|
|
|
.
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت صالح (عليهالسلام)
حضرت صالح ميان قوم ثمود زندگى مىكرد و از آنها بود. قوم ثمود از فرزندان ثمود بن عامر بن ارم بن سام بن نوح بودند، البته برخى هم نسبت ثمود را ثمود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح ذكر كردهاند. نسبت صالح را نيز برخى صالح بن عبيد بن اسلف بن ماشخ (ياماسح) بن عبيد بن حاذر بن ثمود ذكر كردهاند و بعضى هم صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود نوشتهاند.1
قوم ثمود در سرزمين حجر كه ميان حجاز و شام قرار داشت، زندگى مىكردند و هنوز آثارى از خانههاى آنها در آن سرزمين موجود است و كسانى كه پيش از اين به وسيله شتر از راه شام به مكه مىرفتهاند، در سر راه خود از آنجا عبور كرده و آثار مزبور را ديدهاند.
تمدن قوم ثمود
از آنچه خداى تعالى در سوره اعراف و شعراء بيان فرموده، به دست مىآيد كه قوم ثمود مردمان متمدنى بودهاند كه براى سكونت خود قصرهايي با شكافتن دل كوهها مىساختند. همچنين در سوره اعراف آمده است: و ... خدا شما را در اين سرزمين جاگير ساخت كه از دشتهاى آن براى ساختن قصرها استفاده كنيد و از كوهها، خانهها مىتراشيد و نعمتهاى خدا را به ياد آريد.2
در سوره شعراء است: ... چنان نيست كه شما را در اين نعمتها كه هستيد (آزادانه) در حال آسايش (و بدون بازپرسى) واگذارند، در اين باغستانها و چشمه سارها و كشتزارها و نخلستانها كه گلهاى بسيار (يا لطيف) دارد و در خانههايى كه با مهارت از كوهها مىتراشيد (و براى خود مىسازيد).3
شغل آنان چنانكه از آيات ذيل به دست مىآيد، زراعت، احداث قنوات و غرس نخلها بوده است و زندگى آسوده و خوشى داشتهاند.
عمرهاى طولانى و آسايش آنها
طبرسى (رحمة الله عليه) در تفسير همين آيه سوره شعراء از ابن عباس نقل كرده كه قوم ثمود براى تابستان و ايامى كه هوا ملايم بود، خانههايى در زمينهاى مسطح مىساختند و براى زمستانها دل كوه را مىتراشيدند و از آنها خانه درست مىكردند تا محكمتر و گرمتر باشد.4
روايت شده كه به سبب عمرهاى درازى كه داشتند، ناچار بودند براى دوام بيشتر، سنگهاى كوه را بتراشند و خانههاى خود را در تونلهايى كه در كوه احداث كرده بودند، بسازند، زيرا سقفهاى معمولى به اندازه عمرهاى ايشان دوام نمىآورد.5
همچنين در تفسير آيه 61 سوره هود از ضحاك نقل كرده كه: عمر ثموديان ما بين سيصد تا هزار سال بوده است؛ يعنى كمتر از سيصد سال عمر نمىكردند.6
آغاز دعوت صالح (عليهالسلام)
قوم ثمود در كمال خوشى و نعمت به سر مىبردند و از باغهاى سرسبز و چشمه سارها و زمينهاى حاصلخيز خود و حيواناتشان بهرهمند بودند تا اينكه كمكم بتپرستى و فساد در ايشان رواج پيدا كرد و خداى تعالي براى هدايتشان حضرت صالح را كه از خانوادههاى اصيل و محترم آنها و به عقل و علم ميانشان معروف بود، فرستاد و او آنها را مخاطب ساخته، فرمود: اى مردم! خدا را بپرستيد كه معبودى جز او نداريد. اوست كه شما را از زمين (و خاك) آفريد و آبادى زمين را به شما واگذار كرد. از وى آمرزش بخواهيد و روى توبه به درگاهش بريد كه به راستى پروردگار من نزديك و پاسخگوى (دعاى) شماست.7
به ياد آريد كه شما را جانشينان قوم عاد فرمود و در زمين جايگيرتان ساخت كه در زمينهاى مسطح (و دشتهاى) آن، قصرها مىسازيد و از كوهها خانهها مىتراشيد. نعمتهاى خدا را به ياد آريد و در زمين به فساد نكوشيد.8
اى مردم! من پيامآورنده امينى براى شما هستم. از خدا بترسيد و امر او را اطاعت كنيد.9
اين نكته را نيز كه معمولا پيامبران بزرگوار ديگر به مردم خود تذكر مىدادند، به آنها تذكر داد كه: من از شما مزدى براى اين كار درخواست نمىكنم. مزد من جز بر خدا و پرودگار جهانيان نيست.10 آيا چنين پنداريد كه در اين نعمتهايى كه در اين سرزمين (يا در اين دنيا) داريد و از آن استفاده مىكنيد، بدون بازخواست شما را رها مىكنند كه از حساب و بازخواست در امان باشيد.11 چنين نيست و روزى بيايد كه از آنها مورد سؤال قرار گيريد.
