسید که ای روح، به تن خاکی آدم وارد شو. سپس جان به تن آدم در آمد و قالب خاکی، تبديل به گوشت و استخوان و رگ و پی و اندام آدمی شد، اما هنوز کار به پایان نرسیده بود که آدم پا بر زمین گذاشت تا برخیزد. فرشتگان گفتند: از قرار معلوم، این بنده خیلی عجول خواهد بود، که هنوز یک نیمهاش درست نشده میخواهد برخیزد، پس روح در سراپای آدم در آمد و خداوند، اسماء حسنی را بر او آموخت و آدم شکر کرد و خدا را ستایش گفت.
پس فرمان رسید که ای فرشتگان، اینک همه بر آدم سجده کنید و همهي فرشتگان به سجده افتادند، مگر عزازیل که تکبر ورزید و گفت: این همان خاک است و من بر خاک سجده نمیکنم. از آن زمان که عزازیل آن لعنت نامه را نوشته بود، تا روزی که از سجده خودداری کرد، دوازده هزار سال گذشته بود و اینجا بود كه نام او ابلیس (یعنی نافرمان) گذاشته شد.
خدا فرمود: ای ابليس، چه چیز تو را مانع شد از این که سجده نکنی بر کسی که من به دست رحمت و قدرت خود او را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم؟
ابلیس گفت: او از خاک است و من از آتشم و البته من از او بهترم.
پس خدا فرمود: حال که چنین است و نافرمان شدی دیگر حق نداری وارد بهشت شوی و از رحمت من دور شو و لعنت بر تو باد تا روز قیامت.
ابلیس گفت: خدایا من از مقربان درگاه تو بودم و سیصد هزار سال عبادت کردهام و تو عادلی پس اجر کارهای خوب من چه میشود؟ خدا فرمود: طلب کن هر چه میخواهی. شیطان گفت: میخواهم مرا نابود نکنی و زنده بگذاری تا این بندگان خاکی را تماشا کنم. خداوند فرمود: مهلت داری که تا روز معلوم بمانی. شیطان چانه زد و گفت: خدایا من زنده باشم و آدم هم زنده باشد؟! این کم است، من باید بتوانم با آدم سخن بگویم و بتوانم با افکار او آشنا بشوم، آخر من سیصد هزار سال عبادت کردهام.
و اين چنين بود كه ابلیس اول کسی بود که تکبر کرد و اول کسی بود که منت گذاشت و اول کسی بود كه چانه زد و بعد از درخواست، قول و قرار خود را عملي نکرد.
خدا فرمود: این آشنائی تو با آدم هم پذیرفته است.
آنگاه ابلیس گفت: حالا که مرا مهلت دادی و توانِ هم فکری بخشیدی، همه فرزندان این مخلوق تازه را گمراه میکنم، مگر آنها که اخلاص دارند و نتوانم بر آنها غلبه كنم و خداوند فرمود: تو بر ارواح پاکان و راستان دست نمیيابی و دوزخ را از تو و از هر که پیروی تو را بکند پر خواهم کرد و از آن لحظه ابلیس در دشمنی با آدم و اولاد آدم پابرجا شد.
خلقت حوا
در كتب تفسيري چنين آمده است كه چون آدم وارد بهشت شد از تنهايي وحشت نمود و خسته شد، و مونسي ميخواست تا به او آرامش يابد و از تنهايي رهايي يابد. لذا خداوند از زيادي گِلي كه آدم را از آن خلق كرده بود، حوّا را آفريد و همچون آدم از روح خود در كالبدش دميد و همانند آدم خلقتش را كامل گردانيد تا به يكديگر آرامش يابند: هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا لِيسْكُنَ إِلَيهَا. 1
عيّاشي از عمرو بن ابي المقدام از پدرش روايت كرده كه گفت: از ابا جعفر (عليهالسلام) پرسيدم: خداوند حوّا را از چه چيزي آفريد؟ امام (عليهالسلام) فرمود: شما در اين خصوص چه ميگوييد؟ گفتم: ميگويند خداوند او را از دندهاي از دندههاي آدم خلق نموده است، امام (عليهالسلام) فرمود: دروغ گفتهاند، مگر خداوند عاجز بود كه حوّا را از چيزي غير دنده آدم خلق كند؟ پس گفتم: فدايت شوم اي پسر رسول خدا !! پس او از چه آفريده شده؟ فرمود: پدرم از پدرانش از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به من خبر داد كه فرمود: «خداوند تبارك و تعالي مشتي از خاك را برگرفت و آن را با دست راستش - كه هر دو دست او دست راست است - مخلوط كرد و از آن گل آدم را آفريد و از باقيمانده گلِ آدم، حوّا را خلق نمود.