آن قوم در جواب وى گفتند: اى صالح! تو پيش از اين مورد اميد ما بودى12 و قبل از آنكه اين سخنان را بگويى، گذشتهي نيكى از نظر عقل، بينايى و كمال از تو داشتيم، به تو اميدها بسته بوديم و خيال مىكرديم در پيشامدهاى ناگوار و هجوم مشكلات مىتوانيم از خرد و درايت تو استفاده كنيم، ولى اكنون مىبينيم كه نظر ما اشتباه بود و اميدهاى ما بر باد رفت، زيرا تو بر ضدّ يكى از سنّتهاي ديرين و مظاهر مليّت ما قيام كردى و ما را از پرستش آنچه پدرانمان مىپرستيدند، باز مىدارى.13 و اين آيين مقدس و ملى ما را باطل مىدانى، بدين ترتيب در آنچه ما را بدان دعوت مىكنى، در شك و ترديد هستيم.14
صالح به آنها فرمود: اگر من بر (مبناى) حجت و دليلى از جانب پروردگارم آمده باشم و معجزهاى بر صدق ادّعاى خود داشته باشم و خدا از جانب خود رحمتى به من عطا فرموده باشد كه مرا به نبوّت انتخاب فرموده و به رسالت به سوى شما فرستاده باشد، پس چگونه نافرمانيش كنم و كيست كه در صورت نافرمانى از عذاب خدا مرا يارى دهد؟ و من چگونه دست از ماموريت خويش بردارم؟15
صالح بار ديگر پس از تذكر نعمتهاى الهى، آنها را مخاطب ساخته و از روى دلسوزى و خيرخواهى فرمود: از خدا بترسيد و سخن مرا بپذيريد16 و فرمان اسرافگران را پيروى نكنيد،17 آنان كه در زمين فساد كنند و اصلاح نكنند.18 قوم ثمود اين بار به تكذيب سخنان صالح دليرتر شده و پرده درى را بيشتر كردند و در پاسخ او اظهار داشتند: تو بى شك جادو زده شدهاى.19 و توازن عقلى خود را از دست دادهاى، مگر تو جز بشرى مانند ما هستى،20 آخر چه امتيازى بر ما دارى كه خود را خردمندتر از ما مىدانى و مدّعى نبوت گشته و خود را پيغمبر خدا مىدانى. اگر راست مىگويى معجزه و نشانهاى بر صدق دعوى خود بياور.21
ناقهي صالح (عليهالسلام)
عياشى در تفسير خود از امام باقر (عليهالسلام) روايت كرده كه جبرئيل داستان قوم صالح را براى رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اين چنين نقل كرد: صالح در سن 16 سالگى به سوى قوم خود مبعوث گرديد، تا سن 120 سالگى ميان آنها بود، ولى آن مردم دعوتش را اجابت نكردند. آنها هفتاد بت داشتند كه در برابر خداى بزرگ، آنها را پرستش مىكردند. صالح كه آن وضع را مشاهده كرد، به آنها فرمود: اى مردم! من 16 ساله بودم كه به سوى شما بر انگيخته شدم و اكنون 120 سال از عمرم مىگذرد (و در اين مدت طولانى شما دعوتم را نپذيرفتيد). اكنون يكى از دو كار را به شما پيشنهاد مىكنم: يا چيزى بخواهيد تا من از خداى خود درخواست كنم و آنرا به شما بدهد و يا آنكه بگذاريد من از معبودان شما چيزى بخواهم و اگر اجابت كردند از ميان شما مىروم، زيرا هم من شما را خسته كردهام و هم شما مرا خسته كردهايد.
مردم گفتند: اى صالح به راستى كه سخن از روى انصاف گفتى، و براى همين كار روزى را وعده گذاردند كه براى انجام آن حاضر شوند.
چون روز موعود شد، بتهاى خود را به دوش گرفته، آوردند. سپس خوراك و نوشيدنى آورده و چون از خوردن و آشاميدن فراغت جستند، صالح را پيش خوانده گفتند: اى صالح! درخواست كن.
صالح بت بزرگ آنها را خواند، ولى پاسخ نداد. صالح گفت: چرا پاسخ نمىدهد؟ بدو گفتند: ديگرى را بخوان. صالح يك يك آنها را خواند و هيچكدام پاسخش را ندادند. سپس رو به مردم كرده و فرمود: ديديد كه من بتهاى شما را خواندم و هيچكدام جوابم را نداند. اكنون از من بخواهيد تا خداى خود را بخوانم و جواب شما را بدهد. قوم ثمود رو به بتهاى خويش كرده و گفتند: چرا پاسخ صالح را نمىدهيد؟ باز هم جوابى ندادند.
به صالح گفتند: به كنارى برو و اندكى ما را با بتهايمان به حال خود بگذار. صالح به يك سو رفت و آن مردم فرشهايى را كه گسترده و ظرفهايى را كه همراه آورده بودند به يك سو زده و بر خاك غلطيدند و به بتها گفتند: اگر امروز جواب صالح را ندهيد، ما رسوا مىشويم. سپس به صالح گفتند: اكنون بيا و از اينها درخواست كن. صالح پيش آمده و آنها را خواند، ولى باز هم پاسخى ندادند.
سرانجام صالح فرمود: روز گذشت و اين خدايان شما پاسخ مرا ندادند. اكنون شما از من درخواست كنيد تا از خداى خود بخواهم تا همين ساعت شما را اجابت كند. در اين وقت 70 نفر از بزرگان و سران ايشان پيش آمده و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى مىكنيم. صالح فرمود: همه اينان به درخواست شما راضى هستند و هر چه شما بگوييد مىپذيرند؟ مردم فرياد زدند: آرى، اگر اين 70 نفر سخن تو را پذيرفتند، ما هم مىپذيريم. آن 70 نفر گفتند: اى صالح! ما از تو چيزى مىخواهيم. اگر پروردگارت دعوت تو را اجابت كرد، از تو پيروى مىكنيم و همه اهل قريه ما نيز پيرويت مىكنند.
صالح فرمود: هر چه مىخواهيد درخواست كنيد.
آنها گفتند: ما را به كنار اين كوه ببر - و اشاره به كوهى كه نزديكشان بود كردند - تا ما در كنار آن كوه درخواست خود را بگوييم. وقتى به پاى كوه رسيدند، گفتند: اى صالح از پروردگار خود بخواه هم اكنون براى ما از اين كوه ماده شترى قرمز رنگ كه پر كرك و ده ماهه باشد بيرون آورد.
صالح فرمود: چيزى از من خواستيد كه بر من مشكل، ولى براى پروردگار من آسان است. در همان حال از خدا خواست و كوه صداى مهيبى كرد و حركتى در آن پيدا شد و ماده شترى با همان اوصاف كه مىخواستند از كوه خارج شد.
مردم كه آنرا ديدند گفتند: اى صالح به راستى كه چه زود پروردگارت دعايت را پاسخ داد، اكنون از وى بخواه كه بچه اين شتر را هم بيرون آورد. صالح از خدا خواست و بچه شترى نيز از كوه بيرون آمد و اطراف ماده شتر شروع به چرخيدن كرد.22 صالح فرمود: آيا چيز ديگرى به جاى مانده كه بخواهيد؟ گفتند: نه. ما را نزد مردم ببر تا آنچه را ديديم به آنها بگوييم تا به تو ايمان آورند.
آنها به طرف مردم آمدند. هنوز پيش مردم نرسيده بودند كه از آن 70نفر، 64 نفرشان مرتدّ شده گفتند: اينكه ما ديديم سحر و جادو بود، ولى آن شش نفر ديگر پا بر جا مانده و گفتند: حق بود و جادو نبود. هنگامى كه نزد مردم رسيدند، سخن ميان آنها بالا گرفت. سرانجام آن مردم ايمان نياوردند و به حال انكار به شهر خود بازگشتند و همان شش نفر باقى ماندند. پس از مدتى يك نفر از آن شش تن نيز از عقيده خود برگشت و جزء افرادى گرديد23 كه شتر را پى كردند.24
اين بود داستان ناقه صالح، طبق اين حديث شريف چنانكه ديديد مردم تقاضاى معجزهاى كردند و چون حضرت صالح براى آنها معجزه آورد، جز چند نفر انگشت شمار كه به وى ايمان آوردند، باقى مردم كار او را جادو دانستند و نه فقط خود ايمان نياوردند، بلكه مانع ايمان مردم ديگر هم شدند.