آدم و حوا در بهشت
هـنـگامى كه خداوند متعال، آدم و حوا را در بهشت جاى مىداد، به آنان خطاب فرمود:
«...... يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلاَ مِنْهَا رَغَداً حَيْثُ شِئْتُمَا وَ لاَ تَقْرَبَا هَـذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الْظَّالِمِينَ»
اى آدم تو و همسرت در بهشت مسكن گزينيد و از خوراكىهاى آن (و هر جاى آن) خواستيد به فراوانى و خوشى بخوريد، ولى به اين يك درخت نزديك نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.
هم چنين خداوند به آن دو نفر گوشزد كرد كه كينهاى را كه ابليس از شما در دل دارد فراموش نكنيد و از دشمنى او غافل نشويد و به هوش باشيد كه شيطان شما را از بهشت بيرون نكند.
«فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى»
پس گفتيم: اى آدم! اين (ابليس) دشمن تو و (دشمن) همسر توست؛ مبادا شما را از بهشت بيرون كند كه به زحمت خواهيد افتاد.
آدم و حوّا به دنبال اين فرمان با دستورى كه از طرف پروردگار صادر شد، در بهشت مسكن گرفتند و از انواع نعمتها و لذايذ بهشتى بهرهمند شدند و بدون هيچ رنج و زحمتى روزگار خود را به سر مىبردند، نه به فكر گرسنگى بودند و نه از برهنه ماندن ترس داشتند، نه تشنه مىشدند و نه از سرما و گرما واهمه داشتند، زيرا خدا به آدم فرموده بود: تو را در بهشت اين نعمت هست كه نه گرسنه مىشوى و نه برهنه، نه تشنه خواهى شد و نه آفتاب زده.
شيطان كه همه بدبختىهاى خود و رانده شدن از درگاه الهى را از آدم مىدانست، و چنان كه گفتيم كينهي او را به سختى در دل گرفته بود و در صدد بود تا به هر شكل ممكن، موجبات گمراهى آدم و فرزندانش را فراهم سازد و حتّى به خدا سوگند ياد كرده بود كه به هر نحو و از هر سويى كه بتواند آدميان را گمراه نموده و مانند خود بدبخت و جهنّمى خواهد كرد. او سزای نافرمانی را چشیده بود و میدانست نافرمانی عزت و رحمت را از میان میبرد.
چون شیطان را به بهشت راه نمیدادند، او اولین بار حیله را آزمایش کرد، با حیله، خود را در دهان حیوانات جاي داد و به بهشت آمد و از زبان آن جانور، آدم و حوا را وسوسه کرد و گفت: دلم به حال شما میسوزد که در بهشت ماندنی نیستید. گفتند: چرا؟ ابلیس گفت: برای اینکه شما را از این درخت منع کردهاند و همه میدانند که این درخت شادی و جاودانی است و هر که از آن بخورد جاودان در بهشت میماند و هر که نخورد رفتنی است. ابلیس قسم خورد که راست میگویم و او نخستین کسی بود که سوگند به دروغ خورد. گویند که آن درخت سیب یا انگور یا گندم بود.
پس آدم و حوا طمع کار شدند و با فریب شیطان از آن درخت ممنوعه خوردند، همین که آن میوه را به گلو فرو بردند، لباسهای ایشان فرو ریخت و بدنشان برهنه ماند، در حالی که به ایشان وعده داده بودند که در بهشت برهنگی نباشد، پس آدم و حوا دانستند که سرنوشت آنها عوض شد. از برهنگی شرم کردند و با برگ درختان خود را پوشاندند. از طرف خداوند به ایشان خطاب شد که مگر شما را منع نکردم از این درخت، و نگفتم شیطان دشمن شماست؟ حالا که گناه کردید از بهشت بیرون بروید و در زمین خاکی فرود آیید و در سختی و دشمنی و رنج بمانید تا روزی که خدا خواهد. پس آدم و حوا را از بهشت بیرون کردند و به زمین فرستادند.
توبه آدم و حوا
چيزى نگذشت كه آدم و حوّا از كردهي خود به سختى پشيمان شدند و براى مخالفت با دستور پروردگار متعال و محروميت از نعمتهاى بهشتى حسرتها خوردند، به ويژه هنگامى كه در زمين مسكن گزيده و با مشكلات اين جهان مواجه شدند. خدا مىداند چند سال به منظور توبه و همچنين به خاطر فراق بهشت گريستند و چه تأسفها خوردند، تا آنگاه كه خداوند آن دو را مخاطب ساخت و فرمود: مگر من شما را از اين درخت نهى نكرده و به شما نگفتم كه شيطان دشمن آشكارى براى شماست؟
آن دو در جواب به تقصير خود اعتراف كردند و در مقام توبه برآمدند و گفتند: پروردگارا !! ما به خويشتن ستم كرديم و اگر تو ما را نيامرزى و به ما رحم نكنى، حتماً از زيان كاران خواهيم بود.2
اما كار از كار گذشته و دستور هبوط به زمين صادر شده بود. آدم و حوّا نيز در زمين مسكن گزيده بودند و تأسف و حسرتها نتوانست آنها را به جاى اوّل بازگرداند. ولى خداى تعالى از روى رحمت، باب ديگرى براى وصول به سعادت به روى آنها گشود و وسيله ديگرى براى جلب توجّه خود به آنها آموخت و آن توبه و استغفار به درگاه حق تعالى بود و شايد به گفته بعضى از دانشمندان، جبران گناه از راه توبه، جزء همان علومى بود كه خداوند در داستان تعليم اسماء به او ياد داده بود.