شايد منظور از مستضعفين يعنى ناتوان شمردگان، كه خداوند در سوره اعراف فرموده، همين چند نفر معدود بودهاند. خداوند مىفرمايد: بزرگان قوم او كه سربزرگى (و گردن كشى) كرده بودند، به آن دسته از ناتوان شمردگان كه ايمان آورده بودند گفتند: آيا شما به راستى مىدانيد كه صالح را خداوند به رسالت فرستاده؟ آنها گفتند: آرى ما به آنچه او به ابلاغ آن فرستاده شده است، ايمان داريم. امّا گردن كشان گفتند: ما به آنچه شما ايمان داريد، كافر هستيم و منكر آنيم25 و ممكن است اين افراد معدود پيش از داستان ناقه صالح به او ايمان آورده بودند، چنانكه ابن اثير در كامل گفته است.
از بقيه داستان صالح، معلوم مىشود كه اندك اندك افراد بيشترى به صالح ايمان آوردند و آن حضرت عظمتى ميان قوم ثمود پيدا كرد.
ادامهي داستان ناقهي صالح (عليهالسلام)
ثقة الاسلام كلينى (رحمة الله عليه) در روضه كافى از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه قوم ثمود سنگى داشتند كه آنرا پرستش مىكردند و سالى يك روز در كنار آن جمع مىشدند و برايش قربانى مىكردند و چون صالح به سوى آنها مبعوث شد به او گفتند: اگر راست مىگويى، از خداى خويش بخواه تا از اين سنگ سخت، ماده شترى ده ماهه براى ما بيرون بياورد. صالح نيز از خدا خواست و ماده شتر با همان ويژگىهايى كه خواسته بودند، از سنگ خارج شد.
در اين وقت خداى تبارك و تعالى به صالح وحى فرمود: به اينها بگو كه خداوند مقرر فرموده كه آب (اين قريه)، يك روز از آن شتر باشد و يك روز از شما!26 و هر روز كه نوبت شتر بود، آب را مىخورد و به جاى آن به همه مردم شير مىداد و هيچ كوچك و بزرگى نبود كه در آن روز از شير آن شتر مىخورد و چون روز ديگر مىشد، مردم از آب استفاده مىكردند و شتر آب نمىخورد.27
در حديث على بن ابراهيم است كه چون روز ديگر مىشد (يعنى روزى كه نوبت شتر نبود)، آن ماده شتر مىآمد و در وسط روستاى آنها مىايستاد و مردم هر اندازه شير مىخواستند از آن شتر مىدوشيدند و مىبردند.28
طبرسى (رحمة الله عليه) فرمود: روزى كه آبشخور شتر بود، آن شتر مىآمد و سر به آب مىگذارد و بلند نمىكرد تا هر چه آب بود همه را مىخورد، سپس سرش را بلند مىكرد و مردم مىآمدند و هر چه شير مىخواستند، مىدوشيدند و مىخوردند، سپس ظرفها را مىآوردند و همچنان شير در آن ظرفها دوشيده و همه را پر مىكردند كه ديگر ظرف خالى باقى نمىماند.29
راستى كه معجزهاى عجيب و حيوانى شگفتانگيز بود. حضرت صالح فقط به آنها گوشزد كرد: اى مردم! اين شتر خداست كه شما را در آن نشانه و معجزهاى است و خداوند آنرا براى شما معجزه قرار داده و دليلى بر صدق نبوت و دعوى من قرار داده است. او را به حال خود واگذاريد تا در زمين خدا بچرد و گياه و علف بخورد و آسيبى بدو نرسانيد كه عذاب زودرس شما را فرا خواهد گرفت.30
با اينكه صالح آن مردم را از آسيب رساندن بدان ناقه برحذر داشت و عذاب خدا را گوشزد كرد و از آن گذشته، وجود آن حيوان براى آنها نعمتي بزرگ بود و معجزهي عجيبى به شمار مىرفت، اما هيچيك از اينها نتوانست جلوى دشمنان صالح را بگيرد و سرانجام شتر را پى كردند و به عذاب الهى دچار گشتند.
خداوند براى آزمايش آن مردم، طبق درخواست آنها شترى را با آن ويژگىها فرستاد، ولى آنها نتوانستند از نعمت بزرگ الهى بهرهمند شوند و آن شتر را كشتند. خداوند در سورهي قمر فرموده است: ما شتر را براى آزمايش ايشان فرستاديم.31
شيعه و سنى از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت كردهاند كه فرمودند: شقىترين مردم در اوّلين، پى كننده ناقه صالح است و شقىترين مردم در آخرين، كسى است كه على (عليهالسلام) را به قتل مىرساند.32
پس از كشتن ناقهي صالح (عليهالسلام)
با مختصر اختلافى كه در كيفيت كشتن ناقه صالح ذكر شده، قدّار و مصدع و همدستان آنها شتر را پى كردند. بخل، حسد و ساير صفات مذمومى كه هميشه منشاء بدبختىهاى ملتها بوده، كار خود را كرد و غريزهي جنسى هم كمك كرد و راه را براى انجام جنايت ديگرى در روى زمين هموار ساخت و عشق رسيدن به يك يا چند زن زيبا، مردانى را براى از بين بردن نشانهي الهى مصمّم ساخت و سرانجام با وسايلى كه در آن روزگار در اختيار داشتند، مانند تير و شمشير، سر راه شتر كمين كرده و همين كه شتر براى خوردن آب مىرفت، به وى حمله كردند و هر كدام ضربهاى بدو زده و او را از پاى در آوردند. سپس نيزهاى به گلويش زده و نحرش كردند. مردم نيز اجتماع نمودند و گوشتش را تقسيم كردند و طبق روايت كلينى (رحمة الله عليه) همگى با قدّار در قتل ناقه شركت كرده و هر كدام ضربتى به آن حيوان زدند. سپس گوشتش را ميان خود تقسيم كردند و كوچك و بزرگى نماند جز آنكه از آن گوشت خورد.33
مطابق بعضى از روايات، بچهاش را نيز كشتند و گوشت او را هم تقسيم كردند، ولى طبق بعضى روايات ديگر، بچه آن شتر همين كه مادر خود را در خاك و خون ديد، به سوى كوه فرار كرد. وقتى به بالاى كوه رسيد، نالهاى كرد كه دلها را مضطرب و دگرگون ساخت.
در اين وقت حضرت صالح پديدار شد. مردم از هر سو به جانب او دويده و هر كدام گناه را به گردن ديگرى انداخته و مىگفتند كه فلانى شتر را پى كرد و ما گناهى نداريم.34
نقشهي قتل صالح (عليهالسلام)
در اين ميان توطئهي ديگرى هم براى حضرت صالح كردند و خداى تعالى آن حضرت را از گزند آن حفظ فرمود، و آن اين بود كه نُه تن از مفسدان شهر كه بعيد نيست همان پى كنندگان ناقه و شايد نُه تن از اعيان و اشراف شهر بودهاند كه تبليغات صالح با منافع آنـها سازگار نبوده است، پيش خود نقشهي قتل صالح را كشيدند و تصميم گرفتند به هر ترتيبى شده آن بزرگوار را به قتل برسانند و ظاهراً اين جريان پس از پى كردن ناقه بوده، اگر چه بعضى گفتهاند كه قبل از آن بوده است.35
به هر صورت قرآن كريم به طور اجمال فرموده است: و در آن شهر نُه نفر فسادگر بودند كه (كارشان فساد بود و) اصلاح نمىكردند. اينان با خود هم قسم شده و گفتند: ما شبانه صالح و خاندانش را از بين مىبريم، آنگاه به كسى كه خون خواه اوست مىگوييم ما خبر از هلاكت آنان نداريم و ما راست مىگوييم. نقشهاى كشيدند و نيرنگى كردند و ما هم تدبيرى كرديم در وقتي كه آنها بىخبر بودند، پس بنگر كه سرانجام نيرنگشان چگونه بوده كه همگي آنها را با قومشان نابود كرديم.36 اين اجمال داستان طبق آيات كريمه قرآن بود، اما تفصيل آنرا ابن اثير در كامل اينگونه نقل كرده است: نُه نفر كه كينه صالح را در دل داشتند، با يكديگر هم قسم شدند كه صالح را به قتل رسانند. آنها با هم گفتند: ما به قصد مسافرت از شهر بيرون رفته و به غارى كه سر راه صالح است مىرويم. در آنجا كمين مىكنيم و چون شب شد و صالح خواست براى رفتن به مسجد از آنجا عبور كند، از غار بيرون آمده و او را به قتل مىرسانيم. سپس به شهر آمده و به مردم مىگوييم ما از قتل او خبر نداريم.
روش صالح چنان بود كه شبها در شهر نمىماند و مسجدى در خارج شهر براى خود ساخته بود كه شبها را در آنجا به سر مىبرد.
اين نُه نفر بر طبق همان تصميم و سوگندى كه خورده بودند، از شهر خارج شده و داخل غار رفتند و چون در غار آرميدند، سنگى بر سرشان افتاد و همگى كشته شدند. چند تن از مردانى كه در شهر بودند و از نقشهي آنها مطلع بودند، به سراغشان آمدند تا ببينند سرنوشت آنها چه شده. وقتى وارد غار شدند و همهي آنها را كشته ديدند، به شهر بازگشته و فرياد زدند: صالح ابتدا به اينها دستور داد فرزندانشان را بكشند و سپس خودشان را به قتل رسانيد. و طبق اين نظريه نقشه مزبور را پيش از كشتن ناقه صالح طرح كردند.37
قول ديگر آن است كه چون آن مردم ناقه صالح را پى كردند، و حضرت صالح آنها را از عذاب خود بيم داد و فرمود: حال كه چنين كرديد، عذاب خدا به سراغتان خواهد آمد. همان نُه نفرى كه ناقه را پى كرده بودند، درصدد برآمدند كه صالح را نيز به قتل رسانند و با هم گفتند: ما صالح را مىكشيم تا اگر راست مىگويد و به راستى قرار است عذاب بر ما فرود آيد، ما پيش از آمدن عذاب، خود صالح را به قتل رسانده و انتقام خود را از او گرفته باشيم و اگر دروغ مىگويد كه ما او را هم به دنبال شترش فرستاده باشيم.