از آنجا كه داستانهاى قرآن جنبه آموزندگى دارد، ظاهراً خداى سبحان مىخواهد ضمن اين قسمت از داستان آدم ابوالبشر، اين نكته را هم به فرزندان او ياد دهد كه در هر حال انسان نبايد مأيوس باشد و هر زمان دچار گناه و نافرمانى حق گرديد، بايد از راه توبه و استغفار به درگاه حق تعالى درصدد جبران آن برآيد و مانند ساير واجبات توبه را بر خود واجب بداند، چنان كه علماء به وجوب آن فتوا دادهاند.
قرآن كريم در اينجا (با مختصر توضيحى كه ما مىدهيم) اين گونه بيان مىفرمايد: حضرت آدم از پروردگار خود كلماتى را فرا گرفت و با ذكر و يادآورى آنها به درگاه خدا توبه كرد و خدا توبهاش را پذيرفت ...3 و دربارهي آن كلمات نيز روايات مختلف است. در بسيارى از روايات شيعه و سنى است كه آن كلمات اين بود:
لااله الا انت، سبحانك الهم و بحمدك، عملت سوءا و ظلمت نفسى فاغفرلى و انت خير الغافرين، لا اله الا انت سبحانك اللهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فارحمنى، و انت خير الغافرين، لااله الا انت سبحانك اللّهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فارحمنى و انت خير الراحمين، لااله الا انت سبحانك الّلهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فاغفرلى ، وتب علىّ انّك انت التوّاب الرّحيم.4
حضرت آدم (عليهالسلام) و امام حسين (عليهالسلام)
در روايات ديگرى كه باز شيعه و سنى روايت كردهاند، آن حضرت خدا را به حق محمد (صلي الله عليه و آله) يا خمسهي طيّبة سوگند داد كه توبهاش را بپذيرد و خداوند هم توبهي او را قبول كرد، در اين باره آمده است:
در عرفات وقتي كه حضرت آدم (عليهالسلام) به سوي عرش نگاه كرد و اسماء خمسه و نور آنها را ديد، از جبرئيل خواست تا اين اسماء را بدو ياد دهد، پس آدم (عليهالسلام) خدا را با اين اسماء خواند:
يا حميد بحق محمد (صلي الله عليه و آله) يا عالي بحق علي (عليهالسلام) يا فاطر بحق فاطمه (سلام الله عليها) يا محسن بحق الحسن و الحسين (عليهماالسلام) و منك الاحسان.
او يكي يكي اين اسماء طيبه را ميگفت تا رسيد به اسم امام حسين (عليهالسلام) تا اين نام را بر لبش جاري ساخت، حزن و اندوه بيشماري بر قلبش مستولي گشت و اشك از هر دو ديدهاش جاري شد. حضرت آدم (عليهالسلام) از جبرئيل علت اين امر را جويا شد، پس جبرئيل نيز براي او مصيبت امام حسين (عليهالسلام) را نقل كرد:
اي آدم اين حسين فرزند توست كه مبتلا به مصيبت بزرگي ميشود، مصيبتي كه تمام مصائب در مقابل آن اندك و كوچك است.
حضرت آدم (عليهالسلام) پرسيد: كه آن چه مصيبتي است كه همه مصائب در مقابل آن اندك است؟
جبرئيل گفت: اي آدم اين حسين در حالي كه غريب و بي كس و تنهاست و هيچ يار و ياوري ندارد و فرياد ميزند وا عطشاه وا قلّة ناصراه (داد از تشنگي، فرياد از كمي يار) با لب تشنه كشته ميشود. عطش و تشنگي او به حدّي است كه آسمان در ديد او تيره و تار گشته و هيچ كس او را اجابتي نميكند مگر به ضرب شمشير. اي آدم: او را از قفا مانند گوسفند ذبح ميكنند و سرهاي بريدهي او و يارانش را بر روي ني زده و به همراه حرم او كه به اسارت گرفتهاند شهر به شهر مي گردانند.5
همچنين آمده: هنگامي كه حضرت آدم (عليهالسلام) در زمين سير ميكرد، به محل شهادت امام حسين (عليهالسلام) ميرسد، پايش به چيزي برخورد ميكند، بر زمين افتاده و خون از پايش جاري ميشود، او سر به آسمان بلند كرده و عرض ميكند: خداوندا آيا گناهي از من سر زده كه من به خاطر آن عقوبت شدهام؟
وحي ميرسد: نه اي آدم، اين سرزميني است كه فرزندت حسين (عليهالسلام) در آن كشته ميشود و خون تو همانند خون او بر روي زمين جاري شده است.