به همين منظور شبانه براى قتل صالح آمدند و فرشتگان الهى آنان را با سنگ دفع كرده و به وسيلهي همان سنگها هلاك شدند و چون مردم ديگر آمدند و آن نه نفر را كشته ديدند، به صالح گفتند: تو اينها را كشتهاى. و در صدد برآمدند كه صالح را به قتل رسانند. كسان صالح به دفاع از او برخاسته، گفتند: وى به شما وعدهي عذاب داده است. اكنون صبر كنيد تا اگر در اين سخن راستگو باشد، خشم خدا را زياد نكرده باشيد و اگر دروغگو بود، ما او را به شما تسليم خواهيم كرد. و به اين ترتيب مردم را از دور او متفرق كردند.
چنانكه خود ابن اثير گفته است، قول دوم درستتر و به صحت نزديكتر است.38 از مجموع آيات قرآنى و روايات چنين به نظر مىرسد كه اينان پس از پى كردن ناقهي صالح و پشيمان شدنشان از اين كار،39 سخت به تكاپو افتادند تا بلكه به وسيلهاى عذاب را از خود دفع كنند يا به قول خودشان قبل از رسيدن عذاب، انتقام خود را از صالح بگيرند و نخست تصميم به قتل آن حضرت نداشتند، بلكه در صدد بودند تا به وسيلهاى عذاب را از خود دور كنند.
از اينرو در نقلى است كه چون ناقه را پى كردند، نزد صالح آمدند و زبان به عذرخواهى گشودند و هركدام قتل ناقه را به ديگرى نسبت مىداد و خلاصه از صالح چاره جويى كردند. صالح به آنها گفت: اكنون برويد و بنگريد تا مگر بچهي او را به دست آوريد كه اگر دست كم آن بچه را به دست آوريد، اميد آن هست كه خدا عذاب را از شما دور سازد. مردم برخاسته و هر چه در آن كوهها گردش كردند، آن بچه شتر را پيدا نكردند. از اينرو مايوس شدند و راه دوم را انتخاب كردند و در صدد قتل صالح برآمدند.40
در حديث كلينى (رحمة الله عليه) در روضهي كافى چنين است كه چون ناقه را پى كردند، صالح به نزد آنها آمد و فرمود: چه عاملى شما را به اين عمل واداشت و چرا نافرمانى پروردگار خود را كرديد؟ خداى تعالى به صالح وحى كرد كه قوم تو طغيان و ستم كردهاند و شترى را كه من به عنوان نشانه براى آنها فرستاده بودم، با اينكه هيچ زيانى براى آنها نداشت و بلكه بزرگترين سود را به آنها مىرساند، كشتند. اكنون به آنها بگو: من تا سه روز ديگر عذاب خود را برايشان خواهم فرستاد. اگر در اين مدت توبه كردند، من عذاب را از آنها باز مىدارم و اگر توبه نكردند، در روز سوم عذاب را برايشان خواهم فرستاد.
صالح نزد آنها آمد و آنچه را خدا به او وحى كرده بود، به اطلاع ايشان رسانيد. اما از آنجايى كه بشر حاضر نيست به راحتى زير بار حرف حق و نصيحت انبياى الهى برود، حاضر به توبه نشدند و بر طغيان خود افزودند و با سركشى و وقاحت بيشترى گفتند: اى صالح! اگر راست مىگويى آن عذابى را كه به ما وعده مىدهى براى ما بياور.41
به هر صورت، اين طغيان و سركشى سبب شد كه به جاى توبه به درگاه خداى تعالى و دفع عذاب از خود و خاندان و زن و بچه و شهر و ديارشان، دست به گناه جديدى بزنند و نقشهي قتل پيغمبر خدا را طرح كنند.