حضرت آدم (عليهالسلام) عرض ميكند: قاتل او كيست؟
وحي ميآيد كه قاتل او يزيد ملعون است، پس او را لعن كن و حضرت آدم (عليه السلام) نيز او را لعن ميكند.6
فرزندان آدم (عليه السلام)
درباره كيفيت ازدواج فرزندان آدم و چگونگى ازدياد نسل او در زمين اختلافاتي است.
بيشتر تاريخ نويسان و راويان اهل سنت گفتهاند: حوّا در دو نوبت، چهار فرزند زاييد. نخست قابيل و خواهرش اقليما و سپس هابيل و خواهرش لوزا به دنيا آمدند - يا بالعكس - و پس از آن كه به حدّ رشد و بلوغ رسيدند، خداوند سبحان امر فرمود (يا خود آدم به اين فكر افتاد) كه هر يك از دختران را به عقد برادر ديگرى در آورد؛ يعنى اقليما را به عقد هابيل در آورد و لوزا را به ازدواج قابيل. به دنبال اين مطلب گفتهاند: چون دخترى كه سهم هابيل شده بود زيباتر از همسر قابيل بود، قابيل به اين تقسيم و ازدواج راضى نشد و زبان به اعتراض گشود. سرانجام قرار شد هر كدام جداگانه قربانىاى به درگاه خدا ببرند و قربانى هر كدام كه قبول شد، آن دختر زيبا سهم او شود.
ولى روايات شيعه عموماً اين مطلب را نادرست خوانده و گفتهاند: خداوند براى همسرى هابيل حوريهاى فرستاد و براى قابيل همسرى از جنيان انتخاب كرد و نسل آدم از آن دو پديد آمد، علاوه بر اين در چند حديث، همسر شيث را نيز حوريهاى از حوريههاى بهشت ذكر كردهاند. در برخى از روايات نيز آمده كه همسر هابيل يا شيث از همان زيادى گل آدم و حوّا خلق شد، و موضوع اختلاف قابيل و هابيل را كه منجر به قتل هابيل گرديد موضوع وصيت و جانشينى آدم دانستهاند كه بعداً خواهد آمد.
و اجمال آنچه از ائمه بزرگوارِ ما در اين باره رسيده اين است كه: ازدواج برادر و خواهر در همه اديان حرام بوده و آدم ابوالبشر نيز چنين كارى نكرد و همان خدايى كه خود، آدم و حوّا را از گِل آفريد، اين قدرت را داشت كه افراد ديگرى را نيز براى همسرى پسران آدم خلق كند يا از عالم ديگرى بفرستد.
از جمله حديثهاى كاملى كه در اين باره داريم، حديثى است كه عياشى در تفسير خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گويد: به امام صادق (عليهالسلام) عرض كردم: قربانت گردم مردم مىگويند كه حضرت آدم دختر خود را به پسرش تزويج كرد؟ حضرت صادق (عليهالسلام) فرمود: مردم چنين مىگويند!، امّا اى سليمان، آيا ندانستهاى كه پيغمبر فرمود: اگر من مىدانستم آدم دختر خود را به پسرش تزويج كرده بود، من هم (دخترم) زينب را به پسرم (قاسم) مىدادم و از آيين آدم پيروى ميكردم!
سليمان گويد: گفتم قربانت گردم! مردم مىگويند سبب اين كه قابيل هابيل را كشت، آن بود كه به خواهرش رشك برد. امام فرمود: اى سليمان چگونه اين حرف را ميزنى. آيا شرم ندارى كه چنين سخنى را درباره پيغمبر خدا حضرت آدم مىگويى؟
عرض كردم: پس علت قتل هابيل به دست قابيل چه بود؟ حضرت فرمود: دربارهي وصيّت بود. آن گاه ادامه داده فرمود: اى سليمان، خداى تبارك و تعالى به آدم وحى فرمود كه وصيّت و اسم اعظم را به هابيل بسپارد در حالي كه قابيل از او بزرگتر بود. قابيل كه از موضوع مطّلع شد، غضبناك گشت و گفت: من سزاوارتر به وصيت بودم و از اين رو، آدم بر طبق فرمان الهى به آن دو نفر دستور داد تا قربانى كنند، و چون به درگاه خداوند قربانى بردند، قربانى هابيل قبول شد، ولى از قابيل پذيرفته نگشت. همين ماجرا سبب شد كه قابيل بر وى رشك برد و او را به قتل برساند.
عرض كردم: قربانت گردم، نسل فرزندان آدم از كجا پيدا شد؟ آيا به جز حوّا، زنى و به جز آدم، مردى بود؟ حضرت فرمود: اى سليمان، خداى تبارك و تعالى از حوّا قابيل را به آدم داد و پس از وى هابيل به دنيا آمد. هنگامى كه قابيل به حدّ بلوغ و رشد رسيد، زنى از جنّيان براى او فرستاد و به حضرت آدم وحى كرد تا او را به ازدواج قابيل در آورد. آدم نيز اين كار را كرد و قابيل هم راضى و قانع بود تا اين كه نوبت ازدواج هابيل شد و خدا براى او حوريهاى فرستاد و به آدم وحى فرمود كه او را به ازدواج هابيل در آوَرَد. حضرت آدم اين كار را كرد و هنگامى كه قابيل برادرش هابيل را كشت، آن حوريه حامله بود و پس از گذشتن دوران حمل، پسرى زاييد و آدم نامش را هبةالله گذاشت. سپس، به حضرت آدم وحى شد كه وصيت و اسم اعظم را به او بسپارد.
حوّا نيز فرزند ديگرى زاييد و حضرت آدم نامش را شيث گذارد. وقتى او به حدّ رشد و بلوغ رسيد، خداوند حوريّهي ديگرى فرستاد و به آدم وحى كرد او را به همسرى شيث درآوَرَد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث از آن حوريه دخترى پيدا كرد و نامش را حورة گذارد. وقتى آن دختر بزرگ شد، او را به ازدواج هبةالله در آورد و نسل آدم از آن دو به وجود آمد. در اين وقت هبةالله از دنيا رفت و خداوند به آدم وحى كرد كه وصيت و اسم اعظم را به شيث بسپارد و حضرت آدم نيز اين كار را كرد.
ولى مطابق روايات ديگر، هبة الله لقب شيث يا معناى عربى شيث است، و اللّه اعلم.
سبب قتل هابيل
از حديث بالا، اين مطلب هم معلوم شد كه مطابق روايات اهل بيت، علّت قتل هابيل همان مسئله جانشينى حضرت آدم بود، زيرا وقتى قابيل ديد كه حضرت آدم برادرش هابيل را به اين مقام برگزيده، به وى حسادت برد تا آنجا كه در صدد قتل او برآمد؛ كه (طبق نظر اهل سنت) به خاطر همسر هابيل، به وى رشك برد و او را به قتل رسانيد.
در حديثى كه مجلسى (رحمةالله عليه) در بحار از معاوية بن عمّار از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده، آن حضرت داستان را اينگونه بيان فرمود: خداوند به آدم وحى كرد: اسم اعظم من و ميراث نبوت و اسمايى را كه به تو تعليم كردهام و هر آن چه مردم بدان احتياج دارند همه را به هابيل بسپار. آدم نيز چنين كرد. و چون قابيل مطلّع شد خشمناك گشته، نزد آدم آمد و گفت: پدر جان مگر من از وى بزرگتر و بدين منصب شايستهتر نيستم؟ آدم فرمود: اى فرزندم، اين كار به دست خداست و او هر كه را بخواهد به اين منصب مىرساند، اگر چه تو از او بزرگتر هستي، ولي خداوند او را مخصوص اين منصب قرار داد. اگر مىخواهيد صدق گفتار مرا بدانيد، هر كدام يك قربانى به درگاه خداوند ببريد و قربانى هر يك قبول شد، او شايستهتر از آن ديگرى است.
نشانه پذيرفته شدن يا قبول قربانى، در آن زمان، اينگونه بود كه آتشى مىآمد و قربانى را مىخورد.
قابيل و هابيل (چنان كه خداوند در قرآن بيان فرموده) به درگاه خداوند قربانى آوردند، به اين ترتيب كه (طبق برخى از روايات) چون قابيل داراى زراعت بود، براى قربانى خويش مقدارى از گندمهاى بى ارزش و نامرغوب خود را جدا و به درگاه خداوند برد، ولى هابيل كه گوسفنددار بود، يكى از بهترين قوچها و گوسفندان چاق و فربه خود را جدا كرد و براى قربانى برد. در اين هنگام آتش بيامد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل را فرا نگرفت.