بيضاوى در تفسير خود مىگويد: در روايت است كه صالح ميان درّه مسجدى بنا كرده بود و در آن نماز مىخواند. وقتى به مردم خبر داد كه تا سه روز ديگر عذاب به سراغ شما خواهد آمد با هم گفتند: صالح خيال كرده سه روز ديگر از دست ما آسوده خواهد شد و ما پيش از رسيدن اين سه روز، خودمان را از دست او و خاندانش آسوده مىسازيم (كه تا سه روز ديگر زنده نباشند). به همين منظور به سوى درّه به راه افتادند و در آنجا سنگى سر راه آنها افتاد كه راه بازگشت را بر آنها مسدود كرد و همان جا ماندند تا هلاك شدند و بقيهي مردم هم دچار صيحه آسمانى شده و همگى نابود شدند.42
آرى، پس از اين جريان صالح به آنها فرمود كه تا سه روز در خانههاى خود از زندگى بهره گيريد كه پس از سه روز هلاك خواهيد شد، و اين وعدهاى است قطعى و دروغ نشدنى.43
در حديث است كه صالح به آنها فرمود كه نشانهي عذاب آن است كه روز اوّل رنگ صورتشان زرد، در روز دوم قرمز و در روز سوم سياه مىشود.
هنگامى كه ديدند رنگشان قرمز گرديد، نزد يكديگر رفته و به هم گفتند كه اى مردم آنچه صالح گفته بود، آمد. باز همان سركشان و گردنكشان ايشان گفتند كه اگر همگى هلاك و نابود بشويم هرگز گفتار صالح را نمىپذيريم و از خدايانى كه پدرانمان پرستش مىكردهاند دست برنمىداريم. وقتى روز سوم شد و از خواب برخاستند، ديدند كه رويشان سياه شده. نزد يكديگر رفته و گفتند: اى مردم! آنچه صالح گفته بود آمد. سركشان گفتند: آرى آنچه صالح گفت بر ما آمد.
و چون نيمه شب شد، جبرئيل آمد و فريادى بر سرشان زد كه گوشها را پاره كرد، دلها را دريد و جگرها را شكافت و در چشم بر هم زدنى همهشان نابود شدند و جاندارى از آنها به جاى نماند و فقط اجسام بى جانشان در خانه و ديارشان برجامانده بود كه آنها را نيز آتشى كه از آسمان آمد سوزاند و يك سره از بين برد.44 اين ترجمهي قسمتى از حديث كلينى (رحمة الله عليه) در روضه كافى بود.
نكتهاى كه تذكّر آن لازم است، اين است كه در قرآن كريم در چندين جا نابودى قوم ثمود را به صاعقه و رجفه، يعنى زلزله، نسبت داده است كه اين منافاتى با اين حديث كه آنرا به صيحه جبرئيل نسبت داده، ندارد، زيرا جبرئيل و ساير فرشتگان الهى واسطهي صدور حوادث و مامور انجام اوامر الهى هستند، چنانكه اگر گفتيم خداوند مىميراند، زنده مىكند و روزى مىدهد، منافاتى ندارد با اينكه واسطه نابود كردن و زنده كردن و روزى دادن، فرشتگانى به نام عزرائيل، ميكائيل، اسرافيل و امثال آنها باشند.
به هر صورت قرآن كريم سر انجام قوم ثمود را چنين بيان فرموده است: و كسانى را كه ستم كردند صيحه (آسمانى) فرا گرفت و در خانههاى خويش بىجان شدند، چنانكه گويى هيچگاه در آن زندگى نكردهاند.45
در جاى ديگر فرموده است: اين است خانههاى ايشان كه به خاطر آنكه ستم مىكردهاند، خالى مانده و در اين ماجرا براى كسانى كه بدانند، عبرتى است.46
و در سوره فصّلت مىفرمايد: ما قوم ثمود را هدايت كرديم، ولى آنها كور دلى را بر هدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مىكردند صاعقه، عذاب خواركننده گريبانشان را گرفت، فقط كسانى را كه ايمان آورده و تقوا داشتند نجات داديم.47
فقط حضرت صالح و پيروانش بودند كه خداى تعالى به رحمت خويش از آن عذاب هول انگيز نجاتشان داد و ايمان و تقوا، به دادشان رسيد.
خداوند در جاى ديگر قرآن نيز اين نكته را تذكر داده و پس از نقل داستان قوم ثمود و هلاكتشان مىفرمايد: تنها ما آن كسانى را كه ايمان آورده و با تقوا بودند، نجات داديم.48
صالح (عليهالسلام) و پيروانش پس از نابودى ثمود
در اينكه ايمان آورندگان به صالح چند نفر بودند، اختلاف است. مرحوم طبرسى در مجمعالبيان در تفسير آيه فوق مىگويد: آنها چهار هزار نفر بودند كه صالح پس از هلاكت قوم ثمود آنان را با خود به حضرموت برد.49
از برخى ديگر نقل شده كه آنها صد و بيست نفر بودند و از ديار ثمود به رملة فلسطين رفتند. همچنين قول ديگرى است كه به مكه رفتند و در آنجا سكونت يافتند، و برخى هم گفتهاند كه در همان ديار خود ماندند، واللّه اعلم.50
پي نوشتها
1- نجّار، قصصالانبياء: ص 58.