شيطان نزد قابيل آمد و به وى گفت: اين پيش آمد در حال حاضر براى تو اهميّت ندارد، چون تو و هابيل برادر هستيد، امّا بعدها كه از شما دو نفر فرزندان و نسلى به وجود آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخرفروشى كرده و به آنها خواهند گفت كه ما فرزندان كسى هستيم كه قربانياش قبول شد، ولى قربانى پدر شما قبول نشد. اگر تو هابيل را بكشى، پدرت ناچار خواهد شد تا منصب او را به تو واگذار كند. بدين ترتيب قابيل را وسوسه كرد تا برادرش هابيل را به قتل برساند.7
خداى سبحان در قرآن كريم ماجرا را چنين بيان فرموده است:
و خبر دو فرزند آدم را برايشان بخوان، آن دَم كه قربانى بردند و از يكى از آن دو پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. او (به آن ديگرى كه قربانيش قبول شده بود) گفت كه تو را خواهم كشت! و آن ديگرى در جواب گفت: اين مربوط به من نبود، بلكه قبول قربانى به دست خداست و او هم از پرهيزكاران مىپذيرد.
و به دنبال آن ادامه داد: اگر تو هم دست به سوى من دراز كنى كه مرا به قتل برسانى، من براى كشتن، دست به سوى تو دراز نمىكنم كه من از پرودگار جهانيان مىترسم.
من مىخواهم تا خود دچار گناه نگردم و گناه كشتن من و مخالفت تو هر دو به خودت بازگردد و از دوزخيان گردى و البته كيفر ستم كاران همين است.8
قابيل تصميم بر كشتن برادر گرفت و نيروى عقل و خرد، عواطف برادرى، ترس از خدا و رعايت حقوق پدر و مادر، هيچ كدام نتوانست جلوى طوفان خشمى را كه كانونش همان صفت نكوهيده و زشت حسد بود، بگيرد. سرانجام درصدد برآمد تا هر چه زودتر تصميم خود را عملى سازد. به همين منظور در پى فرصتى مىگشت، تا اين كه وقتى هابيل سرگرم كار بود (يا به گفته طبرى، وقتي كه پس از چراى گوسفندان خود، در كوهى به خواب رفته بود)، سنگى را بر سر او كوبيد و بدين ترتيب او را به قتل رساند.
خداى بزرگ به دنبال اين موضوع مىگويد:
نفس سركش قابيل درباره كشتن برادرش، مطيع و رام او گرديد و (سرانجام) او را كشت و از زيان كاران گرديد.9
بدين ترتيب قابيل اوّلين خون به ناحق را بر روى زمين ريخت و چندان طولى هم نكشيد كه پشيمان گرديد. و با اين كار خشمش فرو نشست و انتقام خود را از برادر گرفت، اما نمىدانست چگونه جسد بى جان برادر را بپوشاند و از انظار ناپديد كند. چندى آن را به دوش كشيد و به اين طرف و آن طرف برد، ولى فكرى به خاطرش نرسيد و سرانجام خسته و نالان شد. به تدريج نداى وجدان او را به جُرم جنايتى كه كرده بود، به باد ملامت گرفت و شروع به سرزنش او كرد.
خداى تعالى به خاطر رعايت احترام آن بدن پاك، و تعليم نسل آدميان، كلاغى را معلّمش ساخت، زيرا به گفتهي بعضىها: قابيل، بر اثر آن سبُك سرى، قابليّت وحى و الهام را هم نداشت و به همين دليل بايست براى دفن جسد برادر از زاغ تعليم مىگرفت. به هر صورت خداى تعالى دو زاغ را فرستاد و آنها در پيش قابيل به نزاع برخاسته و يكى، ديگرى را كشت و سپس با چنگال و پاهاى خود گودالى حفر كرد و لاشهي آن را در آن گودال انداخته و روى آن خاك ريخت و پنهانش كرد. در اينجا بود كه قابيل فرياد زد: واى بر من، كه از اين زاغ ناتوانتر هستم!10 و به دنبال آن، كشتهي برادر را دفن كرد و به سوى پدر بازگشت. حضرت آدم كه ديد هابيل با وى نيست، پرسيد: هابيل چه شد؟ وى در پاسخ پدر گفت: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بودى كه اكنون سراغش را از من مىگيرى؟ آدم (عليهالسلام) روى سابقه عداوتى كه قابيل به هابيل داشت، احساس كرد كه اتفاقى افتاده و پس از جست و جو و اطلاع از قبول قربانى هابيل، به يقين دانست كه قابيل او را كشته است.
طبق برخى از نقلها، آدم ابوالبشر از قتل هابيل به شدت متأثر شد و چهل شبانه روز در مرگ او گريست تا خداوند بر او وحى كرد كه من به جاى هابيل، پسر ديگرى به تو خواهم داد. پس از آن حوّا حامله شد و پسر پاك و زيبايى زاييد كه نامش را شيث يا هبةالله يعنى بخشش خدا ناميد، چون او را بدو بخشيده بود و چنان كه برخى گفتهاند: شيث لفظى عبرى و هبةالله معناى عربى آن است.
شيث بزرگ شد و طبق دستور خداوند، آدم او را وصى خود گردانيد و اسرار نبوت را به وى سپرده، مختصات انبياء را نزد او گذارد و دربارهي دفن و كفن خود به او سفارش كرد و گفت: چون من از دنيا رفتم مرا غسل بده و كفن كن و بر من نماز بگذار و بدنم را در تابوتى بنه و تو نيز هنگام مرگ آن چه به تو آموختم و نزدت گذاشتم به بهترين فرزندانت بسپار.
عُمر حضرت آدم را به اختلاف روايات (930، 936، 1000، 1020 يا 1040) سال گفتهاند. و هنگامى كه از دنيا رفت، بدن او را در تابوتى گذارده و در غار كوه ابوقبيس دفن كردند تا وقتى كه نوح پس از طوفان بيامد و آن تابوت را با خود برداشت و در كشتى نهاده به كوفه برد و در غرى (شهر نجف كنونى) به خاك سپرد. چنان كه در زيارت نامه اميرمؤمنان (عليهالسلام) مىخوانيم: «السلام عليك و على ضجيعيك آدم و نوح» يعني: سلام بر تو و بر آدم و نوح كه در كنار تو خفته و قبرشان در كنار قبر تو است.
آن چه بر آدم (عليهالسلام) نازل
شد
بر اساس تعدادى از روايات كه شيعه و سنى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل كردهاند، خداوند در مجموع 104 كتاب بر پيامبران خويش نازل فرموده كه 10 كتاب از آنها، تنها بر آدم (عليهالسلام) نازل شده است. در روايتى كه از سيدبن طاووس در سعد السعود نقل شده، خداى تعالى كتابى به لغت سريانى بر حضرت آدم نازل كرد كه در 21 ورق بود و آن نخستين كتاب نازل شده از سوى خداوند بر كرهي زمين بود.12
طبرى، ابن اثير و مسعودى در كتابهاى خود ذكر كردهاند كه خداوند 21 صحيفه بر آدم نازل فرموده و از ابوذر روايت كردهاند كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: آدم از كسانى بود كه خداوند حكم حرمت مردار، خون و گوشت خوك را با حروف معجم در 21 ورق بر وى نازل فرموده.13
در حديثى كه كلينى، صدوق، برقى و ديگران از امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام) روايت كردهاند، آن دو بزرگوار فرمودند كه خداى تعالى به حضرت آدم وحى كرد كه من همه خير را (و در حديثى همه سخن را) در چهار جمله براى تو گرد آوردهام. يكى از آنها مخصوص من است و ديگرى خاصّ توست و سومى ما بين من و توست و چهارمى ميان تو و مردم است. آدم از خدا خواست تا آنها را براى او شرح دهد و خداوند فرمود: اما آن چه مخصوص من است، آن كه مرا بپرستى و چيزى را شريك من نسازى؛ آ نچه خاصّ توست، آن است كه پاداش تو را در برابر عمل و كردارت به بهترين صورتى كه بدان نيازمند هستى بدهم؛ آن چه ميان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، و امّا آن چه ميان تو و مردم است، آن است كه هر چه براى خود مىپسندى براى مردم نيز بپسندى.14
در حديث ديگرى كلينى (رحمة الله عليه)، از امام باقر يا امام صادق (عليهماالسلام) روايت كرده كه فرمود: آدم به درگاه خدا شكوه كرد و گفت: پروردگارا شيطان را بر من مسلّط كردى هم چون خونى كه در بدنم جريان دارد! خداوند فرمود: اى آدم در عوض، آن گناهي كه انسان در ذهن خود ميپرورد، مقرر نشود و چون انجام داد، آن را بنويسند و اگر كسى قصد كار نيكى كرد، ولى آن را انجام نداد، يك حسنه برايش بنويسند و اگر انجام داد، ده حسنه براى او ثبت كنند. حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا بيفزا !! خطاب شد: هر يك از آنها كه گناهى انجام داد و استغفار كرد او را مىآمرزم، حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا باز هم بيفزا !! خطاب شد: توبه را بر ايشان مقدر داشتم تا وقتى نفَس به گلويشان برسد. يعنى تا آن هنگام هم توبهشان را مىپذيرم. در اين جا بود كه آدم خشنود شد و عرض كرد: مرا بس است.15
سال آخر عمر آدم (عليهالسلام) و وصیت او
حضرت آدم (عليهالسلام) به سالهای آخر عمرش رسید. 930 سال از عمرش گذشته بود،16 خداوند به او وحی كرد كه پایان عمرت فرا رسیده و مدّت پیامبریت به سر آمده است، اسم اعظم و آنچه كه خدا از اسماء ارجمند به تو آموخته و همهي گنجینه نبوّت و آنچه را مردم به آن نیاز دارند، به شیث (عليهالسلام) واگذار كن و به او دستور بده كه این مسأله را پنهان داشته و تقیه كند تا در برابر آسیب برادرش قابیل در امان بماند، و به دست او كشته نگردد.