2- اعراف/ 74.
3- شعراء/ 146-149.
4- مجمعالبيان: ج 4، ص 440.
5-مجمعالبيان: ج 4، ص 440.
6- همان، ج 5، ص 174.
7- هود/ 61.
8- اعراف/ 74.
9- شعراء/ 143 و 144.
10- همان، آيه 145.
11- همان، آيه 146.
12- هود/ 62.
13- همان، آيه 63 و 64.
14- همان، آيه 63 و64.
15- همان، آيه 63 و 64.
16- شعراء/ 150.
17- شعراء/ 151.
18- همان، آيه 152.
19- همان، آيه 153.
20- همان، آيه 154.
21- همان، آيه 154.
22- در نقلى كه على بن ابراهيم (رحمة الله عليه) در تفسير خود روايت كرده، چنين است كه به صالح گفتند: از خدا بخواه،
شترى سرخ مو و كركدار كه ده ماه از مدت حمل آن گذشته باشد را براى ما
بياورد و شانهاش به دو طرف كوه بخورد و همان ساعت بچهاش را بزايد
و شير دهد ... تا آخر.
23- بحار الانوار: ج 11، ص 379.
24- در كاملالتواريخ داستان احتجاج
صالح بامردم خود اين گونه نقل شده كه صالح پيوسته آن مردم را به خدا
دعوت مىكرد و به جز اندكى از مردمان ناتوان، كسى از آن حضرت پيروى
نكرد. چون در دعوت خود پافشارى نمود، از وى خواستند كه با آنها در
مراسم عيدشان شركت كند و رسمشان چنان بود كه در آن عيد بتها را با خود
مى بردند. به صالح گفتند: تو هم همراه ما بيرون بيا تا ما خدايان خود
را بخوانيم و تو هم خداى خود را بخوان و معجزهاى به ما نشان ده تا اگر
خداى تو پاسخت را داد، ما از تو پيروى كنيم و گرنه تو از ما پيروى كن.
صالح حاضر شد در مراسم مذكور شركت كند و بدين ترتيب، با آنها بيرون
رفت و بزرگ آن مردم كه شخصى بود به نام جندح بن عمرو از وى درخواست
كرده گفت: اى صالح براى ما از اين سنگ شترى ده ماهه بيرو بياور و اگر
چنين كنى ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق خواهيم كرد.
صالح پيمانهاى محكمى در اينباره از ايشان گرفت. بعد نزد سنگ آمد و
نماز خواند و به درگاه خداى عزوجل دعا كرد. ناگاه نالهاى مانند ناله
حيوانات باردار از سنگ شنيده شد و آنگاه شكافت و شترى به همان وصف كه
خواسته بودند، از وسط آن بيرون آمد و به دنبال او بچه شترى هم مانند وى
از كوه درآمد. باديدن اين معجزه جندح بن عمرو با جمعى به او ايمان
آوردند... تا آخر داستان.
25- اعراف/ 76.
26- شعراء/ 155.
27- مجمعالبيان: ج 4، ص 440 و
441؛ روضه كافى: ص 187-189.
28- تفسير قمى: ص 306-308.
29- مجمعالبيان: 4، ص 441-443.
30- هود/ 64.
31- قمر/ 27.
32- مجمعالبيان: ج 10، ص 498-499.
33- همان، ج 4، ص 441-443.
34-همان، ج 4، ص 441-443.
35- كاملالتواريخ: ج 1،ص 38.
36- نمل/ 48-51.
37- كاملالتواريخ: ج 1، ص 91.
38- همان.
39- خداى تعالى در سوره شعراء مىفرمايد: فعقروها فاصبحوا نادمين؛ ناقه
را پى كردند، ولى پس از آن از كرده خود پشيمان شدند.
40- مجمعالبيان: ج 4، ص 441-443.
41- روضه كافى: ص 187-189؛
بحارالانوار: ج 11،ص 389.
42-نجّار، قصصالانبياء: ص 65 و 66.
43- هود/ 65.
44- روضه كافى: ص 187-189.
45- هود/ 67-68.
46- فصّلت/ 17.
47- فصّلت/ 17.
48- فصّلت/ 18، نمل / 53.
49- نجّار، قصصالانبياء: ص 67؛
مجمعالبيان: ج 7، ص 227.
50- همان.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|