به روایت دیگر: حضرت آدم (عليه السلام) هنگام مرگ، فرزندان و نوادگان خود را كه هزاران نفر شده بودند، به دور خود جمع كرد و به آنها چنین وصیت نمود:
«ای فرزندان من! برترین فرزندان من، هبة الله، شیث است و من از طرف خدا او را وصی خود نمودم، از این رو، آنچه از سوی خدا به من تعلیم داده شده به شیث میآموزم تا مطابق شریعت من حكم كند كه او حجّت خدا بر خلق است. ای فرزندانم! از او اطاعت كنید و از فرمان او سرپیچی نكنید كه وصی و جانشین و نماینده من در میان شما است.»
سپس طبق دستور آدم (عليه السلام) صندوقی ساختند. ایشان صحایف آسمانی را در میان آن نهاد و آن صندوق را قفل كرده و كلید آن را به شیث (عليهالسلام) تحویل داد و به او گفت: «وقتی از دنیا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار. این را بدان كه از نسل تو پیامبری پدیدار میشود كه او را خاتم پیامبران خدا گویند، این وصیت را به وصی خود بگو و او به وصی خود نسل به نسل بگوید تا زمانی كه آن حضرت ظاهر گردد.»
یكی از بشارتهای آدم (عليهالسلام) به مردم عصرش، بشارت به آمدن حضرت نوح (عليهالسلام) بود. آنها را مخاطب قرار میداد و میفرمود: «ای مردم! خداوند در آینده پیامبری به نام نوح (عليه السلام) مبعوث میكند، او مردم را به سوی خدای یكتا دعوت مینماید ولی قوم او، او را تكذیب میكنند و خداوند آنها را با طوفان شدید به هلاكت میرساند. من به شما سفارش میكنم كه هر كس از شما زمان او را درك كرد، به او ایمان آورده و او را تصدیق كند و از او پیروی نماید، كه در این صورت از غرق شدن در طوفان، مصون میماند.»
آدم (عليهالسلام) این وصیت را به وصی خود شیث، «هبة الله» گوشزد نمود و از او عهد گرفت كه هر سال در روز عید، این وصیت يعني بشارت به آمدن نوح (عليهالسلام) را به مردم اعلام كند.
پایان عمر آدم (عليهالسلام) و جانشین شدن شیث
حضرت آدم (عليهالسلام) در بستر رحلت قرار گرفت و در حالی كه زبانش به یكتایی خدا و شكر و سپاس از الطاف الهی اشتغال داشت، از دنیا چشم پوشید.
جبرئیل همراه هفتاد هزار فرشته برای نماز بر جنازهي آدم (عليهالسلام) حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط بهشتی آورد.
شیث (عليهالسلام) جسد حضرت آدم (عليهالسلام) را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئیل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.17
فرشتگان بسیاری برای عرض تسلیت نزد شیث (عليهالسلام) آمدند، در پیشاپیش آنها جبرئیل به شیث (عليهالسلام) تسلیت گفت و شیث به دستور جبرئیل، در نماز بر جنازه پدرش، سی بار تكبیر گفت.
از آن پس، شیث (عليهالسلام) به جای پدر نشست، و آیین پدرش آدم (عليهالسلام) را به مردم میآموخت و آنها را به دین خدا فرا میخواند، و به آنها بشارت میداد كه: «پس از مدتی خداوند از ذریهي من پیامبری را به نام نوح (عليهالسلام) مبعوث میكند. او قوم خود را به سوی خدا دعوت مینماید، قومش او را تكذیب میكنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب، به هلاكت میرساند.»
پینوشتها:
1. اعراف/ 189
2. اعراف/ 22و23
3. بقره/ 37
4.
الدّر المنثور: ج 1، ص 59 و 60
5. بحارالانوار: ج 44، ص245
6. بحارالانوار: ج44، ص244
7. بحارالانوار: ج 11، ص 227 و 228
8. مائده/ 27-29
9. مائده/ 30
10. مائده/ 31
11. تفسير قمى: ص 153؛ راوندى، قصصالانبياء، ص 62
12. سعد السعود: ص 37
13. كامل ابن اثير: ج 1، ص 47؛ تاريخ
طبرى ، ج 1، ص 101 و 102
14. بحارالانوار: ج 11، ص 257
15. اصول كافى: ج 2، ص 44
16. عیون اخبار الرضا (عليهالسلام): ج 1، ص 242
17. اقتباس از تاریخ انبیاء: ص 124 و 125